ضربهی آرامی به درِ باز اتاق آقای امینی زدم. آقای امینی کارمند جوانی با کت و شلوار سرمهای...
عصر دمکردهی تابستان بود. پشهها توی هوای عرقکردهی حیاط دنبال هم گذاشته بودند. صادق سرش را پایین انداخته...
«نگرانم بود که تکوتنها در خوابگاه دانشگاه زندگی میکنم. نگران سوز و سرمای چلّهی زمستان بود. نگرانم بود...
. سه روز بعد از اینکه به آپارتمان جدیدشان نقلمکان کردند، زنی که یک طبقه بالاتر از آنها...
قوبلایخان چند تا اسم دیگه هم داشت. هر کی به فراخور شان و مرتبهش، لقبی بهش میداد و...
آخرهای خزان بود. امتحانات تمام شده بود. نتایج مضمونهای مختلف اعلام شده میرفت، اما نمرههایش چندان تعریفی نداشتند،...
[۱] هفده سال پس از مرگ و رستاخیز شگرف عیسای ناصری، مردی به نام شمعون چهره گشود در...
پاییز افتاده بود درست پشت کتفش. روی تیشرت سیاه رنگی که معمولا روزهای دوشنبه میپوشید و طبق معمول...
– شنیدی چی گفتم؟ منتظر جواب نمیماند. کلید را توی قفل میچرخاند. وارد که میشود، دسته کلید...
یدی دستانش را میگیرد. طناب را به دور گردنش حلقه میکنم به پشتش میروم و تمام وزنم را...