داستان کوتاه

شمعون افسون‌کار

نویسنده: دانیلو کیش - مترجم: احمدرضا تقوی‌فر

تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد, ۱۴۰۲

چاپ

[۱]
هفده سال پس از مرگ و رستاخیز شگرف عیسای ناصری، مردی به نام شمعون چهره گشود در راهی که از سامری می‌گذشت و زیر شن‌های واحه‌ای ریگ روان از نظر پنهان می‌گشت، مردی که حواریونش افسون‌کار می‌خواندند و دشمنانش «مرداب». برخی می‌گویند اهل روستای سامریایی حقیری بود مسما به گیتا و برخی می‌گویند اهل سوریه بود یا آناتولی. کتمان نمی‌توان کرد که خود نیز بر ابهام اصالتش می‌افزود. در پاسخ به معصومانه‌ترین پرسش‌هایی که ریشه‌اش را هدف می‌گرفتند، با چنان وسعتی اشاره می‌کرد که هم کلاتی که در همسایگی بود را شامل می‌شد و هم نیمی از افق.
پرعضله بود و میان‌قامت، و زلف‌های ژولیده‌ی سیاهش به‌تدریج در بام سرش کم‌پشت می‌شد، بر محاسنِ ژولیده‌ی همچو زلف‌هایش، لک‌های خاکستری‌رنگ نشسته بود. گوژپشت بود با بینی استخوانی و شمایلی داشت گوسپندوار. یکی از چشم‌هایش بزرگ‌تر از دیگری بود و به وجناتش حالتی سخره‌انگیز می‌داد. در گوش چپ گوشواره‌ی زرینی داشت: ماری که دمش را می‌بلعید. طنابی کتانی بارها شکمش را زخمی مدور زده بود، طنابی که تکیه‌گاهش بود هنگام اجرای حقه‌های میدانگاه به‌ کارش می‌گرفت: ناگهان در هوا سیخ می‌شد و او از آن بالا می‌رفت -در پیش نگاه بهت‌زدگان- تو گویی از لوبیای سحرآمیز بالا می‌رفت. یا می‌خواست طناب را ببندد به گردن گوساله‌ای و آنگاه، وردی افسون‌آمیز بخواند و سر گوساله را با یک ضربت شمشیر جدا کند. دمی، سر و تن در هجر می‌ماندند در شن‌های بیابان، آن‌گاه افسون‌کار، ورد را بر زبان جاری می‌کرد -این‌بار باژگون- و سر باز به وصال تن می‌رسید. طناب یله بر شن‌زار را برمی‌داشت، گره از گره‌اش می‌گشود و باز دور کمر می‌بست، مگر اینکه یکی از حضار می‌خواست که سرشت الیاف را راستی‌آزمایی کند. آن‌گاه یک سر طناب سفت‌شده را به او می‌داد تو گویی چوبی به دستش می‌دهد؛ دمی که مرد مردد در دستش می‌گرفت، سست می‌گشت و نقش بر زمین می‌شد و ابری از خاک برمی‌خاست.
روان بود در یونانی و قبطی و چنین نیز در عبری و آرامی، و می‌دانست گویش‌های محلی گونه‌گونی را، اگرچه دشمنانش ادعا می‌کردند که زبان‌ها را با لهجه‌ای غلیظ تکلم می‌کند. شمعون به این شایعات توجه ناچیزی می‌کرد یا به نظر می‌رسید به این شایعات دامن می‌زد. می‌گویند حاضرجواب و سخنوری بی‌نمونه بود، به‌ویژه هنگامی که حواریون و مریدانش را خطاب می‌کرد یا خیل مردمانی که به او گوش می‌سپردند. یکی از حواریونش می‌گفت: «چشمانش همچون ستارگان می‌درخشید.» یکی از مخالفانش جایی نوشت: «آوایش، آوای دل گریخته‌ای بود و چشمانش، چشمان مرد شهوترانی.»
در جاده‌های گوریده‌ای که از شرق به غرب می‌رفتند و از غرب به شرق، شمعون افسون‌کار مسیرش با مسیر واعظان پرشمار بزرگی تلاقی کرد. حواریون یوحنا و پولس -و خود یوحنا و پولس- که مشغول به تبلیغ کلام عیسای ناصری بودند؛ مردی که خاطره‌اش هنوز هم در فلسطین، یهودیه و سامریه زنده بود؛ و شمعون اغلب رد سندل‌هایشان را در ورودی روستایی کشف می‌کرد. روستا به طرز غریبی در آن هنگام از روز آرام بود، تنها صدا پارس سگی، تنها صدا بانگ گوسپندی.
آن‌گاه بانگ‌های مذکر، عرعروار از دوردست به گوش آمدند، پرطنین و شفاف اما فهم‌ناپذیر. آوازها، آواز رسولان بودند، بر بشکه‌های نااستوار، خطبه‌خوانی می‌کردند از کمال جهان و آفریده‌ی آفریدگار. شمعون در سایه‌ی کپری پنهان شد، فراقشان را به انتظار نشست و به روستا شد پیش از آنکه مردمان پراکنده گردند.
سپس ملازمان دوره‌اش کردند و او خود به سخن آمد. جمعیت خسته از اندرزهای رسولان کمتر اشتیاقی به جمع شدن داشتند. گفتند: «ما همین حالا پولس و یوحنا را دیدیم. آنقدر اندرز داریم که کفاف یک سالمان را بدهد.»
شمعون گفت: «من هیچ رسولی نیستم. من از شمایانم. دست بر سرتان می‌گذارند تا شما را با روح‌القدس برانگیزانند. من دست از سرتان برمی‌دارم تا از خاک برخیزید.» و آن‌گاه بود که دست بالا می‌برد و آستین‌هایش با چین‌های لطیف به پایین می‌خزیدند تا یک جفت دست سپید زیبا را آشکار کنند و انگشتان نیکویی که تنها در میان بی‌کاران و شعبده‌بازان یافت می‌شدی.
شمعون ادامه داد: «آنها رستگاری جاوید آسمان‌ها را وعده می‌دهند، من اما خاک را و خرد را. آنها که چنین می‌خواهند به من بپیوندند.»
مردمان، هر نوع سرگشته‌ای از هر مسیری دیده بودند، بیشتر از شرق؛ خواه فرد باشد و خواه جمع و گروه مومنان از عقبش روان باشند. برخی قاطر و شترهایشان را بیرون از روستا رها می‌کردند یا در پای کوهی یا کنار دره‌ای؛ دیگران از راه می‌رسیدند با ملازمان مسلح (و اندرزهایشان بیشتر تهدیدآمیز می‌نمود یا شبیه نمایشی)؛ با این وجود دیگرانی هم بودند که سوار بر قاطرها می‌آمدند و بی هیچ پیاده‌شدنی حقه‌های میدانگاه اجرا می‌کردند. اما کم و بیش پانزده سال پس از مرگ یک ناصری، بازدیدکنندگان میل داشتند که جوان و تندرست باشند، با ریش‌های مجعد یا بی هیچ ریشی و جبه‌ای سپید می‌پوشیدند و چوبدست چوپانی در دست می‌گرفتند و خویشتن را رسولان و پسران خداوند می‌خواندند. سندل‌هایشان را راه دراز غبارآگین کرده بود، و کلامشان آنچنان به یکدیگر شبیه که تو گویی از کتاب یکتایی آموخته‌اند؛ جملگی به اعجازی اشارت می‌کردند که خود شاهدش بودند: ناصری در پیشگاه چشمانشان آب را شراب کرده بود و خیل مردمان را با ماهیان اندکی، سیر. برخی ادعا می‌کردند که او را دیده‌اند که در هیئت نوری تابناک عروج می‌کند و بسان کبوتری به آسمان می‌رسد. کوری که تنها شاهد زنده‌ی ماجرا بود ادعا کرد که آن نور، دیده از دیدگانش ربود اما بصیرتی روحانی‌اش بخشید.
و جملگی خویش را پسران خدا می‌خواندند و پسران پسر خدا. از برای خرده‌نانی و بغلی، شراب رستگاری و زندگی جاودانی را مژده می‌دادند؛ و هنگامی که مردمان از در خانه‌ها تعقیبشان می‌کردند و یا سگان شرزه‌ی خود را به جانشان می‌انداختند، اندرزگویان با وعده‌ی دوزخی جاوید زبان به تهدید می‌گشودند، دوزخی که همچون شرر خرد زیر گوشت گوسپندی، گوشت تن‌شان را بر سیخ می‌سوزاند.
باری، در میانشان هم بودند سخنوران نیکویی که می‌دانستند چگونه پاسخ‌هایی بدهند به پرسش‌های فراوان و پیچیده‌ی جمعیت مشکوک و حتی مقامات مشکوک‌تر که نه‌تنها با روح پیوند داشتند بلکه با تن و دامداری و کشاورزی. جوش جوانانِ بلوغ را درمان می‌کردند و دختران جوان را امر به حفظ بهداشت بکارت و تحمل آسان‌ترش؛ سالخوردگان را پذیرش مرگ می‌آموختند و اینکه در ساعت مرگ کدامین واژگان را بر زبان آرند و چگونه دست‌ها را صلیب سینه‌ها کنند تا از گذرگاه‌های باریکی به سلامت بگذرند که به نور ختم می‌شدند، مادران را می‌گفتند که چگونه باردار شوند بی‌ نیاز به هیچ افسونگر و مهرداروی بی‌بهایی و چگونه فرزندانشان را از رفتن به جنگ بازدارند؛ زنان سترون را نمازهای ساده و شفافی آموختند که سه بار در روز خوانده می‌شدند با معده‌ی تهی تا روح‌القدس- چنان‌که می‌نامیدنش – چه بسا رحم‌شان را بارور کند.
و همه را به ازای هیچ انجام می‌دادند، بی هیچ مزدی، جز خرده‌نانی که با سپاسگزاری می‌پذیرفتند یا پیاله‌ای آب سرد که جرعه جرعه می‌نوشیدند و واژگانی نامفهوم زمزمه می‌کردند. از چهار گوش زمین می‌آمدند یکی پس از دیگری، با رسم‌ها و زبان‌های گونه‌گون، با ریش و بی هیچ ریشی، اما همگی کم و بیش حامل پیام یکسانی که مهر تاییدی بود بر آنچه که دیگر کسان ادعا کرده بودند و فارغ از خرده جزئیاتی گونه‌گون و اندک سخنانی ناهمگون، داستان معجزه‌ها و رستاخیز ناصری نرم نرمک اعتباری گرفت. مردمان یهودیه، سامریه و آناتولی بیش از پیش انس گرفتند با جوانان نرم‌خویی با سندل‌های غبارآگین که دست‌ها را صلیب سینه می‌کردند، با آوای باکره‌گان سخن می‌راندند و دیده بر آسمان سرود می‌خواندند. مردان جوان را آب سرد و خرده نان دادند و مردان جوان سپاس گزاردند و زندگی جاودان را مژده دادند، زبان به نقش‌بندیِ سرزمین شگرفی گشودند که سرپناه هنگام مرگشان بود، سرزمینی بی هیچ بیابانی، فقط نخل‌های پیش پهناور، چشمه‌های سرد، چمنزاری که تا زانوان قد می‌کشید، و از فراز مهر ملایمی، شبانگاهان تو گویی روز و روزهای بی‌کران، در سرزمینی که گاوهایش می‌چمیدند و بزها و گوسپندهایش در چراگاه‌ها می‌چریدند، گل‌های شهدآگین سرتاسر سال، بهاری که کرانه نداشت، آنجا دال و کلاغی نداشت، تنها هزاردستانِ سرودخوانِ سرتاسر روز. و اینچنین بود و آنچنان.
باغ‌های پردیس را در آغاز، مردمان مضحک و ناممکن در نظر می‌گرفتند (چه کسی سرزمینی دیده بود که خورشیدش همواره می‌تابید و رنج و مرگی نبود؟) – پردیسی که جوانان شریف چشم‌آبی با اینچنین باور راسخی و چنین الهامی مردم را باورمند کرده بود. جوانان پرشماری سندل‌های بندبلند پوشیدند و به آنها پیوستند. برخی پس از یک یا دو سال به روستاهای خویش باز می‌گشتند، دیگرانی پس از ده سال. خسته از سفرهای دراز می‌آمدند، با ریش‌هایی با لک‌های سپید. اکنون دیگر به نرمی سخن می‌گفتند و دست به کمر. از معجزاتش حرف می‌زدند، از آموزه‌هایش، از قوانین غریبش خطبه می‌خواندند، لذت‌های تن را حقیر می‌شمردند، ساده می‌پوشیدند، طعام اندک می‌خوردند و هنگام نوشیدن شراب، جام را با هر دودست فراز می‌آوردند. با این همه، کس اگر تکذیب می‌کرد، کس اگر به آموزه‌هایشان و معجزاتش به دیده‌ی تردید می‌نگریست، کس اگر – وای بر او!- با شک و حیرت به زندگی جاوید و باغ‌های پردیس می‌نگریست، ناگهان خشم می‌گرفتند. شکنجه‌های عذاب جاودان را با واژگانی شورانگیز و خشونت‌آمیز، واژگانی تهدیدآمیز و خشم‌انگیز شرح می‌دادند. کافری نوشت: «باشد که خدایان ما را از زبان و نفرین‌های اهریمنی‌شان نگاه دارد.»
آنها می‌دانستند که چگونه در جدل با شکاکان پیروز شوند، با چرب‌زبانی و وعده‌ها، رشوه‌ها و تهدیدها؛ و هرچه قدرتشان بیشتر و پیروانشان افزون می‌گشت، پرزورتر و مغرورتر می‌شدند. از خانواده‌ها باج می‌ستاندند، در مغزها تخم نفاق می‌کاشتند، پاپوش می‌دوختند از برای هر کس که نسبت به آموزه‌هایشان کمترین تردیدی داشت. آنها آتش‌افروزان و معرکه‌گیران خود را داشتند، نفرین‌ها و جمله‌هایی بر زبان می‌آوردند، کتاب‌های دشمنانشان را می‌سوزاندند و سرپیچی‌کنندگان را تکفیر می‌کردند. و خیل از همیشه فزاینده‌تر خلق به آنها می‌گرویدند زیرا مومنان را پاداش می‌دادند و طاغیان را پادافره.
و در این هنگام بود که شمعون افسون‌کار پدیدار شد.
شمعون سخن راند که خدای رسولان، خودکامه است و خردورزان را سزاوار نیست خودکامه‌ای خدایی کند. خدایشان -یهوه الوهیم- بیزار از انسان است، به دارش می‌کشد، سلاخی‌اش می‌کند، مرضش می‌دهد و جانوران وحشی، مار و رتیل، شیر و ببر، تندر و آذرخش، طاعون، جذام، سفلیس، طوفان و تندباد، خشکسالی و سیل، کابوس و بی‌خوابی، اندوه جوانی و ضعف پیری. نیاکانمان را جایی در باغستان پردیس داد اما از خوردن شیرین‌ترین میوه محروم ساخت، تنها چیزی که شایسته‌ی انسان است، تنها چیزی که از سگ و شتر و الاغ و میمون جدایش می‌کند- معرفت نیک و بد.
«و هنگامی که نیاکان بخت‌برگشته‌مان، از کنجکاوی عزم تسخیر آن میوه کردند، الوهیم آنها، الوهیم شما، آن دادار دادگستر، آن ورجاوند، آن سالار توانایان؟ هان؟» شمعون فریاد زد، و بر بشکه‌ی نااستوار می‌لرزید. «شما نیک می‌دانید. (رسولان شما- بندگان و بردگانش- شما را در خطبه‌های هر روزه‌شان گفته‌اند.)
بی‌هیچ بخششی بسان مطرودی جذامی از عقب انسان روان‌اند با شمشیر آخته‌ای. و چرا؟ زیرا او خدای عداوت است، خدای نفرت و حسادت. به جای آزادی، بردگی را اشاعه می‌دهد و فقدان لذت و دگم‌اندیشی… آی مردم سامری، خدای کینه‌توزتان کاشانه‌هایتان را ویرانه نساخت؟ کشتزارانتان را مبتلای ملخ نکرد و خشکسالی؟ ده‌ها تن از همسایگانتان را مبتلای جذام نساخت؟ همین سال پیش روستایتان را با طاعونی دهشتناک تباه نساخت؟ او چگونه خدایی است؟ دادگستری‌اش را چگونه دادی است- چرا که رسولانتان دادگسترش می‌خوانند- اگر او هنوز به کین گناهان نیاکان نادیده نشسته باشد. دادگستری‌اش را چگونه دادی است اگر مرض بدهد و تندر و آذرخش، طاعون و اندوه و مصیبت بی‌هیچ دلیلی جز این که نیاکان کنجکاوتان را آتش دیرزیستی راهبر شد که معرفت می‌زاید، زیرا زهره کردند که سیبی بچینند؟ نه، ای مردم سامری، او هیچ خدایی نیست او به انتقام نشسته است، او یک راهزن است و طاغی، با همگنان فرشته‌وار تا بن دندان مسلح، با تیغ‌های آخته و تیرهای زهرآگین- در راه ایستاده است. هنگامی که انجیرهایتان به بار می‌آیند، آفتی نازل می‌کند؛ و هنگامی که زیتون‌ها می‌رسند، طوفانی نازل می‌کند تا از درخت جدایشان کند و تگرگ تا بر خاکشان بکوبد و گل و لایشان کند. چون گوسپندی بره‌ای به جهان می‌آورد طاعونی نازل می‌کند یا گرگ و ببری تا گله را معدوم نماید؛ و چون کودکی دارید تشنجش می‌دهد تا از عمرش بکاهد. او چگونه خدایی است و دادگستری‌اش را چگونه دادی است اگر همه‌ی این‌ها را انجام می‌دهد؟ نه، او هیچ خدایی نیست، او آنی نیست که در آسمان است، او الوهیم نیست؛ کس دیگری است. زیرا الوهیم آفریدگار آسمان و زمین، مرد و زن، مرغان هوا و هر جنبنده‌ای که بر زمین می‌خزد، آفریدگار زندگان، آن کس که کوه‌ها را بالای دریاها فراز آورد، آن کس که دریاها را آفرید و رودخانه‌ها و اقیانوس‌ها را، سبزه‌زاران و روح نخل‌ها را، آفتاب و باران را، هوا و آتش را- اوست الوهیم، خداوند دادگستر. و آنکه پطرس و یوحنا و پولس و رسولانشان می‌گویند و تعلیم می‌دهند- او یک راهزن است و آدمکش. و همه‌ی چیزهایی که یوحنا و پولس و یعقوب پسر زبدی و پطرس درباره‌ی او و ملکوتش می‌گویند – بشنوید آی مردمان سامری!- دروغ است. سرزمین موعودشان دروغ است، خدایشان دروغ است و معجزاتشان دروغ. دروغ می‌گویند زیرا خدایی که بدان سوگند وفاداری می‌خورند، دروغ است؛ مدام دروغ می‌گویند و بر همین بنیاد در آنچنان ورطه‌ی بزرگی از دروغ پای می‌نهند که خود نیز دیگر از دروغ خویش ناهشیارند. آنجا که همه کس دروغ می‌بافد، دروغ‌گویی نیست؛ آنجا که همه چیز دروغ است، دروغی نیست. ملکوت آسمان، ملکوت دادگستر دروغ است. هر آنچه به خدایشان می‌بندند دروغ است. که او منزه است- دروغ. مرگ‌ناپذیر است- دروغ. کتاب‌هایشان ساختگی است زیرا چیزی که وعده می‌دهند دروغ است؛ پردیس را وعده می‌دهند و پردیس دروغ است زیرا در دستانشان است، زیرا آنها همان‌هایی هستند که در پیشگاه دروازه‌های پردیس پاس می‌دهند، فرشتگانی با شمشیرهای آخته و داورانی با ترازوهای نامیزان.»
توده‌ها با بی‌تفاوتی و تردید گوش می‌کردند، بسان جمعیتی که به عوام‌فریبی گوش می‌سپارد- معنای نهان پشت واژگان مبهم را می‌کاویدند. زیرا به گوش‌سپاری به اولیای امور، فریسیان، صاحبان قدرت خو گرفته بودند، همان‌ها که وعده‌های دلنشین می‌دهند تا دوز و کلک‌ها، تهدیدها و اخاذی‌ها را مخفی کنند، از این مرد هم چنین امیدی داشتند که نیتش را آشکار کند تا سرانجام بگوید که چرا آمده بود، تا برای سخنان بیهوده‌اش حجت بیاورد و برای چرب‌زبانی‌های نامفهوم و گیج‌کننده‌اش. چنین بود که گوش می‌سپردند. زیرا امید داشتند که سخنان پریشانش را با اجرای حقه‌ی میدانگاه به سرانجام رساند یا با معجزه‌ای.
«ملکوت آسمان بر بنیاد دروغ لمیده است.» شمعون ادامه داد درحالی‌که خورشید نامهربان را می‌نگریست: «و سقفش را دو شیب است: دروغ‌های سپید و دروغ‌های سیاه. کتاب‌هایشان ملغمه‌ای از سخنان ناصواب است و فرمان‌های رمزآمیز و هر فرمانی دروغ است؛ ده فرمان، ده دروغ… کافی نیست که الوهیم‌شان خودکامه است، خودکامه‌ای کینه‌توز و عبوس چون پیرمردی دمدمی‌مزاج؛ نه، از همه می‌خواهند گرامی‌اش دارند، به پایش بیفتند و جز او به هیچ نیندیشند! به نامش بخوانند، آن خودکامه، یکتا و یگانه، زورمند زورمندان و خدای پرهیزکاران. و تنها سرسپار او شویم! آنها چگونه آدم‌هایی هستند ای مردمان سامری، این شیادانی که نزد شما می‌آیند و گوش‌هایتان را لبریز از دروغ و وعده‌های پوچ می‌کنند؟ آنها آدم‌هایی هستند که رحم خدایشان را برای خود محفوظ نگاه می‌دارند و از شما می‌خواهند بی‌هیچ زمزمه‌ای تسلیم شوید، که از همه‌ی آزمایش‌های زندگی رنج ببرید- عذاب، طاعون، زمین جنبش، سیل، مرض‌های مهلک- بی‌آنکه کفر بگویید. پس به چه دلیل دیگری منع می‌کند که نامش را به ناسزا ببرید؟ این‌ها دروغ‌اند، همگی دروغ می‌گویند، به شما می‌گویم! چیزهایی که از زبان پطرس و پولس می‌شنوید، دروغ‌های سپید و سیاه رسولانش- همگی فریبی بزرگ و دهشتناک اند! مکتوب است: کشتار کسان تو را نمی‌شاید! و خود کشتار می‌کند، یکتا و یگانه‌شان، زورمند زورمندان و خدای پرهیزکاران! او همان است که نوزادان را در گهواره و مادران را هنگام وضع حمل زجر می‌دهد و پیرمردان را با بی‌دندانی! و اوست که مرگ کسب‌و‌کارش است. مکتوب است: تو را کشتن نمی‌شاید! کشتن را به او و رسولانش بسپارید! که فقط آنها هستند که مرگ کسب‌وکارشان است! تقدیرشان گرگ بودن است و تقدیر شما گوسپند بودن! باید تسلیم قوانینشان بشوید!… مکتوب است: تو را زنای محصنه نمی‌شاید، مبادا گل زنانگی‌ات را پژمرده کنند. و مکتوب است: تو را چشم دویدن از مال همسایه نمی‌شاید، چرا که بر تو نیست که چشم تنگ کنی. آنها همه چیزتان را طلب می‌کنند -جان و تن، روان و اندیشه- و به جایش وعده می‌دهند؛ برای تسلیم شدنتان، برای نمازهایتان و سکوت‌هایتان، یک خروار وعده‌ی دروغین و جنون‌آمیز می‌دهند، آینده را وعده می‌دهند، آینده‌ای که نیست…»
شمعون توجهی نکرد یا صرفاً وانمود کرد توجهی نمی‌کند؛ مردمان پراکنده شده بودند و تنها حضار باقی‌مانده آنهایی بودند که خود را حواریونش می‌خواندند. در همین هنگام، سوفیا همراه باورمندش عرق از جبینش زدود و کوزه‌ی آبی‌اش داد که گرم شده بود هرچند که در شن‌ها، ژرف دفنش کرده بود.
سوفیا زن حدوداً سی‌ساله‌ی ریزاندامی بود با گیس‌های ژولیده و چشمانی بسان گوجه‌های وحشی. بالای ردای سپید و تابناکش شال‌های ابریشمی رنگارنگی می‌پوشید که حتم از هندوستانش خریده بود. حواریون شمعون مظهر خرد و زیبایی زنانه‌اش می‌دیدند اما زائران مسیحی همه جور شایعه‌ای را پخش می‌کردند، مثلاً اینکه او عشوه‌گر، هرجایی، هرزه، بی‌حیا و شیادی است که شمعون در فاحشه‌خانه‌ای در سوریه فیض الهی را در چشمان شیادش یافت. شمعون انکار نمی‌کرد. زندگی پیشین سوفیا در هیئت کنیز و هم‌خوابه‌ای برایش نمونه‌ی روشنی بود، مثال و درسی از ددمنشی یهوه و جهانی عاری از شفقت. شمعون ادامه داد، آن ملک مطرود، آن گوسپند رمیده، سرتاسر قربانی سبعیت خداست، روان بی‌آلایشی در بند تن آدمی، روانش سده‌هاست که در رفت و آمد است از رگی به رگ دیگری، از تنی به تن دیگری، از سایه‌ای به سایه‌ی دیگری. راحیل بود و دختران لوط، هلنِ شریف بود. (به سخن دیگر، یونانی‌ها و بربرها سایه‌ای را ستایش کرده و به خاطر شبحی خون یکدیگر ریخته بودند!) و تازه‌ترین تن‌پذیری‌اش در سوریه بود، در هیئت بانوی مهرورزی در محبت‌خانه‌ای.
«اما با این همه» شمعون سخنش را ادامه داد، و آب نیمه‌گرم در دهانش را تف کرد همزمان که می‌نگریست به یک دسته زائر با رداهای سپید که از سایه‌ی خانه‌ها پدیدار می‌شدند، مردانی که او می‌شناخت، پطرس و حواریونش مسلح به چوبدستی شبانی. «اما با این همه زیر کفن گل‌آلود بهشت، با دیوارهای ظلمات خاک و در گورخانه‌های وجود از ثروت بیزارند چنانکه می‌آموزانند، لذت‌های تن را انکار می‌کنند و زن را خوار می‌شمارند، آن شراب خدایان را، آن خاکستردان رستگاری را، به نام بهشت دروغین و از ترس جهنمی ناروا چنانکه انگار زندگی خود، جهنم نیست…»
«برخی شهریاری زمین را برمی‌گزینند و برخی ملکوت آسمان‌ها را.» پطرس گفت درحالی‌که با دو دست بر چوبدستش لمیده بود.
شمعون گفت: «شگفتا اغنیایی که در مذمت ثروت سخن می‌پراکنند. شگفتا فقیری که فقر را فخر بداند. شگفتا مردا که لذت‌های تن را چشیده و زبان به تقبیحش می‌گشاید.»
پطرس گفت: «پسر انسان رنج را چشیده است.»
یکی از حواریون پطرس گفت: «معجزاتش گواه حقانیت اوست.»
شمعون پاسخ داد: «معجزه تنها گواه عوام و ابلهان است.» هیچ نیستند مگر جنونی که آن یهودی مفلوک به ودیعه نهاد، مردی که عاقبتش صلیب شد.»
پطرس پاسخ داد: «مگر آن کس که توان اعجاز دارد این چنین سخن می‌گوید.»
و شمعون از بالای بشکه‌ی لرزان پایین پرید و چشم به چشم هماورد خود دوخت و گفت: «من اکنون تا آسمان پرواز خواهم کرد.»
پطرس با لرزی در صدایش پاسخ داد: «بهتر است که به چشم ببینم.»
شمعون گفت: «کران قدرتم را می‌دانم و می‌دانم که نمی‌توانم به آسمان هفتم برسم، اما تا ششمین آسمان خواهم رفت. تنها اندیشه است که تا آسمان هفتم می‌رود. زیرا هفتمین آسمان سرتاسر نور است و رستگاری. و انسان فانی را از رستگاری سهمی نیست.»
یکی از حواریون پطرس گفت: «فلسفه‌بافی بس است، اگر تا آن ابر هم بالا بروی بر ماست که احترامت بگذاریم چنانکه ناصری را حرمت می‌گذاریم.»
با شنیدن انجام اعمالی شگرف درست بیرون از روستا، نزدیک درخت بزرگ زیتونی و این که مرد حراف سرانجام می‌خواست یکی از حقه‌های مرتاض‌گونه‌اش را اجرا کند، خیل جمعیت دوباره دورادورشان جمع شد.
یکی از تردیدکنندگان به تمسخر گفت: «خیلی زیاد بالا مرو، به‌واقع چرا این پایین چیزی برای امن بازگشتنت به جا نمی‌گذاری؟»
شمعون طناب را از دور کمر باز کرد و در پیشگاه پاهایش گذاشت و گفت: «من فقط همین را دارم.»
و سوفیا گفت: «این شال را بگیر. آن بالا سرد است، به سردی انتهای چاه.» و شال را دور گردنش بست.
پطرس گفت: «این تمهیدات دارد بیش از اندازه وقت می‌گیرد.»
و یکی از حواریون پطرس اضافه کرد: «در انتظار است که خورشید فرو شود تا در حجاب شب انجامش دهد.»
شمعون گفت: «بدرود.» و پیشانی سوفیا را بوسید. یکی از حواریون پطرس گفت: «خدانگهدار. مراقب باش سرما نخوری.»
ناگهان شمعون دست جنباند و با جفت پا بر زمین فشار وارد می‌کرد همچون خروسی، زیر سندل‌هایش ابری از خاک برخاست.
دلقکی گفت: «قوقولی قوقو»، جوانکی با چشمانی براق که اریب می‌شدند هنگامی که می‌خندید.
شمعون رو به او کرد و گفت: «آنقدرها هم آسان نیست پسرم! زمین همه چیز را محکم به چنگ می‌گیرد، حتی سبک‌ترین پرها، آدمی که هیچ نیست.»
پطرس که نمی‌توانست به سفسطه‌بازی‌های شمعون نخندد، خنده‌اش را میان ریش‌هایش پنهان کرد.
دلقک گفت: «اگر در پرواز هم مثل فلسفه‌بافی مهارت داشتی تا حالا سر به فلک کشیده بودی.»
شمعون با اندوهی در صدایش گفت: «فلسفه‌ورزی از پرواز آسان‌تر است، تصدیق می‌کنم. حتی چون تویی هم می‌داند که چگونه سخن بگوید هرچند که در سرتاسر زندگی مفلوکانه‌ات خودت را به قدر یک پا هم بالای زمین نبرده‌ای… و اکنون بگذارید قوتم را فراخوانم و اندیشه‌ام را و متمرکز بمانم بر دلهره‌ی وجود زمینی‌مان، بر نقص جهان، بر هزاران زندگی تکه‌پاره‌شده، بر جانورانی که با ولع یکدیگر را می‌بلعند، بر ماری که می‌گزد گوزنی را که زیر سایه‌ای می‌چرد، بر گرگ‌هایی که گوسپندان را سلاخی می‌کنند، بر ماده آخوندکی که جفتش را می‌خورد، بر زنبوری که پس از نیش می‌میرد، بر رنج مادرانی که به جهانمان آوردند، بر بچه گربه‌های کوری که به رودخانه‌ها پرتاب می‌شوند، بر ترس ماهی در دهان نهنگ، دلشوره‌ی نهنگ به ساحل نشسته‌ای، بر اندوه فیل کهنسال در احتضاری، بر شادمانی کوتاه پروانه‌ای، بر زیبایی فریبنده‌ی گلی، بر پندار زودگذر وصال عشاق، بر ترس بذرهای ریخته، بر ضعف ببری کهنسال، بر فساد دندان در دهان، بر هزاران هزار برگ‌های بی‌جان بر کف جنگلی، بر ترس مرغ نوبالی که مادری از آشیانه بیرونش می‌کند، بر عذاب الیم کرم که در آفتاب می‌پزد تو گویی بر آتش گرگیرانی کباب می‌شود، بر خشم هجر عشاق، بر ترسی که جذام می‌شناسد، بر استحاله‌ی نفرت‌انگیز پستان، بر رنج کوران…»
و ناگهان جسم فانی شمعون افسون‌کار را دیدند که پیوند خویش را از زمین گسست، فراز رفت، بالا و بالاتر و دست همچون آبشش ماهی می‌جنباند، لطیف اما تقریباً آمرانه، غوطه‌ور و در اهتزاز بود زلف و ریشش در عروجی ظریف.
نه هیچ صدایی و نه هیچ تنفسی به گوش نمی‌رسید در سکوتی که ناگهان بر توده‌ها نشست. چون چوب بی‌هیچ جنبشی ایستاده بودند، تو گویی در شگفت، چشم‌ها را به آسمان دوختند. حتی کورها هم چشم‌های پوک و شیری‌شان را گرداندند زیرا آنها هم معنای سکوت ناگهانی را فهمیدند، به آن جایی که گروه مردمان نظاره‌اش می‌کردند، به جایی که چشم‌ها را به خود دوخته بود.
پطرس نیز چون سنگ ایستاده و از شگفتی دهانش گشوده بود. جز معجزه‌ی ایمان نمی‌توانست معجزات دیگری را باور کند چرا که معجزات تنها از او سرچشمه می‌گرفتند، از یگانه کارگر معجزات، همان که آب را شراب کرده بود، باقی همه شعبده‌اند، مساله‌ی طناب‌های پنهان. معجزه تنها آنِ مسیحیان است، و از میان مسیحیان تنها آنها که ایمانشان به سختی سنگ است، همچون او.
دمی به خود لرزید، پنداری به هراسش آورد- زیرا آنچه می‌دید نمی‌توانست جز پنداری حسی چیز دیگری باشد، ماجرای جادوی بازار مکاره‌ی مصر- چشم مالید و نقطه‌ای را کاوید که شمعون افسون‌کار ایستاده بود (و بر همین اساس انتظار می‌رفت که ایستاده باشد). اما او آنجا نبود، تنها طناب کتانی که پیچ در پیچ چون ماری ایستاده بود، و غبار، اکنون نرم نرمک می‌نشست و شمعون می‌جنبید بالا و پایین می‌شد همچون خروس بدترکیبی، همچون مرغ پرکنده‌ای بال می‌زد. و پطرس چشم دوخت به نقطه‌ای که سرها تماشا می‌کردند و باز افسون‌کار را دید. پرهیبش بر سپیدی ابری لک انداخته بود. بسان دال غول‌پیکری اما دالی نبود؛ او یک مرد بود: دست‌های انسانی، پاهای انسانی و سر انسان به آسانی شناختنی بود، به‌واقع این موضوع که که مردی که به ابرها نزدیک می‌شد شمعون افسون‌کار باشد تشخیصش ممکن نبود، زیرا ویژگی‌های ظاهری ماورای بازشناسی بودند.
پطرس به ابر سپید نگاهی انداخت و پلک زد تا پنداری را محو کند که خیل جمعیت را فریب داده بود. چرا که اگر پرهیب بر ابر شمعون افسون‌کار می‌بود پس معجزات او و ایمان مسیحی تنها حقیقتی بودند از حقیقت‌های این جهان و نه یک حقیقت یکتا، پس جهان راز بود و ایمان پندار، پس بنیاد زندگی‌اش بر آب بود، پس انسان رازی در میان رازها بود پس وحدانیت جهان و آفرینش معلوم نبود.
آنچه که حتم داشت- اگر می‌توانست چشم‌هایش را باور کند- پیکر فانی شمعون بود، اکنون به ابر رسیده بود، خال سیاهی که دمی از نظر پنهان شد، و آن‌گاه شفاف بر بنیاد ابری پست ظاهر شد و سرانجام به صلاح همه در مه سپیدی محو.
سکوت تنها دمی دوام آورد پیش از آنکه آهی از شگفتی ویرانش کرد؛ مردم زانو زدند و به سجده افتادند، سر می‌جنباندند تو گویی در خلسه‌ای غرق بودند. حتی برخی از حواریون پطرس تعظیم کردند بر معجزه‌ی تازه‌ی کافری که شاهدش بودند.
و پطرس چشم بست و به عبری (زیرا عبری زبان مادری قدیسان است و توده‌ها جایز نبود از آن سر درآورند) این نیایش را بر زبان آورد: «ای پدر یکتا و یگانه‌ی ما، که در آسمانی، به یاری حواس من بیا که سرابی فریبم داده است، مرا بصیرتی ازرانی دار و ذهنم را خردی تا از پندار و خیال بپرهیزم و در ایمان به تو استوار باشم و در عشق به پسرت منجی ما. ایدون باد.»
و مکتوب است که خداوند به او گفت: «از سخنان من پیروی کن ای بنده‌ی مومن. مردمان را بگو که قوت ایمان بزرگ‌تر است از دام‌های حواس؛ بلند بگو تا همگی بشنوند. و آنها را بگو بلند تا بشنوند: خدا یکی است و نامش الوهیم است و پسر خدا یکی است و نامش عیسی است و ایمان یکی است و آن ایمان مسیحی است. و آن مرد که به آسمان عروج کرد، شمعون که افسون‌کار می‌نامندش مرتد است و هتاک به آموزه‌های خدا؛ به‌واقع او به زور اراده و اندیشه‌اش در پرواز است، نامرئی، سوی ستارگان، بهرمند از تردید و کنجکاوی آدمی که خود محدودیت‌هایش را دارد. و آنها را بگو بلند تا بشنوند که این منم که نیروی وسوسه را ارزانی‌اش می‌دارم که تمام قدرت و قوتش از من است، و این من بودم که عذابش دادم تا روان مسیحیان را وسوسه کند تا بر آنها آشکار کنم که بی من هیچ معجزه‌ای نیست، جز قوت من، هیچ قدرتی نیست. پس تو را شایسته است که بگویی و ترسان مباش.»
و آنگاه پطروس چشم گشود و از کپه‌ی خشک کودی بالا رفت که گله‌ی مگس‌ها ساکنش بودند و بلند فریاد زد: «بشنوید آی مردم و گوش بسپارید!»
کسی به او توجهی نکرد. مردم سر بر خاک نشانده بودند بسان گوسپندانی که در روزی سوزان در سایه‌سار بیشه‌زاران می‌لمند.
پطرس باز بلند فریاد زد: «بشنوید آی مردم سامری، بشنوید که چه می‌گویم.»
تعداد اندکی سر بلند کرد و کوران نخستین کسان بودند.
«شما دیده‌اید هر آنچه را که دیده‌اید. شما قربانیان پندار حواس بوده‌اید. آن شعبده‌باز، آن مرتاض در مصر تعلیم دیده است…»
سوفیا گفت: «او به قولش عمل کرد.»
پطرس بی‌آنکه توجهی کند ادامه داد: «اکنون تا ده می‌شمارم پیکرش بر زمین خواهد خورد و خوار و حقیر خواهد شد، همچون سنگی سقوط خواهد کرد پیش پایتان، و هرگز از خاک برنخواهد خاست… زیرا خداوند یکتا و یگانه است و خواستش واقع خواهد شد. یک…»
سوفیا گفت: «او پرواز کرد، نکرد؟ او اثبات کرد که افسون‌کار است.»
«دو»
سوفیا گفت: «اگر سقوط هم کند پیروز است.»
پطرس چشم‌بسته می‌شمرد چنان‌که انگار می‌خواست زمان بخرد.
و ناگهان از میان مردمان فریادی شنید و چشم باز کرد. درست در همان نقطه‌ای که شمعون ناپدید شده بود، در ابرها خال سیاهی پدیدار شد و به‌تدریج بزرگ‌تر. پیکر شمعون افسون‌کار به طرز دردآوری سوی زمین می‌آمد همچون سنگی، بر محورهای افقی و عمودی می‌چرخید. چون بزرگ‌تر و آشکارتر شد، جنبش دست و پایش دیدار می‌آمدند، و مردمان هر یک به سمتی می‌گریختند، به‌واقع از ترس اینکه پیکر معلقی که با سر از آسمان پایین می‌آمد بر سر یکی فرود نیاید.
نخستین شخصی که به بالینش رفت سوفیای روسپی بود. هر آنچه می‌خواست این بود که تنها چشمانش را با شالی بپوشاند که بخشیده‌اش بود، اما ناچار شد از برای چشم‌انداز هولناکی که شاهدش بود، چشمان خودش را ببندد، و او حتی از انجام این کار هم عاجز بود. بر زمین لمیده بود شمعون، جمجمه‌اش شکافته، جوارحش پاره پاره، صورتش لایه لایه و خونین بود، روده‌هایش بیرون جهیده بود همچون روده‌های نره گاوی که سلاخی‌اش می‌کنند، بر زمین مشتی استخوان شکسته و تکه‌پاره و تنی شرحه شرحه و ردایش، سندل‌هایش و شالش با گوشت و استخوان در گندآشوبی متوحش. مردمانی که بر بالینش آمدند تا چشم‌انداز را نظاره کنند شنیدند که سوفیا نفرین‌هایی بر زبان راند: «و این گواه دیگری است از آموزه‌هایش. زندگی سقوط است و جهنمی و جهان در دستان یک خودکامه است. نفرین بر بزرگ‌ترین خودکامگان، الوهیم.»
و آنگاه سر به صحرا نهاد و می‌گریست و مویه می‌کرد.

 

[۲]
به روایت نسخه‌ی دیگری شمعون افسون‌کار چالش خود را به آسمان هفتم نبرد، بلکه به زمین، بزرگ‌ترینِ پندارها.
و شمعون بر پشت لمیده بود و دستانش پشت سرش، زیر سایه‌ی زیتونی غول‌پیکر، به آسمان چشم دوخته بود و «به وحشت کائنات». روسپی کنارش نشسته بود، «با پاهایی باز بسان گاو حامله‌ای» چنان‌که نوشته‌های یک مسیحی اهل جدال نقل می‌کند (اگرچه ما نمی‌دانیم که آیا مشاهدات خودش را گزارش می‌داد یا کلام شاهدی را نقل می‌کرد- یا هم همه چیز را از خود می‌ساخت). درخت زیتون و سایه‌ی نحیفش تنها حقایق رسوخ‌ناپذیری بودند در میان گواهان گونه‌گون داستان رمزآمیز معجزات شمعون. و به همین نحو دست تقدیر پطرس و حواریونش را به آنجا راهبر شد. بی‌تردید از حالت ناشایست سوفیا یکی از حواریون رو برگرداند تا خود را از وسوسه نگاه دارد، از شمعون پرسید بهتر این است که در دنیا بکاریم و در آخرت درو کنیم یا بذر در باد بکاریم؟- پرسشی عالمانه که پاسخی روشن می‌طلبید.
شمعون آرنج را تکیه‌گاه کرد و خودش را بالا کشید اما بلند نشد، تکیه بر آرنج گفت: «هرآنچه هست فقط زمین است و آنجا که می‌کاریم هم جز زمین نیست. آمیزش راستین از آمیزش مردان و زنان سرچشمه می‌گیرد.»
پطرس که داشت از حیرت رو برمی‌گرداند، پرسید: «هر مرد و هر زنی؟»
شمعون گفت: «زن خاکستردان رستگاری است. شما ابلهان گوش‌هایتان را مهر و موم می‌کنید تا کفر نشنوید؛ شما رو برمی‌گردانید یا می‌گریزید هنگامی که پاسخی ندارید.»
و در ادامه بحث و جدالی دینی و طولانی اندر باب الوهیم، پادافره، توبه، انکار نفس، روح و تن و معنای زندگی، همگی همراه با استدلال‌های عالمانه و نقل قول‌هایی به عبری، یونانی، قبطی و لاتین.
پطرس نتیجه گرفت: «روح آلفا و اًمگاست، کار خوب کاری است که برای رضای خدا باشد.»
شمعون گفت: «اعمال به خودی خود نیک و بد نیستند، اخلاق را مردان تعریف کرده‌اند نه خدا.»
پطرس گفت: «اعمال خیر گواه دیرزیستی بی‌کران اند و معجزه گواه آنهایی است که هنوز تردید دارند.»
شمعون نگاهی به همراه خود انداخت و پرسید: «آیا خدایت می‌تواند پرده‌ی پاره‌ی بکارت را باز دوزد؟»
پطرس که آشکارا از این پرسش نگران شده بود گفت: «او قدرت معنوی دارد.»
طرح لبخند مبهمی بر لبان سوفیا نشست.
شمعون ادامه داد: «منظور من این است آیا او هیچ نیروی مادی دارد؟»
پطرس بی‌درنگ گفت: «دارد. جذامیان را شفا داده است، او …»
شمعون مداخله کرد: «آب را شراب کرده است و و و…»
پطرس ادامه داد: «آری، معجزات کسب‌وکارش بوده‌اند و …»
شمعون گفت: «مرا بگو که می‌پنداشتم پیشه‌اش نجاری است.»
شمعون آزرده از لجاجت و ارجاعات پطرس به معجزاتش، گفت: «من می‌توانم مانند ناصری شما معجزه کنم.»
پطرس با لرزی در صدایش پاسخ داد: «به سخن آسان است.»
یکی از حواریون پطرس گفت: «او همه جور حقه‌ای را در بازار مصر آموخته است. باید از فریب آگاه باشیم.»
شمعون گفت: «ناصری شما – نامش چه بود؟ – چه بسا او نیز جادو را در مصر آموخته باشد.»
پطرس گفت: «معجزاتش بیش از یک‌بار رخ داده‌اند.»
و شمعون گفت: «مرا شش ذراع در خاک دفن کنید.» پس از وقفه‌ی کوتاهی ادامه داد: «در سومین روز بر خواهم خاست مانند آن چیز… ناصری.»
پطرس گفت: «عیسی، تو خود نامش را نیک می‌دانی.»
«آری راست است که او را نیک می‌شناسم.»
یکی از حواریون به روستای مجاور شد و با گروه کارگرانی برگشت که مشغول به حفر چاهی در دره بودند. بیل و کلنگ و تبر بر دوش آمدند. همه‌ی روستاییان هر جنبنده‌ای از عقبشان می‌آمد. خبر ظهور جادوگری مصری که قصد معجزت داشت، پرشتاب پخش شده بود.
شمعون گفت: «شش ذراع.»
کارگران دست به کار شدند، خیلی زود سطح شنی جای خود را به راهی شنی داد و آن‌گاه به لایه‌ای خاک سرخ خشک. بیل‌ها بی‌وقفه خاک را با ریشه‌هایش در می‌نوردیدند، کرم‌های خاک را تیغ‌های بران دو نیم می‌کردند و زیر پرتو آفتاب می‌جنبیدند و در خود می‌پیچیدند تو گویی در آتش گرگیرانی کباب می‌شدند.
سوفیا ساکت و آرام ایستاده بود کنار گور که ژرف و ژرف‌تر می‌شد، درحالی‌که شمعون- بسان اربابی یا شخصی که چاهی برایش حفر می‌کنند یا سازه‌ای برایش می‌سازند- مردان را فرمان می‌داد، ژرفنا را می‌سنجید و پهنای گور را با گام‌های دقیق، طناب کتانی را در ژرفنای گور می‌انداخت و از مابین انگشتانش ریگ و خاک فرو می‌ریخت.
چون تابوت مهیا شد -از الوار بیدهای معطری ساخته بودندش که با گل‌میخ‌های چوبین جفت‌وجور می‌شد- سوفیا شالش را گشود و بر گردن شمعون آویخت. «آن پایین سرد است به سردی انتهای چاه.»
شمعون ناگهان تنهایش گذاشت و دست بر تابوت گذاشت تو گویی می‌خواست استواری‌اش را بیازماید. و آن‌گاه با چالاکی قدم در تابوت نهاد و بر کَفَش لمید.
کارگران نزدیک شدند هنگامی که ندایشان داد. گل‌میخ‌های بزرگ را با پهنای تبر جاگیر کردند. پطرس چیزی با یکی از حواریونش زمزمه کرد. حواری به بالای تابوت شد و گل‌میخ‌ها را آزمود، سری جنباند.
پطرس دست لرزانش را بالا برد و کارگران طناب زیر تابوت را کمی رها کردند و با دقت به درون مغاک پایین بردند. سوفیا کنار گور ایستاده بود، بی‌هیچ جنبشی. خاک به‌تدریج بر تابوت می‌بارید، ضرب می‌گرفت همچون آواز خوش دهلی که تا دوردست می‌رفت. و سپس جایی که مغاک بود در جوار درخت بزرگ زیتونی، تلی همچون تپه‌ای شنی شکل گرفت.
پطرس از تل شنی بالا رفت دست به آسمان برد و زیر لب نیایش کرد. چشم‌بسته، سرش کمی رو به بالا بود، حالتش حالت مردی بود که تمام قوت خویش را می‌گذاشت تا صداهای دوردست را بشنود.
در انتهای روز، باد رد پاهای برهنه و رد سندل‌های بر ریگ‌های روان را زدود.
سه روز بعد -آدینه بود- تابوت را بیرون کشیدند. مردمان بیشتری برای نبش گورگرد آمده بودند نسبت به هنگامی که در گورش کرده بودند: خبر افسون‌کار، ساحر و شعبده‌باز تا دوردست پخش شده بود. داورانی که همه کس به آنها اولویت می‌دادند سوفیا، پطرس و حواریونش به گور نزدیک‌تر بودند.
نخست با بویی جهنمی و هولناک برخوردند. آن‌گاه، در زیر خاک، الوارهای سیاه تابوت را دیدند- که پوسیده به نظر می‌رسیدند. کارگران گل‌میخ‌ها را جدا کردند و در را گشودند. صورت شمعون افسون‌کار چون گندآشوب جذام بود و از حدقه‌ی چشم‌ها کرم‌ها بیرون می‌خزیدند. تنها دندان‌های زردش دست‌نخورده باقی مانده بودند، تو گویی دندان می‌جنباند یا می‌خندید.
سوفیا دستش را حجاب چشمانش کرد و نعره زد. سپس آرام رو به پطرس کرد و با صدایی که او را لرزاند، گفت: «این نیز گواه دیگری است از آموزه‌هایش. زندگی انسان زوال است و تباهی و جهان در دستان یک خودکامه است. نفرین بر خودکامه‌ی خودکامگان الوهیم.»
مردم راهش دادند چنان‌که از میان ردیف‌های خاموش می‌گذشت و سر به صحرا نهاد و مویه می‌کرد.
تن فانی‌اش به روسپی‌خانه بازگشت، و روحش روان بود سوی پندار تازه‌ای.

 

منبع: The Encyclopedia of the Dead
نویسنده: Danilo Kiš

نقاشی: Peter’s conflict with Simon Magus by Avanzino Nucci, 1620

 

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

واحد پول خود را انتخاب کنید