داستان کوتاه

جاذبه

نویسنده: اتگار کرت - مترجم: محمدحامد صافی

تاریخ انتشار: ۶ تیر, ۱۴۰۲

چاپ
داستان جاذبه-اتگار کرت

.

سه روز بعد از اینکه به آپارتمان جدیدشان نقل‌مکان کردند، زنی که یک طبقه بالاتر از آنها در طبقه‌ی هشتم زندگی می‌کرد خودش را از پنجره‌ی خانه‌اش پایین انداخت. رُمی، به همراه دو لیوان لاته، تازه از کافی‌شاپ برگشته بود که همسایه‌شان کف پیاده‌رو با صورتْ، پخشِ زمین شد. سینی قهوه‌ها از دست رمی افتاد و همه‌ی قهوه‌ها روی لباسش ریخت و برای اینکه چشمش به جای دیگری نیفتد، فقط به لکه‌های روی گرمکنش خیره شد. صدای دویدن، نفس‌نفس زدن‌‌ها و داد و فریاد را می‌شنید. در یک چشم به هم ‌زدن جمعیتی ظاهر شده بود و مردی خیسِ عرق که لابی را نظافت می‌کرد داشت به آمبولانس زنگ می‌زد. کسی گفت اسم زن رینات یا رونیت است، یک نفر هم گفت چند روز پیش زن را با چشمانی گریان در آسانسور دیده است. نظافتچی گفت: «به خاطر کروناست، این روزها همه خودکشی می‌کنن. همین تازگی‌ها تو اخبار حرفش بود.»
صدای آژیرهایی که از دور می‌آمد با ویبره‌ی موبایل رمی قاتی شده بود. دنیل بود، ولی رمی نمی‌خواست قضیه را از پشت تلفن برایش تعریف کند. دستی روی صورتش کشید تا مطمئن شود گریه نمی‌کند، نفس عمیقی کشید و وارد آپارتمان شد. در همین موقع صدای نظافتچی را شنید که گفت: «آهای!» رویش را که برگرداند، نظافتچی با صدای بلند گفت: «کجا سرت رو انداختی پایین داری می‌ری، خانوم؟ ناسلامتی شاهدی‌ها.» رمی گفت: «شاهد چی؟ من که چیزی ندیدم.» ولی نظافتچی دست‌بردار نبود و داد زد: «تو از همه نزدیک‌تر بودی به ماجرا.» «بفرما! همه خونش رو لباسته.» «اینکه خون نیست. قهوه‌ست! قهوه‌م از دستم افتاد.» نظافتچی گفت: «از نظر من که خونه. پلیس باید یه نگاهی بهش بندازه.» رمی یک لحظه خشکش زد، اما موبایلش که زنگ خورد دوباره راه افتاد. نظافتچی دوباره داد زد: «آهای!» ولی این بار مرد دیگری گفت: «این دختره‌ی بیچاره رو ولش کن.»
دنیل با قیافه‌ای درهم و گرفته در را باز کرد و پرسید: «چرا هرچی زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟» ولی قبل از اینکه رمی حرفی بزند، چشمش به لکه‌های روی گرمکن رمی افتاد و گفت: «چی شده؟ حالت خوبه؟» رمی دلش می‌خواست ماجرای پریدن زن همسایه و نظافتچی‌ای را که برایش تعیین تکلیف می‌کرد تعریف کند و بگوید احتمالاً لکه‌های روی شلوارش دیگر پاک نمی‌شود، اما فقط توانست با صدای عجیبی ناله کند. دنیل مثل همیشه خیلی بی‌حال بغلش کرد؛ طوری که انگار نه انگار بغلش کرده است. «زود باش عزیزم. بگو چی شده؟»
رمی همه‌چیز را برای دنیل تعریف کرد. دلش می‌خواست برای همسایه‌شان دلسوزی کند، بگوید چه ماجرای وحشتناکی بوده و حتماً کلی زجر می‌کشیده، اما نتوانست جلوی خشمش را بگیرد. این آپارتمان سه میلیون و چهارصد شِکِل برایشان آب خورده بود. مادر دنیل چیزی در حدود یک و نیم میلیون بهشان داده بود و بقیه پول را هم به صورت وام مسکنی بیست‌وسه ساله از بانک گرفته بودند. بیست‌وسه سال! رمی فکر کرد اگر می‌خواستند بچه‌دار شوند، آن هم بلافاصله بعد از ماجرای امروز، بچه‌شان بزرگ می‌شد، مدرسه‌اش را تمام می‌کرد، به ارتش می‌رفت و جایی می‌جنگید و بعد هم به خانه برمی‌گشت، اما خودش و دنیل کماکان درگیر پرداخت ماهیانه‌ی پول آپارتمان بودند. هر موقع هم که از مهدکودک، از مدرسه یا از ارتش برمی‌گشت، همین بچه‌ای که هنوز به دنیا نیامده بود، پایش را همان‌جایی می‌گذاشت که الان جسد رینات یا رینوت دراز به دراز افتاده است.
برای بازارگرمی آپارتمانشان به آنها گفته بودند این آپارتمان به درد «متخصصان جوانی که در راه ترقی‌اند» می‌خورد. آدم‌هایی که اینجا خانه خریدند به دنبال رشد و پیشرفت زندگی‌شان بودند؛ وام گرفتند و خون دل خوردند و جان ‌کَندند، اما به خاطر چه چیزی؟ تا آخرش یک رینات یا رینوت‌ نامی از پنجره پایین بپرد و زندگی را زهر مارشان کند؟ حتی اگر آن زن افسردگی هم داشت، باید این را می‌دانست که فقط خودش در این دنیا زندگی نمی‌کند و آن‌قدری باید سرش می‌شد تا خودش را در تختخواب یا حمام خلاص کند. اگر باید حتماً از پنجره‌ای می‌پرید، چرا به‌جای اینکه روی سر همسایه‌اش خراب شود، از پنجره‌ی یک هتل نپرید؟ رمی به دنیل گفت: «نمی‌تونم این وضع رو تحمل کنم، دیگه دلم نمی‌خواد اینجا زندگی کنم؛ نمی‌تونم جایی زندگی کنم که ملت خودشون رو پرت می‌کنن پایین.» دنیل که خیلی آرام رمی را نوازش می‌کرد گفت: «آروم باش عزیزم. مشکل از ساختمون نیست که. فقط یه زنی خودش رو پرت کرده. زن بیچاره. این قضیه هیچ ربطی به ما نداره.» رمی از کوره در رفت و گفت: «اصلاً هم بیچاره نیست؛ من بیچاره‌م، من و تو و مامانت! به خاطر همین مامانت حقوق مستمریش رو داد به ما؟ که یه همسایه‌ای که حتی اسمش رو هم نمی‌دونیم بیاد صاف روی سرمون خودکشی کنه؟»
بعداً معلوم شد اسم زنی که خودکشی کرده بود ساریت است و فردای آن روز، دنیل اصرار کرد به مراسم تدفینش بروند. دنیل گفت باید با این قضیه کنار بیایند و تا جایی که عقلش می‌رسید، چاره‌ی کار یا مراسم تدفین بود یا زوج‌درمانی. رمی هیچ تمایلی برای رفتن به مراسم تدفین نداشت، اما مشاوره حتی از آن هم بدتر به نظر می‌رسید؛ چیزی در مایه‌های کُشتی گرفتن در گِل بود و دادگاه طلاق. دنیل آدرس قبرستان را به برنامه‌ی وِیز داد و در طول مسیر بیشتر از یکی دو کلمه با هم صحبت نکردند. به قبرستان که رسیدند، دنیل اصرار کرد تا از آدمی مذهبی که در سبدی سیاه گل‌های پژمرده‌ای می‌فروخت دسته‌گلی بخرند. ده‌‌ دوازده نفری آنجا بودند که رمی از بین آنها فقط نظافتچی را شناخت. نظافتچی بلافاصله نزدیک شد و به رمی گفت کارش خیلی زشت بوده است که دیروز، قبل از اینکه پلیس سر برسد، صحنه را ترک کرده. دنیل به‌جای اینکه هوای رمی را داشته باشد و به نظافتچی بگوید دست از سرش بردارد، سری تکان داد و گفت: «بله بله، حق با شماست!» نظافتچی رفت، اما یکی ‌دو دقیقه بعد دوباره سروکله‌اش پیدا شد و این بار همراه خودش زوجی مسن با چشمانی پف‌کرده آورده بود. نظافتچی به رمی اشاره کرد و گفت: «می‌بینید؟ این همون همسایه‌ای‌ست که بهتون گفته بودم، همون که پرت‌ شدن دخترتون رو دیده.» پیرمرد سری تکان داد و دستش را دراز کرد، و علی‌رغم اینکه هم رمی هم دنیل نسبت به فاصله‌گذاری اجتماعی خیلی حساس بودند، هردوشان با پیرمرد دست دادند. پیرمرد گفت: «من آیزاکم و ایشون هم شوشانا هستن.» چند لحظه بعد، شاید به خاطر اینکه کسی حرفی نزد، گفت: «ما پدر و مادر ساریت هستیم.» تا این حرف از دهانش بیرون آمد، شوشانا زد زیر گریه. آیزاک از رمی پرسید: «وقتی افتاد، تونستی ببینیش؟ صورتش رو؟» رمی چیزی نگفت، نمی‌دانست چه بگوید و دلش به این خوش بود که اگر مدتی صبر کند، دنیل حرفی می‌زند و از این مهلکه نجاتش می‌دهد. اما دنیل حرفی نمی‌زد و همه ساکت ایستاده بودند، به‌جز مادر ساریت که هنوز گریه می‌کرد.
آن شب دنیل بلافاصله خوابش برد و خُرخُرش بلند شد. رمی یک‌ساعتی را در تخت بیدار ماند و بعد پا شد، سیگار ماری‌جوانایی پیچید و به بالکن رفت. ماری‌جوانا را از یکی از دوستان دنیل خریده بودند؛ بوی کلوچه می‌داد و گیرایی خیلی بالایی داشت. رمی از بالای نرده نگاهی به پایین انداخت و دنبال جایی می‌گشت که ساریت به زمین برخورد کرده بود. نظافتچی در مراسم تدفین گفته بود کف خاکستری پیاده‌رو با خون یکی شده بود، اما حالا از طبقه‌ی هفتم، همه‌چیز تروتمیز به نظر می‌رسید و یک زوج جوان هم سرشان گرم یکدیگر بود.
وقتی رمی به دنیل گفته بود اعصباش از دست آن زن خرد است، به خاطر اینکه درست موقعی خودکشی کرده که رمی از آنجا رد می‌شده، دنیل در جوابش گفته بود فقط به خودش فکر می‌کند و دیگر وقتش رسیده است تا بفهمد همه‌چیز در این دنیا به او مربوط نمی‌شود. اما حالا که می‌دید آن زوج، روی پرچین یکدست کوتاه‌شده‌ی روبروی خانه‌اش، عملاً با هم مشغول‌اند، فکر اینکه آن قضیه حتماً به او مربوط می‌شد رهایش نمی‌کرد. شاید ساریت باورش شده بود بوی تازه‌ای که از دیوارها می‌آید و مرمر سفیدِ براق لابی می‌تواند جان تازه‌ای به زندگی‌اش ببخشد و بعد، وقتی بیرون را نگاه کرده و چشمش به رمی افتاده بود که با شلوار گرمکنش از کافی‌شاپ خارج می‌شود، از آن چشم‌انداز مرتفع، برداشتش این بوده که رمی خوشبخت است و زندگی زناشویی محشری دارد و رمی و دنیل به اندازه‌ی آن دو لیوان کاغذی روی سینی قهوه‌ به یکدیگر نزدیکند. شاید دیگر کاسه‌ی صبرش لبریز شده و از پنچره پایین پریده بود تا حسابی حال رمی را بگیرد. درست مانند رمی که لحظه‌شماری می‌کرد خودش را روی سر آن عاشق و معشوق پرسروصدا بیندازد و عشق و عاشقی را از سرشان بپراند.

 

منبع

 

نقاشی از: پائولا رگو

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

واحد پول خود را انتخاب کنید