داستان کوتاه

کولاک

نویسنده: برونا دانتِس لوباتو - مترجم: فاطمه امیدبیگی

تاریخ انتشار: ۱۳ تیر, ۱۴۰۲

چاپ
داستان کولاک-برونا دانتِس لوباتو

«نگرانم بود که تک‌وتنها در خوابگاه دانشگاه زندگی می‌کنم. نگران سوز و سرمای چلّه‌ی زمستان بود. نگرانم بود که آن‌قدر دور زندگی می‌کنم؛ آن هم تنها و در آمریکا!»

برونا دانتِس لوباتو، ۱۱ اوت ۲۰۲۲

برف، رفته‌رفته ردی از خمودگی از خودش به‌جای می‌گذاشت. دیگر بیرون نرفتم و تا جایی که می‌توانستم، با ‌ژاکت پشمی چندلایه، در اتاقم ماندم. هیچ‌کس در دانشگاه نمانده ‌بود و همه خودشان را برای تعطیلات زمستانی، به جاهای گرم‌تر رسانده بودند. اما من آنجا مانده ‌بودم، در خوابگاهی که شبیه به یک پاکت شیر بود؛ از آن مدل‌های جدید که بالای آن مثل شیروانی بسته‌شده‌است. هیچ‌وقت از آن‌جا خیلی دور نمی‌شدم.
بعدازظهرها در قسمت مرسوله‌های دانشگاه کار می‌کردم و دسته‌دسته نامه‌هایی را می‌دیدم که بدون آن‌که باز شوند، روزبه‌روز تعدادشان بیشتر می‌شد. هرکدام از پاکت‌های باریک را در شکاف مربوط به آن می‌گذاشتم و مرسوله‌های مختلف را دسته‌بندی می‌کردم: مرسوله‌های آمازون، مرسوله‌های مطبوعاتی و بسته‌های هدیه حاوی موادغذایی در پاکت‌های پستی حباب‌دار، که با پست پیشتاز از طرف والدینی دلسوز فرستاده‌ شده‌بود؛ دوبرووسکی، دان، دانتِن و… تعلق خاطری به تماشای محوطه‌ی دانشگاه پیدا کرده‌بودم؛ آن جنب‌وجوش‌ها و رفت‌وآمدها، حتی زمان‌هایی که پرنده هم پر نمی‌زد.
عصرها هم به اتاقم بازمی‌گشتم و کتابی را تا انتها می‌خواندم؛ بعد هم با مادرم در اسکایپ تماس تصویری می‌گرفتم.
او می‌پرسید: «درست‌وحسابی غذا می‌خوری؟ بیرون می‌روی؟ وقتی بیرون می‌روی مواظب هستی؟ همانطور که یادت داده‌ام لباس‌زیرت را در حمام می‌شویی؟»
نگرانم بود که تک‌وتنها در خوابگاه دانشگاه زندگی می‌کنم. نگران سوز و سرمای چلّه‌ی زمستان بود. نگرانم بود که آن‌قدر دور زندگی می‌کنم؛ آن هم تنها و در آمریکا!

مادرم فیلمی دیده‌بود که در آن تعدادی دختر، در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی در شمال نیویورک، تنها مانده‌بودند. برف، محوطه‌ی دانشگاه را دلگیر جلوه می‌داد و زیر چشمان اِما رابرتز، هاله‌ای تیره نقش بسته‌بود؛ هیچ‌کس نتوانست جان سالم به‌در ببرد!
دائماً به من سفارش می‌کرد: «هرگز به زیرزمین نرو، هرگز سمت راهروهای طولانی نرو. هرگز دیروقت بیرون نرو!»
وقتی هم که از اخبار شنیده‌بود که برف و بوران شدیدی در ورمانت آمده‌است، برای من ایمیلی فرستاد تا بپرسد کسی را به‌عنوان همدم می‌خواهم یا نه؛ دوستی که دست‌کم با هم از صدای تندر، میخکوب شویم.
به‌محض این‌که از خواب بیدار شدم و پیش از آن‌که صبحانه‌ بخورم، با مادرم تماس گرفتم. او گفت: «من هیچ‌وقت کولاک ندیده‌ام»، صورتش را به صفحه‌ی مانیتور نزدیک کرد و گفت: «نشانم بده ببینم.»
من گفتم: «تمام شد دیگر.»
پنجره را نشانش دادم. آسمان مانند صفحه‌ی سفید کاغذ، صاف صاف بود. قندیل‌هایی از قاب پنجره آویزان شده‌بود که دندان‌های توی نقاشی بچه‌ها را تداعی می‌کرد. نور خورشید تمام دوربین جلوی صفحه را فراگرفت و لحظه‌ای کوتاه، گوشه‌ی صفحه‌ی مانیتورم یک‌دست سفید شد. من به‌شکل یک تصویر سیاه دیده‌شدم و دوباره چهره‌ام کاملاً واضح شد.
مادرم گفت: «اگر اتفاقی افتاد همان لحظه با من تماس بگیر، می‌خواهم با چشم‌های خودم آن را ببینم.»
بعد خودش تمام حوادثی را که از وقوع طوفان شنیده‌بود، برایم تعریف کرد: طوفان‌های شنِ مریخ، هر نوع طوفانی که درکره‌ی ماه آمده‌بود؛ و حتی تمام بلایای زمینی مثل سیل، سونامی، زلزله و… . آن‌قدر برایم گفت تا بالاخره مجبور شدم بگویم: «مادر، خیلی دیر شده، باید بروم سرِکار.»
یکی از روزهای بسیار سرد، عکسی از بارش برف در زمین فوتبالی که از پنجره‌ی اتاقم پیدا بود، برای مادرم فرستادم، چون می‌دانستم در نظرش آرامش‌بخش و حتی چشم‌نواز می‌آید؛ اما این‌بار انگار ترسیده‌بود.
او گفت: «فکر کنم اگر کسی در این برف قدم بزند، زنده‌زنده زیر آن دفن شود.
ولی به او گفتم که این‌طور نیست، البته واقعیت این بود که بعضی اوقات، همین‌طور هم می‌شد. من مجبور بودم پیش از آن‌که داخل اتاق شوم، برف را از روی تاخوردگی‌های پالتو و شانه‌هایم بتکانم؛ پاهایم سنگین می‌شد، آرواره‌هایم یخ می‌زد و دست‌هایم می‌سوخت.
مادرم توصیه کرد تا جایی که ممکن است در اتاقم بمانم و تا وقتی هوا گرم نشده بیرون نروم.

بعد سری از روی تأسف تکان داد و گفت: «البته چشمم آب نمی‌خورد که به حرفم گوش کنی.»
خمیازه‌ای کشید، نگاهش را از من گرفت و به جایی پشت صفحه‌ی مانیتورش نگاه کرد. دسته‌ای مو روی چشم‌هایش افتاده‌بود، اما آن را کنار نزد.
ساعت‌های آن‌جا عقب‌تر از این‌جاست و حالا دیگر از نیمه‌شب هم گذشته‌بود. به مادرم گفتم برود بخوابد، اما خودم بیدار ماندم و تمام چراغ‌های اتاق هم روشن بود.
روبروی لپ‌تاپ نشستم و با خودم فکر کردم حالا که تنها شدم بهتر است چه کار کنم؟ رمان‌های دوره‌ی ویکتوریا، که باید برای ترم بعد می‌خواندم، بدون آن‌که حتی لای آن‌ها را هم باز کرده‌باشم، روی میزم خاک می‌خورد. احساس می‌کردم آن شب خیلی باید تلاش کنم تا یک‌روزه، هم‌گام با دنیای آن کتاب‌ها، از برزیل و آمریکا به انگلستان سفر کنم.
صفحۀمانیتورم سیاه شد و انعکاس تصویر چهره‌ام را در آن می‌دیدم. رنگ‌پریده و خسته به‌نظرمی‌رسیدم و انگار پوستم نازک و خشک شده‌بود؛ و سفیدک هم داشت. بلند شدم و در حمام انتهای سالن، به صورتم آبِ سرد پاشیدم. پالتو و چکمه‌هایم را پوشیدم و بیرون رفتم تا قدمی بزنم. به میانه‌های زمین فوتبال که رسیدم می‌توانستم در تاریکی، اتاق خوابم را، که در طبقه‌ی سوم بود، تشخیص دهم و اتاق‌خواب‌های کناری را هم می‌دیدم. در یکی از اتاق‌ها سایه‌ای به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. دو دختر در اتاق دیگر، از خنده غش‌کرده‌بودند و بی‌صدا ریسه می‌رفتند. پنجرۀ اتاق من تصویری گویا از خاموشی بود. انگار تمام دنیا در آن لحظه غرق در سکوت شده‌بود تا بتوانم نظاره‌گر زندگی‌ام باشم.
وقتی تقریباً مطمئن شدم که از خواب بیدار شده‌، دوباره با او تماس گرفتم. چهره‌اش در تاریکی می‌درخشید. تنها نوری که به صورتش می‌خورد، نور صفحه‌ی مانیتورش بود.
از او پرسیدم: «خواب بودی؟»
مادرم جواب داد: «نه، نور سرم را درد می‌آورد.» و دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت. آن روزها همه‌چیز میگرنش را تشدید می‌کرد. سرگیجه می‌گرفت، گوشش زنگ می‌زد و سرش تیر می‌کشید. برای آن‌که آرامش داشته‌باشد، مجبور بود در دنیایی کسالت‌بار زندگی کند؛ اغلب در سکوت و تاریکی با کمپرس آب گرم روی چشمانش. به‌نظرم آمد عاشق آن پاکت شیر و محوطه‌ی دانشگاه شده‌است. سالن‌های مفروش و برف، که هر صدایی را به خودش جذب می‌کرد؛ غذاهای سالن غذاخوری، تاریکی دائم و شب‌هایی که همیشه به صبح منتهی می‌شد.
من برایش تعریف کردم که چه در ذهنم می‌گذرد و او گفت: «وای، فکرش را بکن، اگر بیایم آن‌جا و از همان غذایی که تو می‌خوری، بخورم و روی تخت تو بخوابم و با لباس‌هایت این‌طرف و آن‌طرف بروم، فوراً میگرنم خوب می‌شود.»
برایش گفتم که در زمین فوتبال قدم زدم.
خندید و گفت: «چقدر هم به حرفم گوش دادی!»
– «باور کن به حرفت گوش می‌دهم.»
او گفت: «لااقل وقتی هوا تاریک است، نمی‌خواهد بیرون بروی؛ مگر نشنیدی که هفته‌ی پیش، در گوشه‌ای از نیویورک، یک دانشجوی فیلیپینی به ‌قتل رسیده‌است. خیلی از جایی که هستی دور نیست.» خندیدم و خوشحال شدم از این‌که دوباره به حالت مطمئن قبلش بازگشته‌بود.
وقتی تعطیلات زمستانی تقریباً رو به ‌پایان بود، مادرم برایم ایمیلی فرستاد تا بگوید از طرف من بسته‌ای برای تبریک کریسمس، البته چند هفته دیرتر، دریافت کرده‌است؛ و من تقریباً آن را فراموش کرده‌بودم.
او بسته را روی پایش و دستش را روی آدرس من گذاشته‌بود و در اسکایپ منتظرم بود تا با هم جعبه را باز کنیم.
مادرم گفت: «باورم نمی‌شود این بسته این‌همه راه از آمریکا تا اینجا آمده‌باشد».
جعبه را به سمت مانیتور چرخاند تا برگه‌ی مشخصات روی جعبه را ببینم که خودم آن را پر کرده‌بودم.
– «ببین، دارم دست‌نوشته‌های تو را لمس می‌کنم؛ کاش دستت را می‌گرفتم.»
چسب دور جعبه را با قیچی آشپزخانه برید و کارتی را که برایش فرستاده بودم، پیدا کرد؛ سگی قهوه‌ای که داشت از یک تپه‌ی برفی پایین می‌رفت.
گفتم: «برایم بخوان»
– «برای مادر عزیزم، کریسمس مبارک»
اما دیگر نتوانست از بقیه‌ی آن سر در بیاورد و گفت: «دست‌خط تو چقدر عوض شده، به‌سختی می‌توانم آن را تشخیص دهم.»
– «از وقتی بچه بودم، دیگر خط پیوسته ننوشته‌ام.»
– «درسته، بزرگ شده‌ای، دیگر آن دختر کوچولو نیستی.»
– «نشانم بده تا خودم آن را بخوانم.»
مادرم کارت را باز کرد و جلوی دوربین گرفت و من سعی کردم کلمات معناداری از نوشته‌هایم تشخیص بدهم، اما فقط تصویری تار می‌دیدم، خطوطی منظم و محو.
او به سراغ بقیه‌ی محتویات جعبه رفت: بطری کوچکی پر ازشیره‌ی افرا، بسته‌ای کوچک آب‌نبات نعنایی و یک شال آبی.

لپ‌تاپ را روی میز عسلی گذاشت، ایستاد و شال را روی شانه‌هایش انداخت و آن را چپ‌وراست کرد.
مادرم گفت: «انگار کسی بغلم کرده، یا یک پیله دورم کشیده.»
دوباره نشست و روی مبل چنبره زد. شال را مثل روانداز، روی خودش کشید و تا زیر چانه‌اش بالا آورد و گفت: «با من حرف بزن تا خوابم ببرد.»
سرم را به‌نشانه‌ی تأیید تکان دادم، اما هیچ‌چیز به فکرم نمی‌رسید که بگویم.
با خودم گفتم، به‌جای حرف زدن می‌توانم کتابی برایش بخوانم که آرامش‌بخش باشد، نه مطالبی مثل اخبار و این چیزها.
دوروبرم را نگاه کردم تا شاید کتابی به‌زبان پرتغالی پیدا کنم، که هر دوتایمان بفهمیم چه می‌گوید، ولی پیدا نکردم. تمام کتاب‌هایم به انگلیسی بودند، تراکت‌ها، مجله‌ها و بروشورها هم همین‌طور؛ حتی دفتر خاطراتم!
مادرم گفت: «مهم نیست، به انگلیسی بخوان؛ من می‌خواهم فقط صدایت را بشنوم.»
چشم‌هایش را بست و همانطور که به شرابه‌های لبه‌ی شال دست می‌کشید، منتظر ماند.
یکی از رمان‌های دوره‌ی ویکتوریا را، که آن روزها داشتم می‌خواندم، برداشتم و تصادفی صفحه‌ای از آن را باز کردم. برای مادرم از تمام مطالب کتاب تعریف کردم؛ از یتیم‌ها، از کامیابی‌ها و از سرنوشت!
فکر می‌کنم یک‌ساعتی شد که داشتم کتاب می‌خواندم. یک داستان بیست‌وهشت صفحه‌ای را تمام کردم.
بعضی وقت‌ها سری تکان می‌داد و تأیید می‌کرد تا آن‌که دیگر این کار را نکرد، پلک‌هایش بسته‌شد و سرش، که سنگین شده‌بود، روی شانه‌اش افتاد.
خب حالا چه‌کار باید می‌کردم؟ قرار بود تماس را روی مادرم قطع کنم، روی مادر خودم؟
میکروفونم را بی‌صدا کردم و بیشتر شب را به تماشای او گذراندم. تکان‌هایی که هر از گاهی به خودش می‌داد، چهره‌اش که در تاریکی می‌درخشید، موهایی که روی صورتش افتاده‌بود و بی‌قراری‌اش، که حتی در خواب هم او را رها نمی‌کرد.

 

منبع: نیویورکر

 

مشخصات عکس: Photo by sophomore Andrew Telesca, 1972
منبع: صفحه‌ی توییتر دانشگاه ورمونت

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

واحد پول خود را انتخاب کنید