داستان کوتاه

رقیب پاندای کونگ‌فوکار

نویسنده: محمدرضا براری

تاریخ انتشار: ۱ تیر, ۱۴۰۲

چاپ
رقیب پاندای کونگ‌فوکار-محمدرضا براری

قوبلای‌خان چند تا اسم‌ دیگه هم داشت. هر کی به فراخور شان و مرتبه‌ش، لقبی بهش می‌داد و به اسمی صداش می‌کرد. اما من اونو به این اسم می‌شناختم؛ قوبلای‌خان. مردی که همه‌ی هیبتش رو تو یه صدای دورگه، یه چهره‌ی زرد مغولی‌، یه جفت چشم مخوف مخفی کرده بود. روی تنش، جای چند تا زخم عمیق بود که هر جا می‌رفت اونا رو مثل یه معشوقه‌ی قدیمی با خودش جابه‌جا می‌کرد. هم‌بندا هر کدوم قصه‌ی خودشونو داشتن من قصه‌ی قوبلای‌خان رو. قصه‌ی مردی که مرام و معرفتش کاری باهام کرده بود که می‌تونستم هزار سال با زندونیا از اون حرف بزنم. که خیالم راحته و پشتم قرص. که فرشته‌ی نگهبان من، آخر قصه نجاتم می‌ده. می‌گفتم خان از پشت میله‌ها بیرونم می‌آره. نمی‌ذاره سرم بالای دار بره. واسه خان هیچ کاری نشد نداره. مثل همون روز که منو تو آخرین لحظه وسط زمین و آسمون بالا کشید، بازم سرِ بزنگاه خلاصم می‌کنه. همون صبحی که رفته بودم روی پل فلزی موزیرج. اون‌ وقت ساعت ترافیک بابل بیداد می‌کرد. سرم گیج می‌رفت. انگار یه مشت دود پاشیده بودن وسط چشمام. باید کار رو یکسره می‌کردم. ابرای سنگین آسمون رو قرق کرده بودن و هر لحظه امکان داشت سیل آوار بشه رو سرم.
علافا و بیکاره‌ها انگار باد خبردارشون کرده باشه، نیومده موبایلا‌شون رو مثل تفنگ، به سمتم نشونه گرفتن. هر کی یه زِرِ مفت می‌زد. هر کی یه سیخی می‌داد. بیخودی نخودِ آش شده بودن. می‌خواستن نجاتم بدن اما متلکاشون مثل تیزی کارد سلاخا رو اعصابم خش می‌نداخت.
یکی می‌گفت: «بیا پایین هوا سوز داره!» اون یکی می‌گفت: «اگه بیفتی شاش و گهت یکی می‌شه.» یکی داغون‌تر از خودم داد می‌کشید: «زود باش بپر دیگه! علاف‌مون کردی!»
می‌خواستم برینم به قبر پدرش که برات کارت دعوت نفرستادم. خود انترت پا شدی اومدی. یه صدای زنونه از لای جمعیت می‌گفت: «بیچاره خیلی جوونه. گناه داره.» همین صدا منو بیشتر عصبی می‌کرد.
اگه بارون می‌گرفت. جنازه‌م خیس خالی می‌شد. جسدم زیر چرخ ماشینا هزارتیکه می‌شد. گوشت و پوستم با تن آسفالت یکی می‌شد. به درک. وقتی می‌مردم دیگه حالیم نبود درد چیه و آش‌ولاش شدن چطوریاست. فقط اون جسارت آخر رو لازم داشتم. شیرجه زدن رو سقف ماشینای در حال حرکت.
«حتماً شکست‌عشقی خورده.»
«نه بابا. قیافه‌ش داد می‌زنه معتاده.»
باز همون صدای زنونه قاطی صداها شد: «حیوونکی خیلی جوونه. گناه داره! یکی نجاتش بده.»
این صدا بیشتر از همه‌ی صداها رو اعصابم بود. شبیه صدای مهسا بود وقتی یه بند غُر می‌زد. با کلمات تیربارش رو سمت من می‌گرفت و تا آخرین گلوله به جسد مرده‌م شلیک می‌کرد. اصلا به تو چه زنیکه‌ی فضول؟ برو رد کارت! برو به فکر ناهار ظهرت باش. اصلاً همگی گورتونو گم کنین.
نمی‌خواستم تماشاچی جمع کنم. نمی‌خواستم دادار و دودور راه بندازم. فقط از بدشانسی، لحظه‌ی آخر، با دیدن ماشینای زیر پام یهو دلم لرزید و عقب کشیدم. اگه همون اول کار رو تموم می‌کردم. الان با حوریای بهشتی داشتم یکی‌به‌دو می‌کردم. بادِ دیوونه، تعادلم رو به‌هم می‌زد. بوی شرجی و زهم دریا رو می‌شد از این بالا حس کرد. راه بند اومده بود و ماشینا یک‌بند بوق می‌زدن. همین‌طور داشت گُرگُر آدم جمع می‌شد. انگار عروسی ننه‌شون بود.
دستم رو به حالت صلیب باز کردم و شیرجه زدم. مثل گنجشک تیرخورده‌ای توی هوا معلق زدم. یهو قلبم خالی شد. لامصب چه حالی داشت! مثل وقتایی که از روی پل می‌پریدم تو بابلرود و جگرم حال می‌اومد. مثل وقتایی که با بچه‌ها شیرجه می‌زدم تو دریا. اما اون پایین به جای آب، دریای ماشینا بود که مثل برق رد می‌شدن. حتما کله‌م زیر چرخاشون مثل خربزه‌ مشهدی چارقاچ می‌شد. زنا جیغ می‌زدن، مردا هو می‌کشیدن. صدای آژیر، قاطی صداهای دیگه بند نمی‌اومد. خداحافظ زندگی، خداحافظ دوستای بی‌معرفت، خداحافظ ننه‌ی زندونی، می‌خواستم بگم خداحافظ مهسا، که یهو دستی زمخت، چنگ انداخت دورِ گردنم و خرکشم کرد. مثل گربه تو هوا پنجول می‌کشیدم. وسط زمین و آسمون معلق مونده بودم. وسط بهشت و جهنم. وسط حوریا و جِنیا. مردا بازم هو کشیدن. زنا جیغ زدن. این بار از خوشحالی. بعضیا دست می‌زدن. خیالشون راحت شده بود ننه‌شونو شوهر داده بودن و خلاص. زیر پام ماشینا زده بودن رو ترمز. آدما از تو ماشین، سر بیرون کرده بودن و با حیرت به بالا نگاه می‌کردن.
امروز باید می‌رفتم ملاقات ننه. خواهرا عین اضلاع شیطان، چپ می‌رفتن و راست می‌رفتن و نفرینم می‌کردن که سر پیری ننه‌مون رو فرستادی گوشه‌ی هلفدونی. انگار فقط ننه‌ی اونا بود. انگار گوشت تن من نبود. کوتاه آورده بودم. دیگه باید چیکار می‌کردم که نکردم؟ گفتم به جاش منو ببرن اما چک‌ها مال اون بود.
پنجه‌ی زمخت چنان پشتم رو چسبیده بود که یقه‌ی پیرهن و پوست گردنم مچاله شده بود تو مشتش، یه ضرب منو کشید بالا، مثل یه شاهین گردن یه لاکپشتو گرفته بود. سرم مثل عورت خر بیرون زده بود و نمی‌دونستم برم تو لاک خودم یا همون بیرون بمونم. منو گذاشت وسط مردم، کنار عابرایی که موبایل به‌دست دورمون حلقه زده بودن. همه براش به‌به و چه‌چه می‌کردن. هر کی به یه اسم صداش می‌کرد هر کی لقبی بهش می‌داد. خان منو مثل یه گونی سیب‌زمینی‌ گذاشت واسه حراج، دست بردم جلو صورتم: «فیلم نگیرین نامردا! فیلم نگیرین بی‌پدرا!»
بعد رو به خودِ گولاخش داد کشیدم: «تو این وسط چیکاره‌ای؟»
دست گذاشت رو شونه‌م، دستش انگار کوه دماوند بود. با لحن داش‌مشتی و آرومی گفت: «با لباس شیرجه نمی‌زنن بچه جون!»
«بچه هفت جد و آبادته!»
گفت: «اگه نمی‌گرفتمت ماشینای مردمو می‌ترکوندی.»
«فضول مردمی یا مرد عنکبوتی؟»
«شنا تو زمستون لطفی نداره؟»
صداش آروم بود. آروم و خش‌دار، و رگه‌هایی از ترس رو تو دلم جابه‌جا می‌کرد. انگار با لبای آقاجون داشت باهام حرف می‌زد. با صدای خودش.
عر زدم: «شنا دیگه چیه؟ تو دیگه کدوم خری هستی؟»
مثل توله‌سگی ترسیده براش پنجول می‌کشیدم. بعد از ترس هیبتش یا هر چی، واسه مردم شاخ و شونه کشیدم: «فیلم نگیر نفله؟ یکی باید فیلم تو رو بگیره مافنگی!»
گفت: «جوش نزن شیرت خشک می‌شه.»
فریاد زدم سرش: «چرا سرت به کار خودت نیست؟»
گفت: «دیر اومدی زود می‌خوای بری؟»
صدام اون‌قدر بلند بود که خروس ته حلقمو که گرم لیسیدن لوزه‌هام بود، با تمام وجود حس می‌کردم.
یقه‌ش رو گرفتم و هلش دادم. اگه یکی می‌زد، ده تا مازیار از وسطم درمی‌اومد. تکون نخورد. مثل مجسمه‌ی ابوالهول سرجاش واستاده بود، مثل فانوس دریایی از بالا نگام می‌کرد. لبخندش مثل برف پارسال بابل، بند نمی‌اومد. دکمه‌ی بالایی پیراهنش باز بود. پشم و پیلش زده بود بیرون، مردک چندش. تو همون صحنه، یاد قوبلای‌خان افتادم. یاد مارکوپولویی که خودم بودم.
«ولم کن می‌خوام بمیرم!»
یکی از لای جمعیت داد کشید: «صلوات بفرستین!»
وسط صلوات مردم صدای ضجه‌ی من خفه می‌شد: «می‌خوام دیگه نباشم!»
کلمات بریده‌بریده‌م حرصش رو درنمی‌آورد. تا مامورا برسن منو مثل یه دسته تُرب پرتم کرد توی مرسدسِ مشکیش و درو روم قفل کرد. هر چی دست‌وپا زدم، هر چی داد کشیدم فایده‌ای نداشت. همون زنه اومده بود صورتش رو چسبونده به شیشه و نگام می‌کرد. صدای آژیر می‌اومد. بنز از جا کنده شد. پلیس از مردم می‌خواست متفرق بشن.
هر کی به اسم و لقبی صداش می‌زد. من اما اونو با این اسم می‌شناختم. بدش می‌اومد. اوایل می‌گفتم تا لجش در بیاد. اما بعد مهرش به دلم نشست. بعد شدم عبد و عبیدش. بعد شدم غلام حلقه به گوشش. بعدش شدم مارکوپولوش.
گفت: «انگار بچگیا زیاد کارتون می‌دیدی؟»
«از کجا فهمیدی؟»
«از وجناتت معلومه جوجه فکلی!»
«پس بهت می‌گم امپراطور!»
«ما با این حرفا خر نمی‌شیم.»
«دور از جون تو سلطان!»
«دور از جون خر.»
و قاه‌قاه می‌خندید. انعکاس خنده‌هاش مثل کسی بود که وسط کوه دهن باز کرده باشه. خندیدنش مثل جابه‌جا کردن چند بچه فیل وسط تاریکی جنگل بود. خنده‌هاش مثل نسیمی که تو گیسوان درخت جا خوش می‌کنه دلم رو قرص می‌کرد.
اون‌قدر که بنز مشکی رو دستمال می‌کشیدم می‌شد آینه‌ی سلطنتی. عکس خودمو توش می‌دیدم. طلبکارامو راضی کرد. یه‌جا بدهی‌هامو صاف کرد. رفتم دم زندان متی‌کلا. هوا آفتابی بود اما یه سوز بدی داشت. ننه رو نشوندم تو بنز مشکی، با سلام و صلوات بردمش خونه. اهل محل سرکوچه جمع شده بودن و با حیرت نگام می‌کردن. رو سر هر کدوم چند تا شاخ بود. خواهرا گوله‌گوله اشک تمساح می‌ریختن. نشوندمش رو مبلی که تازه خریده بودم. گفتم دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره. ننه رو مبل سلطنتی مثه خاله‌ریزه شده بود. خواهرا هر روز می‌اومدن ننه رو می‌لیسیدن و می‌رفتن. منو گوزشونم حساب نمی‌کردن. انگار یه دسته‌ی شلغم بودم تو بساط حراجیا. لجشونو سرِ ننه خالی می‌کردم. می‌گفتم موش و گربه‌های این خونه حرمتشون از من بیشتره. اون‌موقع که وضعم خوب بود داداش مازی بودم و فخر خاندان، حالا شدم سگِ ممدحسن‌خان. ننه ماچم می‌کرد موهامو ناز می‌کرد که دل ته‌تغاریشو به دست بیاره. زیر پنکه سقفی ولو می‌شدم مجله‌ی جوانان قدیم آقاجون رو ورق می‌زدم تا برن و گورشونو گم کنن. عکس آرتیستای دوره‌ی شاه که تا حالا حتما صد تا کفن پوسونده بودن رو سیل می‌کردم. درست مثل خود آقاجون که خیلی وقت بود نمی‌رفتم سرخاکش.
همه‌ش واسه خان ضیافت می‌گرفتن. هر کسی دعوتش می‌کرد یه گیروگوری داشت. یه التماس دعایی که بعد مجلس خواسته‌ش رو می‌شد. یه غروب داشتیم جمع‌وجور می‌کردیم بریم ضیافت، که ننه با یه جعبه کلوچه و یه شیشه‌ی مربای بهارنارنج اومد. خشکم زده بود: «اینجا رو چطوری پیدا کردی ننه؟»
گفت: «تو این خراب‌شده آدمای خوب انگشت‌شمارن!»
گفتم: «چطوری از بابل خودتو رسوندی دریاکنار؟»
گفت: «یه طوری اومدم دیگه. خودش کجاست؟»
«داره لباس می‌پوشه!»
«همین‌جا منتظر می‌شم تا بیاد.»
«لازم نبود بیای!»
چیزی نگفت. نشست رو صندلی سیمانی، زیر بید مجنون. حالا که تو ویلای خان می‌دیدمش انگار آب رفته بود. کوچیک شده بود، بغض خِرم رو چسبیده بود و ولم نمی‌کرد. می‌خواستم زار بزنم زیرپاش.
خان که از پله‌ها پایین می‌اومد عین تو فیلما بود. هیبتش رو آرتیستای مجله‌ی آقاجون نداشتن. از راه رفتنش می‌شد درس معرفت گرفت. ننه به پاش افتاد. خودش رو انداخت روی سنگفرش جگری حیاط، پای خان رو گرفته بود و ماچ می‌کرد. لرز دستاش به وضوح معلوم بود. خان دست ننه رو گرفت از زمین بلندش کرد، چادر چیتش رو بوسید و گفت: «خجالتم نده مادر!»
ننه اشکش رو پاک کرد و دماغشو بالا کشید: «کلفتیتو می‌کنم خان. کنیزیتو می‌کنم!»
خان با همون صدای دلبر و خش‌دارش گفت: «شما تاج سرین. منم عین مازیارت. جاتون این‌جاست.»
و دست گذاشت رو قفسه‌ی سینه‌ش. اشکم دراومده بود. می‌خواستم برم یه گوشه و عر بزنم. کی فکرشو می‌کرد ننه به این زودی بیاد بیرون؟ هنوز چند سال دیگه جا داشت. ننه بازنشسته بود. دسته‌چک کارمندی داشت. دوره‌ی شاه خدمتکار مدرسه‌ی چارشنبه‌پیش بود. دبستانی که خودم توش درس خونده بودم. حرفمو گوش کرد چک داد. رفتم تو کار موبایل و لوازم جانبی تا مهسا این همه قهر نکنه که بیکاری و این نشد زندگی. کارم مثل توپ تو بابل صدا کرد. از همه جای شهر می‌اومدن باغ فردوس، موبایل الماس. حتی از شهرهای دیگه، از بندپی و نکا و گرگان می‌اومدن. کارم سکه شده بود. اما خیلی زود ورق برگشت و همه چی بدتر از اولش شد. روزای خوش بهم وفا نکرد. مثل مهسا که تو اوج فلاکت مهریه‌شو گذاشت اجرا. دم دادگاه بهش گفتم نکن با من اینکارو! گفت تو پولاتو خرج الواتی می‌کردی. دخترای تیتیش‌مرگ‌وما مثل پشگل تو مغازه‌ت ولو بودن. سرت رو مثل چی کرده بودی تو برف، اما آمارت مثل بنز بهم می‌رسید.
دست راست خان شده بودم. جز کارای سخت، هر جا می‌رفت منم باهاش بودم. تو عروسی و عزا، تو بزم و رزم، شونه به شونه، رکاب‌دارش بودم. چشم ازش برنمی‌داشتم. اگه خسته می‌شد اگه حوصله‌ش سر می‌رفت، بلند می‌شدم زیر گوشش می‌گفتم: «خسته شدی خان! فردا باید بری سفر.»
خان می‌خندید. لبخند تو ریش پرکلاغیش می‌ماسید و بعد لباش رو به هم گره می‌زد.
می‌گفت: «میزونم دادا. تازه داره خوش می‌گذره.»
چه حالی می‌کردم از این دادا گفتناش. انگار به خر کنگر داده باشن.
«این لگوریا رو ول کن. بی‌خواب بشی صبح سردرد می‌گیری.»
«جون تو میزونم دادا!»
یا اگه شادنوشیش بالا می‌زد می‌فهمیدم چه حال و روزی داره. تو حال رقص بال‌بال می‌زد و تلوتلو می‌خورد. دست‌هاش رو باز می‌کرد و مثل عقابی که همین حالا، وسط تالار فکر پرواز به سرش زده باشه، چشم‌هاش می‌رفت بالا و می‌خواست اوج بگیره. به بهونه‌ی رقصیدن کناربه‌کنارش می‌رفتم. تن‌به‌تنش می‌شدم که نیفته، یا چیزی از دهنش نپره. یا رو سر تیتیشا بالا نیاره.
شبی تو ضیافت پاندا که اون زیادی خورده بود اما من کار دست خودم دادم، چشمم گیر کرده بود به زنی که با گیسوان شبق‌شبقش هوای مجلس رو شلاق می‌زد و راه می‌رفت. راه رفتنش شبیه یه غزل حافظ با خط نستعلیق بود. پاندا، گاهی زیر چشمی نگاش می‌کرد و برای سلامتیش می‌رفت بالا. اسمش سارا بود. یه رگ ارمنی داشت. می‌نشست کنار صاحبش. بعد بلند می‌شد می‌رفت وسط، همه به هوای اون بلند می‌شدن و دوباره مجلس گرم می‌شد. رفته بودم تو بحرش، هی نگانگاش می‌کردم. اصلاً یادم رفته بود خان تو چه وضعیتیه. جوری رفته بودم تو نخش که دوزاریش بیفته. محل سگ بهم نمی‌ذاشت. تو یه لحظه ناغافل از سرِ شکم‌سیری چشمکی پروندم. دست نازکش رو گذاشت رو سینه‌ش. اشاره کرد: «با منی؟» صداشو نمی‌شنیدم. تو اون همه صدا فقط می‌شد لب‌خونی کرد. تو همون ثانیه اول لبشو خوندم.
بلند شد رفت پی کارش. ردشو زدم. دیدم داره می‌ره سمت صاحبش. گفتم یا خودِ خدا! الان اون دیوثو می‌فرسته سر وقتم و مجلس میره رو هوا، کارد و قمه بیرون می‌آد و کُشون کُشون می‌شه. ریدم به خودم. سرم رو فروکردم تو گوشی، مثلاً تو باغ نیستم. اگه هم اومد قیافه‌ی قاق به خودم بگیرم و هاج‌وهوج بشم، کی بود کی بود من نبودم. مثل پارسال پیرارسال که نشسته بودم تو مغازه‌ی موبایل الماس، که یهو دختر‌دایی سمانه اومد داخل. صورتش عین مِیتای صد ساله بود.
«به دادم برس مازیار!»
«چی شده. دایی یونس مرده؟»
عرق کرده بود و نفس‌نفس می‌زد: «زبونتو گاز بگیر!»
«پس چی، ناصر بپر یه آبمیوه بخر!»
شاگردم که رفت سمانه دهن وا کرد که یه پسره از سنگ‌پل تا اینجا ردشو زده و قدم به قدم تعقیبش می‌کنه و ازش شماره می‌خواد و از این حرفای خاک‌توسری. گفت اگه شوهرم بفهمه فکر می‌کنه ریگی تو کفشم دارم که پسر مردم افتاده دنبالم.
گفتم: «همین‌جا زیر کولر بشین خودم دهنشو صاف می‌کنم.»
«تو رو خدا فقط کتک‌کاری نکنین!»
«خیالت جمع. تو فقط بیرون نیا!»
چشمم که به پسره افتاد فهمیدم تازه شاشش کف کرده و سبیلش توک زده. یه پیرهن چارخونه تنش بود که به تنش زار می‌زد. بهش می‌خورد بچه‌درسخون باشه. دزد ناشی به کاهدون زده بود. سمانه از دور مرد غریبه ببینه پس می‌افته، چه برسه بخواد باهاش لاس‌خشکه بزنه.
صدام رو بلند کردم: «دادا تو ناموس سرت می‌شه یا نه؟ این طفلک شوهر داره!»
حال می‌کردم از صدای کلفتم: «برم چاقو بیارم فرو کنم تو خشتکت از مردی بیفتی؟»
پسره تا منو دید مثل بوقلمون رنگ‌به‌رنگ شد. مثل پیکان آقاجون که باطریش تموم می‌شد و پِرت‌پِرت می‌کرد و باید تا سر خیابون هلش می‌دادیم، شروع به تته‌پته کرد. دست گذاشت رو شونه‌م و گفت: «سوتفاهم شده جناب، من اصلاً دنبال این خانوم نبودم.»
فتیله‌م رو کشیدم پایین: «بارِ آخرت باشه بچه قرتی! شوهرش نظامیه. بفهمه روزگارت می‌شه عاقبت یزید.»
کلمات رو جویده جویده می‌گفت انگار عجله داشت فلنگو ببنده: «خیالتون راحت. ایشون مثل خواهر خودمه.»
یه دفعه جیغ سمانه زیر گوشم ترکید: «چی سوتفاهم شده. مگه تو نبودی عین ملخ تو بازار دنبالم راه افتادی و نذاشتی خریدم رو بکنم؟»
ای سمانه، ای سمانه چرا بیرون اومدی؟ بهت گفتم باش تو مغازه و از زیر کولر تکون نخور!
تشر رفتم بهش: «برو تو سمانه!» پسر لبخند زد گفت: «خانم سوتفاهم شده. من اصلاً دنبال شما نبودم.»
«یعنی گوشم کره؟ منو خر فرض کردی!»
«سمانه برو تو. الان مردم جمع می‌شن!»
واسه تاکسی‌ای که رد می‌شد دست بلند کردم که پسره بره. پرید صورتم رو ماچ‌وموچ کرد و گفت: «من خودم خواهر و مادر دارم. درس بزرگی بهم دادی مرد!» و رو کرد به سمانه: «شمام منو حلال کنین سمانه خانم!»
و سوار شد و برای من و سمانه دست تکون داد.
سمانه سرم داد کشید: «چرا اسممو جلوی پسرِ غریبه گفتی؟ فردا داستان می‌شه برام.»
باید مثل همون پسر درسخون، قیافه‌ی حق‌به‌جانب به خودم می‌گرفتم و با خونسردی به صاحبش می‌گفتم این چه حرفیه! سوتفاهم شده. من غلط بکنم بخوام سوگلی شما رو تور کنم و از این دری‌وریا. اگه جواب نداد خان رو واسطه بگیرم که نجاتم بده و قائله ختم به خیر بشه. خدا کنه با این حال و روزش بتونه بیاد بالا سرم.
ولی وقتی سر از گوشی برداشتم چیزی که می‌دیدم رو باور نمی‌کردم. سارا با لبخندی عین قاچ هندوانه که رو لبش سبز شده باشه با سینی مسی داشت می‌اومد سمتم. از دامنش، انگار گلای ریز چیکه می‌کرد رو سرامیکا. سرم رو عین کبک فرو کردم تو موبایلم که مثلاً عین خیالم نیست. سارا سینی رو جلوم گرفت.
«بفرمایید بنوشید جوان خوش قد و بالا!»
با شک نگاش کردم. لبخندش مثل گریه‌ی نوزادی نارس بند نمی‌اومد.
«با منی؟»
«کی جوون‌تر و برومندتر از شما، تو این جمع مازیارخان!»
و با عشوه و ناز خندید. خنده‌ش مثل شنا کردن تو چله‌ی تابستون می‌چسبید. مثل فالوده‌بستنی و به‌لیمو بود. به من گفته بود خان، منو به اسم کوچیکم صدا زده بود. نکنه خواب می‌بینم؟ نکنه توهم زده باشم؟ خوابی یا بیدار آقا مازیار؟ نمردی و داخل آدم حسابت کردن.
گفتم: «نمی‌خورم. سردرد می‌گیرم.»
«بهت نمی‌آد… کم‌ظرفیت باشی!»
«الان وقتش نیست. همین که بخورم… دیگه تا صبح خوابم نمی‌گیره.»
«شب درازه… و قلندر بیکار.»
چشمم مثل یه قایق غرق‌شده دنبال صاحبش می‌گشت. با چند تا لگوری داشت می‌لاسید. مثل اسب ترکمنی که از اسبای دیگه جلو افتاده باشه می‌خندید. دلم قرص شد. خان هم وسط مجلس بود. درست عین یه کشتی سرگردان تو دریای لگوریا این پهلو اون پهلو می‌شد. تیتیشا هم بدشون نمی‌اومد بچسبه به اونا، بخوره به دست‌وپاشون، دست‌هاش باز بود و می‌چرخید. پیراهن سفیدش خیس عرق بود. از چلچلراغ بالاسرش مثل تگرگ نور می‌ریخت و اونو مثل قرص ماه، تو شب تاریک به همه نشون می‌داد. صدای موسیقی دوباره اوج گرفت. باندها داشتن می‌ترکیدن. گوشم کر شده بود. تو سرم فقط صدای زنگ می‌شنیدم. لب‌های سارا می‌جنبید. مثل یه ماهی‌کولی که می‌افته رو ساحل و دهن وا می‌کنه ولی حرفی ازش نمی‌چکه بود. سینی تو دستش خشک شده بود. گرفتم و یه ضرب سر کشیدم.
«…»
«چی؟ بلندتر!»
« تقریباً دارم داد می‌کشم… تو چه می‌کنی وسط این گولاخا؟»
«خودت اینجا چیکار می‌کنی دختر؟»
سرش رو آورد زیر گوشم تا مجبور نباشه حنجره‌ش رو بترکونه.
«منم مثل اینا پی یه لقمه روزی حلال.»
و به تیتیشای دوروبر خان اشاره کرد. یکی از گولاخا بلند شد اومد طرفش، بازوهاش قد متکا بود، با دست سالمش، دست سارا رو کشید. مچ دستی که قطع بود رو زیر پیراهنش پنهان کرده بود.
«افتخار نمی‌دی سارا جون! بیا که مجلس بی تو صفایی نداره!»
می‌خواستم بگم دستِ خر کوتاه! برو رد کارت، اما نا نداشتم تکون بخورم. تازه چه غلطی می‌تونستم بکنم؟
سارا دستش رو رد کرد. مثل شوکایی که چنگال خرس رو پس می‌زنه. اما همراهش رفت. دامن‌کشان رفت و من داشتم گلای ریزریزی که از دامنش شُره می‌کرد رو سرامیکا رو دنبال می‌کردم. نور وسط سالن هی کم‌وزیاد می‌شد. آدما می‌چرخیدن، تیتیشا می‌چرخیدن، خان می‌چرخید. خان می‌چرخید. لگوریا می‌چرخیدن. دنیا دور سرم داشت می‌چرخید. همه چی رفته بود رو دورِ بچرخ بچرخ.
توی مرسدس مشکی نشسته بودیم. من می‌روندم. تو جاده‌کناره بین بابلسر و سرخرود بودیم. خان میزون نبود. سعی می‌کردم از زیر زبونش بکشم چه مرگشه. جواب درست و درمونی نمی‌داد. انگار زیپ دهنش رو بسته بود. اما من ولکن نبودم. مثل دارکوب به کله‌ش نوک می‌زدم. همه‌ش می‌گفت: «مازی تو یه اشکال اساسی داری. اگه بتونی افسار زبونت رو بکشی دیگه هیچ عیب و علتی نداری. گاهی دستم می‌آد بزنم دک و دهنتو پرِ خون کنم. اما به شیطون لعنت می‌فرستم. همین یه ایرادت رو درست کنی همه چی حله.»
می‌گفتم: «دست خودم نیست خان! نمی‌تونم حریف این چند مثقال زبون بشم.»
«بهتره که دستِ خودت باشه. مخصوصاً تو کارِ ما، بعضی وقتا باید لال بشی. لال.»
و چشم دراند وسط نی‌نی سرگردان من، این‌طور که نگام می‌کرد دلم یهو خالی می‌شد.
گفت: «حالیت شد؟»
«بله.»
«نشنیدم چی گفتی!»
بلند گفتم: «بله خان!»
بنز تند می‌رفت، درختا مثل گوله از بغلمون رد می‌شدن. آسمون کیپ ابر بود و شالیزار اون گوشه‌ها انگار ته نداشت. خان چشمش به جاده بود. کاش زبونم بند بیاد و این‌قدر سرش رو نخورم. اما نمی‌شد. مثل خوره رفته بود تو فکرم، باید می‌پرسیدم.
«خان اون دختره کی بود؟»
«کدوم؟»
«همونی که اون شب…»
«نمی‌دونم.»
منظورش این بود که ادامه نده. نمی‌تونستم. باید تا تهش می‌رفتم. رفته بود تو مخم. چند شب مدام بهش فکر می‌کردم.
«تو ضیافت پریشب.»
«همون که باهاش دل می‌دادی و قلوه می‌گرفتی؟»
«مگه حواست به ما بود؟»
«فکر کردی خیلی بچه‌زرنگی؟»
«آخه تو حال خودت نبودی خان.»
«فکر کردی حالا که هیچکی حواسش نیست نوش جون خودم.»
«نه. خودش اومد طرفم.»
«قرار نیست هر کی اومد طرفت هوا شکار کنی.»
«خودش کرم ریخت.»
«درخت نباس کرم به تنش قبول کنه.»
«نگفتی کیه؟»
«فقط حواست باشه سارا صاحاب داره اونم چه صاحبی!»
«همون شکم‌گنده یقور؟ چه بد سلیقه‌س دختره!»
«بهش می‌گن پاندا. پاندای کونگ‌فوکار، دم به تله‌ش نده. زهر داره!»
«نه بابا. خیالت تخت!»
دوباره نشسته بودیم توی بنز. تو راه رامسر بودیم. سارا هم نشسته بود. با هم جیک شده بودیم. پرتقال پوست می‌کند. خان اما لب بسته بود. سارا دلش سفر می‌خواست. اصرار کرد همراه‌مون بیاد. خان قبول نمی‌کرد. گفتم حالا طوری نمی‌شه. یه کلام گفت نه. اون‌قدر مثل جغد زیر گوشش وروره کردم که سرش رو گرفت و دیگه حرفی نزد.
«آخر و عاقبتش پای خودت!»
«سفر یه روزه، از کجا می‌خواد بفهمه؟»
«کلاغ سیاه زیادن.»
سارا گفت: «خب بفهمه مگه برده‌شم.»
شیر شدم و سر تکون دادم: «راس می‌گه. کنیز مطبخیش که نیست.»
خان از تو آینه برای سارا چشم دراند: «آره. برده‌شی، شیکمتو سیر می‌کنه. خرج قروفرتو می‌ده. منم باشم طاقت نمیارم.»
«من یه انسان آزادم. هر جا دلم می‌خواد می‌رم.»
خان خندید. بعد گفت: «انسان آزاد چشمش به جیب کسی نیست.»
سارا پلک پلک زد. انگار می‌خواست پرپره کنه. بغض کرده بود.
«بهش می‌گم پول نمی‌خوام اما خودش می‌ریزه تو کارتم.»
دلم داشت می‌ترکید. هواییش شده بودم. سر تکون دادم که خونِ‌شو کثیف نکنه، تا سفر زهرمارمون نشه.
«کاش یکی پیدا بشه ما رو از این خراب شده ببره بیرون.»
سرم رو بردم زیر گوشش گفتم: «خودم می‌برمت پاریس. همون‌جایی که آرزوته.» خندید. غلام این خنده‌هاش بودم. نوکر چشم و ابروی مشکیش. شبیه گل سرخ بود. باید شازده کوچولو می‌شدم و سیاره به سیاره دنبال خنده‌هاش سفر می‌کردم. با حرف زدنش آدم دلش می‌خواست دیوان حافظ باز کنه و بره تو قرن‌های قبل جا کنه.
«قول نده. اگه قول بدی دیگه می‌شه جزو وظیفه‌ت.»
«بهت قول می‌دم. یه روزی می‌برمت.»
«هیچ‌وقت به یه دختر قول نده. شاید تو یادت بره اما اون هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنه.»
این جمله رو کجا شنیده بودم؟ انگار از روی یه فیلم کپی کرده بود و داد به خورد من. پرتقال پوست‌کنده را گرفت طرفم. چندتا پر بریدم واسه خان. خان غرق جاده بود. انگار صفحه‌ی تلویزیون جلوش روشن بود. هندزفری تو گوشش که اگه کسی زنگ زد دست به گوشی نبره. با ما پشتیا کاری نداشت. مثل دو تا توکای ترسیده جیک‌جیک می‌کردیم و به هم قوت‌قلب می‌دادیم. بوی پوست پرتقال و ادکلن تمشک سارا پره‌ی بینی‌م رو می‌لرزوند.
سفر تموم شد. اما سارا برام تازه شروع شد. نمی‌خواستم وابسته‌ش بشم، اما نمی‌شد. بعدِ مهسا هیچ زنی رو به خودم راه ندادم. کو دل و دماغ. اما سارا داشت مثل یه گیاه نازک، مثل یه پیچک دور قلبم شاخه می‌زد. وقت و بی‌وقت بهم زنگ می‌زد. برای اینکه لجشو دربیارم حال پاندا رو می‌پرسیدم.
می‌گفت: «ایششش. خدا لعنتت کنه مازی!»
بعد شروع می‌کردیم به جیک‌جیک. خان خودش رو زده بود به بی‌خیالی اما از حالتش می‌فهمیدم ردِ صدامو می‌زنه. گفته بود مثل تخم چشمام بهت اعتماد دارم اما باید خودتو ثابت کنی. ننه گاهی کمردردشو می‌گرفت و با سمندای خطی بابل ـ فریدون‌کنار می‌اومد ویلای خان جارو پارو می‌کرد. می‌گفتم ننه اون نیاز به زحمت تو نداره. هزار تا آدم زیر دست‌وپاش ریختن. خودتم عذاب نده، منم معذب نکن. اما گوش نمی‌داد.
خان کارای راحت رو به من می‌سپرد. کاری که یه بچه هم از پسش برمی‌اومد. یه وسیله می‌داد دستم که جابه‌جا کنم، یه چکی می‌داد ببرم بانک وصول کنم، ماشینا رو می‌بردم تعمیرگاه. کارای سخت با خودش و گروهش بود. می‌خواست یکی رو بترسونه از یکی زهرچشم بگیره یا یکی رو لت‌وپار کنه منو نمی‌برد. باید می‌موندم ویلا و به کار و بار اون‌جا می‌رسیدم.
می‌گفتم: «چرا منو نمی‌بری خان؟»
«می‌ترسم به همه چی گند بزنی.»
«نه بابا. بلدم فیلم بازی کنم.»
«کار ما فیلم نیست. عین واقعیته.»
سرم به کار بود و دلم با سارا. منتظر بودم غروب بشه بریم لب ساحل بابلسر، تو یکی از آلاچیقای سنگ‌چین بشینم، باقالی بزنم و قلیون چاق کنم تا بیاد. سارا که می‌اومد با خودش بوی ایروان رو می‌آورد. بوی پاریس رو. بوی تنش مجابم می‌کرد بعد مهسا تنها دختریه که دلم می‌خواد باهاش باشم. باید یه جوری با پاندا کنار می‌اومدم. اما چطور؟ نمی‌شد طرف حسابش شد. اما یه روز پاندا خودش جلو روم سبز شد. نشسته بود پشت موتور بنلی‌ش و نگانگام می‌کرد. تو میدون شهربانی منتظر ماشین خطی دریاکنار بودم که دیدمش. نایلون خرید دستم بود و یه دبه‌ی بزرگ ماست. خان با بنز رفته بود چالوس و ماشینای دیگه تعمیرگاه بود و من پیاده گز می‌کردم.
گفت: «بپر پشتم!»
«چرا؟»
«کارِت دارم.»
الکی گفتم: «دیرم می‌شه. خان منتظره.»
و نایلون خرید و دبه ماست رو تکون دادم.
«بیا. خودم می‌رسونمت ویلا.»
ول‌کن نبود. ترسیدم. حالا که سر خان رو دور دیده بود حتما می‌خواست بلایی سرم بیاره. اشهدم رو خوندم. باید به سارا می‌گفتم دیگه بهم زنگ نزنه. با ترس نشستم ترکش، موتور کنده شد. نزدیک بود بیفتم، چنگ زدم دودستی کمرش رو چسبیدم. کمر خیکی و بدفرمی، حق داشتن بهش می‌گفتن پاندا. دلم برای سارا می‌سوخت.
لب رودخونه، اون‌وقت روز خلوت بود. از پل شکسته گذشتیم. بوی زهم ماهی و لجن از رودخونه زده بود بالا. بعد رفت سمت نخست‌وزیری. بعد رفت رو پل جدید. توی آینه خودمو می‌دیدم موهام تو باد پریشون بود. باد صدای پاندا رو تو هوا جابه‌جا می‌کرد. چیزایی به گوشم می‌خورد.
«کبوتر با کبوتر، باز با باز… به احترام خان تا حالا چیزی بهت… نمی‌خواستم بیام… بدجور رفته رو مخت… از اون سلیطه‌هاس… تو خامی و تازه‌کار… فکر کردی شاه‌ماهی شیکار کردی… این سگ‌ماهی هم نیست… بوی لش می‌ده نه عطر پاریس…»
باد کلماتش رو تکه‌تکه می‌کرد و با خودش می‌برد. می‌خواستم لب بجنبونم، بگم سوتفاهم شده. امانم نمی‌داد.
«مازیار… تو جوونی… سنی نداری. دختر برات زیاده… خودم واست سوا می‌کنم…»
نایلون خرید تو باد می‌لرزید و صدای خش‌خشش قاطی صدای پاندا ترسم رو بیشتر می‌کرد. بوی خنک سپیدارا و عطر کاجا هم دلم رو آروم نمی‌کرد. از توی آینه نگام می‌کرد. باد موهامو یه وری کرده بود و اشک تو چشمم حلقه زده بود.
«باید یکی رو پیدا کنی… هم قدوقواره‌ی خودت… نه یه زنی که ده سال ازت بزرگ‌تره.»
گفت: «اون ده تای تو رو می‌بره لب چشمه و تشنه برمی‌گردونه.»
گفت: «تو از پس خرج یه روزش هم بر نمی‌آی… چُسان فُسانش زیاده…»
جلوی ویلای خان ایستاد. مردونه باهام دست داد. دستش زبر بود. خاطرش رو جمع کردم که این چه حرفیه.
«سوتفاهم شده. بهش نظری ندارم.»
«احسنت بر تو!»
«من کاری به کارش ندارم. اصلاً هیچی بین ما نیست.»
«آفرین پسر خوب!»
عین میخ طویله رو موتور نشسته بود و نگام می‌کرد. چنان محکم دستم رو فشار می‌داد که نزدیک بود بگم آخ و اشکم شُره کنه. با فشردن دستم داشت دوستانه تهدیدم می‌کرد. بعد گازش رو گرفت و رفت.
خوبی خان این بود اگه بهش وصل باشی نازک‌تر از گل بهت نمی‌گن. اگه پای خان وسط نبود پاندا زبونش با من یه جور دیگه بود و این‌طوری منو پشت موتورش تو بابلسر چرخ‌چرخ نمی‌داد. واسه خاطر خان کسی جرات نمی‌کرد دست روم بلند کنه. سارا زنش نبود اما حتماً یه چیزی بینشون بود. نمی‌دونستم چی. باید ولش می‌کردم. گور پدرش. منو چه به اون.
خان گفت: «این سفر باید خودت تنها بری.» پژو۴۰۵ یشمی رو گذاشت زیر پام. سارا پاشو کرد تو یه کفش که چرا تنها؟ منم می‌آم. باید از خان خاطرجمعی می‌گرفتم. نمی‌خواستم باز پاندا بیاد سراغم.
خان گفت: «ماه‌عسل که نیست! سفر کاریه. باید هوش و حواس داشته باشی.»
«اگه اون باشه کسی شک نمی‌کنه.»
«نمی‌خوام به خاطر توی الِف‌بچه، از پاندا سرکوفت بشنوم.»
بالاخره خان راضی شد. به سارا که گفتم صدای بال درآوردنش رو از پشت تلفن می‌شنیدم. انگار تمام موجای دریا تو صداش می‌رقصیدن.
«همیشه خوش خبر باشی مازی.»
«خان گفت فقط پاندا بویی نبره.»
«من به اون چیکار دارم.»
«فقط همین یه بار! دیگه از این خبرا نیست!»
«خارج که نمی‌ریم دلمون خوش باشه. یه چرخی تو مملکت خودمون می‌زنیم.»
یه چیزی ته دلم می‌گفت سفر رو کنسل کنم اما ذوق و شوق سارا رو که می‌دیدم می‌گفتم نه. اگه خان پادرمیونی می‌کرد حتما پاندا دست از سرِ سارا برمی‌داشت و می‌ذاشت زید من بشه. رفتیم، چه رفتنی، مثل یه ماه‌عسل بود. یه ماه‌عسل واقعی. ماه‌عسلی که با مهسا نرفته بودم. اما کاش نمی‌رفتیم. کاش به عزوجزش گوش نمی‌دادم. همین که از سفر برگشتیم دو روز بعد جسد سارا رو تو نیزارهای کمربندی بابلسر پیدا کردن. می‌خواستم یه قمه بزنم زیر بغلم برم دم خونه‌ی پاندا و کارشو یک‌سره کنم اما ترسیدم. می‌خواستم تلفنشو بگیرم زنگ بزنم زن و زارشو بیارم جلوی چشمش، اما دستم به شماره نمی‌رفت. ترس بود یا چی، نمی‌دونم. خان گفت: «کار اون نیست.»
داد کشیدم: «از این واضح‌تر!»
«هر روز که نباید بهت درس بدم.»
«برام عین روز روشنه.»
بعد مثل زنی که بچه‌ش مرده به دنیا اومده باشه زار زدم. هق‌هق می‌کردم و شونه‌هام می‌لرزید. سرم رو گرفتم تو دستم. حتی وقتی مهسا ولم کرده بود این‌طوری تو دادگاه گریه نکرده بودم. حتی وقتی ننه پاش به زندان باز شد این‌طوری اشک نریخته بودم. خان محکم بغلم کرد. گفت: «چته مازی! دیوونه شدی؟»
فقط عربده می‌کشیدم. فقط ضجه می‌زدم. از خودم بدم اومده بود. یکی پیدا شده بود از دل و جون دوستم داشت و حالا جسد بادکرده‌ش تو نیزارا افتاده بود. اندامی که بوی پاریس می‌داد. همون تنی که تو سفر کشف کرده بودم.
«جگر شیر نداری، سفر عشق نکن!»
کاش جلوی خان گریه نمی‌کردم. نمی‌خواستم زار زدنم رو ببینه. اما نمی‌شد. همه چی می‌اومد جلو چشمم. سارا تو سفر برام سنگِ‌تموم گذاشته بود. منو نمک‌گیر خودش کرده بود. هر چی خواستم نه نیاورد. با هم تا ته ماجرا رفتیم. حتی حاضر شد فرار کنیم و زمینی بریم ایروان تا دست پاندا به‌مون نرسه. گفت خاله‌ی پیری تو ایروان داره. فعلا خونه‌ش می‌مونیم تا آب‌ها از آسیاب بیفته.
اسمای دیگه هم داشت اما من اونو با این اسم می‌شناختم؛ قوبلای‌خان. گفت: «اگه جیگرش رو داری برو!»
تو زندان متی‌کلا، تو بند اعدامیا، هم‌بندا می‌گفتن کار خودشه. طعمه بودی براش. می‌گفتم محاله. اون جونمو نجات داد. هم‌بندا می‌گفتن جونت رو واسه همچین روزی خرید.
می‌دونستم کجا برم سروقت پاندا. تعقیبش کرده بودم. رفته بود پارکینگ شیش. تو آلاچیق بهارنارنج نشسته بود و قلیون می‌کشید. کولر گازی روشن بود و باد خنکی به صورتم خورد. چند تا نشمه کنارش نشسته بودن و براش ناز و عشوه می‌اومدن. پیرهن سیاه تنش بود. می‌خواستم بگم تنها قاتلیه که برا مقتولش سیاه پوشیده. رفتم جلوش، منو که دید جا خورد. چطوری مازیار؟ گفتم باهات کار دارم خان! بفرمایی زد بشینم پای بساط. گفتم نه. گفت همین جا بشین تو خنکی! گفتم باهات کار خصوصی دارم خان! گفت همین‌جا بگو! کسی غریبه نیست. نشمه‌ها واسم چشم و ابرو نازک می‌کردن. گفتم نمی‌شه. بلند شد از آلاچیق اومد بیرون. خم شد تا بخواد کفشش رو پا کنه چاقو رو تا دسته فرو کردم تو پهلوش. مثل افعی پیچ خورد. نشمه‌ها جیغ کشیدن. نعره زدم که این انتقام سارا است. گفتم باید مثل سگ جون بدی. مثل اژدهای هفت‌سر پیچ می‌خورد. دوباره و سه‌باره زدم.
داشت نفسای آخر رو می‌کشید از وسط خرخراش گفت من سارا رو نکشتم لعنتی. گفتم تو گفتی و من باور کردم. خونش شره می‌کرد رو سیاهی ماسه‌ها. تا خواستم فلگنو ببندم یه گولاخی از تو تاریکی یقه‌م رو چسبید. نعره می‌زدم. چاقو رو سمتش گرفتم. اما گولاخ مثل ماری که رو خرگوش چنبره بزنه افتاد روم.
هم‌بندا گفتند: «کار خودشه.»
گفتم: «زر مفت می‌زنید. خان از همه جا بی‌خبره.»
از تلفن بند شماره‌ی خان رو می‌گرفتم. جوابمو نمی‌داد. هم‌بندا می‌گفتن بهت رکب زده، با دست تو رقیبش رو از سر راه کنار زده. خودش سارا رو کشته. داد می‌کشیدم که خفه بشن. می‌گفتم شما خان رو نمی‌شناسین. اون فرشته‌ی نگهبان منه. نمی‌ذاره قصاص بشم.
باید بازم بهش زنگ بزنم. شبا سارا می‌آد تو خوابم، داریم توی خیابونای پاریس قدم می‌زنیم که یهو سارا می‌شه مهسا و بعد تو ویلای خان از جنازه‌ش خون شُره می‌کنه. بعد من کشته می‌شم و ننه بالا سرم جیغ می‌کشه. سه تا خواهرا مثل روز عروسیم کِل می‌کشن. این وسط سمانه و اون پسره‌ی درسخون دست‌تودست پیدا می‌شن. باید فردا به خان زنگ بزنم. حتماً منو از زندون متی‌کلا درمی‌آره. همون‌طور که ننه رو درآورد. نمی‌ذاره سرم بالای دار بره. قوبلای‌خان، هرکاری برای مارکوپولوش می‌کنه. می‌دونم.

 

طراحی: Andreas Derebucha

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

واحد پول خود را انتخاب کنید