قوبلایخان چند تا اسم دیگه هم داشت. هر کی به فراخور شان و مرتبهش، لقبی بهش میداد و...
آخرهای خزان بود. امتحانات تمام شده بود. نتایج مضمونهای مختلف اعلام شده میرفت، اما نمرههایش چندان تعریفی نداشتند،...
[۱] هفده سال پس از مرگ و رستاخیز شگرف عیسای ناصری، مردی به نام شمعون چهره گشود در...
پاییز افتاده بود درست پشت کتفش. روی تیشرت سیاه رنگی که معمولا روزهای دوشنبه میپوشید و طبق معمول...
– شنیدی چی گفتم؟ منتظر جواب نمیماند. کلید را توی قفل میچرخاند. وارد که میشود، دسته کلید...
یدی دستانش را میگیرد. طناب را به دور گردنش حلقه میکنم به پشتش میروم و تمام وزنم را...
زن رفته بود تو و هیچجوری بیرون نمیآمد. آنجا فقط یک گلیم بود و آینه، اما مشتری حالا...
. شب هفتم عینو افتاده بود. از تشک جاکن شد و حس کرد انگشتان پاهایش به هم چسبیدهاند....
. گویا مادرش گریه کرده بود و برای سارهخانم تعریف کرده بود. او هم داشت برای مادرم با...
. «و حالا این تلخکامی که من هیچوقت نمیتوانم مطمئن شوم، تنها واقعیت امروز من است.» «میمِ...