نویسنده: فائزه مرزوقی
تاریخ انتشار: ۲۲ آبان, ۱۴۰۳
ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه میراند با آنها بود. تمام طول مسیر. از شهر تا همان روستاهای دور. هرجا که او بلد نبود و نمیدانست کدام بری دارد میرود، آفتاب بود و داغ و بیرحم اتاق پراید را مثل فر دیواری خانهشان کرده بود. نشان عاطفه بود برای رفتن. هرچه هرم هوا بیشتر، مقصد نزدیکتر. به درختهای تک و توک جاده نگاه میکرد و هرجا آدمی یا دامی میدید مطمئن میشد آنجا جای ایستادن نیست. خیلی از خانه دور شده بودند. سر چرخاند و نگاه صدی کرد. صدی سرش را به شیشه چسبانده بود و انگار داشت یک گوشه از داشبورد را تماشا میکرد. عاطی دست گذاشت روی پای او: – صدی؟! تشنه نیسی؟ صدی مثل یک لاکپشت پیر هزارساله آرام سرش را چرخاند و با چشمهای خشک و لبهای ترکخورده نگاهی به عاطفه کرد. حتی عرق هم نکرده بود، صورتش هم قرمز نبود ولی چشمهای عاطی داشت میسوخت. آنقدر عرق شره کرده روی صورتش که دیدش را تار کرده بود. راهنما را داد بالا و کشید کنار جاده. یکی از بطریهای کوچک آب را از روی صندلی عقب برداشت و گذاشت روی داشبورد. بعد با نوک انگشت بهش اشاره کرد: – ایی آبه. آب. وِردار بخور. نگاه صدی رفت روی آب. عاطفه از روی صندلی عقب یک بطری دیگر برداشت و ریخت روی سر و صورت خود. این بار بازوی صدی را توی دست گرفت و تکانش داد: – بخور خنگ خدا. بخور. در تمام طول راه سر صدی مثل عروسکهای تزیینی توی ماشین میخورد به شیشه و صدا میداد. – میبینی مونو به کجا رسوندی؟ بعد ته بطری را سر کشید و آن یکی را از روی داشبورد برداشت و گذاشت توی دستهای صدی. – ایی جا و میبینی؟ فک کنم طرفای شوشتر باشیم. نه جاده را بلد بود نه قبل از آمدن چک کرده بود باید از کدام راه بیاید و باک بنزین پر است یا خالی. یکدفعه مثل اینکه جنزده شده باشد لباس تن کرد و ساک صدی را آماده کرد و باکسهای آب را انداخت توی ماشین. از شهر که بیرون زدند نگاهش به تابلوهای توی جاده بود. آخر، صبح که هوا هنوز تاریک بود یکی از رفقای کاوه زنگ زد و خبر داد حکم یکی از همبندیهای کاوه را دادهاند و باید حواسشان جمع باشد. چیزی توی دل عاطی ریخته بود مثل روغن داغ. سوزانده بودش، جزغالهاش کرده بود. با دو دست کوبید توی سرش و نمیفهمید چرا صدایش در نمیآید. نه صدا نه گریه. فقط گیج و گم چرخیده بود توی اتاق و بعد هم رفته بود سر وقت صدی. داغی خبر صبح هنوز توی دلش بود و هیچ آبی آن را مرهم نمیشد. باید زودتر برمیگشت. باید کار را یکسره میکرد و برمیگشت. دستهی راهنما را داد پایین و پا گذاشت روی کلاج. دلش میخواست چنان گاز بدهد تا یک جایی پرت شوند پایین و خودش با صدی نیست و نابود شود. اما چیزی مثل نسیم توی گرمای دلش مانع میشد. هیچ کس خبر نداشت صدی یا همان سرتیپ سابق صدراله عیانی مثل آدمهای پیر خرفت فقط میخورد و میخوابد. نه ابهتی نه جلال و جبروتی. توی جلسات دادگاه هم کسی سراغش را نگرفت. حتی کاوه هم نپرسیده بود بابا کجاست. اما عاطی برای اینکه چیزی گفته باشد از صدی هم حرف میزد: – داره دق میکنه. همی روزاس که سر به بیایون بذاره. کاوه را که نمیگذاشتند زیاد ملاقات کرد. مثل همان وقتهایی که عاطی هر هفتهی خدا میرفت تهران. از ترمینال چادر سرمیانداخت و میکوبید تا شمیرانات. به هر کیوسک تلفنی که میرسید، به صدی زنگ میزد و التماس میکرد کاری کند برادرش علی را ببیند، اما صدی تازه سرهنگ تماماش را گرفته بود. بدش میآمد کار و زندگیاش قاتی کثافتکاریهای علی شود. آنقدر لنگ کرد آنقدر سنگ انداخت جلوی پای عاطفه تا یکروز دمدمای صبح به خانهشان زنگ زدند و آدرس قبری را دادند که علی را همان چند دقیقه پیش خوابانده بودند تویش. – علیِ یادت میاد؟ انتظار داشت صدی علی را به یاد بیاورد چون هر پنجشنبه با یک بشقاب حلوا و یک قاب عکس رنگ و رو رفته و دو تا شمع نیمهجان، اسمش توی خانه میآمد. خودش هم که مدام او را توی قامت کاوه میدید. توی ریش انبوه و موهای کمپشت سیاهش. توی هر خندهای با دندانهای ردیف و لبخندی با لبهای درشت. توی هر باری که میشنید بچهی حلالزاده به داییاش میرود و عجیب کاوه شبیه به علی شده بود. خودش تک و تنها میخواست دنیا را گلستان کند. عاطی ترسیده بود بهش گفت: – میشه یه امشبِ نری؟ اما کاوه هرشب میرفت. بیماری صدی تازه داشت خودش را نشان میداد. به عاطفه میگفت ننه. زل میزد توی چشمهای کاوه و بهش میگفت: – شما چقد آشنایی بِرادر. مهر بازنشستگیاش که خشک شد، مریضیهاش یکی یکی بیرون زدند. عاطی دلشورهی کاوه را داشت. باید به که دل خوش میکرد وقتی زندگی فقط همین یکی را برایش گذاشته بود؟ انسولین صدی را یکبار میزد یکبار لب پنجره چشمانتظار کاوه میماند. قرصهای فشار صدی کدام بود؟ کاوه چرا دیر کرد؟ خودش هم نباید دیر کند. به شب بخورد راه را گم میکند و کاوه چشمانتظار میماند. حتماً از صبح که همبندیاش را دیده دارد میلرزد.
خودش در تمام شبهای شلوغی حضور داشت مثل یک آدم نترس، اما وکیلش گفته بود ترس دارد عاطفه خانم، ترس. جادهی شوشتر – اهواز بودند. این را تابلوهای سبز توی جاده میگفت. هیچکس نبود. یک دشت و تک و توک ماشینها که در مسیر میرفتند و کمتر میآمدند. یاد وقتی افتاد که کاوه را توی بغل داشت و آن یکی را توی شکم. صدی رفته بود خرمشهر و فقط علی برایش مانده بود. با موتور از اهواز تا همین جاها آوردشان. بنزین که تمام کرد. زد کنار جاده. عاطی درد داشت. بمب صاف خورده بود توی محلهشان و او حس کرده بود بند دلش پاره شده و الان است بچه به دنیا بیاید. کاوه را بغل زده بود و پای برهنه چرخیده بود توی کوچه میان خاکها. چشماش میسوخت و تار میدید. دهانش مزهی خاک گرفته بود. کاوه داشت ور میزد. باید فرار میکرد. صدی گفته بود میبرمتان شیراز پیش قوم و خویشها اما جان عاطی را به لب رسانده بود و نبرده بودشان. عاطی سر چرخاند و توی دود و آتش علی را دید درست مثل همان لحظه که هرجای جاده سر میچرخاند علی را میدید با آن موتور سوزوکیاش و باک بنزینی که تمام شد. – آخرش علی به دادُم رسید. گف میفرستمت یه جایی که اَ جنگ خبری نباشه. به لبخند علی فکر میکرد در لحظهی آخر. به این که یکجایی مثل همان جاده، مینیبوس از هم جدایشان کرد و بعد هم صدی و دست آخر سرنوشت. علی را ندید که ندید عین همان بچهی تو شکمش که مرده به دنیا آمد. – پسر بود صدی. گفتی کو؟ گفتُم دیر اومدی عامو. یکدفعه دردی توی دلش پیچید. خیال کرد دارد میزاید. خیسی عرق ریخته بود روی سیاهی چرم صندلی. ترسید. ترمز کرد. کامیونی از کنارش رد شد و دست گذاشت روی بوق. جاده به دو راه تقسیم میشد. سمت راست شوشتر بود و مستقیم اهواز. پیش خودش گفت وقتش رسیده است. آرام ماشین را برد توی خاکی. چراغ بنزین روشن شده بود. کاوه میگفت: – نترسی مامان. ایطور وقتا تا هفتاد کیلومتر میبرتت. خاموش کرد و به هفتاد کیلومتر قبلتر فکر کرد. به اینکه توی راه پمپ بنزین دید یا نه؟ بعد بیمعطلی از ماشین پایین رفت و در کنار صدی را باز کرد: – بیو پایین. نگاهش را انداخته بود روی لباسهای صدی و دست خودش که داشت او را کمک میکرد تا پیاده شود. نمیخواست او را ببیند. او را که حسابی تکیده و رنگپریده شده بود. او که بیشتر شبیه به پادوهای پیر بود تا سینهچاکهای اعظم. صدی پیاده شد و کنار جاده ایستاد. شل و وا رفته. عاطی باکس بطریهای آب را برداشت و برد آن طرفتر توی خاکی. صدی هم دنبالش راه افتاد. – هر وقت تشنهات شد بخور. باشه؟ بعد دور و برش را نگاه کرد. انگار زمان متوقف شده بود. نه آدمی نه ماشینی و نه حتی جانوری. صدی نشست روی باکس و به زمین خیره شد. عاطی باز هم نخواست نگاهش کند. اینطور وقتها باید یاد گذشته میکرد. یاد همیشه که صدی نبود و خودش یکه و تنها شهر به شهر غریبی میکشید؛ یک بار برازجان. یک دفعه شیراز. سمت خرمآباد. جنوب بوشهر. قدم برداشت سمت ماشین و به این فکر کرد خانه به دوشیاش خیلی سخت نبود این که ندید مادرش چطور مرد و قبر برادرش یک جای دور افتاد سخت بود. نه! سختتر مردهی آن نوزادی بود که حالا باید برادر کاوه میشد و بدتر از همه قیافهی صدی بود که توی تمام این ماجراها مثل همان لحظه داشت زمین را نگاه میکرد. انگار توی بدنش خون نباشد و دلش برای کسی نرود. توی تنش آب نباشد و از شرم عرق نکند. همیشه همین باشد. خیره به یک نقطه و خداحافظ شما. کنار ماشین رفت و به جاده نگاه کرد. به مسیری که باید برمیگشت. به شهری که کاوه بود و حتماً آدم به جایی تعلق دارد که یک نفر برایش چشمانتظار مانده. سوار شد و با نگاه به جاده دور زد. با خودش گفت حالا قیم خانواده کیست؟ سرتیپ عیانی کجاست؟ چه بلایی سرش آمده؟ دور میزد و به چراغ قرمز باک نیمنگاهی میانداخت. نمیدانست چه مرگش شده؟ چند نفس عمیق کشید. بوی صدی تو ماشین جا مانده بود. بیمعطلی کولر را روشن کرد و شیشهها را داد پایین. علی میگفت: – ایی نه برای تو شوهر میشه نه برای کاوه بوآ. گوشی تلفنش را از جیب مانتو کشید بیرون. نمیتوانست هم رانندگی کند هم آن مسیج آماده را برای وکیل کاوه بفرستد. جاده خلوت بود و انگار هنوز زمان ایستاده بود و او داشت با یک سرعت یکنواخت پیش میرفت. فقط بوی صدی داشت بیشتر میشد. شیشهها را بیشتر پایین داد و کولر را روی دور تندتری گذاشت. صدای باد توی گوشهاش فریاد شد. نمیتوانست بفهمد صدای علی بود یا کاوه. آن حرفها مال برادرش بود یا پسرش: – فک کن هرکی قد گام خودش یه قدم برداره. و گیج شد و یادش نیامد به کدامشان گفت: – مو چه کار میتونم کنم ها؟ صدای یک بوق ممتد او را هشیار کرد. انگار از خواب پرید. ماشین ریپ میزد. بنزینش تمام شد؟ علی ایستاد کنار جاده. با یک دست کاوه را بغل زد و با یک دست بطری خالی را توی هوا تکان میداد. آن وقتها آدم زیاد بود. عاطی سر چرخاند و هیچ کس را ندید. توی آینه نگاه کرد و خیالش راحت شد صدی هم او را دیگر نمیبیند. تکان ماشین بیشتر شد. با خودش گفت نکند ترمز کند و ماشین دیگر روشن نشود؟ پا روی گاز گذاشت و نگاه به صفحهی موبایلش انداخت. باید مسیج را میفرستاد. کاوه هم حرف علی را میزد: – دوران حکومت بابا تموم شده عاطی خانم. گوشی را برد تا روبهروی صورتش. داشت میخواند «امروز پدر کاوه…» که ماشین درست روی خط ممتد سفید جاده ایستاد. دانست نباید تقلا کند پس آرام از ماشین پیاده شد و رفت توی خاکی کنار جاده. آفتاب داغ و زمین خشک بود. یادش افتاد تمام بطریها را برای صدی گذاشته. دلش نمیخواست صدی بمیرد اما دیگر حوصلهاش را هم نداشت. باید یکروزی به دردشان میخورد دیگر و یکی از نام و نشانش استفاده میکرد. مگر نه این که کاوه را فرستاد مرز تا سربازیاش تمام شود و آدم شود؟ آدم شد؟ صدی میگفت هر کس انگ سیاسی بخورد آدم بشو نیست. نگاهی به صفحهی تلفنش انداخت که به تاریکی میزد. آنتن خط هم رفته بود. کمی جابهجا شد. یک خط کوچک عمودی افتاد روی صفحه. چند قدم دیگر برداشت. از تشنگی زبانش خشک شده بود. سر برد بالا رو به آفتاب. با خودش فکر کرد توی برزخ افتادن باید همان شکلی باشد. میان یک برهوت و تنهایی و آفتاب. بغضش گرفت. نفهمید مسیج را فرستاد یا نه. به پشت سرش نگاه کرد. صدی قاتی خار و خشکی راه شده بود، اما خودش هنوز جان داشت. باید مخالف مسیری که صدی را گذاشته بود پیاده گز میکرد، شاید کسی برای کمک از راه میرسید.
کفشهاش شبیه کفشهای سربازی مرتضی است. دارم کفشهاش را نگاه میکنم. بالا سرم ایستاده. دست میاندازد زیر چانهام. درد میکند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد ...
بخش نخست: قسمتی از دستنوشتههای فرزاد ن. (بدون تاریخ) خانمها و آقایان! امشب میخواهم داستان یک مخلوق دریایی را برایتان بازگو کنم، پدیدهای بیهمتا و آفریدهای شگفتانگیز که جناب پروفسور پطرسیان ...
اسمش را گذاشته بودیم «محلهی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازندهاش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به ...
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی
نویسنده: نادر هوشمند
نویسنده: نویسنده: هاروکی موراکامی - مترجم: اکرم موسوی
نویسنده: اطلس بیاتمنش