قلوه سنگهای ته قبر را بیرون ریختم. تاولهای کف دستم میسوخت. پاهایم میلرزید. به گوشه قبرستان رفتم و...
زنگ در را زدند. گفتم: «حتما نذرى آوردن، آخجون.» تصوير يك سرباز با مامور نيروى انتظامى روى صفحهی...
از روزی که رد پاهایِ غریبه را روی برف دیدم، چشم بر هم نگذاشته بودم. هر شب برف،...