روایتی از روزهای جنگ
نویسنده: حدیث خیرآبادی
تاریخ انتشار: ۲۶ خرداد, ۱۴۰۰
خانهی ننه و باباجان شش اتاق داشت. دور تا دور یک حیاط که وسطش حوض بود وُ کنار حوض، درخت انار بود وُ دو باغچه هم داشت با دو درخت انجیر وُ چند بوته گل محمدی که وقتی گل میدادند، حیاط صورتی میشد وُ بوی خوشی همهجا را برمیداشت وُ ما برای عکس گرفتن با دوربین لوبیتل بابا میایستادیم پشت یا جلوی گلهای محمدی که خوشمنظرهترین جای خانه را انتخاب کرده باشیم لابد. گیریم که هیچیک از عکسها، رنگِ صورتیِ گلها را نشان نمیداد وُ رنگ و رویِ خود ما را هم، که لابد از شعف، گل انداخته بودیم. ما یک اتاق داشتیم کنج یکی از مهتابیها. اتاقمان یک پنجرهی قدّی داشت رو به درخت انجیر. درخت انجیر بلند بود وُ شاخههایش گسترده بود وُ برگهای پنجهایشکلِ بزرگش پنجره را میسایید وُ من هر بار پشت پنجره مینشستم، محو سایه روشنهایش میشدم. محو اینکه من چقدر کوچکم وُ او چقدر از من بزرگتر است وُ فقط بابا و عموها و باباجان که بزرگند میتوانند از آن، بالا بروند وُ انجیرهای تازه بچینند برایمان. مامان نمیتوانست. ننه هم حتا نمیتوانست. من هم که از همه کوچکتر بودم، دستهایم زخمی میشدند از تماس با زمختیِ تنهی درخت وُ پاهایم جای درستِ خود را پیدا نمیکردند وُ زود سُر میخوردم پایین وُ میافتادم روی خاک باغچه. بعد مامان یا ننه صدایم میزدند که: «هی دختر! بس کن.» ننه جان یک «رولَه» هم میگفت پشتبندِ اسمم. و اینطور بود که من از صرافتِ بالا رفتن از درخت انجیر میافتادم. سقفِ اتاقِ ما از الوارهای چنار وُ تختههای بید بود وُ گاهی صبحهای خیلی زود که بیدار میشدیم، خفاشی از یک گوشهی سقف میپرید به کنج دیگری. خفاشی که پریدنش شبیهِ افتادن روی صورتِ من بود وقتی که چشمهای ترسانم را به سقف دوخته بودم. تنم میلرزید وُ سرم را میکردم زیر پتو. جیغ هم میزدم لابد. که بابا بلند میشد با دستمالی، پارچهای، چیزی، میافتاد به جان سقف وُ خفاش با هم. من کز میکردم زیر پتو و در تاریکی منتظر میشدم تا بابا صدایم کند: «بیا بیرون. خفاشه رفت.» بعد من نیایم بیرون. بابا بیاید بنشیند بالای سرم و برایم بخواند: «بهارم، دخترم، از خواب برخیز. شکرخندی بزن شوری برانگیز.» و من کمکمک دلم قرص شود و سرم را با لبخند بیاورم بیرون وُ بروم بنشینم توی بغل بابا. من از تنِ خفاش میترسیدم، از بالهایش و چشمهایش. از پریدنش بیشتر، که ناگهانی بود و سریع. تنم به رعشه میافتاد وُ ضربان قلبم میرفت بالا. یادم نیست گریه هم میکردم یا نه. اما بابا و مامان را خوب یادم است که بغلم میکردند وُ نوازشم میکردند وُ من دیگر قلبم تنداتند نمیزد و سبک میشدم یکهو. همان روزها بود که جنگ کشید به داخل شهر وُ چند قدمیِ خانهی باباجان را هم زدند. بابا گفت باید زودتر خانهی جدیدمان را تمام کنیم و از اینجا که مرکزِ شهر است، پناه ببریم به آنجا که تازه تازه شهر دارد گسترده میشود و خودش را میکشاند تا دامنههای مخملکوه. پس، دشمن کاری به آنجا ندارد حالا حالاها. خانه هنوز آماده نشده بود اما. یک روز صبح که از خفاشها خبری نبود وُ من به خیالِ خودم میتوانستم آسوده بخوابم تا صبحانه حاضر شود و بعدش با بابا خداحافظی کنم که میخواست برود سر ساختمانِ جدیدمان بالای سر بنّا و کارگرها، یکهو صدایی پیچید توی خانه که از صدای دستهجمعیِ همهی خفاشها هم بلندتر بود وُ درها و پنجرههای خانه را عجیب میلرزاند. این بار را مطمئنم که جیغ کشیدم، و گریه هم کردم حتا. مطمئنم که بابا افتاد روی من، و مامان خودش را انداخت روی برادرم. و بعدش همگی تند وُ هول وُ سراسیمه راه افتادیم به سمت آن تپهی نزدیک خانه که خیال میکردیم امن و امانتر است لابد. مردم از همه سمت هجوم میآوردند، عین مور و ملخ. ما بالا میرفتیم وُ بابا زیر لب میگفت که چارهای نیست، باید برویم به خانهی نیمهکارهی بی در و پیکرمان، همین امروز با ننه و باباجان و خانوادهی عمو هم که شاید از اهواز بیایند. قبلتر به بابا گفته بودم: «من از این خفاشها میترسم. زودتر برویم. خانهی جدیدمان خفاش ندارد، نه؟» بابا دلداریام داده بود که: «خفاش ترس ندارد که! صبر کن در بگذاریم براش، پنجره بگذاریم، بعد میرویم.» آن روز که بالای آن تپه ایستاده بودیم و دل دل میکردیم که هواپیماهای دشمن حالا کجایند وُ چند نفر زیر آوار و آتش مردهاند، فهمیدم بمبها و هواپیماها از خفاشها هم ترسناکترند. ما خیلی زود رفتیم به خانهی جدید وُ بابا همان روز شیشه انداخت به پنجرهها وُ روی شیشهها را چسب ضربدری زد. انگار یک ضربدر بزرگ کشیده باشد روی آسمان.
قسمت دوم روزگاران شصت را اینجا بخوانید.
ناداستان
وسطهای فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی میرفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاههای استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم بهطرف دفتر ...
ناداستان؛ فراخوان همهگیری کرونا
. گذراندن قرنطینه با مادرم در وطنش باعث شد رویکرد ایالات متحده در مواجهه با کووید ۱۹ و بهداشت عمومی را زیر سوال ببرم. . نوشتهی: «ای، تامیکیم» ۲۱ ژانویه ۲۰۲۲ . ماه نوامبر بود. من ...
از کتاب نشانهها ۱ اگر چیز درست میکنید، اگر «هنرمند»ی در هر شاخهای از هنر هستید، یک جا از شما میپرسند –یا شاید از خودتان بپرسید- «چرا» بازی میکنید، مجسمه میسازید، ...
. گاهی از خودم میپرسم بعدها آدمهای کشورهای مختلف، روایت شخصی خودشان از این روزها را چطور به یاد میآورند؟ آن لحظهی نخستین را. تصویر آغازین من یک عکس بیربط است. ...
نویسنده: اطلس بیاتمنش
نویسنده: آزاده اشرفی
نویسنده: آرش مونگاری
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی