نویسنده: نائومی کریتزر - مترجم: شبنم عاملی
تاریخ انتشار: ۱۲ مهر, ۱۴۰۴
در ادامه داستان «الگوریتمها و هنرِ بهتر زیستن» اثر نائومی کریتزر (Naomi Kritzer) را میخوانید. این داستان برندهی جایزه هوگو برای بهترین داستان کوتاه ۲۰۲۴ و همچنین نامزد جایزه نبولا برای بهترین داستان کوتاه ۲۰۲۳ و نامزده جایزه WSFA Small Press Award 2024 بوده است.
«جون» اولین نفر از دوستانم بود که کشفاش کرد. این موضوع چندان تعجبآور نبود، چون او هفتهها بود که جدول کلمات بازی میکرد. قبل از آنکه من یا «مارگو» اصلاً پیداش کنیم. وقتی برای ناهار هفتگیمان همدیگر را دیدیم، او مدام به گوشیاش نگاه میکرد و من فکر کردم لابد یک بازی تازه پیدا کرده است. بعد گوشی را با لبخند کنار گذاشت و گفت: «آبلیک بهم گفت تا وقتی ناهار تموم نشده دیگه سراغ گوشیم نرم.» مارگو پرسید: «کی؟» «یه اپ جدیده برای زندگی بهتر.» مارگو چشمهاش برق زد: «خیلی باحاله که یه اپ بهت بگه گوشیت رو کمتر دست بگیری. به نفعته.» جون گفت: «باید امتحانش کنی! سی روز اولش رایگانه.» من گفتم: «و بعدش باید پول بدی به یکی که بهت غر بزنه کمتر از گوشیت استفاده کنی؟» جون تکهای از ساندویچ تنماهیاش را گاز زد و گفت: «خیلی بیشتر از اینه. مثلاً تو هم قبول میکنی گهگاهی به دیگران تذکر بدی گوشیشونو بذارن کنار.» من و مارگو خندیدیم و جون گونههاش سرخ شد. اما متوجه شدم که تا وقت ترک رستوران، حتی یکبار هم به گوشیاش دست نزد. *** گاهی وقتها همین که با یک چیز جدید آشنا میشویم، هر طرف که نگاه میکنیم آن را میبینیم. این موضوع در مورد آبلیک هم صدق میکرد. نمیتوانستم نادیدهاش بگیرم، یا بهتر بگویم، نمیتوانستم نشنیدهاش بگیرم. یواشکی به صفحهی گوشی مردم نگاه نمیکردم، فقط حرفهاشان را میشنیدم که مثلاً به آنها گفته بود برای شام سوپ صدف درست کنند یا یک فیلم برای دیدن پیشنهاد داده بود، یا گفته بود ساعت ۹ شب بخوابند. همین آخری باعث شد کنجکاو شوم و واقعاً دربارهاش تحقیق کنم. ویکیپدیا میگفت: «یه اپ کامل سبک زندگی»، که راستش اصلاً روشنگر نبود. هفتهی بعد، وقتی منتظر میز بودیم، مارگو گفت: «فکر میکنم یه فرقهست.» گفتم: «دربارهی پوکمونگو هم همینو گفتی.» مارگو گفت: «باشه، ولی اون موقع شوخی میکردم ولی آبلیک واقعا یه فرقهست. مردم توش ثبتنام میکنن که هر کاری بهشون گفت انجام بدن.» جون که تازه از پشت سر رسیده بود، شنید و گفت: «مجبورت نمیکنه کاری انجام بدی.» مارگو گفت: «خب بگو توی یه روز گذشته، چه کارهایی بهت داده که انجام بدی؟ فقط یه لیست بده جون.» جون گفت: «دیشب گفت یه دستور غذایی جدید امتحان کنم که خیلی هم خوب بود، بعد گفت یه فیلم ببینم که اسمشو هم نشنیده بودم، اونم عالی بود، و بعد تلفنم زنگ خورد که وقت خوابه.» مارگو گفت: «یعنی چی؟ کی بهت زنگ زد؟» جون توضیح داد: «یعنی آخه کی به خاطر یه اعلان اپ میره بخوابه؟ واسه همین یه سیستم زنجیرهای تلفنی دارن. یکی بهت زنگ میزنه، تو هم باید به یکی دیگه زنگ بزنی.» من گفتم: «واقعاً باید به یکی دیگه زنگ بزنی؟ من که بیخیال شدم.» جون با اشتیاق گفت: «یعنی داشتی فکر میکردی که امتحانش کنی؟ باید امتحانش کنی.» گفتم: «من به هیچ چیز رایگان سی روزه اعتماد ندارم. چون خودمو میشناسم. یادم میره اشتراکم رو لغو کنم.» جون گفت: «یادت نمیره چون آبلیک خودش زنگ میزنه یادت میندازه.» بعد رو به مارگو گفت: «تو هم بایدامتحانش کنی، بعد دربارهش مقاله بنویسی.» مارگو مدتها بود تلاش میکرد بهعنوان خبرنگار تکنولوژی کار فریلنسی پیدا کند ولی وقتش را پیدا نمیکرد چون برای مخارج زندگی بازاریابی میکرد. مارگو با حرص زد روی پیشانیاش و گفت: «میخوام کلاً بیخیال روزنامهنگاری فریلنس بشم. آدمها بهم پیشنهاد پنجاه دلار میدن برای چیزی که صد ساعت تحقیق میبره. میشه درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم؟ مثلاً اون فیلمی که دیدی؟» جون فیلم را توضیح داد. ده سال پیش اکران شده بود و هیچکداممان آن موقع خبر نداشتیم، و به نظر واقعاً فیلم خوبی میآمد. مارگو نقدی از فیلم را در اینترنت جستوجو کرد. جون گوشیاش را روی میز، برعکس گذاشته بود، دستهاش را مرتب روی هم گذاشته بود، و یک نگاه قضاوتگر داشت. با خودم فکر کردم: فرقه. *** طبیعی بود که دیر یا زود رییس من هم این اپلیکیشن را کشف کند و شروع کند به فشار آوردن به من و بقیهی همکارها برای استفاده از آن. کیت با لحن خاصی گفت: «این اپلیکیشن بهرهوری نیست، اپلیکیشن سلامتیه.» انگار که این قضیه را بهتر میکرد. (من فقط از یک چیز بیشتر از اپهای بهرهوری متنفرم: اپهای سلامتی.) «باعث میشه خوشحالتر باشی! سالمتر باشی! از وقتی ازش استفاده میکنم سه عادت خوب جدید پیدا کردهم، هر روز نخ دندون میزنم، فیبر بیشتری میخورم، و موقع ناهار میرم پیادهروی.» در حالی که دندانهام را روی هم فشار میدادم، دردلم میگفتم لطفاً از فیبر مصرفیات چیزی نگو. جواب دادم: «خیلی خوبه، ولی نمیفهمم چه ربطی به کارم داره، یا چرا میخوای ازش استفاده کنم، مگه اینکه فکر کنی باعث میشه بهرهورتر بشم.» «فقط برای یک ماه آزمایشی امتحانش کن.» یادم افتاد در ارزیابی شش ماه پیش نوشته بودند که من نسبت به فرایندهای جدید پذیرش کمی دارم. (آندفعه، همان اپ پومودوروی مزخرف بود، فقط با این تفاوت که بهجای پنج دقیقه استراحت باید ایمیل جواب میدادی.) آبلیک را دانلود کردم و یک اسکرینشات فرستادم برای رییس، چون اگر قرار بود از ارزیابی بعدی جان سالم به در ببرم، حداقل باید میفهمید که انجامش دادهام. تازه این کار را وقتی سر کار بودم کردم، چون برای رییس احمق و کار بیخودم بود. خوشبختانه سر کار بودم چون راهاندازیش بیشتر از یک ساعت طول کشید. یک پرسشنامه با سوالهایی در مورد خواب، حال و هوا، غذای روزانه و هدفهام پر کردم. وقتی به بخش اهداف رسیدم، گزینههای مربوط به پیشرفت کاری و بهرهوری را تیک زدم. اما اپ دوباره پرسشنامه را باز کرد، با این پیام: «با وجود اینکه ممکن است کارفرماتان شما را تشویق یا حتی مجبور کرده باشد که این اپ را نصب کنید، استفادهی شما از ابلیک کاملا محرمانه است و ما شما را تشویق میکنیم که برای منفعت خودتان از آن استفاده کنید، نه محل کارتان. اگه دوست داشته باشید، یک گزارش قابل نمایش به رییستان میدهیم که نشان بدهد شما یک زنبور کارگر مطیع هستید. لطفاً با صداقت پر کنید، چون میخواهیم اپ واقعاً به شما کمک کند.» زنبور کارگر مطیع؟ این یکی غیرمنتظره بود. کیت قطعاً همچنین پیامی نگرفته بود وگرنه هرگز به زیردستاش پیشنهاد نمیداد. الگوریتم از کجا فهمیده بود من دارم ادا درمیآورم؟ از کجا فهمیده بود کیت توی بخش مدیریت کار میکند؟
اجازههایی که به اپ داده بودم را مرور کردم و . . . خب، میشد فهمید چطور ممکن است کیت یک «فلگ مدیریتی» را فعال کرده باشد. حالا کمتر مطمئن بودم که این یک نقشهی شرکتی برای دوشیدن کارمندهاست، اما شکهای مارگو در مورد «فرقه بودنش» بیشتر برایم معنی پیدا کرد. با تردید پرسشنامه را دوباره شروع کردم. اهدافم چه چیزهایی بودند؟ جز اینکه از کار اخراج نشوم؟ چون بیکاری و بیخانمانی از این شغل کوفتی بدتر بود. برای بعضیها «هدف تناسب اندام» ظاهر میشد، اما برای من نه. هیچ گزینهای مثل دویدن یا کاهش وزن نبود. هدفهایی که نشانم داد اینها بودند: بیشتر کتاب بخوان، نقاشی یاد بگیر. همیشه دلم میخواست نقاشی بکشم. پس آن را انتخاب کردم. ***
گوشیام چرا زنگ میزند؟ از تخت بلند شدم تا قطعش کنم. پیغام روی صفحه گفت: «صبح به خیر، لینئا. این اپلیکیشن آبلیک است که با شما تماس میگیرد. لطفا با داوطلب آبلیک که به شما زنگ میزند مهربان باشید.» یک ساعت زودتر از چیزی که میخواستم بیدار شدم. گفتم «الو؟» امیدوار بودم صدای خوابآلودم عصبانی بهنظر نرسد. «سلام لینئا.» صدای یک زن بود، کمی مضطرب. «این تماس صبح به خیرته از طرف آبلیک که میخواد بهت بگه قهوهت رو دم کن، و پردهها رو بکش کنار. هوای قشنگیه.» در واقع میتوانستم نور آفتاب را از بین پردههای تاریک ببینم. گفتم «باشه، همین؟ نمیدونم اینجا چهطوری کار میکنه.» به نظرم آمد که آن طرف خط لبخند زد، یا حداقل صداش صمیمیتر شد. «آره همین. فقط واقعاً بلند شو. خوشحال میشی.» و تماس قطع شد. چند لحظه روی تخت نشستم. بعد مثل چیزی که گفته بود، پردهها را کنار کشیدم. آسمان آبی بود و پنجرهی آپارتمانم رو به خورشید صبح. قهوه را دم کردم و خواستم تا قهوه دم میکشد، توی توییتر بچرخم که یک پیام پاپآپ ظاهر شد: «توییتر نرو. این لینک را باز کن که مربوط به انجمن گفتگوی اَبلیک برای هنرمندان است.» هنرمندان؟ آهان، چون گفته بودم میخواهم نقاشی یاد بگیرم. خب، باشد. تا قهوه حاضر شود، صفحه را بالا پایین کردم و پر بود از نقاشیها: مداد، پاستل، آبرنگ، زغال. از طراحی خطی یک گربه روی پنجره گرفته تا نقاشی آبرنگی رودخانهای در شهر. همهشان شگفتانگیز بودند. یک پیام دیگر آمد: «قهوهت رو بنوش، صبحانه بخور، دوش بگیر و تو این چهل دقیقهای که وقت داری که بری سر کار، با هر وسیلهای که دم دست است، خودکار یا مداد یه نقاشی از یه اژدها بکش.» با حرص به صفحه خیره شدم و جواب دادم: «من گفته بودم میخوام یاد بگیرم نقاشی کنم، نه اینکه بلدم.» اپ نوشت: «لازم نیست خوب باشد.» غرغرکنان یک اژدهای خیلی بد کشیدم، بعد اپ گفت عکسش را بارگذاری کنم. بعد هم یادآوری کرد: «کارت اتوبوس را فراموش نکن. یک چتر و کاپشن سبک هم بردار چون باران میآید.» وقتی از ایستگاه اتوبوس تا اداره میرفتم، دوباره گوشیام زنگ خورد. صدای جدیدی گفت: «سلام لینئا.» باز هم مردد. این واقعیت که هیچکس دیگری ظاهراً مایل به انجام این تماسها نبود، کل ماجرا را هم عجیبتر میکرد. عجیب بود که آنها این کار را میکردند. اما بدیهی بود که آنها هم مثل من از تلفن زدن بیزار بودند و این خوب بود. «من یاسمین ام، این یه تماس خیلی کوتاهه برای اینکه ورودت رو به انجمن هنرمندان خوشآمد بگم.» این دیگه خیلی اغراق شده بود. انجمن هنرمندان؟ با صدای بلند گفتم: «فکر کنم اشتباهی شده.» گفت: «نه اشتباهی نشده. برای همین تماس میگیریم. خیلیها این رو میگن. میخوای چیزهای جالب خلق کنی؟ درسته؟» گفتم: «کی نمیخواد؟» باران شروع به باریدن کرد. چترم را باز کردم. یاسمین گفت: «نه، بعضیها واقعاً علاقهای به خلق کردن چیزی ندارند. اما به نظر میرسه تو داری.» گفتم: «بله.» گفت: «پس اینجا جاییه که باید باشی. ما ازت حمایت میکنیم. راستی، من اژدهات رو خیلی دوست داشتم.» صورتم سرخ شد. گفتم: «شبیه چیزی بود که یه بچهی دهساله کشیده باشه.» پرسید: «چند ساله بودی وقتی نقاشی کشیدن برای سرگرمی رو کنار گذاشتی؟ حدود ده ساله؟» «بله…» گفت: «خب، پس هیچ مهارتی رو از دست ندادی. بهتر میشی. به انجمن خوش اومدی.» *** شگفتانگیز است که روزانه چقدر تصمیمهای کوچک میگیریم. من تازه داشتم میفهمیدم. چون اپ خیلیهاش را بهجای من میگرفت. چه چیزی بپوشم. چه چیزی برای صبحانه درست کنم. حتی لیست خرید میداد. فکر کردم خرجم را دو برابر میکند، اما قبض نهایی مثل همیشه میشد. و تمرین نقاشی! هر روز تمرین. یک هفته بعد، اپ من را فرستاد مغازهی لوازم هنری و با پولی که از اتوبوسسواری پسانداز کرده بودم، یک دفتر طراحی و مداد خریدم. به خانه برگشتم و گلدان گل را -که اپ به لیست خریدم اضافه کرده بود- کشیدم. میفهمیدم چرا مردم این اپ را دوست داشتند. حتی اگر یک کم ترسناک بود. انگار بودجهی خرید من را هم میدانست. بهجای بالا پایین کردن توییتر، داشتم در اپ نقاشیهای بقیه را میدیدم: گیاهان آپارتمانی در آفتاب، طراحی گربهای به شکل پری دریایی با مداد رنگی، خیابان شهری با آبرنگ. من هم تکالیف روزانهم را میکشیدم و میگذاشتم، حتی اگر نقاشی بقیه از من خیلی بهتر بود. هیچوقت در دبیرستان هنر برنداشته بودم چون پدر و مادرم میگفتند باید برای آینده علوم بیشتری بخوانم. در دانشگاه هم هنر برنداشتم چون گران بود و باید کلاسهای عملی میرفتم. حالا شغلی داشتم که «خوب» به حساب میآمد. بیمه داشت، اجاره و قسطهام را میداد، و شاید یک روز بتوانم خانه هم بخرم. فهمیدم که نقاشی را دوست دارم. چرا رهاش کرده بودم؟ دو هفته بعد، اپ من را وارد زنجیرهی تماس کرد. حالا علاوهبر تماسهایی که با من میگرفتند، بعضی وقتها من باید زنگ میزدم. اولین بار «تماس صبحبهخیر» بود. اپ شمارهگیری و متن پیام را خودش روی صفحه نشان میداد. زنگ خورد. کسی با صدایی خوابآلود گفت: «الو؟» گفتم: «سلام. این تماس صبحگاهی شماست.» اطلاعات بیشتری روی صفحه بالا میآمد. «اَبِلیک یادآوری میکند که یک ساعت دیگر وقت دندانپزشکی دارید، پس سر کار نروید؛ امروز باید به دندانپزشکی بروید.» صدای خندهی خفیفی آمد: «درسته. باشه. ممنون.» و همین بود. تمام شد، قبل از آنکه حتی واقعاً مضطرب شوم. یا کاربران اَبِلیک همه خیلی مؤدب بودند، یا برنامه چون تازهکار بودم، من را به تماسهای آسانتر وصل میکرد. هر کسی که برایش یادآوری میکردم (وقت بیدار شدن است، وقت خوابیدن است، وقت پیادهروی است، امروز دوش گرفتی؟) تشکر میکرد و معمولاً همان کار را انجام میداد. (یک پیام کوچک میگرفتم و میفهمیدم که یادآوری من فایده داشته است.) بعد از سی روز، وقتش رسید که برای برنامه پول بپردازم، و آنجا بود که فهمیدم پرداخت چیزی ساده مثل ۳۰ دلار در ماه نیست. نه. برنامه پرداختها را به نزدیکترین عددِ رُند گرد میکرد، مثلاً ۳.۹۵ دلار میشد ۴ دلار، یا ۵۸.۵۱ دلار میشد ۵۹ دلار، و برنامه آن پول اضافه را برمیداشت. (البته، اگر برای چیزی ۱.۲۵ دلار میپرداختید، آن را تا ۲ دلار گرد میکرد و ۷۵ سنت اضافه را به حساب پسانداز خودتان میفرستاد.) فکر کردم ارزشش را دارد و دکمهی تأیید را زدم. *** جون گفت: «شگفتانگیز نیست؟» او هنوز به طرز عجیبی نسبت به اَبِلیک هیجانزده بود. هنوز هم جدول کلمات بازی میکرد. رییسم گفت: «کار خوبی کردی. خوشحالم کمی در این مورد ذهن باز نشون دادی.» و من با اشتیاق سر تکان دادم و وانمود کردم که این برنامه من را پربازدهتر کرده است. اگرچه دیروز ساعت ۵:۱۰ عصر یک تماس واقعی داشتم از کسی که گفت: «میدونی، شغلت عاشقت نیست. بهتره بری خونه. اگه باز هم تا دیر وقت سرکار بمونی، شاید انرژی درست کردن شام رو نداشته باشی، و شام امشبت هم قرار بوده سالاد نیسو باشه، که خوشمزهست. این نظر اَبِلیک نیست، نظر منه. من هم دیروز خوردم.» مارگو گفت: «عضو یه فرقه شدی.» گفتم: «فکر نمیکنم. بههرحال یه فرقه باید یه نظام اعتقادی یا چیزی شبیه به اون داشته باشه. کسی به من نگفته داروهای ضدافسردگیمو قطع کنم. در واقع دیروز برام یادآوری فرستادن که نسخهمو تمدید کنم. کسی هم نمیخواد من خدایان باستانی رو پرستش کنم یا براشون عضوگیری کنم.» «جون عضوگیریت کرده.» «نه، رییسم مجبورم کرد.» «پس این یه فرقهی سرمایهداریه. مثل اون کتاب دربارهی موشها. یه کارمند خوب و مطیع و سربهزیر باش.» گفتم: «نه، ببین، موضوع این نیست. حقیقتا اینطور نیست.» مارگو میخواست چیزی با حالت تردید بگوید، اما من ادامه دادم: «امروز وقتی برای ناهار بیرون رفتم، برنامه یه پیام فرستاد که کیت قراره بقیهی بعدازظهر رو توی جلسهی بیرون از دفتر باشه، پس بهتره ناهارم رو با خیال راحت بخورم، کمی پیادهروی کنم و شاید پانزده دقیقه هم نقاشی تمرین کنم قبل از اینکه برگردم پشت میزم. انگار که ردیتِ جنبش ضد کار یه اپلیکیشن بهرهوری ساخته باشه.» این اولین چیزی بود که واقعاً مارگو را غافلگیر کرد. عقب نشست و مدتی چیزی نگفت، فقط از یخچایاش جرعهای نوشید و به گفتوگوی من و جون دربارهی قراری که جون آخر هفتهی گذشته رفته بود گوش داد. (یکی از حوزههایی که اَبِلیک اصلاً واردش نمیشد، روابط عاشقانه بود. این اپ بههیچوجه اپلیکیشن دوستیابی نبود.) مارگو بالاخره گفت: «میخوام بدونم کی پشتشه.» نه من و نه جون چیزی نمیدانستیم. مارگو گفت: «پیداش میکنم. شاید بتونم یه مقاله دربارهش بنویسم و بفروشم.» گفتم: «فکر میکردم گفتی…» مارگو گفت: «میدونم. ولی کنجکاوم.» *** نه اینکه بخواهم زودتر از مارگو مقالهای بنویسم یا چیزی شبیه به آن، اما کمکم برایم سؤال شد چه کسی پشت اَبِلیک است. مقالهی ویکیپدیا از آنها بهعنوان یک «جمع ناشناس با اسم مستعار» یاد کرده بود و چندین منبع اینترنتی دیگر هم آنها را «جمع سایهوارِ ناشناس با اسم مستعار» توصیف میکردند. در یک رشتهگفتوگوی طولانی در ردیت هم دیدم که مردم گمانهزنی میکردند شاید این برنامه مخفیانه توسط اپل، ساینتولوژیستها، دولت چین، ایلومیناتیها (سازمان مخفی جهانی) یا کارخانهی تشک خوشخواب اداره شود؛ هرچند کسی که آخری را مطرح کرده بود این ایده را از آنجا گرفته بود که دوستش از طرف برنامه دستور گرفته بود یک تشک نو بخرد، و خودش هم اعتراف کرده بود احتمالاً دلیلش این است که آن دوستش روی تشکی سیساله میخوابید که نهتنها برای کمرش مضر بود بلکه از گرد و خاک انباشتهاش خسخس سینه میگرفت، و تازه تشک جایگزینش را هم از آن کارخانهی تشک خوشخواب نخریده بود. عجیبترین چیزی که از آن رشتهگفتوگو فهمیدم این بود که اگر کاربر تعهداتش را درست انجام میداد-تلفن میزد، کارهای روزمره را طبق دستور انجام میداد- اپلیکیشن نهتنهاهزینهی اشتراک ماهیانه را نمیگرفت، بلکه پول هم پرداخت میکرد. کسی نوشته بود که به توصیهی برنامه از کارش استعفا داده -که به نظر من خیلی افراطی و شاید حرکتی حتی شبیه به یک فرقه بود- و بعد برنامه برایش به اندازهی هزینههای ضروری پول واریز کرده بود. او در همان رشتهگفتوگو نوشته بود: «این یه اپلیکیشن کمک متقابله.» همین باعث شده بود بقیه هم داستانهایی تعریف کنند؛ از هدیههای کوچک مثل کارت قهوه در هفتههای سخت گرفته تا چند نفری که به خاطر توصیهی مستقیم برنامه یا فقط به خاطر اینکه سعی کرده بودند سر وقت کارشان را ترک کنند (چیزی که برنامه همیشه میگفت) و اخراج شده بودند. و در همهی این موارد برنامه تا وقتی که این افراد شغل جدید پیدا کنند، صورتحسابهایشان را پرداخت کرده بود. اما از همه عجیبتر یک رشتهگفتوگوی جداگانه دربارهی «اپلیکیشن بهرهوری اَبِلیک» بین تعدادی مدیر بود که همه میگفتند این برنامه باعث شده کارمندهایشان پربازدهتر شوند و حتماً باید به کارمندهایی که از آن استفاده میکنند پاداش داد. گزارشم را برای مارگو ایمیل کردم. باید اعتراف میکردم که او بیراه نمیگفت؛ این واقعاً عجیب بود. *** حدود یک ماه بعد بود که کیت با قیافهای نگران سر میزم آمد. گفت: «یه بولتن امنیتی گرفتم که نگرانیهای جدی دربارهی اون اپلیکیشنی که توصیه کرده بودم مطرح کرده. بهتره پاکش کنی. اینم اطلاعاتی دربارهی نحوهی پاک کردنش از گوشیت.» گفتم: «اوه؟ باشه، نگرانکنندهست؟ همین الان پاکش میکنم.» مقالهای که فرستاده بود روی مسائل مربوط به حریم خصوصی اَبِلیک تأکید داشت، که در واقع درست هم بود. اپ اولش فقط کمی در زندگی آنلاینم سرک میکشید، ولی با گذشت زمان از من خواسته بود چیزهای بیشتری اضافه کنم. ویژگی جدید این هفته این بود که اگر یک ویدیوی کوتاه از کمد لباسهایت بگیری، برنامه دستورالعملهای دقیقتری برای ست کردن لباسهایت میدهد، با استفاده از همهی لباسهایی که داری اما هیچوقت به فکرت نرسیده آنها را بپوشی. این ویژگی البته زمان میبرد تا کامل بهروز شود، چون «ویژگی» در واقع «آدمهای دیگر وارد به مد» بودند که لباسهایت را نگاه میکردند و پیشنهاد میدادند. در هر صورت، وقتی یک اپ دسترسی به کمد لباست میخواهد، گفتن اینکه این یک نگرانی مربوط به حریم خصوصی است، شاید کمگویی باشد. ولی خیلی بعید میدانستم که کیت واقعاً نگران حریم خصوصی من باشد. تقریباً مطمئن بودم خبر پخش شده که این اپ مردم را تشویق میکند تمام عمرشان را در اداره نگذرانند. رفتم سراغ انجمن و دیدم فقط من نیستم؛ مدیرها ناگهان در یک چشم به هم زدن از «همه باید از اَبِلیک استفاده کنن» به «هیچکس نباید از اَبِلیک استفاده کنه، خطرناکه» تغییر موضع داده بودند. یک نفر گفت: «نگران نباشید»، و کلی گزینه معرفی کرد، از جمله یک اپ جعلی که همان اَبِلیک بود ولی با آیکونی متفاوت، برای وقتی که رییست بخواهد گوشیات را چک کند. من هم سریع رفتم و یک آیکون جایگزین انتخاب کردم که ظاهرش شبیه اپلیکیشن پیگیری چرخهی قاعدگی بود، چیزی که پاشنهی آشیل کیت بود. مطمئناً هیچوقت کنجکاو نمیشد بیشتر نگاه کند. بعد هم یک دفترچهی سفید و مداد طراحی برداشتم، چون جلسهی بزرگی با کل بخش داشتیم. یکی از بهترین چیزها در طراحی کردن وسط جلسه این است که هیچ فرقی با کسی که با دقت یادداشت برمیدارد نداری، مگر اینکه کسی درست از بالای شانهات نگاه کند. **** نگرانیهای کیت شروع یک روند بود. «بولتن امنیتی» با مجموعهای از خبرهای پارانوییدگونه که روزانه منتشر میشد، کامل شد. هیچکدامشان نفهمیده بودند چه کسی پشت اپلیکیشن است، و همهی آنها از صفت «سایهوار» استفاده میکردند، چون اینطوری شاید ترسناک و هیولاگونه به نظر برسد. چند مقاله شامل پروفایلهایی از کاربران اپ بودند که شاید مشکلی نداشت. اما یکی از آنها به کاربری اشاره کرده بود که قبلاً زندانی بوده و در تلاش برای ترک اعتیاد به الکل بود. او از اپ استفاده میکرد چون به یک روتین تحمیلی در زندان وابسته شده بود. دیگری زنی را انتخاب کرده بود که گفته بود اپ به او کمک کرده «با ارتعاشات جهان هماهنگ شود»؛ سومین مقاله هم یک ترکیب عجیب و غریب ارائه داده بود، نه یک انسان واقعی. به عبارت دیگر، همهی آن مقالات میگفتند این اپ برای بازندگان است. ثبتنامهای جدید ناگهان متوقف شد. در یک رشتهگفتوگوی انجمن هنرمندان پرسیدم: «کسی نگران نیست؟ نمیخوام این انجمن از دست بره.» یکی گفت: «هر جامعهی آنلاین تاریخ انقضا داره.» اصلاً امیدوارکننده نبود! امیدوار بودم کسی بگوید این یکی حداقل به شکل مشخصی دوام خواهد آورد. و شاید «جمع سایهوار» هم همین را میخواست، چون من را به ملاقاتهای حضوری با دیگر کاربران اَبِلیک تشویق میکرد. ما در کافیشاپها و پارکها ملاقات میکردیم و شماره تلفن رد و بدل میکردیم تا اگر اپ از بین رفت، حداقل بتوانیم با هم در تماس باشیم. همچنین وسایل هنری رد و بدل میکردیم؛ من یک جعبه پاستل امتحان کرده بودم اما از گرد و خاکش روی انگشتانم متنفر بودم، پس آن را به کسی دادم که مشتاق بود امتحانش کند. دیگری پرسید: «تو لینئا هستی؟» و یک ست کوچک آبرنگ مسافرتی به من داد. گفت: «اینها قرار بود به دست تو برسند.» خندهای تلخ کردم. اپ دو بار تلاش کرده بود من را مجبور کند وقتی به فروشگاه هنری رفتم، آبرنگ بخرم. اما من همچنان مداد رنگیهای بیشتری میخریدم. آبرنگ ترسناک بود. پرسیدم: «چرا اپ اینقدر مصمم است من آبرنگ بخرم؟» کسی که ست را به من داد گفت: «شاید تو زیاد به نقاشیهای آبرنگ دیگران نگاه میکنی. به هر حال، این حالا مال توئه، ببرش خونه و امتحانش کن.» صبح روز بعد بیدار شدم، پردهها را کنار زدم، قهوه درست کردم و نشستم با آبرنگها دسته گل تازهام را کشیدم. جای تعجب نبود که همهی رنگها با هم ترکیب شدند و یک تودهی نامرتب به جا گذاشتند، هرچند به نوعی در شلوغی خودش زیبا بود. یک عکس گرفتم و در رشتهگفتوگوی هنری همان روز گذاشتم. یک یادداشت پینشده در بالای صفحه گفت: «باید اخبار را چک کنی.» طی همان شب، پوشش خبری دربارهی اَبِلیک تغییر کرد. این بار، دلیلش مارگو بود. **** اَبِلیک توسط یک هوش مصنوعی اداره میشد، که در آزمایشگاهی در دانشگاه تمپل فیلادلفیا ساخته شده بود و مدیریت میشد. دانشمندان علوم کامپیوتر در تمپل این اپ را ساخته و به هوش مصنوعی هدف «شادتر کردن مردم» را داده بودند… و سپس فقط تماشا کردند ببینند چه اتفاقی میافتد. مارگو جوابهایش را پیدا کرده بود و یک سری مقاله چهار قسمتی را به یک روزنامهی ملی فروخته بود، آنقدر پول گرفته بود که وقتی روز انتشار اولین مقاله به رستوران رفتیم، به بقیه گفت او حساب میکند. سر میز نشستیم و جون به جلو خم شد. گفت: «نمیفهمم. نمیتونی فقط به یه هوش مصنوعی بگی مردم رو شاد کن. حتماً دستورالعملهای دقیقتری بهش دادن.» مارگو گفت: «خب، تحقیقات زیادی هست. مثلاً میدونیم مردم وقتی زمان بیشتری بیرون از خانه میگذرونند و خواب کافی دارند، شادترن. بنابراین برنامه با اینها شروع کرد، بعد میزان تأثیر هر مداخله رو دنبال کرد تا اپ رو بهتر کنه.» من شال زردی را که اپ امروز صبح گفته بود بپوشم، مرتب کردم. «فکر کنم رنگهای روشن قراره حال آدم رو بهتر کنند.» مارگو گفت: «من با یکی از برنامهنویسها مصاحبه کردم و مشخصاً دربارهی ویژگی کمد لباس سؤال کردم. یافتهشون تا حالا اینه که مسئله رنگ نیست، بلکه پوشیدن لباسهاییه که فکر میکنی «خاص» هستن. به علاوه، کسایی که لباسهایی میخرن ولی هرگز نمیپوشن، هر بار که میرن سر کمدشون، کمی احساس گناه میکنن. وقتی یادآوری میشه که بعضی از لباسهایی که قبلاً خریدی رو بپوشی، حس بهتری نسبت به خودت و خریدهات پیدا میکنی. همچنین کمتر احتمال داره چیزهای جدید بخری.» گفتم: «پس فقط من رو مجبور کردن که لباسهای رنگ روشن بپوشم.» مارگو گفت: «فکر کنم برای اینه که تو واقعاً رنگهای روشن رو دوست داری، چون کلی لباس روشن تو کمدت داری. واقعاً من هم میتونستم بهت بگم لینئا. هر بار که برای چیزی میریم خرید، چیزی میخری که نارنجی روشن یا زرد یا قرمزه. و بعد دوباره به رنگهای خاکی برمیگردی.» جون سر تکان داد و موافقت کرد. گفتم: «باشه، ولی کسی که عکسهای کمدم رو نگاه کرده هوش مصنوعی نبود، یکی دیگه از اعضای جامعه بود.» مارگو گفت: «آره، احتمالاً این بزرگترین یافتهشونه. مردم وقتی عضو جامعهای هستن شادترن. که راستش ما قبلاً هم میدونستیم، وقتی علم چیزی رو به مردم میگه که قبلاً میدونستن، بیشتر تحت تأثیر قرار میگیرن.» هنگام ناهار به این موضوع فکر کردم. البته مردم وقتی عضو جامعهای اند شادتر اند، ولی این جامعه به شکلهایی نظارت و ساختارمند شده بود که خیلی از جوامع دیگر نبودند. به ما وظایفی داده میشد، از تماسهای تلفنی گرفته تا جدیدترین مسئولیتم که باید برای کسی با فرزند کوچک که عاشق اختاپوس بود، اختاپوس میکشیدم. من از رفتن به اداره پست خوشم نمیآید، بنابراین کار را به کسی در قطار سپردم تا برایم پست کند. **** «یک آزمایش جسورانه در شادی انسانی» یکی از نقلقولهای برجسته از سری مقالههای مارگو بود. این همان عبارتی بود که یکی از پژوهشگران برای توصیف پروژه به کار برده بودند. استادانی که پروژه را مدیریت میکردند حاضر به مصاحبه با او نشده بودند، اما او توانست با یک فارغالتحصیل سابق مصاحبه کند، و این شخص نقلقولهای فوقالعادهای ارائه داد، مثل همان «آزمایش جسورانه». مقاله تا حدودی از کنار مسائل اخلاقی عبور کرده بود، اما فارغالتحصیل سابق تأکید کرده بود که پرسشی که همیشه میپرسیدند این بود: «کدام یک از دو کار خوب مردم را شادتر میکند؟» و نه «آیا میتوانیم مردم را ناراحت کنیم؟» او گفته بود: «ما میدونیم چطور مردم رو ناراحت کنیم. فقط نگاهی به جامعه بندازین.»
همهی کارهایی که اَبِلیک به من میگفت انجام بدهم، ناگهان معنا پیدا کرد. تحقیقات نشان میداد مردم وقتی تصمیمات کمتری میگیرند، زمان بیشتری بیرون میگذرانند، کمتر رانندگی میکنند و کمتر وقتشان را در شبکههای اجتماعی سنتی میگذرانند، شادتر هستند. بنابراین اپ به من دستور غذای هفتگی میداد، من را به پیادهروی میفرستاد، میگفت با قطار بروم و من را تشویق میکرد به جای رفتن به توییتر کتاب بخوانم. علاقه به اَبِلیک دوباره افزایش یافت، اما دانستن چگونگی کارکرد همهی آنها، کمی از جادوی آن کم کرد. مردم شروع کردند به پیوستن به اپلیکیشن تا طرحهای بازاریابی چندسطحیشان را به ما بفروشند. بحثهای مربوط به غذا کمکم پر شد از پستهایی دربارهی نوشیدنیهای جایگزین وعدهی غذایی، و خیلی زود معلوم شد که یک عده برای جذب مشتریان جدید از این شیکهای تقلبی و آشغالی پول میگیرند. یک صبح، تماس بیدارباش من بهجای صدای یک انسان، اسپم صوتی بود، و همان شد نقطهی پایان. اپلیکیشن را حذف نکردم، اما شروع کردم به نادیده گرفتن تماس بیدارباش و پیامک وقت خوابم، که خوشبختانه باعث شد اپلیکیشن دیگر تلاش نکند من را وارد «چرخهی تلفنی» کند. هرچه کمتر از آن استفاده میکردی، کمتر چیزی از تو میخواست. عصرها در وقت آزاد، شروع کردم به دیدن پیاپی برنامههای زرد تلویزیونی. یک بعدازظهر پیامکی گرفتم. لحظهای فکر کردم از اَبِلیک است، اما نه. کمی دقیقتر نگاه کردم و فهمیدم یکی از کسانی است که در پارک ملاقات کرده بودم، در همان هفتههایی که فکر میکردیم اپ قرار است بسته شود. یکی دیگر از هنرمندان بود. پیام میپرسید: «میخوای دوباره همو ببینیم؟ این آخر هفته هوا خوبه و دلم برای نقاشی تنگ شده.» به مدادهایم نگاه کردم که گرد گرفته بودند. پرسیدم: «اپ مجبورت کرد پیام بفرستی؟» جواب آمد: «نه. فقط دلم برای هنر تنگ شده. تو چی؟» دوباره به مدادهایم نگاه کردم. ماه گذشته، نگاه کردن به آنها باعث میشد احساس گناه کنم، پس عادت کرده بودم بهشان نگاه نکنم. تقریباً آنها را کاملاً کنار گذاشته بودم. اما دلم برای نقاشی تنگ شده بود. خیلی دلم تنگ شده بود. پیام دادم: «باشه، میام.» مدادهایم را تیز کردم و قلمموهای آبرنگ را از کشو بیرون کشیدم. دفترچههای طراحیام را در یک ردیف مرتب گذاشتم و ورق زدم. آنقدر از نگاه کردن به آنها گذشته بود که میتوانستم چیزهای خوب را ببینم، نه فقط چیزهای بد. پیچ و خم شاخک اختاپوس در طراحیهایی که قبل از ارسال آن نقاشی به عنوان هدیه کشیده بودم. نور و سایه در طراحی آشپزخانهام که به طرز عجیبی درست از آب درآمده بود. آن نقاشی آبرنگ از دسته گل که قبلاً مرا ناامید کرده بود، حالا به نوعی شلوغ، زیبا و فوقالعاده به نظر میرسید. به آرامی آن نقاشی را از دفترچه جدا کردم و روی در یخچال چسباندم تا جلوی چشمم باشد. چرا دیگر برای خودم گل نمیخرم؟ آیا برای خرید گل برای خودم به اپ نیاز دارم؟ با کریستین در پارک قرار گذاشتم. او از من جوانتر بود. اعتراف کردم: «ماههاست از اپ استفاده نکردهام.» گفت: «من هم. از اینکه دائم بهم بگن چی بپوشم و چی بخورم خسته شدم.» گفتم: «بیا قدم بزنیم و چیزی پیدا کنیم که بخوایم نقاشیاش کنیم.» کنار هم در پارک قدم زدیم و به دنبال منظرهای زیبا بودیم. وقتی با دفترچهی طراحی و قصد خلق هنر بیرون میروی، متوجه خیلی چیزها میشوی؛ سایههای برگ درختان، بنفشههای کوچک وحشی که در سایه رشد میکنند، منحنی پرواز پرندهای در هوا. به فوارهای رسیدیم که اطرافش گلدانهای پر از گل بزرگی بودند. وقتی رسیدیم، چهار نفر دیگر آنجا بودند با دفترچهها و مدادها یا پالتهای کوچک آبرنگ مسافرتی. دو نفرشان نگاه کردند و وقتی ما به جمعشان پیوستیم لبخند زدند. روی چمن نشستم و شروع به کار کردم. کنارم زن مسنتری بود با دفترچهای خیلی ارزان و یک بسته مداد شمعی. وقتی دید به طراحیاش نگاه میکنم سرخ شد. گفت: «ببخشید، این یه انجمنه؟ چون من عضو نیستم و نمیخوام جای کسی رو بگیرم.» گفتم: «انجمن نیست. و اگه اومدی برای نقاشی، همین حالا هم به جمع تعلق داری.» قلمموهای آبرنگ و لیوان آب مسافرتیام را بیرون کشیدم و یک برگه و یکی از قلمموهایم به او دادم. گفتم: «میدونی چیه؟ بیا هر دو یه چیز جدید امتحان کنیم.»
منبع: https://clarkesworldmagazine.com/kritzer_05_23/
بین زمین و آسمان ماندهام. این را بعدازظهر جمعهای به دوستی گفتم؛ چند روزی بود که هر کاری کرده بودم نشده بود با جولیا تماسی بگیرم. هفتۀ بعد به خارج ...
یکی از قدیمیترین خاطراتی که به یاد دارم با گریه و زاریهایم شروع میشود. هرچه مامان و بابا تلاش میکردند ساکتم کنند من پسشان میزدم. بابا وا داد و از اتاق ...
بخش اول اظهارات جوئل هتمن جونیور من بدبختترین آدم روی زمینم. ثروتمند، محترم، نسبتا تحصیلکرده و دارای تنی سالم؛ با بسیاری موهبتهای دیگر که صاحبانش آنها را ارج مینهند و محرومانش آرزوی ...
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
نویسنده: یییون لی - مترجم: فاطمه ثابتی
نویسنده: کن لیئو - مترجم: اکرم موسوی
نویسنده: امبروس بیرس - مترجم: سیدمحمد عادل
نویسنده: علی نادری