نویسنده: نادر هوشمند
تاریخ انتشار: ۷ آذر, ۱۴۰۳
بخش نخست: قسمتی از دستنوشتههای فرزاد ن. (بدون تاریخ)
خانمها و آقایان! امشب میخواهم داستان یک مخلوق دریایی را برایتان بازگو کنم، پدیدهای بیهمتا و آفریدهای شگفتانگیز که جناب پروفسور پطرسیان با خودش از سفری دور و دراز آورد و سخاوتمندانه به جهانیان عرضه داشتش. بله، پروفسور پطرسیان را میگویم، ماهیشناس شهیر زمانهی ما که من از این شانس برخوردار بودم تا طی چند سال متمادی به عنوان دستیار ساده و شاگرد معمولی اما کنجکاو و علاقهمند، در کنارش باشم و از محضرش استفاده کنم و از بحر دانشش بهرهها ببرم. در واقع، پس از اتمام تحصیلات و کار بر روی چندین پروژهی تحقیقاتی دربارهی آبزیان خلیج فارس و فکهای خزری و نیز به ثمر رساندن چند فعالیت پراکندهی زیستمحیطی با همکاری یکی دوتا از دانشگاههای وطنی بود که کاملاً اتفاقی موفق شدم بورسیهای به دست آورم و به دنبال آن، به موسسهی تحقیقاتیِ باپرستیژِ اقیانوسشناسی نیوپلیموث راه پیدا کنم. آنجا بود که دنیای دیگری به رویم گشوده شد، گشایشی که فقط و فقط به مدد پروفسور پطرسیان، یعنی بنیانگذار و گردانندهی موسسه، اتفاق افتاد. آشنایی با او، حضور در کلاسها و دورههای آموزشی او (چه نظری چه عملی)، مصاحبت با او و استفاده از تجارب گرانسنگی که داشت، تحول بزرگی را در زندگی من رقم زد که از علم و تخصص فراتر رفت و از من آدمی دیگر ساخت.
اما نه، اکنون وقت حرف زدن از خودم نیست، از داستان اصلی دور نشویم. داشتم میگفتم که من از این شانس برخوردار بودم تا طی چند سال به عنوان دستیار ساده و شاگرد معمولی، در کنار پروفسور پطرسیان باشم؛ پیش از آنکه وی دست به یک سفر اکتشافی بزرگ و طولانی بزند. سفر که چه عرض کنم، به زبان طنزآمیز اما بامسّمای خودش، زیارتی علمی بود، نوعی سیاحت شاعرانه – آخر وی هیچوقت بین علم و شعر تفاوت قائل نمیشد. هدفش از این سفر، مثل سفرهای پرشمار قبلی، بازدید از اقیانوس آرام بود که به چشمش بس عزیز مینمود و آن را به هر مکان جغرافیایی دیگری بر کرهی زمین ترجیح میداد: مواجهه با طوفانهای متعدد درست به مانند ماجراجویان قدیمالایام؛ پهلو گرفتن در کنارههای جزیرهی ایستر، بازیافتن بومیانِ دوست و آشنا، همصحبتی با ملاحان غریبه و همنشینی با دریانوردان خارجی، شنا در آبهای آرام، مطالعهی دوبارهی فرآیندِ به پهلو حرکت کردنِ خرچنگها، غواصی در اولین فرصت پیش آمده، عکسبرداری از هر چیز اقیانوسیِ جاندار یا بیجان؛ خروار خروار یادداشتِ توصیفی برداشتن (بر طبق عادت قدیمیاش) از موضوعات مشاهده و بررسی شده، نظاره کردن خورشید سرخفام که هر بار با همان کندی همیشگی پشت جزایر سلیمان میافتد، آن هم به مانند دینداران (چرا که نه؟ مگر یک دانشمند نمیتواند نگاهی دینی داشته باشد؟) و سرانجام دراز کشیدن بر سواحل ماسهایِ آیتوتاکی – یعنی جایی که به نظر میرسد در آن، نسیم دریایی همراه با زمزمهی امواجِ هر دم نوشوندهی دریای آرام، روان آسودهی مسافر خفته در زیر آسمان پرستاره را با خود به این سو و آن سو میبرد. و تازه این، همه چیز نیست: پروفسور پطرسیان با خودش چیزی از این مکانهای سحرآمیز به ارمغان آورد که من نمیتوانم بدون آمیزهای از احساس شادی و اندوه ژرف، از آن سخن بگویم. بهزودی خودتان چرایش را خواهید فهمید.
من مدتی پیش از بازگشت پروفسور پطرسیان که با بیصبری انتظارش را میکشیدم، کم و بیش در جریان واقعه بودم؛ اما دربارهی سورپرایزی که منتظرم بود کمترین ایدهای نداشتم. قضیه، بر اساس شایعاتی که اینور و آنور راه افتاده بود، به آخرین اکتشاف پروفسور پطرسیان مربوط میشد؛ اکتشافی که هیچکس از ماهیت آن خبر نداشت، اما چه بخواهیم چه نخواهیم به شایعات و فرضیات زیادی دامن زده بود. همینجا باید اشاره کنم که تا آن روز کسی ندیده بود که پروفسور پطرسیان با دست خالی از سفرهای تحقیقاتیِ کوتاهمدت و بلندمدت برگردد. روح کشف و دانش بر وجود نازنین این دانشمند که شدیداً بر ناشناختهها باز بود، حکومت میکرد و این روح که هم لطیف بود هم سخت، دو بال غولآسا داشت که بدون آنها پرواز سرگیجهآور ایکاروس چهلسالهی ما بر فراز پهنهی دریاهای آرام و ناآرام نمیتوانست محقق گردد: کنجکاوی و بیپروایی. افزون بر این، نباید دانش بیکران پروفسور پطرسیان را فراموش کرد که تقریباً همهی قلمروها را درمینوردید و هیچ موضوعی را از قلم نمیانداخت و هرگز در برابر موانعی که بر سر راه میل آتشینش سبز میشدند، تسلیم نمیشد. در پایان باید با کسانی که به درستی اشاره کردهاند همسخن شوم و بگویم که طبیعتگرای مجرب ما از جانب پوزئیدون، خدای اسطورهای دریاها و اقیانوسها، از موهبت ویژهای برخوردار بود که به مدد آن میتوانست این قبیل اکتشافات دریایی را به خوبی انجام دهد.
من بین نخستین کسانی بودم که پروفسور پطرسیان را با همهی احترامی که سزاوارش بود، پذیرا شدند. چه بعدازظهر فراموشنشدنیای! اعتراف میکنم که دلم برای این عالم عالیقدر تنگ شده بود و بیتاب دیدار دوبارهاش بودم. او را کمی غیرعادی و متفاوت یافتم: با موهای جوگندمی آشفته و سیمایی خسته گام بر میداشت، هر چند قدمهایش استوار بود و به زنان و مردانی که به گرمی سلامش میدادند و میکوشیدند تا کمی بیشتر نزدیکش شوند وقعی نمینهاد – به فاتحی از دوران باستان میمانست که بار عام داده بود و اکنون اتباع جدیدش مترصد لحظهای بودند تا چشمشان به جمالش روشن شود! ریش نتراشیدهای داشت که البته مانعی بر روشنیِ سیمایش نبود و لبخندی که مدام تحویل میداد آدمی را به یاد شمنهای کمحرف میانداخت که پس از طی آزمونی دشوار، ظفرمندانه به نزد قبیله بازگشتهاند. پروفسور پطرسیان واقعاً هم چنین کاری کرده بود، آری او موفق شده بود در جریان آخرین غواصیاش در اعماق دستنخوردهی اقیانوس آرام چیز بیهمتایی به دست آورد. نه نزد گذشتگان نه نزد کنونیان، هیچ متخصصی چشمش به چیزی با چنین ویژگیهایی نیفتاده بود، ویژگیهایی که هرگز در هیچ زبانی، در هیچ اطلس یا کتاب راهنمایی درج نگشته بودند؛ هیچ دانشنامهای آنها را آشکارا یا تلویحاً توصیف نکرده بود و هیچ کتابی به آنها اشاره نکرده بود. حتی امکان وجود چنین چیز زندهای تا به آن روز از بارورترین و غنیترین اذهان تخیلی تاریخ زیستشناسی دریایی نیز دریغ شده بود.
خرسندانه به خودم گفتم: پس اینطور! حق با دور و بریها بود! چشمانم که پیشاپیش مسحور شده بودند به آکواریومی خیره مانده بودند که اندازهای متوسط داشت و محتوای آن با یک پردهی خاکستری ضخیم پنهان شده بود. جماعتی کم و بیش چشمگیر از زن و مرد، اسیر میلی بینام و بیتاب از علاقهای مقاومتناپذیر، پیرامون آکواریوم پچپچ میکردند، از تصوراتشان میگفتند، به شور میآمدند و با بیصبری انتظار میکشیدند. سرانجام حرکت ناگهانی دست پروفسور پطرسیان انتظار ذلهکنندهی بازدیدکنندگان را شکست و با برداشتن پرده، همگان را حیران و انگشت به دهان ساخت: داخل آکواریوم که تا نیمه پر از آب زلال بود آفریدهای شگفتانگیز دیده میشد. این مخلوق، یک هیولای آبی نبود؛ بلکه بیشتر به یک ماهی غیرطبیعی میمانست با پهلوهایی تقریباً صاف. بالههای شکم و سینه و پشتش به راحتی خم و راست میشدند و پولکهای پرشمارش گاهی به رنگ شبتاب درمیآمدند و گاهی نیز بیرنگ میماندند. رفتارش تداعیگر رفتار یک گرزهماهی بود که انگار حاضر نمیشد اعماق ظلمتزدهی زیستگاهش را با هیچ مکان دیگری معاوضه کند. با این وجود، نه خجالتی بود نه پررو، نه بیتفاوت نه کنجکاو، از کراهت منظر و ترسناکیِ طبیعیِ آبزیان ژرفدریاها نیز در او خبری نبود. یگانگی نگاهش، هم به معصومیت بچه فُکی میمانست که زیر ضربهی زوبین اسکیموهای بیرحم در حال جان دادن است و هم به دشمنی غریزیِ یک کوسهی چکشی. با این که در سکوت حرکت میکرد اما اگر سرتاپا شنوایی میشدید، میتوانستید پژواکی از غرش دریاهای طوفانی را از جانبش بشنوید. در حقیقت این مخلوق در نگاه نخست هیچ ویژگی منحصر به فردی نداشت. اما آشنایی تدریجی با هالهی مرموزی که پیرامونش را احاطه کرده بود همان و پی بردن به شگفتی وجودش همان. انگار کهنالگوی تمام موجودات اقیانوسی در این مخلوق حلول کرده بود. هر اسمی میخواهید رویش بگذارید: خیالانگیز، متصورشده، وهمآور، به اندیشهنیامدنی، فرضی. در واقع این آفریده نشانهای متعددی داشت و گمانهای بسیاری بر میانگیخت، اما بینام بود و به سختی توصیفناپذیر یا بهتر است گفت هیچ نامی را بر نمیتافت و هیچ توصیفی را نمیپذیرفت. من یکی که اسمش را میگذارم ناموجود، آری ناموجودی که با نیروی باورنکردنیاش قادر بود تمامی هستندگان دریایی را به واسطهی آواها، تصاویر و تخیل، از نو زنده گرداند. اما اشتباه است اگر فکر کنید که من دارم برای شما از یک پردهی سینمایی، یک تابلوی جاندار یا یک مبدّل شنیداری مسحورکننده صحبت میکنم: فراتر از اینها، مخلوق دارای قدرتی ماوراطبیعی بود که میتوانست جان جهانِ اقیانوسی را برانگیزد، آن هم با همهی عظمتش و البته با تکتک جزئیاتی که مختص سایر مخلوقاتش بود. این مخلوق قادر بود هر چیزی را که میتوانست به خوبی در اقیانوس زندگی کند، زنده گرداند. بیشک مخلوق، اندامی بس انعطافپذیر و رنگی هر دم متغیر داشت که هر از گاهی درخشش فسفرمانند پولکهای رقصانش را فرو میبلعید. اما با این حال، هر چند به بزرگی یک ماهی مرکب غولپیکر یا به ریزی یک ساس دریایی نبود، اما اگر اراده میکرد میتوانست نقش هر دو را ایفا کند. نه، من قصد ندارم اینطور تعبیر کنم که مخلوق، به سان یک بالداندرس در افسانههای آلمانی، اَشکال گوناگونی به خود میگرفت.
نه، دستگاه جادویی این مخلوق، جور دیگری کار میکرد؛ زیرا همزمان، بازنمای انبوهی از اَشکال، اصوات و معانی مختلف بود که جملگی به جهان اقیانوسها تعلق داشتند؛ اَشکال و اصوات و معانیای که در حضور خودتان، جهان نامبرده را بازسازی و بازنمایی میکردند و از شما نیز دعوت میکردند تا در این یگانه فرآیند بازسازی و بازنماییِ خلاقانه شرکت کنید. این مخلوق هرمافرودیت، سن مشخصی نداشت و بهترین اثبات هستیِ پدیدهوارش در یک تناقض غریب خلاصه میشد: انگار جوانترین و پیرترینِ مخلوقات بود و به همین دلیل توان آن را داشت تا هم به واقعیات پیش پا افتادهی دریایی و هم به عجایبالمخلوقات دریایی، معنایی نو بدهد. بازدیدکنندگان برای مشاهدهی بیشتر و بهترِ مخلوق دریاییِ مختلفالاَشکال، سر و دست میشکستند و برای شنیدن صداهای متعددی که به نحوی غیر قابل مقاومت از جانب او تولید و بازتولید میشد زنجیر پاره میکردند. صخرههای مرجانی، علفهای آبی، انبوه جلبکها، دستهدسته فرشتهماهیان، میکروپلانکتونها، فوارهی نهنگهای تکافتاده، راه رفتن عمودی اسبهای دریایی، آتشفشانهای فورانکننده در زیر دریاها، شکوه آلباتروسهایی که از جزایر غیرمسکونی میآمدند … نه، بازدیدکنندگان این همه شگفتی را نمیدیدند و نمیشنیدند؛ بلکه با سرهایی داغ از رویاگردیهای معجزهآسا و همراه با چشمانی یکسره نوین و گوشهایی تماماً تازه و دوبار مسلح شده به حواس پنجگانه، بارها و بارها جملگی این شاهکارها را به تصور در میآوردند بدون این که متوجه گذر زمان شوند.
*** معالوصف، حادثهای نامنتظره پیش آمد، حادثهای که همه چیز را تغییر داد.
با اینکه بدون شک نگاه مدوساگونهی ما بازدیدکنندگان و تماشاچیان، نه مخلوق اقیانوسی را آزار میداد و نه میترساندش، اما باعث میشد که نیروی حیاتیِ سخاوتمندش دم به دم مصرف گردد. چنین نبود که مخلوق دریایی هر روز بیشتر از دیروز به دنبال دیده شدنِ مدام از جانب چشمان حریص ما کوچک و کوچکتر شود. نه، چنین نبود. اما با این حال، آینهی وجودش بیش از پیش کدر میشد، بدون اینکه کسی بتواند این روند را متوقف کند یا از سرعتش بکاهد. نمیدانم چرا پروفسور پطرسیان این بدبختی را پیشبینی نکرده بود. شاید دانشمند بزرگ ما در برابر این گنج زندهی ارزشمند برای انسانیت، سهلانگاری کرده بود؛ شاید هم سرنوشت مخلوق اقیانوسی از توان آیندهنگریِ همچون اویی پیشی گرفته بود. خوب یادم میآید که یک بار که هر دوتامان داشتیم در آزمایشگاه بزرگی که داشت و نقش خانهاش را نیز ایفا میکرد با هم گپ میزدیم، پروفسور پطرسیان به تلخی برایم اعتراف کرد:
«هرگز نباید این موجود را از زیستگاه طبیعیاش جدا میکردم. جایی که قبلاً در آن بود، به دور از جملگی بوالفضولیهای زیانآور مزاحمان، برای سالها و سدهها زندگی آرامی داشت. اعماق نامکشوف که توسط سیاهیها اداره میشدند او را در مقابل هر خطر خارجی محافظت میکردند. اما حالا خودت شاهدی که چه اتفاقی برایش افتاده: رنج میکشد، مسخ میشود و از طبیعت اصلیاش دور میافتد بدون این که زبانی برای بیانش داشته باشد. نه فرزاد، لطفاً نگو که من بیتقصیرم. این منم که مسئول ویرانی تدریجیاش هستم، من با این غرور بیجایی که برای شناختن و سر در آوردن از هر چیزی دارم. اما دوست ضد دکارتیِ من، خودت هم خوب میدانی که برای ما انسانها، شناخت مساوی است با سلطه و سلطه یافتن یعنی دخل و تصرف و نابود کردن. در مقام یک عالم آگاه، من یکی که همیشه تمام تلاشم را به کار بستهام تا علیه این اصل کلی که بسیاری از همکارانم آن را تغییرناپذیر میدانند، بشورم؛ اگر توانستم متحولش سازم و در غیر این صورت، کنارش بگذارم تا بلکه موفق شوم قوانین خودم را ایجاد کنم. اما حالا خودت نتیجه را قضاوت کن! یک شکست تمامعیار با شرمی که به چهره میماند! تنها درسی که این وسط گرفتم این بود که پی بردم علیرغم ادعاهایی که دارم، بدترین نمایندهی نژادی هستم که دارم؛ نژاد درمانناپذیر فاوست و لاغیر! هیچوقت خودم را نمیبخشم، میفهمی؟ هیچوقت!»
هر چه از دستم برآمد برای پروفسور پطرسیان انجام دادم. حتی کمکش کردم تا هر راهی را که ممکن است مستقیم یا غیر مستقیم به نجات مخلوق اقیانوسی ختم شود، عملی کند: نامهنگاری با دانشمندان چهارگوشهی دنیا، توقف بازدیدهای عمومی برای در امان ماندنِ مخلوق اقیانوسی، تعویض آب و غذا و غیره. متاسفانه هیچکدام از این ترفندها کارگر نیفتاد و مخلوق اقیانوسی به مرور یگانگیِ طبیعتِ غیر عادی و شکوفاییِ خصوصیاتِ غیر طبیعیاش را از دست داد. زشت شد (حتی کریهتر از یک حبابماهی)، از جنبش و تکاپو ایستاد، رنگش پرید و کل وجود اعجابآورش به طرز وحشتناکی پیش پا افتاده جلوهگر شد. به بیان دیگر، به یک مخلوق دریاییِ معمولی بدل گردید.
پروفسور پطرسیان، ناراحت و دلنگران از عاقبت کار مخلوق اقیانوسی، سرانجام تصمیم گرفت دوباره در همانجایی که برای نخستین بار دیده بودش رهایش کند. به نظر میرسید تصمیم بجایی باشد. اما همانطور که خودتان بهتر میدانید، زمانی که بدبختی میرسد و بر در میکوبد، فقط یک بار نمیکوبد، بلکه بارها و بارها میکوبد، و هر بار شدیدتر از پیش: متاسفانه درست یک روز قبل از این سفر، مخلوق اقیانوسی نفس آخرش را کشید و جان داد.
پروفسور پطرسیان اصلاً و ابداً انتظار چنین چیزی را نداشت، بس که سادهدلانه به نامیراییِ مخلوق اقیانوسی که اکنون فقط و فقط یک تن بدون روان از او باقی مانده بود، باور داشت. شوک وارده او را به خاموشی کشاند و بعد شروع کرد به جویدن روح آشفتهاش. خودش را در آزمایشگاه حبس کرد. سپس در حالاتی که با جنون آنی پهلو میزد، هر چه ابزارآلات در اختیار داشت در هم شکست و نابود کرد. وقتی که عقلش سر جایش برگشت، اعلام کرد که نمیتواند همکارانش را تحمل کند و هیچ بازدیدکنندهای را هم نمیپذیرد. تمام فعالیتهای علمیاش را هم متوقف کرد. از این به بعد دیگر کاری نداشت مگر از بام تا شام نشستن و خیره شدن به لاشهی کبود و گندیدهی مخلوق اقیانوسی که بر سطح آب کثیف آکواریوم ساکن مانده بود – آکواریوم، تنها شیئی که به نحوی معجزهآسا از دیوانگی دانشمند مشهور جان سالم به در برده بود. من از معدود آشنایانی بودم که هنوز مجوز ورود به این مکان نفرینشده را داشتند. اما چه سود: با این که شدیداً از وقایع پیش آمده متاثر شده بودم، هیچ کاری هم نمیتوانستم برای پروفسور انجام دهم، به خصوص با توجه به اینکه وی به من اجازه نمیداد تا در غم بزرگش شریک شوم. موسسهی تحقیقاتی که وی ادارهاش را بر عهده داشت و اکنون در غیبت او ریاست جدیدی پیدا کرده بود، تهدید کرد که حقوقش را قطع میکند. پروفسور پطرسیان، آزرده و عصبانی، فوراً استعفا داد. به مرور زمان نزدیکانش که البته زیاد نبودند، به مالیخولیایش خو گرفتند. همسایگانش فراموشش کردند و همزمان، خاطرهی مخلوق اقیانوسی به تدریج از یادها رفت؛ انگار نه انگار که روزی روزگاری چنین کاشف بزرگی و چنین کشف عظیمی هم وجود داشتهاند!
ادامهی داستان من، یا بهتر است بگویم پایان آن، مرا در وضعیتی مردد قرار میدهد. در واقع پایانی در کار نیست، نه، من یکی که به چنین پایانی باور ندارم. اکنون میگویم چرا. مدت زمان کوتاهی بعد از این وقایع غمبار، یک روز پروفسور پطرسیان، خاموش و
ساکت، بدون این که کسی را در جریان قرار دهد و بدون این که کسی خبردار شود، آزمایشگاهش را ترک کرد و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. کسی نفهمید او به کجا رفته است. هیچ رد پایی از خودش به جا نگذاشت. من نخستین کسی بودم که متوجهی غیبتش شدم، روزی که بعد از مدتها بیخبری به سراغش رفتم. در کمال تعجب، درِ آزمایشگاه قفل نبود. صدا زدم «پروفسور! پروفسور!» اما جوابی نشنیدم. وقتی پا به داخل گذاشتم، در غیاب وی، همه چیز سر جای خودش بود به جز لاشه یا بهتر است گفت اسکلت مخلوق اقیانوسی. شک ندارم که پروفسور پطرسیان او را با خودش برده بود.
با احتساب امشب، سالهاست که از زمان وقوع این ماجرا گذشته و پروفسور پطرسیان هنوز به میان ما برنگشته است. خیلیها گمان میکنند که از غم فراق مخلوق دریایی و از فرط عذاب وجدان، خودش را غرق کرده است. عدهای دیگر از این دم میزنند که وی احتمالاً ترجیح داده باقی عمرش را به صورت ناشناس سر کند، حال چه آواره در خشکی چه سرگردان روی دریاها. متاسفانه این افراد فقط ظاهر امور را میبینند و از واقعیت فراتر نمیروند؛ به همین دلیل به مخیلهشان هم نمیرسد که پروفسور پطرسیان، با پشت پا زدن به زندگی روی خشکی، از مرگ برّی، یعنی مرگ هرروزهی خشکینشینان، گذر کرد و در عوض به زندگی بحری، یعنی زندگی دوباره، دست یافت. اکنون هزاران فرسنگ زیر آبها، جهانی که او از این پس در آن ساکن است با چنان جنون عظیم و عمیق و دور از ذهنی برابری میکند که این فقط و فقط خود اقیانوسِ پرجلال و جبروت است که میتواند با آن قابل مقایسه باشد، اقیانوسی که بدایت و نهایت و انجام و فرجام هر چیزی از اوست. آری پروفسور پطرسیان آنجاست، در ژرفای اقیانوس. تنها هم نیست، چرا که مخلوق اقیانوسی همراهش است، همو که حتی پس از نیست و نابود شدن، همچنان به سان مُجمَلِ درخشان و چکیدهی شکوهمندِ زیباییها و شگفتیهای تصورپذیر و تصورناپذیرِ اقیانوس باقی میماند، حتی اگر توسن ذهن ما دیگر مانند گذشتهها قدرت تاخت و تاز در فضای لایتناهی خیال را نداشته باشد. حتم دارم که در همین لحظه که داستانم به پایان میرسد، پروفسور پطرسیان که از ما زندگان زندهتر است و در جهانی وسیعتر از جهان ما زندگی میکند، دارد به ما لبخند میزند. میدانید چرا؟ زیرا این ما خشکینشینان ناچیز هستیم که او را به خنده وا میداریم …
بخش دوم: قسمتی از نامهی سامان الف. (مدیر جدید آسایشگاه روانی وارسته) به مورخ ۱۷ اسفند ۱۳۹۲ به استاد سابقش ……. استاد گرامی، آنچه در بالا خواندید به دستنوشتههای فرزاد ن. تعلق دارد که خود وی جملگی آنها را «کاتالوگ اقیانوسشناسیِ توصیفی» نامگذاری کرده است. اگر خاطرتان باشد، پیش از این یکی دو بار در نامههایم به این شخص اشارهای گذرا کرده بودم. هجده سال از بستری شدنش میگذرد و در واقع یکی از قدیمیترین بیماران آسایشگاه محسوب میشود. با اینکه کمی اخمو به نظر میرسد، اما در کل کمحرف و بیآزار است و بیشترین کاری که انجام میدهد، یا خوابیدن است یا نوشتن. به همین دلیل دستور دادهام تا به طور منظم کاغذ و قلم در اختیارش بگذارند. او مدام سعی میکند تا بعضی از عبارات و جملات منتخب نوشتههایش را با صدای کم و بیش نامفهومی که دارد، برای خودش یا بیماران و پرستاران تکرار کند. اما خیلی زود از این کار خسته میشود و دوباره به کاغذهایش پناه میبرد. با اینکه مضامین نوشتههای وی مدام تغییر میکنند، اما سرگذشت پروفسور پطرسیان و مخلوق اقیانوسی، هر چند به انحاء مختلف، مدام در آنها تکرار میشود. زیادهگوییست اگر اضافه کنم که به استثنای خود فرزاد که راوی این داستان است، باقی چیزی نیست جز ابداعات تمام و کمال یک ذهن بااستعداد اما آشفته که جنون و زوال بر آن سایه افکندهاند.
متاسفانه دربارهی خود فرزاد، تنها منبع اطلاعاتی من، پروندهی پزشکی اوست. در این سند که البته نمیدانم تا چه اندازه باید موثق خواندش، به جز محل تولد فرزاد (اراک) و سال تولد وی (۱۳۳۹)، به کودکی و نوجوانی وی اشارهای نشده است. انگار این فرد در بیست و پنج سالگی به دنیا آمده باشد! یعنی زمانی که زندگی، کار و سفر را در کنار دریا یا روی دریا آغاز میکند. در واقع بر اساس پروندهی فرزاد، وی در جوانی، در نقاط مختلف خلیج فارس و دریای خزر، به مشاغل دریایی مختلفی دست زده است؛ از جمله ماهیگیری، ملّاحی، تعمیر لنج، پادویی در کشتیهای مسافری کوچک، توربافی، صید مروارید و غیره. اما مدرکی دال بر این که به خارج از کشور هم سفر کرده باشد، وجود ندارد یا دست کم در پروندهی پزشکی، به آن اشارهای نشده است. در بین سوابق وی، از تحصیلات عالیه، به خصوص در ارتباط با علوم دریایی یا زیستشناسی یا ادبیات – یعنی معارفی که شالودهی نوشتههای وی را تشکیل میدهند – خبری نیست؛ اما عطش این مرد به دریا و دانستن این که در زیر آبها چه میگذرد، امری کاملاً بدیهی است. ضمناً با نیمنگاهی به نوشتههای وی میتوان به راحتی پی برد که فرزاد قطعاً اهل مطالعه بوده است، مطالعاتی وسیع اما ظاهراً پراکنده. در پروندهی پزشکی این مرد پنجاه و سه ساله با موی سر و ابرو و محاسن سفید و سبیل خاکستری، علت دیوانگی «تصادف در حین دریانوردی» اعلام شده است و به جز تاریخ بستری شدن وی، یعنی زمستان ۱۳۷۴، از سایر جزئیات خبری نیست. علاوه بر این، قدیمیترین پرستاران به من گفتهاند که وی تا مدتها بعد از آمدنش به آسایشگاه، عادت داشته داخل حوض بزرگ حیاط شیرجه بزند و المشنگه راه بیندازد. با اینکه بعدها از صرافت این کار افتاد و دیگر تکرارش نکرد، اما با توجه به چیزی که در سطور قبلی نوشتهام، سر زدن چنین رفتاری از جانب فردی مانند وی نه تنها عجیب نبوده بلکه کاملاً قابل فهم است.
استاد عزیز، هر چند خودم به این نکته واقف هستم که در مقام کسی که تازه به ریاست آسایشگاه منصوب شده است تفحص دربارهی بیماران فقط در چارچوب وظایف و اختیاراتِ اعطاشده مجاز میباشد، معالوصف علاقهی شخصی من نسبت به فرزاد و اثرش، هر روز افزایش مییابد و مدام کنجکاوم تا دربارهاش بیشتر بدانم.
فرزاد به جز دخترخواندهاش پریزاد (چه اسم بامسمایی)، ظاهراً هیچکس را در این دنیا ندارد؛ دختری جوان، لاغر و مودب که هر از گاهی به دیدارش میآید. علیرغم ترشرویی فرزاد، اما پریزاد با وی مهربان است، دستخط بدش را به سهولت میخواند، با دقت از نوشتههایش مراقبت میکند و آنها را با اعتماد کامل برای مطالعه به من میدهد. پریزاد اصلاً حرف نمیزند، طوری که اکثر قریب به اتفاق کارکنان آسایشگاه متفقالقولند که او لال است. با این حال یک بار که در اتاق فرزاد حضور داشت و من نیز همان نزدیکی مشغول سرکشی به بیماران بودم، صدایش را شنیدم؛ انگار داشت برای پدرش که روی تختخواب دراز کشیده بود، بریدهای از یک ترانه را زمزمه میکرد. شاید هم داشت لالایی میگفت. هر چه بود، نفهمیدم به چه زبان یا گویشی میخواند. باید اذعان کنم که صدای ملیحش شبیه صدای سیرنهایی بود که افسانهها به ما میگویند – من از طریق دستنوشتهی فرزاد با این افسانهها آشنا شدم. متاسفانه زمزمهاش با رسیدن من به دم در اتاق قطع شد و بعد از آن هرگز تکرار نگشت. اما از صدایش که بگذریم، دربارهی چهرهاش هم باید بگویم که پریزاد از زیبایی دوگانهای برخوردار است: از یک طرف پوستی زیتونی دارد که در روزهایی که آفتاب شدیداً میتابد از خود درخشش تیرهای بروز میدهد و از طرف دیگر، صاحب چشمانی کم و بیش آبی است که آدم با دیدنشان وسوسه میشود بگوید اندوهِ آرامِ زیباییها و جاذبههایِ اقیانوسی را بازتاب میدهند، به ویژه هنگامی که این زیباییها و جاذبهها، در قعر آبهای کشفنشده، به ناز در کنار هم یا جدا از هم به خواب رفتهاند، آن هم به دور از دیوانگیهای پرهیاهو اما تهی و یکدستِ زمینهای خشک و سترون و بیرنگِ واقعیت. لعنتی! میبینید که نثر این بیمار عجیب و غریب حتی بر نحوهی نوشتن من هم تاثیر گذاشته است!
ببخشید که پرحرفی کردم. راستش به جز شما، دوست و آشنای دیگری پیدا نکردم تا دربارهی فرزاد چند خطی برایش بنویسم. در بین اساتید و همکارانی که در طول این سالها با آنها برخورد داشتهام، شما تنها کسی هستید که فراتر از حرفه و تخصص، به سرگذشت شخصی بیماران اهمیت فوقالعادهای میدهید و تلاش میکنید به کُنه مسائل آنها راه پیدا کنید. اعتراف میکنم که دلیل کنجکاوی و تمایل روزافزون من به فرزاد نیز حاصل تعالیم گرانبها و انسانی شماست. در هر صورت، مطالب بیشتری از او برای شما خواهم فرستاد و دفعات بعد برایتان مفصلتر خواهم نوشت. راستی تا یادم نرفته اضافه کنم که قصد دارم در اوایل اردیبهشت سال آینده، دو سه هفتهای مرخصی بگیرم و به سفر بروم. به اقیانوس آرام؟ آه نه، نه آنقدر دور! اما قطعاً به دریا خواهم رفت، به جزیرهی هرمز، برای شنا، تماشای تخمگذاری لاکپشتها و قدم زدن در ساحل. فقط خدا میداند چند سال است که مسافرت نکردهام و چشمم به آبهای شمال و جنوب کشورمان نیفتاده است. بیشک این اشتیاقِ تازه متولدشده را مدیون فرزاد هستم. حیف که اجازهی این کار را ندارم، وگرنه او را هم با خودم میبردم. البته دستنوشتههایش با من خواهند بود، درست مثل یک کتاب راهنما، یک دانشنامه و از همه مهمتر، یک شعر زیبا. استاد عزیز! در آستانهی سال جدید، صمیمانه برای شما ایام خوشی را آرزومندم. مراقب خودتان باشید. در اولین فرصت برایتان مجدداً خواهم نوشت.
شاگرد و دوستدار همیشگی شما، سامان
کفشهاش شبیه کفشهای سربازی مرتضی است. دارم کفشهاش را نگاه میکنم. بالا سرم ایستاده. دست میاندازد زیر چانهام. درد میکند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد ...
ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه میراند با آنها بود. تمام طول مسیر. از شهر تا همان روستاهای دور. هرجا که ...
اسمش را گذاشته بودیم «محلهی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازندهاش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به ...
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی
نویسنده: فائزه مرزوقی
نویسنده: نویسنده: هاروکی موراکامی - مترجم: اکرم موسوی
نویسنده: اطلس بیاتمنش