نادره مخلوق اقیانوسی

نویسنده: نادر هوشمند

تاریخ انتشار: ۷ آذر, ۱۴۰۳

چاپ
داستان-نادره مخلوق اقیانوسی-نادر هوشمند

 

بخش نخست: قسمتی از دست‌‏نوشته‏‌های فرزاد ن. (بدون تاریخ)

خانم‌‏ها و آقایان! امشب می‏‌خواهم داستان یک مخلوق دریایی را برایتان بازگو کنم، پدیده‌‏ای بی‌‏همتا و آفریده‌‏ای شگفت‌‏انگیز که جناب پروفسور پطرسیان با خودش از سفری دور و دراز آورد و سخاوتمندانه به جهانیان عرضه داشتش. بله، پروفسور پطرسیان را می‏‌گویم، ماهی‌‏شناس شهیر زمانه‏‌ی ما که من از این شانس برخوردار بودم تا طی چند سال متمادی به عنوان دستیار ساده و شاگرد معمولی اما کنجکاو و علاقه‏‌مند، در کنارش باشم و از محضرش استفاده کنم و از بحر دانشش بهره‏‌ها ببرم. در واقع، پس از اتمام تحصیلات و کار بر روی چندین پروژه‏‌ی تحقیقاتی درباره‏‌ی آبزیان خلیج فارس و فک‏‌های خزری و نیز به ثمر رساندن چند فعالیت‏ پراکنده‏‌ی زیست‏‌محیطی با همکاری یکی دوتا از دانشگاه‏‌های وطنی بود که کاملاً اتفاقی موفق شدم بورسیه‌‏ای به دست آورم و به دنبال آن، به موسسه‏‌ی تحقیقاتیِ باپرستیژِ اقیانوس‌‏شناسی نیوپلیموث راه پیدا کنم. آنجا بود که دنیای دیگری به رویم گشوده شد، گشایشی که فقط و فقط به مدد پروفسور پطرسیان، یعنی بنیان‌گذار و گرداننده‏‌ی موسسه، اتفاق افتاد. آشنایی با او، حضور در کلاس‏‌ها و دوره‏‌های آموزشی او (چه نظری چه عملی)، مصاحبت با او و استفاده از تجارب گران‌سنگی که داشت، تحول بزرگی را در زندگی من رقم زد که از علم و تخصص فراتر ‏رفت و از من آدمی دیگر ساخت.

اما نه، اکنون وقت حرف زدن از خودم نیست، از داستان اصلی دور نشویم. داشتم می‏‌گفتم که من از این شانس برخوردار بودم تا طی چند سال به عنوان دستیار ساده و شاگرد معمولی، در کنار پروفسور پطرسیان باشم؛ پیش از آن‌که وی دست به یک سفر اکتشافی بزرگ و طولانی بزند. سفر که چه عرض کنم، به زبان طنزآمیز اما بامسّمای خودش، زیارتی علمی بود، نوعی سیاحت شاعرانه – آخر وی هیچ‌وقت بین علم و شعر تفاوت قائل نمی‌‏شد. هدفش از این سفر، مثل سفرهای پرشمار قبلی، بازدید از اقیانوس آرام بود که به چشمش بس عزیز می‌‏نمود و آن را به هر مکان جغرافیایی دیگری بر کره‌‏ی زمین ترجیح می‌‏داد: مواجهه با طوفان‏‌های متعدد درست به مانند ماجراجویان قدیم‏‌الایام؛ پهلو گرفتن در کناره‏‌های جزیره‌ی ایستر، بازیافتن بومیانِ دوست و آشنا، هم‌صحبتی با ملاحان غریبه و هم‌نشینی با دریانوردان خارجی، شنا در آب‏‌های آرام، مطالعه‏‌ی دوباره‌‏ی فرآیندِ به پهلو حرکت کردنِ خرچنگ‏‌ها، غواصی در اولین فرصت پیش ‏آمده، عکس‌برداری از هر چیز اقیانوسیِ جان‌دار یا بی‏‌جان؛ خروار خروار یادداشتِ توصیفی برداشتن (بر طبق عادت قدیمی‌‏اش) از موضوعات مشاهده‏ و بررسی شده، نظاره کردن خورشید سرخ‌‏فام که هر بار با همان کندی همیشگی پشت جزایر سلیمان می‏‌افتد، آن هم به مانند دین‌داران (چرا که نه؟ مگر یک دانشمند نمی‏‌تواند نگاهی دینی داشته باشد؟) و سرانجام دراز کشیدن بر سواحل ماسه‌‏ایِ آیتوتاکی – یعنی جایی که به نظر می‏‌رسد در آن، نسیم دریایی همراه با زمزمه‌‏ی امواجِ هر دم نوشونده‏‌ی دریای آرام، روان آسوده‌‏ی مسافر خفته در زیر آسمان پرستاره را با خود به این سو و آن سو می‏‌برد. و تازه این، همه چیز نیست: پروفسور پطرسیان با خودش چیزی از این مکان‌‏های سحرآمیز به ارمغان آورد که من نمی‌‏توانم بدون آمیزه‏‌ای از احساس شادی و اندوه ژرف، از آن سخن بگویم. به‌زودی خودتان چرایش را خواهید فهمید.

من مدتی پیش از بازگشت پروفسور پطرسیان که با بی‏‌صبری انتظارش را می‏‌کشیدم، کم و بیش در جریان واقعه بودم؛ اما درباره‌‏ی سورپرایزی که منتظرم بود کمترین ایده‌‏ای نداشتم. قضیه، بر اساس شایعاتی که این‌ور و آن‌ور راه افتاده بود، به آخرین اکتشاف پروفسور پطرسیان مربوط می‏‌شد؛ اکتشافی که هیچ‌کس از ماهیت آن خبر نداشت، اما چه بخواهیم چه نخواهیم به شایعات و فرضیات زیادی دامن زده بود. همین‌جا باید اشاره کنم که تا آن روز کسی ندیده بود که پروفسور پطرسیان با دست خالی از سفرهای تحقیقاتیِ کوتاه‌‏مدت و بلندمدت برگردد. روح کشف و دانش بر وجود نازنین این دانشمند که شدیداً بر ناشناخته‏‌ها باز بود، حکومت می‏‌کرد و این روح که هم لطیف بود هم سخت، دو بال غول‏‌آسا داشت که بدون آنها پرواز سرگیجه‏‌آور ایکاروس چهل‏‌ساله‏‌ی ما بر فراز پهنه‏‌ی دریاهای آرام و ناآرام نمی‏‌توانست محقق گردد: کنجکاوی و بی‌‏پروایی. افزون بر این، نباید دانش بیکران پروفسور پطرسیان را فراموش کرد که تقریباً همه‏‌ی قلمروها را درمی‏‌نوردید و هیچ موضوعی را از قلم نمی‌‏انداخت و هرگز در برابر موانعی که بر سر راه میل آتشینش سبز می‌‏شدند، تسلیم نمی‏‌شد. در پایان باید با کسانی که به درستی اشاره کرده‌‏اند هم‌سخن شوم و بگویم که طبیعت‌گرای مجرب ما از جانب پوزئیدون، خدای اسطوره‏‌ای دریاها و اقیانوس‌‏ها، از موهبت ویژه‌‏ای برخوردار بود که به مدد آن می‏‌توانست این قبیل اکتشافات دریایی را به خوبی انجام دهد.

من بین نخستین کسانی بودم که پروفسور پطرسیان را با همه‏‌ی احترامی که سزاوارش بود، پذیرا شدند. چه بعدازظهر فراموش‌‏نشدنی‏‌ای! اعتراف می‏‌کنم که دلم برای این عالم عالیقدر تنگ شده بود و بی‌تاب دیدار دوباره‌‏اش بودم. او را کمی غیرعادی و متفاوت یافتم: با موهای جوگندمی آشفته و سیمایی خسته گام بر می‏‌داشت، هر چند قدم‌هایش استوار بود و به زنان و مردانی که به گرمی سلامش می‏‌دادند و می‏‌کوشیدند تا کمی بیشتر نزدیکش شوند وقعی نمی‏‌نهاد – به فاتحی از دوران باستان می‏‌مانست که بار عام داده بود و اکنون اتباع جدیدش مترصد لحظه‌ای بودند تا چشمشان به جمالش روشن شود! ریش نتراشیده‌‏ای داشت که البته مانعی بر روشنیِ سیمایش نبود و لبخندی که مدام تحویل می‏‌داد آدمی را به یاد شمن‏‌های کم‏‌حرف می‏‌انداخت که پس از طی آزمونی دشوار، ظفرمندانه به نزد قبیله بازگشته‌‏اند. پروفسور پطرسیان واقعاً هم چنین کاری کرده بود، آری او موفق شده بود در جریان آخرین غواصی‌‏اش در اعماق دست‏‌نخورده‏‌ی اقیانوس آرام چیز بی‏‌همتایی به دست آورد. نه نزد گذشتگان نه نزد کنونیان، هیچ متخصصی چشمش به چیزی با چنین ویژگی‏‌هایی نیفتاده بود، ویژگی‏‌هایی که هرگز در هیچ زبانی، در هیچ اطلس یا کتاب راهنمایی درج نگشته بودند؛ هیچ دانشنامه‌‏ای آنها را آشکارا یا تلویحاً توصیف نکرده بود و هیچ کتابی به آنها اشاره نکرده بود. حتی امکان وجود چنین چیز زنده‌‏ای تا به آن روز از بارورترین و غنی‌‏ترین اذهان تخیلی تاریخ زیست‏‌شناسی دریایی نیز دریغ شده بود.

خرسندانه به خودم گفتم: پس این‌طور! حق با دور و بری‏‌ها بود! چشمانم که پیشاپیش مسحور شده بودند به آکواریومی خیره مانده بودند که اندازه‏‌ای متوسط داشت و محتوای آن با یک پرده‏‌ی خاکستری ضخیم پنهان شده بود. جماعتی کم و بیش چشمگیر از زن و مرد، اسیر میلی بی‌‏نام و بی‌‏تاب از علاقه‌‏ای مقاومت‏‌ناپذیر، پیرامون آکواریوم پچ‏‌پچ می‏‌کردند، از تصوراتشان می‏‌گفتند، به شور می‏‌آمدند و با بی‏‌صبری انتظار می‏‌کشیدند. سرانجام حرکت ناگهانی دست پروفسور پطرسیان انتظار ذله‏‌کننده‏‌ی بازدیدکنندگان را شکست و با برداشتن پرده، همگان را حیران و انگشت به دهان ساخت: داخل آکواریوم که تا نیمه پر از آب زلال بود آفریده‌‏ای شگفت‏‌انگیز دیده می‏‌شد. این مخلوق، یک هیولای آبی نبود؛ بلکه بیشتر به یک ماهی غیرطبیعی می‏‌مانست با پهلوهایی تقریباً صاف. باله‌‏های شکم و سینه و پشتش به راحتی خم و راست می‌‏شدند و پولک‏‌های پرشمارش گاهی به رنگ شب‌‏تاب درمی‏‌آمدند و گاهی نیز بی‏‌رنگ می‏‌ماندند. رفتارش تداعی‏‌گر رفتار یک گرزه‏‌ماهی بود که انگار حاضر نمی‏‌شد اعماق ظلمت‏‌زده‏‌ی زیستگاهش را با هیچ مکان دیگری معاوضه کند. با این وجود، نه خجالتی بود نه پررو، نه بی‏‌تفاوت نه کنجکاو، از کراهت منظر و ترسناکیِ طبیعیِ آبزیان ژرف‌‏دریاها نیز در او خبری نبود. یگانگی نگاهش، هم به معصومیت بچه ‏فُکی می‌‏مانست که زیر ضربه‏‌ی زوبین اسکیموهای بی‏‌رحم در حال جان دادن است و هم به دشمنی غریزیِ یک کوسه‏‌ی چکشی. با این که در سکوت حرکت می‏‌کرد اما اگر سرتاپا شنوایی می‌‏شدید، می‌‏توانستید پژواکی از غرش دریاهای طوفانی را از جانبش بشنوید. در حقیقت این مخلوق در نگاه نخست هیچ ویژگی منحصر به فردی نداشت. اما آشنایی تدریجی با هاله‏‌ی مرموزی که پیرامونش را احاطه کرده بود همان و پی بردن به شگفتی وجودش همان. انگار کهن‌‏الگوی تمام موجودات اقیانوسی در این مخلوق حلول کرده بود. هر اسمی می‏‌خواهید رویش بگذارید: خیال‌‏انگیز، متصورشده، وهم‌‏آور، به اندیشه‌‏نیامدنی، فرضی. در واقع این آفریده نشان‌های متعددی داشت و گمان‌های بسیاری بر می‌انگیخت، اما بی‌نام بود و به سختی توصیف‌ناپذیر یا بهتر است گفت هیچ نامی را بر نمی‌تافت و هیچ توصیفی را نمی‌پذیرفت. من یکی که اسمش را می‌‏گذارم ناموجود، آری ناموجودی که با نیروی باورنکردنی‏‌اش قادر بود تمامی هستندگان دریایی را به واسطه‏‌ی آواها، تصاویر و تخیل، از نو زنده گرداند. اما اشتباه است اگر فکر کنید که من دارم برای شما از یک پرده‏‌ی سینمایی، یک تابلوی جان‌دار یا یک مبدّل شنیداری مسحورکننده صحبت می‏‌کنم: فراتر از اینها، مخلوق دارای قدرتی ماوراطبیعی بود که می‏‌توانست جان جهانِ اقیانوسی را برانگیزد، آن هم با همه‌‏ی عظمتش و البته با تک‏‌تک جزئیاتی که مختص سایر مخلوقاتش بود. این مخلوق قادر بود هر چیزی را که می‌‏توانست به خوبی در اقیانوس زندگی کند، زنده گرداند. بی‏‌شک مخلوق، اندامی بس انعطاف‏‌پذیر و رنگی هر دم متغیر داشت که هر از گاهی درخشش فسفرمانند پولک‌های رقصانش را فرو می‌‏بلعید. اما با این حال، هر چند به بزرگی یک ماهی مرکب غول‌‏پیکر یا به ریزی یک ساس دریایی نبود، اما اگر اراده می‏‌کرد می‌‏توانست نقش هر دو را ایفا کند. نه، من قصد ندارم این‌طور تعبیر کنم که مخلوق، به سان یک بالداندرس در افسانه‏‌های آلمانی، اَشکال گوناگونی به خود می‌‏گرفت.

نه، دستگاه جادویی این مخلوق، جور دیگری کار می‏کرد؛ زیرا همزمان، بازنمای انبوهی از اَشکال، اصوات و معانی مختلف بود که جملگی به جهان اقیانوس‌‏ها تعلق داشتند؛ اَشکال و اصوات و معانی‏‌ای که در حضور خودتان، جهان نامبرده را بازسازی و بازنمایی می‏‌کردند و از شما نیز دعوت می‏‌کردند تا در این یگانه فرآیند بازسازی و بازنماییِ خلاقانه شرکت کنید. این مخلوق هرمافرودیت، سن مشخصی نداشت و بهترین اثبات هستیِ پدیده‏‌وارش در یک تناقض غریب خلاصه می‏‌شد: انگار جوان‌‏ترین و پیرترینِ مخلوقات بود و به همین دلیل توان آن را داشت تا هم به واقعیات پیش‏ پا افتاده‌‏ی دریایی و هم به عجایب‏‌المخلوقات دریایی، معنایی نو بدهد.
بازدیدکنندگان برای مشاهده‌‏ی بیشتر و بهترِ مخلوق دریاییِ مختلف‌‏الاَشکال، سر و دست می‏‌شکستند و برای شنیدن صداهای متعددی که به نحوی غیر قابل مقاومت از جانب او تولید و بازتولید می‌‏شد زنجیر پاره می‌‏کردند. صخره‌‏های مرجانی، علف‏‌های آبی، انبوه جلبک‌‏ها، دسته‌‏دسته فرشته‏‌ماهیان، میکروپلانکتون‏‌ها، فواره‏‌ی نهنگ‌‏های تک‏‌افتاده، راه رفتن عمودی اسب‏‌های دریایی، آتشفشان‏‌های فوران‏‌کننده در زیر دریاها، شکوه آلباتروس‏‌هایی که از جزایر غیرمسکونی می‏‌آمدند … نه، بازدیدکنندگان این همه شگفتی را نمی‏‌دیدند و نمی‌‏شنیدند؛ بلکه با سرهایی داغ از رویاگردی‌‏های معجزه‌‏آسا و همراه با چشمانی یکسره نوین و گوش‏‌هایی تماماً تازه و دوبار مسلح شده به حواس پنجگانه‏، بارها و بارها جملگی این شاهکارها را به تصور در می‌‏آوردند بدون این که متوجه گذر زمان شوند.

***
مع‌‏الوصف، حادثه‌‏ای نامنتظره پیش آمد، حادثه‌‏ای که همه چیز را تغییر داد.

با اینکه بدون شک نگاه مدوساگونه‌‏ی ما بازدیدکنندگان و تماشاچیان، نه مخلوق اقیانوسی را آزار می‏‌داد و نه می‌‏ترساندش، اما باعث می‏‌شد که نیروی حیاتیِ سخاوتمندش دم به دم مصرف گردد. چنین نبود که مخلوق دریایی هر روز بیشتر از دیروز به دنبال دیده شدنِ مدام از جانب چشمان حریص ما کوچک و کوچک‌تر شود. نه، چنین نبود. اما با این حال، آینه‏‌ی وجودش بیش از پیش کدر می‌‏شد، بدون اینکه کسی بتواند این روند را متوقف کند یا از سرعتش بکاهد. نمی‌‏دانم چرا پروفسور پطرسیان این بدبختی را پیش‏بینی نکرده بود. شاید دانشمند بزرگ ما در برابر این گنج زنده‌‏ی ارزشمند برای انسانیت، سهل‌‏انگاری کرده بود؛ شاید هم سرنوشت مخلوق اقیانوسی از توان آینده‌‏نگریِ همچون اویی پیشی گرفته بود. خوب یادم می‌‏آید که یک بار که هر دوتامان داشتیم در آزمایشگاه بزرگی که داشت و نقش خانه‌‏اش را نیز ایفا می‏‌کرد با هم گپ می‌‏زدیم، پروفسور پطرسیان به تلخی برایم اعتراف کرد:

«هرگز نباید این موجود را از زیستگاه طبیعی‌‏اش جدا می‏‌کردم. جایی که قبلاً در آن بود، به دور از جملگی بوالفضولی‌‏های زیان‌‏آور مزاحمان، برای سال‏‌ها و سده‌‏ها زندگی آرامی داشت. اعماق نامکشوف که توسط سیاهی‏‌ها اداره می‏‌شدند او را در مقابل هر خطر خارجی محافظت می‏‌کردند. اما حالا خودت شاهدی که چه اتفاقی برایش افتاده: رنج می‏‌کشد، مسخ می‌‏شود و از طبیعت اصلی‏‌اش دور می‏‌افتد بدون این که زبانی برای بیانش داشته باشد. نه فرزاد، لطفاً نگو که من بی‏‌تقصیرم. این منم که مسئول ویرانی تدریجی‌‏اش هستم، من با این غرور بی‏جایی که برای شناختن و سر در آوردن از هر چیزی دارم. اما دوست ضد دکارتیِ من، خودت هم خوب می‌‏دانی که برای ما انسان‌‏ها، شناخت مساوی است با سلطه و سلطه یافتن یعنی دخل و تصرف و نابود کردن. در مقام یک عالم آگاه، من یکی که همیشه تمام تلاشم را به کار بسته‏‌ام تا علیه این اصل کلی که بسیاری از همکارانم آن را تغییرناپذیر می‏‌دانند، بشورم؛ اگر توانستم متحولش سازم و در غیر این صورت، کنارش بگذارم تا بلکه موفق شوم قوانین خودم را ایجاد کنم. اما حالا خودت نتیجه را قضاوت کن! یک شکست تمام‏‌عیار با شرمی که به چهره می‏‌ماند! تنها درسی که این وسط گرفتم این بود که پی بردم علی‏‌رغم ادعاهایی که دارم، بدترین نماینده‌‏ی نژادی هستم که دارم؛ نژاد درمان‏‌ناپذیر فاوست و لاغیر! هیچ‌وقت خودم را نمی‌‏بخشم، می‌‏فهمی؟ هیچ‌وقت!»

هر چه از دستم برآمد برای پروفسور پطرسیان انجام دادم. حتی کمکش کردم تا هر راهی را که ممکن است مستقیم یا غیر مستقیم به نجات مخلوق اقیانوسی ختم شود، عملی کند: نامه‌نگاری با دانشمندان چهارگوشه‏‌ی دنیا، توقف بازدیدهای عمومی برای در امان ماندنِ مخلوق اقیانوسی، تعویض آب و غذا و غیره. متاسفانه هیچ‌کدام از این ترفندها کارگر نیفتاد و مخلوق اقیانوسی به مرور یگانگیِ طبیعتِ غیر عادی و شکوفاییِ خصوصیاتِ غیر طبیعی‌‏اش را از دست داد. زشت شد (حتی کریه‌‏تر از یک حباب‏‌ماهی)، از جنبش و تکاپو ایستاد، رنگش پرید و کل وجود اعجاب‏‌آورش به طرز وحشتناکی پیش پا افتاده جلوه‌‏گر شد. به بیان دیگر، به یک مخلوق دریاییِ معمولی بدل گردید.

پروفسور پطرسیان، ناراحت و دل‏‌نگران از عاقبت کار مخلوق اقیانوسی، سرانجام تصمیم گرفت دوباره در همان‌جایی که برای نخستین بار دیده بودش رهایش کند. به نظر می‌‏رسید تصمیم بجایی باشد. اما همان‌طور که خودتان بهتر می‌‏دانید، زمانی که بدبختی می‌‏رسد و بر در می‏‌کوبد، فقط یک بار نمی‏‌کوبد، بلکه بارها و بارها می‏‌کوبد، و هر بار شدیدتر از پیش: متاسفانه درست یک روز قبل از این سفر، مخلوق اقیانوسی نفس آخرش را کشید و جان داد.

پروفسور پطرسیان اصلاً و ابداً انتظار چنین چیزی را نداشت، بس که ساده‏‌دلانه به نامیراییِ مخلوق اقیانوسی که اکنون فقط و فقط یک تن بدون روان از او باقی مانده بود، باور داشت. شوک وارده او را به خاموشی کشاند و بعد شروع کرد به جویدن روح آشفته‌‏اش. خودش را در آزمایشگاه حبس کرد. سپس در حالاتی که با جنون آنی پهلو می‏‌زد، هر چه ابزارآلات در اختیار داشت در هم شکست و نابود کرد. وقتی که عقلش سر جایش برگشت، اعلام کرد که نمی‏‌تواند همکارانش را تحمل کند و هیچ بازدیدکننده‌‏ای را هم نمی‏‌پذیرد. تمام فعالیت‏‌های علمی‏‌اش را هم متوقف کرد. از این به بعد دیگر کاری نداشت مگر از بام تا شام نشستن و خیره شدن به لاشه‏‌ی کبود و گندیده‌‏ی مخلوق اقیانوسی که بر سطح آب کثیف آکواریوم ساکن مانده بود – آکواریوم، تنها شیئی که به نحوی معجزه‌آسا از دیوانگی دانشمند مشهور جان سالم به در برده بود. من از معدود آشنایانی بودم که هنوز مجوز ورود به این مکان نفرین‏‌شده را داشتند. اما چه سود: با این که شدیداً از وقایع پیش ‏آمده متاثر شده بودم، هیچ کاری هم نمی‏‌توانستم برای پروفسور انجام دهم، به خصوص با توجه به اینکه وی به من اجازه نمی‏‌داد تا در غم بزرگش شریک شوم. موسسه‏‌ی تحقیقاتی که وی اداره‌‏اش را بر عهده داشت و اکنون در غیبت او ریاست جدیدی پیدا کرده بود، تهدید کرد که حقوقش را قطع می‏‌کند. پروفسور پطرسیان، آزرده و عصبانی، فوراً استعفا داد. به مرور زمان نزدیکانش که البته زیاد نبودند، به مالیخولیایش خو گرفتند. همسایگانش فراموشش کردند و هم‌زمان، خاطره‌‏ی مخلوق اقیانوسی به تدریج از یادها رفت؛ انگار نه انگار که روزی روزگاری چنین کاشف بزرگی و چنین کشف عظیمی هم وجود داشته‌‏اند!

ادامه‏‌ی داستان من، یا بهتر است بگویم پایان آن، مرا در وضعیتی مردد قرار می‏‌دهد. در واقع پایانی در کار نیست، نه، من یکی که به چنین پایانی باور ندارم. اکنون می‏‌گویم چرا. مدت زمان کوتاهی بعد از این وقایع غم‌بار، یک روز پروفسور پطرسیان، خاموش و

ساکت، بدون این که کسی را در جریان قرار دهد و بدون این که کسی خبردار شود، آزمایشگاهش را ترک کرد و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. کسی نفهمید او به کجا رفته است. هیچ رد پایی از خودش به جا نگذاشت. من نخستین کسی بودم که متوجه‌ی غیبتش شدم، روزی که بعد از مدت‏‌ها بی‏‌خبری به سراغش رفتم. در کمال تعجب، درِ آزمایشگاه قفل نبود. صدا زدم «پروفسور! پروفسور!» اما جوابی نشنیدم. وقتی پا به داخل گذاشتم، در غیاب وی، همه چیز سر جای خودش بود به جز لاشه یا بهتر است گفت اسکلت مخلوق اقیانوسی. شک ندارم که پروفسور پطرسیان او را با خودش برده بود.

با احتساب امشب، سال‌‏هاست که از زمان وقوع این ماجرا گذشته و پروفسور پطرسیان هنوز به میان ما برنگشته است. خیلی‏‌ها گمان می‏‌کنند که از غم فراق مخلوق دریایی و از فرط عذاب وجدان، خودش را غرق کرده است. عده‌‏ای دیگر از این دم می‏‌زنند که وی احتمالاً ترجیح داده باقی عمرش را به صورت ناشناس سر کند، حال چه آواره در خشکی چه سرگردان روی دریاها. متاسفانه این افراد فقط ظاهر امور را می‌‏بینند و از واقعیت فراتر نمی‌‏روند؛ به همین دلیل به مخیله‏‌شان هم نمی‏‌رسد که پروفسور پطرسیان، با پشت پا زدن به زندگی روی خشکی، از مرگ برّی، یعنی مرگ هرروزه‏‌ی خشکی‏‌نشینان، گذر کرد و در عوض به زندگی بحری، یعنی زندگی دوباره، دست یافت. اکنون هزاران فرسنگ زیر آب‌‏ها، جهانی که او از این پس در آن ساکن است با چنان جنون عظیم و عمیق و دور از ذهنی برابری می‌‏کند که این فقط و فقط خود اقیانوسِ پرجلال و جبروت است که می‌‏تواند با آن قابل مقایسه باشد، اقیانوسی که بدایت و نهایت و انجام و فرجام هر چیزی از اوست. آری پروفسور پطرسیان آنجاست، در ژرفای اقیانوس. تنها هم نیست، چرا که مخلوق اقیانوسی همراهش است، همو که حتی پس از نیست و نابود شدن، همچنان به سان مُجمَلِ درخشان و چکیده‏‌ی شکوهمندِ زیبایی‏‌ها و شگفتی‏‌های تصورپذیر و تصورناپذیرِ اقیانوس باقی می‏‌ماند، حتی اگر توسن ذهن ما دیگر مانند گذشته‏‌ها قدرت تاخت و تاز در فضای لایتناهی خیال را نداشته باشد. حتم دارم که در همین لحظه که داستانم به پایان می‏‌رسد، پروفسور پطرسیان که از ما زندگان زنده‌‏تر است و در جهانی وسیع‌‏تر از جهان ما زندگی می‏‌کند، دارد به ما لبخند می‏‌زند. می‏‌دانید چرا؟ زیرا این ما خشکی‌‏نشینان ناچیز هستیم که او را به خنده وا می‌‏داریم …

بخش دوم: قسمتی از نامه‏‌ی سامان الف. (مدیر جدید آسایشگاه روانی وارسته) به مورخ ۱۷ اسفند ۱۳۹۲ به استاد سابقش
…….
استاد گرامی، آنچه در بالا خواندید به دست‏نوشته‌‏های فرزاد ن. تعلق دارد که خود وی جملگی آنها را «کاتالوگ اقیانوس‌‏شناسیِ توصیفی» نام‌گذاری کرده است. اگر خاطرتان باشد، پیش از این یکی دو بار در نامه‏‌هایم به این شخص اشاره‌‏ای گذرا کرده بودم. هجده سال از بستری شدنش می‏‌گذرد و در واقع یکی از قدیمی‌‏ترین بیماران آسایشگاه محسوب می‏‌شود. با اینکه کمی اخمو به نظر می‏‌رسد، اما در کل کم‏‌حرف و بی‌‏آزار است و بیشترین کاری که انجام می‏‌دهد، یا خوابیدن است یا نوشتن. به همین دلیل دستور داده‌‏ام تا به طور منظم کاغذ و قلم در اختیارش بگذارند. او مدام سعی می‌‏کند تا بعضی از عبارات و جملات منتخب نوشته‌‏هایش را با صدای کم و بیش نامفهومی که دارد، برای خودش یا بیماران و پرستاران تکرار کند. اما خیلی زود از این کار خسته می‏‌شود و دوباره به کاغذهایش پناه می‌‏برد. با اینکه مضامین نوشته‌‏های وی مدام تغییر می‏‌کنند، اما سرگذشت پروفسور پطرسیان و مخلوق اقیانوسی، هر چند به انحاء مختلف، مدام در آنها تکرار می‏‌شود. زیاده‏‌گویی‌ست اگر اضافه کنم که به استثنای خود فرزاد که راوی این داستان است، باقی چیزی نیست جز ابداعات تمام و کمال یک ذهن بااستعداد اما آشفته که جنون و زوال بر آن سایه افکنده‌‏اند.

متاسفانه درباره‌‏ی خود فرزاد، تنها منبع اطلاعاتی من، پرونده‏‌ی پزشکی اوست. در این سند که البته نمی‌‏دانم تا چه اندازه باید موثق خواندش، به جز محل تولد فرزاد (اراک) و سال تولد وی (۱۳۳۹)، به کودکی و نوجوانی وی اشاره‌‏ای نشده است. انگار این فرد در بیست و پنج سالگی به دنیا آمده باشد! یعنی زمانی که زندگی، کار و سفر را در کنار دریا یا روی دریا آغاز می‏‌کند. در واقع بر اساس پرونده‏‌ی فرزاد، وی در جوانی، در نقاط مختلف خلیج فارس و دریای خزر، به مشاغل دریایی مختلفی دست زده است؛ از جمله ماهیگیری، ملّاحی، تعمیر لنج، پادویی در کشتی‏‌های مسافری کوچک، توربافی، صید مروارید و غیره. اما مدرکی دال بر این که به خارج از کشور هم سفر کرده باشد، وجود ندارد یا دست کم در پرونده‏‌ی پزشکی، به آن اشاره‌‏ای نشده است. در بین سوابق وی، از تحصیلات عالیه، به خصوص در ارتباط با علوم دریایی یا زیست‏‌شناسی یا ادبیات – یعنی معارفی که شالوده‏‌ی نوشته‏‌های وی را تشکیل می‏‌دهند – خبری نیست؛ اما عطش این مرد به دریا و دانستن این که در زیر آب‏‌ها چه می‏‌گذرد، امری کاملاً بدیهی است. ضمناً با نیم‏‌نگاهی به نوشته‏‌های وی می‌‏توان به راحتی پی برد که فرزاد قطعاً اهل مطالعه بوده است، مطالعاتی وسیع اما ظاهراً پراکنده‏.
در پرونده‏‌ی پزشکی این مرد پنجاه و سه ساله با موی سر و ابرو و محاسن سفید و سبیل خاکستری، علت دیوانگی «تصادف در حین دریانوردی» اعلام شده است و به جز تاریخ بستری شدن وی، یعنی زمستان ۱۳۷۴، از سایر جزئیات خبری نیست. علاوه بر این، قدیمی‌‏ترین پرستاران به من گفته‌‏اند که وی تا مدت‏‌ها بعد از آمدنش به آسایشگاه، عادت داشته داخل حوض بزرگ حیاط شیرجه بزند و الم‌‏شنگه‏ راه بیندازد. با اینکه بعدها از صرافت این کار افتاد و دیگر تکرارش نکرد، اما با توجه به چیزی که در سطور قبلی نوشت‌ه‏ام، سر زدن چنین رفتاری از جانب فردی مانند وی نه تنها عجیب نبوده بلکه کاملاً قابل فهم است.

استاد عزیز، هر چند خودم به این نکته واقف هستم که در مقام کسی که تازه به ریاست آسایشگاه منصوب شده است تفحص درباره‏‌ی بیماران فقط در چارچوب وظایف و اختیاراتِ اعطاشده مجاز می‌‏باشد، مع‌‏الوصف علاقه‏‌ی شخصی من نسبت به فرزاد و اثرش، هر روز افزایش می‏‌یابد و مدام کنجکاوم تا درباره‌‏اش بیشتر بدانم.

فرزاد به جز دخترخوانده‌‏اش پریزاد (چه اسم بامسمایی)، ظاهراً هیچ‌کس را در این دنیا ندارد؛ دختری جوان، لاغر و مودب که هر از گاهی به دیدارش می‌‏آید. علی‏‌رغم ترشرویی فرزاد، اما پریزاد با وی مهربان است، دستخط بدش را به سهولت می‏‌خواند، با دقت از نوشته‏‌هایش مراقبت می‏‌کند و آنها را با اعتماد کامل برای مطالعه به من می‌‏دهد. پریزاد اصلاً حرف نمی‏‌زند، طوری که اکثر قریب به اتفاق کارکنان آسایشگاه متفق‏‌القولند که او لال است. با این حال یک بار که در اتاق فرزاد حضور داشت و من نیز همان نزدیکی مشغول سرکشی به بیماران بودم، صدایش را شنیدم؛ انگار داشت برای پدرش که روی تختخواب دراز کشیده بود، بریده‏‌ای از یک ترانه را زمزمه می‌‏کرد. شاید هم داشت لالایی می‏‌گفت. هر چه بود، نفهمیدم به چه زبان یا گویشی می‏‌خواند. باید اذعان کنم که صدای ملیحش شبیه صدای سیرن‌‏هایی بود که افسانه‏‌ها به ما می‏‌گویند – من از طریق دست‏‌نوشته‌‏ی فرزاد با این افسانه‌‏ها آشنا شدم. متاسفانه زمزمه‏‌اش با رسیدن من به دم در اتاق قطع شد و بعد از آن هرگز تکرار نگشت. اما از صدایش که بگذریم، درباره‏‌ی چهره‌‏اش هم باید بگویم که پریزاد از زیبایی دوگانه‏‌ای برخوردار است: از یک طرف پوستی زیتونی دارد که در روزهایی که آفتاب شدیداً می‌تابد از خود درخشش تیره‌‏ای بروز می‌‏دهد و از طرف دیگر، صاحب چشمانی کم و بیش آبی است که آدم با دیدنشان وسوسه می‌‏شود بگوید اندوهِ آرامِ زیبایی‌‏ها و جاذبه‌‏هایِ اقیانوسی را بازتاب می‏‌دهند، به ویژه هنگامی که این زیبایی‏‌ها و جاذبه‌‏ها، در قعر آب‌‏های کشف‌‏نشده، به ناز در کنار هم یا جدا از هم به خواب رفته‏‌اند، آن هم به دور از دیوانگی‌‏های پرهیاهو اما تهی و یکدستِ زمین‌‏های خشک و سترون و بی‏‌رنگِ واقعیت. لعنتی! می‏‌بینید که نثر این بیمار عجیب و غریب حتی بر نحوه‏‌ی نوشتن من هم تاثیر گذاشته است!

ببخشید که پرحرفی کردم. راستش به جز شما، دوست و آشنای دیگری پیدا نکردم تا درباره‌‏ی فرزاد چند خطی برایش بنویسم. در بین اساتید و همکارانی که در طول این سال‏‌ها با آنها برخورد داشته‌‏ام، شما تنها کسی هستید که فراتر از حرفه و تخصص، به سرگذشت شخصی بیماران اهمیت فوق‏‌العاده‌‏ای می‌‏دهید و تلاش می‌‏کنید به کُنه مسائل آنها راه پیدا کنید. اعتراف می‏‌کنم که دلیل کنجکاوی و تمایل روزافزون من به فرزاد نیز حاصل تعالیم گران‌بها و انسانی شماست. در هر صورت، مطالب بیشتری از او برای شما خواهم فرستاد و دفعات بعد برایتان مفصل‌‏تر خواهم نوشت. راستی تا یادم نرفته اضافه کنم که قصد دارم در اوایل اردیبهشت سال آینده، دو سه هفته‏‌ای مرخصی بگیرم و به سفر بروم. به اقیانوس آرام؟ آه نه، نه آن‌قدر دور! اما قطعاً به دریا خواهم رفت، به جزیره‏‌ی هرمز، برای شنا، تماشای تخم‌‏گذاری لاک‏پشت‏‌ها و قدم زدن در ساحل. فقط خدا می‏‌داند چند سال است که مسافرت نکرده‏‌ام و چشمم به آب‏‌های شمال و جنوب کشورمان نیفتاده است. بی‌‏شک این اشتیاقِ تازه متولدشده را مدیون فرزاد هستم. حیف که اجازه‏‌ی این کار را ندارم، وگرنه او را هم با خودم می‏‌بردم. البته دست‌‏نوشته‌‏هایش با من خواهند بود، درست مثل یک کتاب راهنما، یک دانشنامه و از همه مهم‌تر، یک شعر زیبا.
استاد عزیز! در آستانه‌‏ی سال جدید، صمیمانه برای شما ایام خوشی را آرزومندم. مراقب خودتان باشید. در اولین فرصت برایتان مجدداً خواهم نوشت.

شاگرد و دوستدار همیشگی شما، سامان

نوشته های مشابه
داستان-جیبم هنوز قلمبه نشده بود-سمیرا نعمت‌اللهی

کفش‌هاش شبیه کفش‌های سربازی مرتضی است. دارم کفش‌هاش را نگاه می‌‌کنم. بالا سرم ایستاده. دست می‌اندازد زیر چانه‌ام. درد می‌کند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد ...

داستان-پایان حکومت بابا-فائزه مرزوقی

ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه می‌راند با آن‌ها بود. تمام طول مسیر. از شهر تا همان روستاهای دور. هرجا که ...

داستان فقر چیزکیکی من، هاروکی موراکامی

  اسمش را گذاشته بودیم «محله‌ی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازنده‌اش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به ...

وصیت کافکا به ماکس برود

«همه‌چیز را به‌طور کامل و بدون استثنا بسوزانید»

  «همه‌چیز را به‌طور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱   ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچ‌کس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...

واحد پول خود را انتخاب کنید