نویسنده: رها فتاحی
تاریخ انتشار: ۹ آبان, ۱۴۰۰
«اگه یه آدم، راهش رو گم کنه چی؟ اون هم نه درحالیکه وسط یه بیغولهای و آمادگی گم شدن رو داری. وسط شهری که هر روز درش قدم میزنی، در مسیری که هر روز ازش میگذری، در نقطهای که مدتها برای رد شدن ازش نقشه ریختی، اونجا راهت رو گم کنی چی؟ رفتی و رفتی و رفتی، بعد کلید که انداختی تو قفل، میبینی در باز نمیشه. چند قدم میای عقب، دور میشی که در رو خوب ببینی، و اونوقت… اونوقت میبینی این دری نیست که منتظرش بودی. به اطراف نگاه میکنی، خیلی چیزها غریبهس، همهچی… اونوقت چی؟ چند لحظهٔ اول تو یه آدمی، گم شدی… اما چند لحظه بعد دیگه تو یه آدم نیستی، تو یه گمشدهای… .»
*
سرنوشت انسان از لحظهٔ تولد با نقشه، برنامهریزی و تعیین مسیر، گره خورده است. همهٔ ما اندکی بعد از آنکه جنسیتمان برای والد مشخص میشود، صاحب آیندهای خیالی میشویم که خودمان هیچ در آن دخیل نیستیم. ما میشویم عروسکِ دستِ پدر و مادری که رویاهایی در سر دارد، گاه رویاهای از دست رفتهٔ خودش را، و گاه رویاهایی که گمان میکند با تحققشان، زندگیای با کیفیتی بالاتر از خودش در انتظار ما است- و هستند آنهایی که حتی برای تولدشان هم برنامهریزی شده و نقشهها حتی پیش از شکلگیری نطفهشان ریخته شده است. بخشی از این تفکرِ مبتنی بر برنامهریزی برای فرزند، ماحصلِ ذاتِ انسان است و بخشی گریزناپذیر از «تولیدمثل»؛ بخشیاش اما از فرهنگ میآید و از سنتها؛ نمونهاش اینکه «اولاد خوب، قرار است عصای پیری باشد.» شاید به همین خاطر است که ما درست از آن لحظه که ارادهای پیدا میکنیم و توانی برای مقابله با والد، سعی میکنیم برای خودمان، مبتنی بر خواستِ خودمان، بر مبنای رویاهای خودمان، برنامهریزی کنیم. مساله الزاماً این نیست که ما قرار است از زیرِ چترِ والدِ تحمیلگر بگریزیم، گاه ما از قضا در راستای تحقق همان برنامه گام برمیداریم اما برای همان هم ناگزیریم از برنامهریزی. گاه برای ایستادن مقابل والد و تبیین جایگاه و هویت فردیمان و گاه برای زانو زدن مقابل والد و رساندن او به قلهٔ آرزوهایش برای ما. اینطور است که به نظر میرسد ویروس برنامهریزی (همهٔ ویروسها بد نیستند. برخیشان از الزاماتِ تداومِ حیاتِ انسانند) پیش از آنکه نخستین کلمهها را بر زبان بیاوریم به ذهن و جسم ما وارد شده است. پیش از آنکه بدانیم و بخواهیم. ناگاه به خودمان که میآییم، میبینیم برای بخش عمدهای از «کار»هایی که در زندگیمان میکنیم، برنامهریزی میکنیم. از تحصیل و شغل و روابط عاطفی گرفته تا روزمرهترین چیزها، چون غذا خوردن با یک دوست در رستوران. انگار ما رباتهایی هستیم که چند ثانیه قبل از انجام هر کاری، برنامهنویسی میشویم. حالا گیریم آنقدر پیشرفتهایم که به دست خودمان برنامه را مینویسیم. عرف، عرفِ جوامع انسانی چنان در این زمینه بیرحم و سنگین است که اغلب آنکه بیبرنامهٔ قبلی زندگی میکند را وصلهٔ ناجور تلقی میکند. ما حالا، چه بخواهیم و چه نه، پیش از انجام هر کاری برنامهریزی میکنیم و دورنمایی را در نظر میگیریم. دورنمایی که اگر هدف مشخصی هم در انتهایش نباشد، اما مسیر نیمهروشنی را برای ما تجسم میبخشد. و خب، قطعاً همان جای/گاهی که نشستهایم به برنامهریزی برای انجام «کار»ی، میشود نقطهٔ «آغاز» ما؛ نقطهٔ آغازِ کار، نقطهٔ آغازِ گام برداشتن در مسیری خاص، برای نیل به هدفی خاص -که گاه میتواند هدف همان خودِ مسیر باشد. * برای من هم نشستن در جایگاه معلمِ داستاننویسی نقطهٔ آغازی داشت. جای/گاهی که نشستم به برنامهریزی؛ جای/گاهی که هم «جای»ش بارها تغییر کرد و هم «گاه»ش سالها به طول انجامید. خودم، پانزده سالی در کارگاههای داستان نشسته بودم. آدمهای بسیاری را دیده بودم چه در جایگاه معلم و چه در جایگاه شاگرد. دیده بودم معلمهایی را که از سرِ ذوقی کوتاهمدت مقطعی را به تدریس گذرانده بودند – دلم نمیخواست یکی از آنها باشم. دیده بودم شاگردانی را که با ذوقی کوتاهمدت آمده و در کوتاهمدت رفته بودند – تعدادشان به شکل محسوسی بیشتر از آنها بود که مانده بودند. میدانستم میتوانم یکی از آن معلمهای کوتاهمدت نباشم و میدانستم نمیتوانم جلوی رفتن هیچکدام از آن شاگردهای کوتاهمدت را بگیرم. اما میخواستم هدفی داشته باشم برای همان مدت کوتاهی که کسی مقابلم مینشیند. با تمام وجود میخواستم آن مدت، هرچقدر هم کوتاه باشد چیزی بگذارد توی دستِ آن شاگرد که همیشه همراهش باشد. با بسیارانی مشورت کردم و مدام شروع کارگاه را به تأخیر انداختم؛ سالها. تا که شبی، زل زده به سقفِ اتاق خواب و خیره به سایهٔ لغزان پرده روی سقف، هدف را پیدا کردم؛ هدفی که از مدتها قبل پیدا بود و من نمیدیدمش. داستان، امکانی بود برای زیستنِ جورِ دیگری از زندگی، شکل دیگری که ما در حال زیستنش نیستیم. خلق یک جهانِ فرسنگها دورتر. خلقِ یک جهانِ بغایت نزدیک. خلق هر نوع جهانی که امکانِ دیگری بودن، دیگری شدن را فراهم میکرد. این خاصیتِ داستان میتوانست ما را چه در ساحتِ خواننده و چه در ساحتِ نویسنده، بدل به انسانی کند سرشار از «رواداری». و قطعاً تاریخ ثابت کرده است که هر آیندهای تعلق پیدا کرده است به انسانهایی که بیش از دیگران روادار بودهاند. داستان میتواند به ما در راستای انسان بهتری بودن کمک کند. من قرار بود «داستان» تدریس کنم، پس تصمیم گرفتم مواجههٔ درست با داستان را اولویت نخست قرار دهم. چرا که هرگز نمیشود نویسنده شدن را تضمین کرد، اما خوانندهٔ بهتر را قطعاً میشود ساخت. پس هدف پیدا شد: «انسان بهتری شدن.» هم برای شاگردانی که به من اعتماد میکنند و هم برای خودم به واسطهٔ دیدنِ امکانهایی که آنها، از زیستنْ خلق میکنند. ایده را ابتدای هر ترم به شاگردانم میگویم. به همین سادگی که تضمین میکنم پس از این ترم انسانهای بهتری شده باشیم چرا که مواجههٔ درست با داستان این را به ما تحمیل میکند. * همان اوایل که تعداد شاگردانم به انگشتان دو دست نمیرسید بهشان میگفتم که هر کدام میتوانند، بیست دقیقه پس از کلاس بیایند برای صحبت، دربارهٔ هرچه که مشغلهٔ ذهنیشان است؛ از داستان گرفته تا جزییترین مسایل زندگیشان. و بر خلاف انتظارم هیچ بیست دقیقهای خالی نماند. یکی از اضطراب کنکور میگفت، دیگری از رویای نویسندگی، یکی از روابط عاطفیاش، دیگری از دغدغهٔ نان شب، یکی از آزادی میگفت، دیگری از برنامهٔ مهاجرتش و… . به هر کدام که پاسخی میخواست چیزی در حدِ سوادم میگفتم و بیشتر فیلمی برای دیدن یا کتابی برای خواندن توصیه میکردم، و برای آنها که فقط دنبالِ گوشی برای شنیدن میگشتند، شنوندهای موثر میشدم. دخترِ جوانی مابین شاگردانم بود که دو ترم گذشته بود و در هیچ بیست دقیقهای روبهرویم ننشسته بود. اجباری در کار نبود، میدانستم. اما هر بار، پیش از خداحافظی چیزی در نگاهش موج میزد. هر جلسه، منتظر بودم بگوید امروز میخواهد حرف بزند اما جلسات میگذشت، او با همان نگاه که هیچ صفتی برایش پیدا نمیکنم، خداحافظی میگفت و میرفت. یک روز، در خیابانِ بلندِ منتهی به کارگاه، وقتی از فروشگاهی بیرون آمدم کسی تنهای به من زد و رد شد. از پشت شناختمش و او هم انگار سنگینی نگاهم را حس کرد که برگشت. باران میبارید، عینکش خیس شده بود. عینک من هم. با لبخند گفتم: «من از فرعی اومدم، تقصیرِ منه.» گفت: «ببخشید سرم پایین بود.» و با دست به آسمان اشاره کرد: «بارونه آخه.» باقی مسیر را تا رسیدن به خیابان اصلی با هم قدم زدیم. تا نیمهٔ راه ساکت بود و بعد بیمقدمه گفت: «میشه بریم یه جایی؟» گفتم: «کجا؟» گفت: «حرف میخوام بزنم.» کافهای در همان نزدیکی را نام بردم و به سرعت قبول کرد.
متن کامل این ناداستان را میتوانید در گاهنامهی پیرنگ، شمارهی یک (بهمن ۱۳۹۹) بخوانید. لینک خرید گاهنامه
متن کامل این ناداستان را میتوانید در گاهنامهی پیرنگ، شمارهی یک (بهمن ۱۳۹۹) بخوانید.
لینک خرید گاهنامه
یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی
«من سالهاست که فقط دفترچه خاطرات مینویسم... شاعر بودن به این سادگیها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...
«این جنگیست میان دو روایت»
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه ...
ناداستان
وسطهای فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی میرفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاههای استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم بهطرف دفتر ...
داستان کوتاه
بچه که بودم مدام میترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشمها و آدمهای غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه میشد یکجا. دره و رودخانهاش که دیگر ...
نویسنده: آرش مونگاری
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی
نویسنده: فاطمه دریکوند
نویسنده: نسیم فلاح