داستان یک آغاز

نویسنده: فهیم عطار

تاریخ انتشار: ۲۸ مهر, ۱۴۰۰

چاپ
داستان یک آغاز

من هیچ وقت نارگیل نمی‌خرم. نارگیل میوه‌ی عبوسی است که برای رسیدن به قسمت خوردنی آن باید از یک پوسته‌ی استخوانیِ سخت رد شد. در واقع برای ایجاد ترک اول در زره‌ دفاعی این میوه‌‌ی لجوج، آدم باید پیه زخم و زیل کردن دست‌هایش را به تن بمالد. همین آغاز و ایجاد ترک اولیه ماجرایی است که بابت آن قید خوردن نارگیل را می‌زنم و پناه می‌برم به موز و سیب که آغاز و پایان‌شان فرقی ندارد. آغاز نکردن گاهی وقت‌ها خوب است. مثلاً این‌که پروردگار اگر به جای سیب، خوردن نارگیل را برای آدم و حوا ممنوع کرده بود، احتمالاً هنوز جای ما در باغ عدن بود و بشر زندگی آسوده‌تری داشت. چرا که حضرت آدم آن زمان پیچ‌گوشتی و چکش نداشت و نهایتاً نارگیل باز نمی‌شد و آغازی آغاز نمی‌شد.
اما، آغاز گاهی وقت‌ها مزایایش بر زخم‌هایش می‌چربد. مثل همین نوشتن. از قدیم‌ هیولای ناشناخته‌ای درون من بود که اصرار داشت پا به سقف جمجمه‌ام بکوبد و اجبارم کند به نوشتن. اما هیچ‌وقت زیر بار نرفتم. شروع نوشتن همان ایجاد ترک اول روی پوسته‌ی نارگیل است. اما هیچ‌وقت رنج آن‌قدر زیاد نشد که این آغاز شکل بگیرد. تا این‌که یک روز گرم تابستانی، برِ بلوار کشاورز با یک راننده‌ی پیکان جوانان دعوایم شد. داشتم از سر کار برمی‌گشتم خانه. پیکان جوانان راهنما نزده فرمان را چرخاند سمت پرایدی که من آن را می‌راندم. با دو پا پریدم روی ترمز و تمام صلوات‌های مقروضم را ادا کردم و دو تا سفره‌ و چهار کارتن شمع نذر کردم تا ماشین‌ها به هم نخورند. و نخوردند. وقتی که ایستادیم و گرد و خاک‌ها نشستند، نگاهی انداختم به راننده‌ی پیکان اسپرت و صدایم را بردم بالا که مرد حسابی مگر سر یزدگرد سوم را می‌بری که مثل شتر رانندگی می‌کنی؟ اشکال بزرگ پیکان جوانان این است که از بیرون اندازه و قواره‌ی راننده را نمی‌شود حدس زد. آن‌چه که من می‌دیدم، یک سر کچل معمولی بود که داشت با آرامش من را نگاه می‌کرد. تا این‌که در باز شد و راننده آمد بیرون. طول کشید تا بیاید بیرون. چون راننده تنومند و بزرگ بود. چون صندلی پیکان را مثل صندلی‌های کنار استخر تا جایی که راه داشت برده بود پایین و هیکل مرد از بیرون دیده نمی‌شد. بالاخره وقتی آمد پایین و سرپا کنار پراید نحیف من ایستاد فهمیدم با کی طرفم. آن‌قدر بلند بود که نافش هم‌طراز سقف ماشینم می‌شد. دوباره تکرار می‌کنم: نافش هم‌طراز با سقف ماشین بود. با خودم فکر کردم چطور می‌شود سری به این کوچکی روی این دودکش کوره‌ی آجرپزی نصب شده باشد؟ چطور می‌شود که مرکز فرماندهیِ بدنی به این عظمت، این‌قدر کوچک باشد؟ بی‌مقدمه و بی‌هیچ پیش‌درآمدی، با کف دست کوبید به آینه‌ی پراید و آن را از بیخ کند و شکاند. انگار که از روز اول هم پراید آینه ندارد. بعد با کف دست کوبید روی سقف ماشین و دهان مبارکش را باز کرد و گنجینه‌ی ارزشمندی از دشنام‌های رایج و غیر‌رایج مملکت را نثار من و اجدادم کرد. مثل خرسی که درخت بلوطی را تکان بدهد، کل شجره‌نامه‌ام را تکان داد و برگ‌هایش را ریخت. تا قبل از این لحظه من مثل انبار دینامیت، مالامال از خشم بودم. اما حالا ترس هم به همان اندازه خودش را نشان می‌داد. ترکیب خشم و ترس اصلاً ترکیب خوشایندی نیست. مثل ترکیب ماست و ماهی. مثل ترکیب عسل و خربزه. دل‌درد می‌آورد. من همان‌جا توی ماشین خیره ماندم به غول چراغ جادو که بدون مالاندن چراغ زده بود بیرون و می‌خواست شمع آرزوهای من را خاموش کند. دو کُنده‌ی خشم و ترس درونم دود می‌کردند و مستأصل شده بودم. تا این‌که بالاخره زور ترس بر خشم چربید و با همان ضربی که دو دقیقه‌ی پیش ترمز کرده بودم، پدال گاز را فشار دادم و رفتم. البته که نرفتم. بیشتر فرار کردم. بله، فرار.
خانه که رسیدم، دیگر از ترس خبری نبود. انگار ترس در آن لحظه فرشته‌ای بود که آمده بود تا فقط من را نجات بدهد و بعد برود ردِ کارش. نشستم روی مبل و خیره ماندم به پنجره‌ی آشپزخانه‌ که گلدان حسن‌یوسفی لب آن نشسته بود و بیرون را نگاه می‌کرد. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. انگار من و او در دو دنیای متفاوت زندگی کنیم. خشم مثل دریایی طوفانی می‌کوبید به دل و شکم و روده‌ام و احساس می‌کردم اگر همین ثانیه کاری نکنم در این دریای سیاه غرق می‌شوم. این‌جا بود که دست‌های زخمی‌ام اولین ترک روی پوسته‌ی زمخت نارگیل را پیدا کرد. یک ترک که من را مجاب به نوشتن کرد. مجاب به این کرد که شاید با نوشتن بتوانم از این پوسته‌ی قهوه‌ای ریش‌دار عبور کنم و برسم به گوشت سفید میوه‌ی رهایی. داستان یک آغاز.

 

متن کامل ناداستان «داستان یک آغاز» را می‌توانید در گاهنامه‌ی پیرنگ، شماره‌ی یک (بهمن ۱۳۹۹) بخوانید.

لینک خرید گاهنامه

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

واحد پول خود را انتخاب کنید