کانان که مدبرند سرگردانند
نویسنده: عطیه رادمنش احسنی
تاریخ انتشار: ۱۱ آبان, ۱۴۰۰
مجموعهی «شب گمشده» شامل ده داستان کوتاه از پیام یزدانجو است که در بهار ۱۴۰۰ منتشر شد. داستانهایی به انتخاب نویسنده از دو مجموعهی «شب به خیر یوحنا» و «موزهی اشیای گمشده» که یکی در سال ۱۳۸۱ و دیگری در سال ۱۳۸۸ به چاپ رسیدند. هر دوی این آثار قبل از مهاجرت پیام یزدانجو از ایران نوشته شدهاند. نقش زمان و مکان در انتخابِ داستانها توسط نویسنده، نقش پررنگی است. زمان طی شده و رسیدن به شب گمشده، زمانی است که او به هند و بعد فرانسه مهاجرت میکند و در نتیجه به هنگام انتخاب در مکان دیگری از مکان نوشتن اولیهی آنها بوده است. در این فاصلهی زمانی و مکانی، پیام یزدانجو مجموعهداستان «باران بمبئی» و رمان «روزها و رؤیاها» را منتشر میکند. دو اثر متفاوت از یک نویسنده که سرآغاز هر دوی آنها را میتوان در شب گمشده بازشناخت.
شب گمشده، یک مکالمهی متنی است با تاریخ ادبیات در یک زمان تکرارشونده. آدمهای شب گمشده در زمان فرورفتهاند و با گذر زمان دگرگون میشوند و فرومیپاشند. راویهای داستان، روایتگر یک تلاش ذهنی اند برای به یاد آوردن گذشته و گذر از زمان. زمانی که علت اصلی فراموشی است و پیری و نیستی. آنها در تلاش دائمی برای به یاد آوردن گذشته، در اصل در جستوجوی حقیقت اند. حقیقتی که در پشت فراموشی پنهان شده و باعث میشود که تنها خرده خاطرههایی محو به یاد بماند. خردههایی که میتواند برداشتی ناکامل و غلط از اتفاقهای اطراف و گم شدن حقیقت باشد. حقیقتی که هر کدام از آدمهای قصه سعی دارند به واسطهی آن جایگاهشان را بشناسند.
در روایتهای داستانی این مجموعه، آدمها ناخواسته، از موقعیت مکانی خود جدا شدهاند و دنبال راهی برای رسیدن به واقعیت و مکان جدا شدهاند. چیدمان کلی کتاب تا حدودی یادآور چیدمان روایتهای «هزار و یک شب» است. همانطور که شهرزاد در هزار و یک شب، خواننده را به دنیاهای دیگر میکشاند، در شب گمشده نیز در هر داستان، خواننده در دنیای تخیلی آدمهای قصه همراه میشود. آدمهایی که سرگردان و تنها در خیالی تاریخی و یا تاریخی خیالگونه از اصلِ خود، پرسه میزنند. خیالی که نجاتبخش زندگی شهرزاد و مردم شهرش بود و آرام کردن شهریار خونآشام. پیام یزدانجو در ده تصویر تخیلی، خواننده را به مکانها و زمانهای دیگری آشنا میکند. شیوهی روایتهایی سفرگونه در جهانهای موازی و شکست تسلسل زمانی، در مجموعهی باران بمبئی او ادامه پیدا میکند و به کمال میرسد. شب گمشده یکی از هزاران قصهی گمشدهی آدمهای سرگشته در هستی است.
«دسـتنویس بوف کور و سه نسـخه از چاپ اول آن در بمبئی، به همراه اشـعاری از شـارل بودلر، و طرحهای ناتمام نویسـندگانی مثل بورخس و داستایفسـکی اینطرف و آنطرف نصب شـده بود. آخرین فقره یک شبِگمشده از هزار و یک شب بود؛ که ساسان وقت زیادی برای خواندن و به خاطر سـپردناشگذاشـت. بالاخره از آن داستان دلکند و به جستوجوی تالار بعدی رفت.»
مجموعهی شب گمشده، در نگاه اول بسیار متنوع است. هم به لحاظ فرمی و هم محتوایی. تنوع راویها، زاویهی دید و همینطور بازی با زبان و لحن، همه ابزاری اند در مسیر تجربهگرایی و نوآوری نویسنده. مجموعهای که با گذشت زمان، همچنان جسور و خلاق است. شب گمشده به واسطهی قدرت تخیل و روایتهای ماجراجویانهی فردی، خود را از چهارچوب خشک و لرزان بسیاری از شیوههای مرسوم داستاننویسی رها میکند. این داستانها از لحاظ سبکی متفاوت اند، ولی مفاهیمی چون سرگشتگی، عشق، انزوا و مرگ آنها را به هم پیوند میدهد؛ و همین مفاهیم، کتاب شب گمشده را به داستانهایِ باران بمبئی و رمانِ روزها و رؤیاها. داستانهای کتاب در عین تجربهگراییِ ساختاری و همچنین گفتوگو با تاریخ ادبیات ایران و جهان، در مضمون و شخصیتپردازیها بیشتر متأثر از دورههای مختلف تاریخی در ایران هستند. تاریخی که جدا از خاک و جغرافیا، بیشتر یک موقعیتِ هویتی و خاستگاهی برای ایرانیِ معاصر است. تاریخ در این کتاب، همان مکانی است که آدمهای قصه یا از دل آن در روایتی رؤیاگونه بیرون آمدهاند و مثل نور و سایه در زمان در گذرند، و یا ناخواسته از مکان اصلی خود جدا شدهاند و حالا از زندگیِ پیشینِ خود تنها خاطراتی پراکنده و غبارگرفته را به یاد میآورند که آنها را در یک وضعیت چندوجهی گرفتار کرده است.
«رفته بـود تا شـاید آنجا بتواند خاطـرات زندهتری از پدرش پیـدا کند: خاطرات یک افسر بازنشسته که عصرها همیشه به کافهها میرفت، تا سیگاری آتش بزند و لبی تر کند و بعد بنشیند و برای غریبهها، برای اهل کافه، ماجراهای حملهی متفقین به کشـور و درگیریهای هزاروسـیصدوبیسـت و سـفر خودش به جزیرهی موریس و البته داستان عجیب عاشقشدن و ازدواجاش بـا زنـی از خودش بزرگتر را تعریفکند. و هوشـنگ هم، مثل یک غریبه، باید برای دیدن احتمالی آن افسـر بازنشسـته و شـنیدن آن ماجراها به همان کافهها میرفت. برای فراموشکردن خاطرات پدرش، برای خودش شدن، باید اول آنهمه را دوباره به خاطر میآورد.»
تنوع به کار رفته در انتخاب راویها و زاویهی دید در ده داستان این مجموعه، کتاب را به یکی از نمونههای خواندنیِ راویهایی تبدیل کرده که در زبان فارسی کمتر به آنها پرداخته شده است. به عنوان مثال، راوی دو داستان اول مجموعه، به نامهای «یادآوری» و «شب به خیر یوحنا»، ترکیبی از راوی دوم شخص و سوم شخص محدود است. (از نمونههای اندک و مطرح راوی دوم شخص میتوان داستان نیمهبلند «آئورا» نوشتهی کارلوس فوئنتس را نام برد.) داستانهای شب گمشده، لایههای متنوعی دارند. لایههایی که هر خواننده با توجه به سلیقهی ادبی و پیشینهی مطالعاتیاش میتواند به شکل و شیوهای منحصربهخود آنها را بخواند و داستان را از نو متولد کند.
«تو میترسـی، امـا دوباره بـه دالان زیرزمین قدم خواهیگذاشـت. نمیشنوی اما میبینی، شماسان یهود را که، سراسر شب با شمعدانهای نقـره، در سـردابهای خانه راه میروند. به اتاق نمورِ خودت میخزی و صفحههای سـیاه را به جایشان برمیگردانی و کتابهای کهنه را دوباره ورق میزنی. سراسر در آبیِ لاجورد غوطه میخوری، در آبهای شب. زبان تو تاریک اسـت و روح معطر شـمعدانیها دور سرت پرسه میزند.»
دغدغههای اصلی پیام یزدانجو در این مجموعه نیز تاریخ و خاستگاه و جایگاه انسان در برابر آن است. از همین رو برخی از داستانهای شب گمشده، یادآور داستانهای بورخس، نویسندهی بزرگ آرژانتینی است. البته نمیتوان تفکر کافکائسک (کافکایی) را در روایتهای داستانی او و پرداختن به مضامینی چون جوانی، پیری، جاودانگی و مرگ و ارتباط آنها با عشق و انزوا – به شکل یک پدیدهی بیرونی و وابسته به عوامل تاریخی و اجتماعی – نادیده گرفت. سرگشتگی و پنهان بودنِ حقیقت و جستوجو در اعماق تاریخ برای شناخت واقعیت، آدمهای شب گمشده را به تلاش برای رسیدن به جاودانگیِ ابدی و ماندن در چرخهی عظیم هستی میکشاند. از تفاوتهای داستانهای اولیهی پیام یزدانجو در کنار داستانهای متأخر او، موقعیتهای آیرونیک و طنز زبانی است که تلاشی در جهت نوآوریهای روایی در زبان فارسی و زدودن تصنعها و پیچیدگیهای کلامی است. میراثی که در روند داستاننویسی مدرن، صادق هدایت آغازگر آن بود ـ از نو آفریدنِ زبان فارسی بر اساس متون کهن و بازگشت به ریشههای هویتی در دورهی ساسانی. کنار هم قرار گرفتن لحنها و نثرهای متفاوت در این مجموعه و آمیختگی آنها با ساختار و محتوای داستانها، نمایش موفقی است از توانایی و انعطاف زبان فارسی در روایتهای داستانی، توسط نویسندهای که بر روی کارکردهای زبان در آثارش تمرکز زیادی دارد.
«نه! گفتم جن، یعنی جن! این تنها جنسِ فروشیای استکه اینجا هسـت. بیشترشـان را خـود من شـکار کـردهام، مثل این یکی کـه توی آن بانکهی بزرگ اسـت، یک جن بـودادهی اصیل! بعضیهـا را هم همکاران خودتـان به امانتگذاشـتهاند، برای فروش! مثـل این یکی که جن ملکوت است و هنوز هم دارد بدقلقی میکند. یا این یکی، که البته جن سربهراهی اسـت. اینجن لختوعور بدقواره هم البته از آن بیبتهها است، شاید مال قصههای سـندباد باشـد. ایـن یکی را همین اواخر شـکار کـردهام، به هزار زحمت از لای هملت بیرون کشیدماش، یک چیزی است بین جن و شبح. اما این جن نازنین، این را ببین، این نه غول است نه شبح، مال چراغ جادوی علاءالدین اسـت، مثل این یکی که مال جک و لوبیاى سـحرآمیز بوده، و این یکی که…» بالاخره نطقاش باز شده بود. نمینالید. نالهکردن من هم نتیجه نداشت. «… نه، شما که نویسندهاید و بهتر از من میدانید. این که این جنها، اینها معمـولاً توی غارها و ته درهها زندگی میکنند. اما همهی داسـتان همینها نیست. جنهای جنگلی هم هستند، آنها هم برای خودشان عوالمی دارند، همانها که توی شکاف درختها زندگی میکنند. راستاش، نویسندههای زیـادی برای خرید و فروش جنها به سـراغ من آمدهاند و نویسـنده هم که، میدانید، هرجور جنی را پسـند نمیکند. تازه فرق بین جن و غول و پری را هم اغلب نمیشـود به راحتی تشـخیص داد. مثلاً خود من این غول چراغ جادو را بارهای بار احضار کردهام اما هنوز هم نمیدانم این واقعاً جن است یا باید جزء غولهای بیشاخودم به حساباش آورد. اصلاً همین سگ شـما، بوکی، حتماً پری اسثتنایی یا جن جالبی بوده که اینقدر هوایاش را دارید.»
عنصر زمان و مکان و یا انبساط زمان و گمشدگی مکان، نهتنها آدمهای این روایتها را به هم پیوند میدهد، بلکه از تمامی آنها یک «منِ» واحد نیز میسازد. منهای گوناگونی که در وجود هر آدمی است و در هر دوره از زندگی تجربهی متفاوتی را پشت سر گذاشته. منِ واحدِ شب گمشده؛ گذشتهی ناشناختهی مشترکِ اساطیری و تاریخی در همهی آنها است – یک منِ گنگ و گیج از یک تکرارِ فرساینده. مفهوم مرگ در داستانها به معنیِ زایشی دوباره در جهانی تخیلی و رؤیایی و فرار از همین سرگشتگی است. مرگ که در اغلب داستانهای این مجموعه حضور دارد، بیشتر مفهومی است خیاموار و فرار از تسلسل روزانه؛ راهی برای رهایی از تکرار و رسیدن به جاودانگی در یک مکان گمشده. داستانهای «یادآوری»، «شب به خیر یوحنا»، «پدری که ناپدید شد»، «شهریار و خونآشام»، «تاریخ تصادفات» و «شهر بیخواب» پرسهزدنهایی است در یک گسترهی تاریخی در ایران. تاریخ کشوری پر از خشم و جنگ و نفرت که از آنهمه آشوب، تنها پیکرهایی مبهوت و تنها به جا مانده است. آدمهایی با روایتهایی فراموششده که در اصل بخشی از همان منِ واحدِ جمعی اند. نویسنده در سبک نوشتاری، تنها نشانههایی از آن گذشتهی تاریخی را برای خواننده تصویر میکند و نوری بر روی آن اتفاق میتاباند و باقی تصویرها در تخیل خواننده روشن میشود، زیرا که خواننده نیز بخشی از همین منهای فراموششده در این سیاهی تاریخی است. در چهار داستانهای «مینروا»، «جنفروشی اجابیت»، «موزهی اشیا گمشده» و «مسخ» این گسترهی تاریخی از مرزهای جغرافیایی فراتر میرود و اینبار انسان معاصر در زمانهای موازی و در عرصهی هستی، آشفته به دنبال گمشدهای میگردد. گمشدهای که نمیداند چیست و فراموشاش کرده و در یک ملالِ دائمی در جستوجوی او است. مفهوم گمگشتگی در داستان موزهی اشیا گمشده، نقش پررنگی دارد. گمشدهای که ساسان در داستان موزهی اشیا گمشده به دنبال آن میگردد، از نگاهی، گمشدگیِ مفهوم مهر ورزیدن است – مفهومی که آدمی را در طول تاریخ زنده نگه داشته – و از طرفی گمشدگی در هستی و آفرینش. ساسان برای دیدار دوستاش به موزهای میرود. دوستی که ساسان گماش کرده و دلاش برای او تنگ شده و بعد در همان وضعیت دلتنگی فراموشاش کرده. او در دالانهای موزه و در میان اشیا به جا مانده از گذشته سرگردان میشود و در یک زمان اثیری دوباره به ورودی موزه میرسد. برای ساسان، دیگر آن مکان و واقعیت بیرون از موزه، هیچ شباهتی به آن چیزی که در ذهن داشته نیست. نه از میدانی که در ابتدا دیده خبری است و نه از آبادانی و فوارهها. از شهرِ بیرون از موزه، تنها رودی سیاه به جا مانده. نام ساسان که شخصیت اصلی این داستان است، یادآور آخرین دورهی پادشاهی ایران باستان است. دورهای که زبان و فرهنگ ایرانی به اوج خود رسید و تا قرنها بعد زمینهساز شکلگیریِ هنر بعد از اسلام شد. هنری که هویت و ریشههایش در دورهی ساسانی است. سرزمینی که بعد از آن دوره شاهد جنگها و خونهای ریخته شدهی زیادی شد و هست. ساسان در گذر از دالان خیانتها، حکایتها و بناهای فراموش شده، از یاد میبرد که به دنبال دوستاش، مرجان به آن موزه آمده است. در یکی از دالانها و هزارتوهای زمان، در چهرهی پیرزنی گمشده، رگههایی آشنا از مرجان را به یاد میآورد و با رسیدن به دالان بعدی دوباره او را فراموش میکند. تصاویر ساخته شده در این داستان پر از شگفتی است. تصاویری عجیب و درهم که با حضور ساسان و نوع شخصیتپردازی او، طبیعی و باورپذیر به نظر میآیند و خواننده نیز در جستوجوی گمشدهاش با او همراه میشود. ساسان در نهایت و زیر بار گذشته، همهچیز را از یاد میبرد. گذشتهای که معنیِ حال او را از او گرفته و در دالانها سرگرداناش کرده. او در انتهای داستان و در زمان و مکانی نامعلوم، پیر و خسته در گوشهای مینشیند و مکان و زمان را فراموش میکند. این مجموعه با داستان مسخ به پایان میرسد. مسخ، لایهی بیرونیِ منِ واحدِ شخصیتهای این کتاب است. در این داستان خواننده با قهرمان قصهای همذاتپنداری میکند که یک حشره است؛ یک عنکبوت. ولی او تنها یک عنکبوت نیست و این داستان هم داستانی فانتزی نیست. ناباکوف، در یادداشت «دربارهی مسخ کافکا»، اشاره دارد که هرکس این داستان را چیزی بیش از فانتزی یک حشره بداند، به جمع خوانندگان جدی داستان پیوسته است. داستان مسخِ پیام یزدانجو که بر اساس طرحی از صادق هدایت نوشته شده، روایت سرگشتگی و تنهایی در عرصهی هستی است. او این مجموعه را با طرحی از صادق هدایت به پایان میرساند؛ همانطور که آخرین داستان مجموعهی باران بمبئی را نیز به یاد صادق هدایت تمام میکند. مسخ، داستان راندهشدن و انزوایی است به جبر از زبان عنکبوتی که نمیتواند بر خلاف دیگر همنوعان خودش تار بتند. خانوادهی «عنکبوتو» او را از جنگل بیرون میکنند. عنکبوتو به سفر میرود و تلاش میکند دوستانی پیدا کند. زبان خرچنگها و سنجاقکها و باقی حیوانات را یاد میگیرد، ولی در نهایت آنها او را در جمع خود نمیپذیرند، چون شبیه آنها نیست. بعد از ناکامیهای زیاد، عاشق یک عنکبوت آبی میشود، ولی مشکل اینجاست که او یک عنکبوت آبی است و عنکبوتو یک عنکبوت جنگلی. عنکبوتو نه میتواند در آب زندگی کند و نه در خشکی. تار هم که نمیتواند بتند تا برای خودش در هوا تاب بخورد. عنکبوتو محکوم به تنهایی است. او تنها است چون دیگران در تار خودشان پیچیدهاند و شکل دیگری از زندگی را نمیتوانند تصور کنند. این داستان با تمام بازیگوشیهای زبانی و قصهای پرکشش، غمانگیزترین و تلخترین داستان این مجموعه است.
«امـا عنکبوتو نمیخواسـت به جنگل برگـردد، چون نه تـار میتنید و نه حتـی خوراک عنکبوتها را میخـورد. مدتها بود که اصلاً یک مورچه و مگس هم نخورده بود. در عوض، علف میخورد و از برگ درختها تغذیه میکرد. رسـماً گیاهخوار شـده بود. دوباره پیش جانوران جورواجور رفت، اما همه او را به هر بهانه از سر خودشان وا میکردند. عنکبوتو نه موش بود که بتواند پنیر بخورد، نه خرگوش بودکه بتواند هویج بجود، نه گربه بود که بتوانـد مـوش بگیرد، نه سـگ بود که بتواند پاچه بگیرد، نه سـنجاب بود که بتواند روی درختها جستوخیزکند، نه سگ آبی بود که بتواند سد بسازد، نه مرغ بود که بتواند قدقدقدا کند، نه خروس بود که بتواند قوقولیقوقو کند، نـه جیرجیـرک بود که بتواند جیرجیرکند، نه کلاغ بود که بتواند قارقار کند. اما هرچه بود، ابداً عنکبوت نبود، چون اصلاً نمیتوانست تار بتند.»
داستان مسخ به یادآوردن قضاوتها و کوتاهبینیهای تاریخِ بشریت است و همزمان یادآور زندگی و مرگ صادق هدایت در نقش یک راندهشده و فراموششده. پیام یزدانجو در قالب یک فضای داستانی، سالها بعد از مرگ هدایت، این مسخشدگی زمانی را به یاد خواننده میآورد. همانطور که هدایت در داستانها و مقالههای زیادی، هویت، زبان و تاریخ اساطیریِ انسان معاصرِ ایرانی را به یادش آورد. شب گمشده، کتابی است برای فراموش نکردن و عبور از زمان برای رسیدن به جاودانگی. داستانهایی برای پناه بردن به خیال و رهایی از ملالِ زندگی.
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی