در مسیر تفلیس
نویسنده: ندا حفاری
تاریخ انتشار: ۲۶ خرداد, ۱۴۰۰
داشتیم میرفتیم تفلیس. مقصد اولمان وان بود اما پلیسها آمده بودند و قبل از اینکه ما برسیم کاسه کوزهی همه را به هم ریخته بودند. ما که رسیدیم با لب و لوچهی آویزان جماعتی روبهرو شدیم که داشتند جمع میکردند بروند به هر کجا که ازش آمده بودند. ما از تهران راه افتاده بودیم، پنج نفر. نمیصرفید برگردیم. سر خر را کج کردیم به سمت تفلیس. خر که میگویم ۲۰۶ نقرهای رنگ ب بود. خود ب هم رانندگی میکرد. پرسیده بود کسی گواهینامهی بینالمللی دارد. گفتم: «من دارم.» گفت: «خسته شدم تو بشین.» من هم همین را بهانه کردم، مینشستم کنار دستش اما گواهینامه همراهم نبود. نه ایرانی نه بینالمللی. ب هم خسته نشد. همه را خودش نشست. بهار بود اما هوا سرد بود. به کوهستان هم که رسیدیم همه جا سفید بود. خیلی قشنگ سفید بود. ظهر بود، چس آفتابی هم بود. بچهها خواستند پیاده شوند. همه پیاده شدند. من سردم بود و نبود اما حال پیاده شدن نداشتم. سیگاری آتش زدم و شیشهها را دادم پایین. جاده مثل چالوس و هراز، از این جادههای باریک و پیچ در پیچ بود. ب جوری پارک کرده بود که سر ماشین رو به دره بود. من داشتم به کوه و کمر نگاه میکردم و به سیگارم پک میزدم. هوا سرد بود اما سرد دلچسب. بچهها صندوق را بالا زده بودند و بساط چایی و قهوه به راه شده بود. یک لیوان قهوه هم به من دادند که هرچه صدایم میکردند از جایم تکان نمیخوردم. حال خوبی بود. صدای خندهی بچهها میآمد. گفتند: «ضبط را روشن کن»، نکردم! پرسیدند: «بیسکوئیت میخواهی؟»، جواب ندادم. حال جواب دادن نداشتم. اما خیلی حال خوبی بود. یکهو دیدم دارند جیغ و داد میکنند. اول محلشان نگذاشتم. مرا صدا میکردند و میگفتند دستی را بکش. سرم را چرخاندم داخل ماشین، دستی بالا بود. متوجه شدم ماشین آرام آرام داشت میرفت به سمت دره. قرار بود بیفتم وسط دره، در حال افتادن آخرین پک را به سیگار بزنم بعد ماشین بخورد زمین، چند بار کلهمعلق بزند و آتش بگیرد. قرار بود من با آن حال خوش بمیرم. حسابش را که کردم دیدم راضیام. زمان و مکان خوب بود برای مردن. بچهها هم داد میزدند دستی را بکش. یکهو دیدم ب پرید جلوی ماشین و شروع کرد یکنفره هل دادن. هل که نمیداد، داشت با ماشین میرفت ته دره. با من و ماشین. قرار نبود ب جلوی چشمم پرت شود و لابد جیغ و داد! بعد هم من هی فکر کنم حال ب مثل من خوب بود؟ آخرین پک را زدم و سیگار را پرت کردم بیرون. فحشی هم دادم زیر لب یا نه را یادم نیست. بلند شدم پایم را گذاشتم روی ترمز. ماشین ایستاد. ب عرقش در آمده بود. پرید داخل ماشین و سر و ته کرد. بعد هم هی از سرعت عمل من تعریف کردند و اینکه من جان ب و ماشین و خودم را نجات دادم. بعد هم بوران شد و ما رفتیم سمت تفلیس.
عکس: امید رجبیپور
ناداستان؛ فراخوان همهگیری کرونا
موهایم را با فرق وسط، پشت سرم گوجه میکنم. با خودم میگویم: این هم از خانوم دانورس، پیشخدمت ماندرلیِ ربهکا. شال گُلدار هم بهانهای است برای تاش رنگ گذاشتن روی ...
تعداد خطها از قبل تعیین شده بود
. در سال ۱۹۶۶ کتابی به نام «آنها بچههای من نبودند»، در پراگ به چاپ رسید که شامل برخی از نامههای کودکان زندانیان اردوگاههای کار اجباری دوران آلمان نازی است. در ...
نامهی پانزدهم؛ نامهی دستنویس مارگارت بوبر-نویمان به یان یسنسکی
نامهی دستنویس مارگارت بوبر-نویمان به یان یسنسکی، دوازده روز پس از مرگ میلنا یسنسکا نوشته شده و معتبرترین مدرک در مورد مرگ اوست. این نامه همراه با چهارده نامه و ...
نامهی چهاردهم
. به پدرش یان یسنسکی ۱۳ سپتامبر ۱۹۴۳ . عزیزترینم؛ خیلی خوشحالم که بالأخره توانستم بار دیگر با جزئیات برایت بنویسم. این ماههای دشواری که همهی ما میگذرانیم واقعن امتحان سختی است. خوشحالم که دوباره ...
نویسنده: ماهگل سالمی
نویسنده: هدیه قرائی
نویسنده: علیرضا افتخاری
نویسنده: - مترجم: اطلس بیاتمنش
نویسنده: مارگارت بوبر-نویمان - مترجم: اطلس بیاتمنش