نویسنده: حسامالدّین بروجردی
تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد, ۱۴۰۰
غلامحسین ساعدی، به قول خودش سال ۱۳۱۴ در تبریز روی خشت افتاد. ولی تولدش آنقدر که خودش میگوید، اتفاق سادهای برای ادبیات ایران نبود. در داستاننویسی ایران، اول کس بود که رئالیسم جادویی نوشت و به عقیده شاملو او در این سبک حتی پیشکسوت مارکز است. جلال آل احمد در مدحش گفته بود:
«اگر خرقه بخشیدن در عالم قلم رسم بود و اگر لیاقت و حق چنین بخششی مییافتم، من خرقهام را به دوش غلامحسین ساعدی میافکندم.»
او در نمایشنامهنویسی تاثیرات مهمی بر جای گذاشت؛ آنطور که ابراهیم مکی دربارهاش گفته:
«مهمترین مسئلهای که میتوانیم در مورد دکتر ساعدی بگوییم این است که حیثیت اجتماعی تئاتر ایران را بازگرداند.»
و محمود دولتآبادی او را جزو سه تئاترنویس بزرگ ایران، در کنار «بیضایی» و «رادی» میداند. او از پیشگامان تکنگاری در ایران بود و سبب رشد «اقلیمگرایی» در ادبیات شد. او دو سفر پرمایه به مناطق جنوب و نیز خطّۀ آذربایجان داشت که حاصلش شد «اهل هوا» و «ترس و لرز» درباره جنوب و «ایلخچی» و «خیاو» درباره آذربایجان. ساعدی شاعر هم بود و هم غزل میسرود و هم شعر نو ولی هیچگاه حاضر به چاپ آنها نشد. کتابی که پس از مرگش انتشار یافت کتاب نامههایی عاشقانه به «طاهره کوزهگرانی» بود که جمیع آن نامهها هم پس از مرگ طاهره در خانهاش کشف شد. طاهره عشق دوران نوجوانی و جوانی غلامحسین بود که به وصال نینجامید. او چهارتا از فیلمنامههایش را به کارگردانانی سپرد که از آنها سه فیلم درخشان تولید کردند. گاو را داریوش مهرجویی از داستان چهارم عزاداران بیل ساخت که موفقیت جهانی پیدا کرد. بعدتر «دایره مینا» را از داستان «آشغالدونی» ساخت و نیز ناصر تقوایی که فیلمی از داستان «آرامش در حضور دیگران» ساخت. قرار بود فیلم دیگری هم با مهرجویی بر اساس «مولوس و کورپوس» بسازد که هیچگاه اتفاق نیفتاد.
از دیگر کارهای نو و بدیع ساعدی نوشتن ده نمایشنامه برای لالبازی بود. دیگر آنکه او با کمک انتشارات امیرکبیر توانست مجله «الفبا» را راهاندازی کند و با همکاری نویسندگان و شاعران بزرگی شش شماره را تا قبل از انقلاب منتشر کرد. او بعد از مهاجرت به پاریس در سال ۶۰ و زمانی که «عضو کانون نویسندگان در تبعید» بود مجله را احیا کرد و شش شماره دیگر را نیز به زیر چاپ برد. ساعدی در شب چهارم از سلسله نشستهای انستیتو گوته که در باغ سفارت آلمان در ایران در سال ۱۳۵۶ برگزار میشد، سخنرانی مهمی با عنوان «شبه وبا و شبه هنرمند» کرد و شبه هنرمندان زمانه خودش را به بیماری «آبلومویسم» مبتلا دانست.
کارنامه او در مقایسه با عمر کوتاهش، پربار و جاندار است. یکی از مشخصههای نویسندگی غلامحسین ساعدی با شتاب نوشتن و با شتاب چاپ کردن است. کاری که تجدید نظر ندارد، پاکنویس ندارد، و بیش از یک بار نوشته نمیشود و زود هم چاپ میشود. خودش اعتقاد داشت:
«در هر کاری خواستهام خود را زودتر خلاص کنم. در نوشتن خواستهام زودتر فارغ شوم و جنین مرده بیرون دادهام.»
با خواندن مطالبی که پس از چاپ اولین و دومین کتابش به رشته تحریر کشیده شده بود غرق در ناامیدی شد. تصمیم به خودکشی گرفت اما پروانهای او را از خوردن سیانور بازداشت و مصمم شد تا در کوچه پسکوچههای زادگاهش، تبریز و اطراف و دهات آن دیار به تحقیق درباره زندگی پروانهها بپردازد. خودش میگوید:
«اولین و دومین کتابم که مزخرفنویسی مطلق بود… خندهدار است که آدم، در سنین بالا، به بیمایگی و عوضی بودن خود پی میبرد… حال که به چهل سالگی رسیدهام احساس میکنم تا این انبوه نوشتههایم پرت و عوضی بوده… هر وقت من این حرف را میزنم خیال میکنند که دارم تواضع به خرج میدهم. نه، من آدم خجول و درویشی هستم ولی هیچ وقت ادای تواضع در نمیآورم.»
نمایشنامههای ساعدی خصوصیات خاص خویش را دارد از جمله اینکه هیچگاه به خلق قهرمان نپرداخته، هرکدام از آنها با وسایل اندک و افراد معدود قابل اجرا است و جنبه رئالیستی و روانکاوی در آنها مشهود است. دنیای داستانهایش دنیای غمانگیزِ نداری، خرافات، جنون، وحشت و مرگ است. فضایی کابوسوار و تلخ از مجموعهای فقرزده. نه جای خنده دارد و نه جای گریه. مخاطب همیشه ترس از تهاجمی قریبالوقوع را در تمامی داستانهایش حس میکند. ساعدی از عوامل وهمانگیز برای ایجاد حال وهوای هول وگمگشتگی بهره میگیرد و فضاهای شگفت و مرموزی میآفریند که در میان داستانهای ایرانی تازگی دارد. از تمامی عوامل ذهنی و حسی کمک میگیرد تا جنبة هراسانگیز و معنای شوم وقایع عادی شده را در پرتو نوری سرد آشکار سازد. ساعدی رئالیسم جادویی را برای گریز از واقعیت به کار نمیگیرد بلکه با پیش بردن داستان بر مبنای از هم پاشیدن مسائل روزمره، به وسیلة غرایب، طنز سیاه خود را قوام میبخشد. رئالیسم جادویی ساعدی و جهانی که برای ما میآفریند با دنیای مارکز تفاوت زیادی دارد: داستانهای مارکز سرشار از شهوت زیستن است و عالم داستانی ساعدی مشحون از مرگ و جنون.
غلامحسین بچه دوم خانواده بود. قبل او خواهرش در یازده ماهگی مرده بود و غلامحسین خاطرات پررنگی دارد از اوقاتی که دست در دست پدر به قبرستان بر سر مزار خواهرش میرفته. این اثر در آینده بر نوشتههایش مینشیند و فضای داستانهای او را به اتمسفر قبرستان نزدیک میکند.
وقتی هجده سال داشت به دلیل فعالیت سیاسی بازداشت شد. پس از آزادی از زندان طبق عادت همیشه سری به قبرستان زد. آنجا قبر محقر دختر بچهای را دید که روی سنگ قبرش نوشته شده بود: «آرامگاه گوهر دختر مراد». همانجا بود که ساعدی نام ادبی خود را در نمایشنامههایش گوهر مراد انتخاب کرد. او سال ۱۳۳۴ اولین نمایشنامهاش را با عنوان «لیلاجها» با همان نام مستعار منتشر کرد. گویی اعتماد به نفس کافی را برای شناخته شدن به عنوان نمایشنامهنویس نداشت. همانطور که نمیخواست به عنوان شاعر شناخته شود.
ساعدی در تبریز طب خواند بعد به سربازی رفت. بهخاطر سابقه سیاسیاش او را سرباز صفر کردند. بعد از آن به تهران آمد و روانپزشکی خواند و در بیمارستان روزبه مشغول شد. پس از فراغت از تحصیل در خیابان دلگشا مطبی شبانهروزی تاسیس کرد. هر کس برای هر بیماری به آنجا میآمد و به قدر قوۀ خویش ویزیت را میپرداخت یا اگر هم که نداشت رایگان معاینه میشد. مطب خیابان دلگشا علاوه بر اینکه محل زندگی خودش بود، محلی برای دورهمنشینی نویسندگانی همچون آل احمد، طاهباز، بهآذین و سایرین بود و همانجا بود که نطفه اولیه تشکیل کانون نویسندگان با بحثهایی منباب سانسور و محدودیتهای ایجاد شده برای نویسندگان، بسته شد.
سال ۵۳ بار دیگر دستگیر شد اما این دستگیری ادامه زندگی ساعدی را به شدت تحت تاثیر قرار داد. یازده ماه تحت شکنجه روحی و روانی شدید قرار گرفت و بعد از آزادی، از چاپ اعترافنامهاش در روزنامه کیهان بهشدت عصبی و افسرده شد. کتابهایش را از بازار جمعآوری کردند و او ممنوعالمطلب اعلام شد و کسی حق آن را نداشت که اسم او را در رسانههای جمعی بیاورد. ساعدی یک سال قبل از انقلاب توانست با واسطههایی به آرتور میلر ـ دبیر انجمن قلم آمریکا ـ نامه بنویسد، مشکل ممنوعالخروجیاش با دستور شاه لغو شد و به آمریکا و سپس به انگلستان رفت. در آنجا با شاملو که شرایطی مشابه خودش را داشت دست به انتشار نشریه «ایرانشهر» زد. او بعدتر به ایران بازگشت تا بتواند در فضای بعد از انقلاب راحتتر و در وطن خود بنویسد. در آغاز کار، برای روزنامههای اطلاعات، کیهان و آیندگان مطلب مینوشت و اداره چند نشریه کوچک را برعهده داشت. در دوران پس از انقلاب تماسهای تهدیدآمیزی با او شد و نهایتا به خانهاش ریختند و او از راه پشتبام فرار کرد و مجبور شد از خانه بگریزد. پس از مدتها اختفا توانست بهسختی به پاکستان برود تا با کمک سازمان ملل و چند حقوقدان فرانسوی بتواند از آنجا به پاریس برود. در پاریس در اتاق کوچکی همراه با «ناصر پاکدامن» و «هما ناطق» زندگی میکرد. اگر بخواهیم بر مبنای تئوری گلشیری حرکت کنیم، اینجا سرآغاز جوانمرگی ساعدی است. جایی که جلای وطن کرده است و به قول خودش: «آزرده کرد کژدم غربت، جگر مرا». میگفت که اینجا زود به زود مریض میشود و فکر خودکشی زیاد به سرش میزند، هر شب «کابوسهای رنگی» میبیند ولی نمیتواند آنها را بنویسد. میدانست که پایان نزدیک است و یک بار با همان شیرینی لهجهاش به دوستی گفته بود که «دوست دارم وفات بکنم». به هر حال در پاریس با بدری لنکرانی ازدواج کرد و شاید کمکی بود بر درد تنهایی و غربتش ولی بیش از هر چیز نوشتن دلیل ادامه حیاتش بود.
غلامحسین ساعدیای که آلاحمد او را نویسندهای سرتق و کنجکاو و مدام در جستجو میدانست که آرام و طبیبانه و گاهی هم شاعرانه مینویسد؛ بهتدریج در غربت تکه تکه شد. خودش از آن دوران اینطور میگوید:
«الان نزدیک به دو سال است که در اینجا آوارهام و هر چند روز را در خانة یکی از دوستانم به سر میبرم. احساس میکنم که از ریشه کنده شدهام… سعی میکنم تمام شب را بیدار بمانم و نزدیک صبح بخوابم. در تبعیدْ تنها، نوشتن باعث شده من دست به خودکشی نزنم. کنده شدن از میهن در کار ادبی من دو نوع تأثیر گذاشته است: اول اینکه به شدت به زبان فارسی میاندیشم و سعی میکنم نوشتههایم تمام ظرایف زبان فارسی را داشته باشد دوم اینکه جنبة تمثیلی بیشتری پیدا کرده است. اما زندگی در تبعید، یعنی زندگی در جهنم. بسیار بداخلاق شدهام و برای خودم غیر قابل تحمل. نمیدانم که دیگران چگونه مرا تحمل میکنند. من نویسندة متوسطی هستم و هیچ وقت کار خوب ننوشتهام. ممکن است بعضیها با من همعقیده نباشند، ولی مدام، هر شب و روز صدها سوژة ناب مغزم را پر میکند. فعلاً شبیه چاه آرتزینی هستم که هنوز به منبع اصلی نرسیده، امیدوارم چنین شود و یکمرتبه موادی بیرون بریزد.»
در آخر به دلیل آنچه خونریزی معده میگفتند، توسط دوستان و همسرش به بیمارستان سنت آنتوان برده شد. روز آخر غلامحسین با انبوه موهای پریشان جوگندمی و سبیل پرپشت و ریش نتراشیده و پیشانی چسبناک عرقکردهاش روی تخت افتاده بود. دیگر خودْآگاهش را از دست داده بود و هذیان میگفت. میگفت: «آلاحمد آمده، در اتاق بغلی منتظر است، مرا هم ببرید پیش خودتان… بنشینیم و حرف بزنیم.»
ساعدی در پنجاه سالگی این دنیا را ترک کرد. به شکل عجیب و باورنکردنی مراسم تدفینش در گورستان پرلاشز شلوغ و پرجمعیت بود. او را کنار کسی به خاک سپردند که بسیار به او شباهت داشت: صادق هدایت. هردو به شوخطبعی و طنازی در میان دوستان و همقطارانشان شهره بودند: ساعدی که همیشه در عکسها و فیلمها شیطنتهایش بارز بود و خاطرات اطرافیانش هم همین را نشان میداد و نیز هدایت که میتوانسته کسی چون «ابراهیم گلستان» را به خنده بیندازد… به راستی چه کسی میتواند منکر این روحیه آنها بشود؟ اما هر دو در غربت و تنهایی و افسردگی، مرگی خودخواسته را انتخاب کردند و جوانمرگ شدند. هدایت در پاریس به طور مستقیم دست به خودکشی زد و در دم جان سپرد اما ساعدی مرگ خودخواستهاش را جور دیگری انتخاب کرد. او سالهای غربت را طوری زندگی کرد و طوری افراطگونه مشروبات الکلی مینوشید که بتواند خودش را زودتر از آن چیزی که میبایست به مرگ برساند تا زندگی کابوسگونهاش سرانجام تمام شود. او در اواخر عمرش گفته بود که از دو چیز میترسد: «یکی از خوابیدن و دیگری از بیدار شدن.»
۱ـ مجابی. جواد. شناختنامۀ غلامحسین ساعدی. ۱۳۸۱. نشر قطره ۲ـ اسدی. کورش. شناختنامه غلامحسین ساعدی. ۱۳۹۷. نشر نیماژ ۳ـ مستند «آزادی و دیگر رنجها» ساخته شیرین سقایی
* گفتارها و نقل قولها از منابع بالا استخراج شده است.
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
«میمِ تاکآباد» داستان کشف است. رازهای سربهمهری که دست خواننده را بسته نگه میدارد از همان پشت جلد، از میمِ تاکآباد؛ که این اسم را چطور صدا بزنم؟ و نویسنده ...
یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی
«من سالهاست که فقط دفترچه خاطرات مینویسم... شاعر بودن به این سادگیها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...
«این جنگیست میان دو روایت»
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه ...
نویسنده: اطلس بیاتمنش
نویسنده: آزاده اشرفی
نویسنده: آرش مونگاری
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی