صادق هدایت و آن عادت مزاحمش

نویسنده: حدیث خیرآبادی

تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد, ۱۴۰۰

چاپ
صادق هدایت

به تعبیر مسعود فرزاد -یکی از دوستان نزدیک صادق هدایت– مضامین نامه‌های او به دوستانش «کتاب خواندن و کتاب خواستن» و «ناراحتی از اوضاع زمانه» است. در نامه‌های بسیاری که میان هدایت و شهیدنورائی رد و بدل شده، هدایت ابتدا به گلایه از وضع و حال زمانه می‌پردازد و بعد بلافاصله گریزی می‌زند به کتاب‌هایی که شهیدنورائی از اروپا برایش فرستاده. نظرش را در مورد آن کتاب‌ها عنوان می‌کند و یا کتاب‌های جدیدی را لیست می‌کند و از شهیدنورائی می‌خواهد تا برایش تهیه کند و بفرستد. او به مرور و در عرض پنج سال مهم‌ترین کتاب‌های زمانه را از شهیدنورائی دریافت می‌کند. کتاب‌هایی که در میان جمع دوستان هدایت دست به دست می‌چرخد و سرمنشاء بحث‌های ادبی و نگارش مقاله‌ها و یادداشت‌هایی در مجله‌ها و روزنامه‌ها می‌شود. جرجانی یکی دو بار از واکنش هدایت در موقع دریافت کتاب‌های ارسالیِ شهیدنورائی سخن می‌گوید. از جمله در مورد کتاب‌های مالرو و اولیس جویس:

«[صادق] با دمش گردو می‌شکست. خیلی خوشحال شده بود و…» گویی کتاب‌ها تنها مأمن و پناهی است که جور زمانه را برای هدایت تحمل‌پذیر می‌کند، مسکنی که به قول خودش به عادتی مزاحم تبدیل شده که از آن گریزی نیست: «خواندن کتاب برایم یک عادت شده، یک عادت مزاحم، اما وقتی که به خانه می‌روم بی‌اختیار باز به سراغ کتاب می‌روم. می‌دانم که همه‌ی بدبختی‌هایم از همین خواندن و نوشتن است اما دست آخر می‌بینم کار دیگری نمی‌توانم کرد.»

هرچند گاهی کتاب‌ها هم کارکرد تسلی‌بخشی‌شان‌ را برای مدتی کوتاه از دست می‌دهند. همان‌طور که هدایت در ۲۰ خرداد ۱۳۲۷ به شهیدنورائی می‌نویسد:

«اگر فرصت شد لیست کتاب‌هایی که بیشتر به دردم می‌خورد می‌دهم. نمی‌دانم دیگر کتاب به دردم می‌خورد یا نه چون خیال دارم این یک مشت کتاب بوگندو هم که دارم بفروشم و خرج کنم. فایده‌اش چیست؟»

او در تاریخ ۱۰ مهر ۱۳۲۸ برای شهیدنورائی می‌نویسد: «مدتی است که حتی از خواندن هم به طرز وحشتناکی عقم می‌نشیند.» اما دوباره در انتهای نامه‌ی ۵ آذر، خرید کتاب‌های مالاپارته و چند کتاب دیگر را به شهیدنورائی سفارش می‌دهد.

با همه‌ی این دلبستگی‌‌های هدایت به کتاب‌هایش، به نقل از انجوی شیرازی، او دو بار کتاب‌های کتابخانه‌اش را فروخت. یک بار به وقت عزیمت به هندوستان و یک بار دیگر، به وقت سفر آخرش به پاریس: «که کاشکی نبودم و نمی‌دیدم، که او از فروختن کتب عزیزش چه رنجی برد و چه افسردگی و ملالی پیدا کرد. زیرا که هدایت با «کتاب» زندگی می‌کرد، آلام و زخم‌های زندگی‌اش را با خواندن کتاب التیام می‌بخشید. از این رو فروش کتاب یکی از دردناک‌ترین حوادث زندگی او بود.»

به گفته‌ی انجوی، هدایت همه‌ی کتاب‌های کتابخانه‌اش که غالب آن‌ها را حاشیه‌نویسی هم کرده بود، به نازل‌ترین قیمت می‌فروشد و چیزی جز چند کتابچه‌ی جیبی باقی نمی‌ماند. انجوی در مورد آخرین مواجهه‌ی هدایت با کتابخانه‌ی خالی‌اش می‌نویسد: «در این روز غم‌انگیز که بیشتر لحظات آن بین من و او به سکوت می‌گذشت، نگاهی به قفسه‌های خالی انداخت که مثل کالبدی بی‌روح و رمق می‌نمود، نگاهی تأثربار و اندوه‌انگیز، آن‌وقت گفت: «این‌ها را هم توی این جعبه‌ی مقوایی بگذاریم.» این کار هم شد، بعد گفت: «این‌ها را ببر.» […] گفتم: «بماند بعد از این‌که رفتید آن‌ها را می‌برم.» با تحکم جواب داد: «نه، همه را همین حالا ببر، نمی‌خواهم هیچ چیز این‌جا بماند…» و هیچ چیز نماند.

بعد از درگذشت هدایت، همین چند کتابچه‌ی آخر، به خانواده‌اش تحویل داده شد. آن‌ها، کتابچه‌ها را روی میز کارش در کنار جعبه‌ی رومیزی کاغذهایش گذاشتند و از آن عکس گرفتند. عکسی که بارها چاپ شد و حالا به عنوان تصویر آخرین یادگارها از کتابخانه‌ی هدایت دست به دست می‌شود.

 

منابع:

نامه‌‌های صادق هدایت، محمد بهارلو، نشر اوجا
هشتاد و دو نامه به حسن شهیدنورائی، صادق هدایت، انتشارات چشم‌انداز

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

واحد پول خود را انتخاب کنید