خانم فردوس

نویسنده: عطیه رادمنش احسنی

تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد, ۱۴۰۰

چاپ
ناداستان خانم فردوس

خانم فردوس پنجاه ساله بود حدودا. کوتاه قد و نرم استخوان و‌ چابک. روزهایی که می‌آمد برای نظافت خانه، هم‌پاش راه می‌رفتم و کمکش می‌کردم. دستش که به کابینت‌های بالایی نمی‌رسید و ضربی تمیزشان می‌کرد، چهارپایه می‌گذاشتم و طاق‌نصرت جا مانده را پاک می‌کردم. می‌خندید و با لهجه‌ی خوشمزه‌ی گیلکی‌اش می‌گفت: «چی می‌کنی دختر! بده خودم…» ولی از ارتفاع می‌ترسید. این را دخترش پای تلفن به من گفته بود. خودش نمی‌گفت که مبادا کار را از دست بدهد و دخترش مجبور شود از پدرش پول بگیرد.

دخترش زهرا، هجده ساله بود. کلاس کامپیوتر می‌رفت تا کار پیدا کند. خانه‌شان شاه‌عبدالعظیم بود. خانم فردوس از نزدیک‌ خانه‌شان برایم سبزی تازه می‌آورد. می‌گفت سبزی و میوه‌ی شاه‌عبدالعظیم چیز دیگری‌ست. با هم ناهار می‌خوردیم. لابه‌لا از شوهرش می‌گفت که نگهبانِ شبانه‌ی ساختمانی بود در خیابان جمهوری. بعد چند تا فحش آب نکشیده نثارش می‌کرد که آن‌قدر با مشت و لگد به جانش افتاده که مجبور شده بود خیلی زود دندان مصنوعی بگذارد. همه‌ی این‌ها را هم با خنده می‌گفت. بعد هم طلاق گرفته و مرد را از خانه بیرون انداخته بود. تا گفته بودم خوب کردی، جواب داده بود: «ساده‌ای هان دختر جان! تو دهات ما طلاق نداریم که! برادرهام خونه‌ی مادرم رو فروختن و‌ گفتن به تو هیچی نمی‌رسه که آبرومون رو بردی.»

پرده‌ها را از دستش می‌گرفتم و اتو می‌زدم. می‌گفت: «خیس خیس بزن، باز می‌شن از هم دختر، ناقص می‌شی از وسواس هان.» بعد هم حکایت یکی از زنان ده را می‌گفت که شوهرش روی فرش خانه شاشیده بود که وسواس زن برود و زن هم خودش را از پشت‌بام پرت کرده بود پایین. چشمان من ولی به تایِ پنهان لای دو‌ پرده حساس بود. انگار یک موی قلمو جا مانده باشد روی صورتِ نقاشی. یکی از پنج‌شنبه‌ها که آمد، مثل همیشه سر دماغ نبود. افتاد به جانِ دیوارها. گفتم: «حالا کو تا عید! نمی‌خواد بشوری.» گفت: «نه کثیفه.» وسط هن و هونِ دیوارشویی به گریه افتاد. شوهرش مُرده بود. نصف شب ماشین زیرش کرده بود. گوشش صدای ماشین را نشنیده بود. گفتم: «مگر آن‌قدر پیر بود؟» کهنه برداشت و یک‌ضربی کشید روی دیوار: «نه توی جنگ این‌طور شد.» رفتم روی نردبان و جاهای مانده را پاک کردم. گفتم: «پس جانباز بود؟» حالا دیگر ضجه می‌زد: «ندادن کارت جانبازی رو که بهش! آبدارچیِ شرکت بود. کارمندها رو با بابای زهرا فرستادن جبهه. به ماه نرسید که تکه‌پاره برگشت. خمپاره خورده بود کنارش.» دوباره خندان شد و گفت: «دختر این‌قدر مرد خوبی بود تا قبل اینکه موجی بشه.» از شرکت بیرونش کرده بودند و تعداد روزهای جبهه بودنش گویا به کارت جانبازی نمی‌رسید. آن‌ شب خانه‌ی ما ماند. زهرا رفته بود تشییع جنازه‌ی پدرش شمال و برادرهای خانم‌ فردوس به ده راهش نمی‌دادند.
هر از گاهی به ذهنم می‌آید و هی دالبری دالبری دستمال روی ذهنم می‌کشد. من هم دستم به آن بالاها نمی‌رسد و رهایش می‌کنم که وسواس نگیرم.

 

Painted by: Mary Sauer

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

واحد پول خود را انتخاب کنید