آنجا که کورش اسدی از نفرین درخشان داستان‌نویسان هم‌نسل خود می‌گوید

نسل نفرین‌شده، نسل درخشان

نویسنده: حدیث خیرآبادی

تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد, ۱۴۰۰

چاپ
نسل نفرین‌شده، نسل درخشان

مقدمه؛ مروری بر کارنامه‌ی کورش اسدی در «کارنامه»ی دوران گلشیری

از میان چند مجله‌ای که با نام هوشنگ گلشیری به یاد می‌آیند، از جمله جنگ اصفهان، نقد آگاه، مفید، ارغوان و زنده‌رود، شاید شناخته‌ترین‌شان «کارنامه» باشد که بیش از باقی پایید و پس از مرگ گلشیری هم تا چند سال به کارش ادامه داد. آن‌طور که گلشیری در سرمقاله‌ی شماره‌ی نخست این مجله درباره‌ی چند و چون پا گرفتن کارنامه گفته است:

«قرار شد کارنامه به سردبیری دوستم سرکوهی و همکاری من در بخش ادبی مجله منتشر شود. پس از مدتی، هم به دلیل سفر سرکوهی و هم قصد اصلی سرکار خانم اسکندرفر که می‌خواست جز به فرهنگ نپردازد، قرعه‌ی فال را به نام من زدند… این بار من هستم و آبکنار، اسدی، تقوی، فیروزی که سنگ‌های بنا را می‌گذاریم.»

گلشیری، تا زمان مرگش در بهار ۱۳۷۹ مسئولیت سردبیری کارنامه را به عهده داشت. یازده شماره (از دی‌ماه ۱۳۷۷ تا خرداد ۱۳۷۹) به سردبیری او درآمد و شماره‌ی دوازدهم به ویژه‌نامه‌ی «سلام آقای گلشیری» در یادکرد فقدان او اختصاص یافت.
همان‌طور که گفته شد، از همان روزهای نخست، کورش اسدی در پایه‌گذاری مجله‌ی کارنامه در کنار گلشیری بوده و تا شماره‌ی دهم (اردیبهشت ۱۳۷۹) عضو هیئت تحریریه بوده است. به بهانه‌ی زادروز او، در این نوشتار نگاهی کوتاه داریم به کارنامه‌ی او در «کارنامه»‌ی دوران گلشیری.

کورش اسدی به واسطه‌ی گستره‌ی فعالیت‌هایش در حوزه‌ی داستان‌نویسی و همین‌طور نقد، در مجله‌ی کارنامه نیز ابتدا با داستان شروع می‌کند؛ یعنی در شماره‌ی یک (دی‌ماه ۱۳۷۷)، داستان «باغ مهتاب» را در بخش «داستان ما» مجله به چاپ می‌رساند، و پس از آن، بیشتر تمرکزش روی نقد است و به ترتیب در شماره‌های مختلف کارنامه، به «گردشی در داستان»‌های زیر می‌پردازد:

در چمدان پیرمرد چه بود؟ (گردشی در داستان عافیت بهرام صادقی)؛ شماره‌ی یک (دی‌ماه ۱۳۷۷)

او در این مقاله، نقدی دارد بر آفتی که به جان داستان‌نویسی ما افتاده؛ که بدون آنکه ریشه‌های خودمان را بشناسیم، چسبیده‌ایم به تجربه‌های ترجمه‌شده‌ی دیگران. اسدی روی سخنش با شیفتگان داستان‌های پست‌مدرنیستی است که: «از ترجمه‌های نصفه‌نیمه‌ی فوکو و دریدا و که و که به نشریات فرهنگی-اقتصادی-سیاسی پا گذاشته‌اند ]و[ نمی‌دانند بازی از چه قرار است.» او با این مقدمه و تاکید که: «زیر پای ادبیات داستانی ما خالی نیست»، می‌رود سراغ نقد داستان «عافیت» بهرام صادقی: «سخن با این گروه این است که اگر در عطسه‌های دمادم پست‌فلان و پسافلان و فلان خویش درمانده‌اید، «عافیت» بر شما باد»، تا از این طریق، راهِ ساختن ادبیات پست‌مدرنیستی فارسی را روشن‌تر کند.

در ستایش رهایی (گردشی در داستان داوری فرانتس کافکا)؛ شماره‌ی سه (اسفندماه ۱۳۷۷)

در این مقاله، اسدی داستان «داوری» را به عنوان یک نمونه‌ی درخشان کافکایی مورد بررسی قرار می‌دهد. او به نشانه‌ها و جابه‌جایی آنها در متن می‌پردازد و مفهوم «اقتدار» را مورد واکاوی قرار می‌دهد: «پرسش اساسی این است: من واقعی هستم یا جهانی که برابر چشم من است؟ جهانی که همه چیزش با اقتدار تحمیل می‌شود و هیچ چیز آن آشنا نیست.»

یک داستان ناب (گردشی در داستان تیله‌‌‌ی آبی)؛ شماره‌ی چهار (فروردین و اردیبهشت ۱۳۷۸)

کورش اسدی، مجموعه‌ی «تیله‌ی آبی» محمدرضا صفدری را مجموعه‌داستانی درخشان می‌داند و معتقد است در دیدار با این مجموعه است که: «آسمان داستان کوتاه ایران را روشنِ روشن می‌بینی.» او در این یادداشت، نقدی نوشته است بر یکی از داستان‌های این مجموعه، داستانی ناب.

اسدی همچنین در بخش «کارگاه شعر» شماره‌ی دو (بهمن‌ماه ۱۳۷۷) کارنامه، یک نقد بر شعر نیما یوشیج نوشته است: در ضیافت شعر نیما؛ گردشی در شعر «پاس‌ها از شب گذشته است».

او برای پرونده‌ی یادکرد فقدان گلشیری نیز در شماره‌ی دوازدهم کارنامه (مرداد ۱۳۷۹)، متنی یک‌صفحه‌ای نوشت با عنوان «کابوس عفونت».

اما اسدی دو سرمقاله‌ی خواندنی هم دارد. یکی، در شماره‌ی نهم (اسفند ۱۳۷۸) با عنوان «دموکراسی، دریدا و داستان» که در آن، به پاسخگویی نارضایتی‌های مخالفان کارنامه و ارائه‌ی رویکرد آن مجله‌ در انتشار داستان‌های مختلف می‌پردازد:

«من اعتقادی به دمکراسی ادبی ندارم و به نظرم بزرگ‌ترین دروغ ادبی همین دمکراسی ادبی است. تن دادن به چاپ یک اثر بد، چون به دمکراسی ادبی پای‌بندیم، یعنی گریز، یعنی لنگ زدن. یک جای کار می‌لنگد وقتی حاضر نباشی به صراحت چیزی را که قبول نداری رد کنی.»
و دیگری، در شماره‌ی چهار (فروردین و اردیبهشت ۱۳۷۸) با عنوان «نسل نفرین‌شده، نسل درخشان» که در آن شرح دقیق و روشنی می‌دهد از آنچه بر نسل او رفته است.

 

«نسل نفرین‌شده، نسل درخشان»

«می‌خواستم نام سرمقاله را بگذارم داستان دوره‌ی ریا. نتوانستم. چیزی که می‌خواستم از آن بنویسم فراتر از ریا بود. نفرین بود، است، هست. خود خود نفرین.»

کورش اسدی، سرمقاله‌اش را در شماره‌ی چهارم مجله‌ی کارنامه (فروردین و اردیبهشت ۱۳۷۸) با این سطرها شروع می‌کند و آن را ادای دینی می‌داند به داستان‌نویسانی که به او آموخته‌اند سخت باشد. او یک به یک، ویژگی‌های آن دوره‌ی بد را برمی‌شمرد؛ دوره‌ی تهمت، ریا، گسستگی، پریشانی، آوارگی، که داستان‌نویسانش باید همه را تاب می‌آوردند و می‌نوشتند، سفت و سخت و درخشان.
او از آن جهان بی‌اسطوره، از جادوی داستان کوتاه در آن زمانه‌ی نفرینی، به صراحت و تلخی سخن می‌گوید. از کتاب «هشت داستان» می‌گوید که به همت هوشنگ گلشیری به سال ۱۳۶۳ درآمد؛ علی‌رغم همه‌ی کارشکنی‌ها و عداوت‌ها. از مسیر ناهمواری که نویسندگان آن مجموعه باید طی می‌کردند؛ «نسلی که داستان همه‌ی هستی‌اش بود.» آن نسل سختگیر که گاه داستانی را «پانزده بار بازنویسی می‌کرد تا تازه می‌شد به آن گفت داستان» و در نقد و قضاوت داستان، حتا به همینگوی هم رحم نمی‌کرد. اسدی از آن نسل سخن می‌گوید و بیش از همه؛ از محمدرضا صفدری، قاضی ربیحاوی، اکبر سردوزامی و یارعلی پورمقدم. از نسلی که: «همه‌شان می‌دانستند که داستان کوتاه نه‌تنها همه‌ی هستی که نفرین زندگیشان نیز خواهد بود و برای همین بود که این نسل جز پایبندی به داستان به هیچ چیز دیگری پایبند نشد.»

در ادامه، متن کامل این سرمقاله آمده است.

 

نسل نفرین‌شده، نسل درخشان
کورش اسدی

قسم به جمالت
که کوكبه‌ی عشق بود ما را…
«کامران بزرگ‌نیا»

می‌خواستم نام سرمقاله را بگذارم داستان دوره‌ی ریا. نتوانستم. چیزی که می‌خواستم از آن بنویسم فراتر از ریا بود. نفرین بود، است، هست. خود خود نفرین.
این سرمقاله، ادای دین هم هست. داستان‌نویسانی که از آنها نام می‌برم همه به من آموختند که سخت باشم. و سخت بودن ویژگی دوره‌ای بود که در آن می‌نوشتیم. من هنوز نمی‌توانم بدانم چگونه می‌توان برابر داستانی بد، متوسط و یا حتی نزدیک به خوب سکوت کرد، آسان گرفت و کوتاه آمد. داستان، داستان کوتاه باید باید باید درخشان باشد و این جهان‌بینی را من مدیون نسل نفرین‌شده‌ام. نسلی که جهانش داستان کوتاه بود.
دوره‌ی بدی بود. دوره‌ی تهمت، ریا، گسستگی، پریشانی، آوارگی. خبرها کوتاه بود و نفسگیر و مسلسل. اسطوره‌های پاگرفته در چهل و نه، پنجاه در این دوره باید از خاطره‌ها پاک می‌شدند. ویژگی این نسل این بود که جهانش از همان آغاز جهانی بی‌اسطوره بود. این نسل تا به خود آمد دید خاطره‌اش غارت شده. به بیان نیما «چون کاروان دزد زده» راه افتاد و با زبان شاملو خواند: «و آسمان سرپناهی تا به خاک بنشینی و بر سرنوشت خویش گریه سازکنی». ولی شگفت اینکه گریه ساز نکرد. پوست کلفت کرد و تاب آورد، به جادوی داستان کوتاه زمانه‌ی نفرینی را تاب آورد. و ادبیات شد سرپناه و جای هرچه اسطوره بود، داستان نشست و بر قامت زمانه‌ای چنین، جامه‌ها دوخته شد از داستان، داستان کوتاه درخشان. سنگ سیاه، آقا مهدی زیگزالدوز، حفره، آقا باورکن آقا.
هشت داستان، سال ۱۳۶۳ در آمد. مجموعه‌ای شگفت در زمانه‌ای که هر جمع‌شدنی دشنامی در پی داشت. در پریشان‌ترین دوره، داستان کوتاه سرپناهی شد تا جمعی شکل بگیرد، نسلی که داستان همه‌ی هستی‌اش بود. هشت داستان، آغازی دیگر بود برای داستان کوتاه این سرزمین و برای نسلی که پیش از این، در زندگی، به هر راهی که رفته بود بر آن سنگ باریده بود. آنها نمی‌دانستند که این بار پا به قلعه‌ی سنگباران گذاشته‌اند ولی همه‌شان می‌دانستند که داستان کوتاه نه‌تنها همه‌ی هستی که نفرین زندگیشان نیز خواهد بود و برای همین بود که این نسل جز پایبندی به داستان به هیچ چیز دیگری پایبند نشد.
مسیر زندگی آنها به گونه‌ای رقم خورد که توانستند شاهد بهترین آموزش‌ها، پرخطرترین تجربه‌ها و آشوب‌زده‌ترین دوره‌ها باشند. این نسل خوش‌شانس‌ترین و بدشانس‌ترین نسل نویسندگان ایران بود. بیشتر نویسندگان در این نسل، داستان‌نویسی را در دورانی که دانشجو بودند آغاز کردند. دانشجویی آنها هم‌زمان است با یکی از پرشورترین دوره‌های دانشگاه تهران. در دانشکده‌ی هنرهای زیبا، شمیم بهار، هوشنگ گلشیری، بهرام بیضایی،… با دانشجویان، ادبیات داستانی و نمایشی ایران و جهان و شیوه‌های نقد را دوره می‌کنند. دانشجویان نیز آثار خود را می‌خوانند و روی آنها بحث می‌کنند، زنده و شفاف، رودرروی استاد. اثر هنری قائم به ذات خود، اساسی‌ترین چیزی است که آموخته می‌شود. داستان باید به اعتبار خودش کامل باشد نه به اعتبار واقعیت بیرونی، واقعیت فقط تخته پرش نویسنده است، اینهاست اصولی که آموخته می‌شود. انقلاب در راه است و آنها در کار هنرهای زیبایند و از این پس هرچه بر سر این نسل می‌آید گویی کفاره‌ی همین گناه اوست. در رویدادهای پس از انقلاب دانشگاه بسته می‌شود و همه در خیابان‌های گرگرفته‌ی واقعیت بیرونی پراکنده می‌شوند در حالی که دلشان با یک چیز است؛ داستان. حالا هنگامی است که باید نوشت، تک‌افتاده و رهاشده بر تخته ‌تخته ‌پرش‌هایی که پیدا نیست به کجا پرتابشان خواهد کرد. چتر و بارانی محمدرضا صفدری و داستان پاییزی اکبر سردوزامی حاصل همين دوران است. ولی داستان خریداری ندارد، زمانه، زمانه‌ی سیاسی‌کاری است. چیزی که آنها هیچ بلدش نبودند و از آن اکراه داشتند زیرا می‌دانستند این حرامزاده همه چیز من را به باد خواهد داد. پس چون کودکی که نمی‌خواهد زیباترین بازیچه‌اش را از کف دهد، داستان را دودستی چسبیدند و از میان جماعتی خشمگین گذرش دادند و رفتند تا بازی خود را پی بگیرند، یعنی تنها کاری که در این دنیا از آنها برمی‌آمد و این شد که در زیر سنگباران، در زیر موشک‌باران و رگبار تهمت بازی‌ای به راه انداختند در زمینی که از چارسو دیواری بلند دوره‌اش کرده بود و این شاید درست‌ترین کنایه از تقدیر زندگی آنها باشد. راه دررویی نبود و بازی نکردن برابر بود با تباه شدن. و برای آنها این تازه آغاز عشق بود. آنها به سیاست پشت کردند و خود را انداختند به آغوش نفرینی داستان کوتاه. این کار فرخنده‌ترین رویداد داستان‌نویسی ایران بود. در فضایی چنین پرداخته و آمیخته به کنایه، داستان کوتاه بی‌پروا پیش رفت زیر تیغ سیاست زیرا قرار بر این نهاده شده بود که داستان، این داستانِ کوتاهِ گستاخِ خیره‌سر سیاست شود!

تو را به جمالت
که از یاد نبری ما را

بی‌ثباتی، پراکندگی به بار می‌آورد و پراکنده بودن یکی دیگر از ویژگی‌های این نسل است. جایی ثابت برای چاپ داستان‌های این نسل وجود نداشت. مجله‌ای ادبی در کار نبود. همه چیز پراکنده بود ولی این نسل پراکندگی را نیز که از نقاط منفی و تاریک دوره‌اش بود به قوت مبدل کرد. بیشتر نویسندگان این نسل شهرستانی بودند و در داستان‌های خود امکانات زبان بومی را تجربه کردند. آنها با نشاندن واژه‌های بیرون‌مانده از زبان فارسی در داستان‌هاشان، به زبان فارسی و به زبان داستان کوتاه ما غنا بخشیدند. آنها می‌دانستند اگر دمی با ضعف‌ها کنار بیایند کارشان تمام است پس همه جا از ضعف قدرت آفریدند. بی‌ثباتی، سرگردانی، جنگ و پراکندگی تخته پرش‌هایی بودند که داستان‌های آنها را می‌ساخت. دو رهگذر محمدرضا صفدری و حفره قاضی ربیحاوی آغاز داستان‌های جنگ بودند. داستان‌هایی که ارمغانشان شکل‌ها و راه‌های تازه برای نوشتن بود. آقا مهدی زیگزالدوز از داستان‌های کوتاه پرشتاب زمانه است و پرشتاب‌تر از آن اصغر دونه‌گیر. شتاب داستان‌های سردوزامی نماد شتابی است که داستانِ کوتاه برداشته بود. در دل فاجعه، خیره‌سر و سرزنده و شاداب داشت داستان‌هایی نوشته می‌شد نقیضه‌پرداز فاجعه، آقا باور کن آقای پورمقدم آینه‌ی تمام‌نمای این نقیضه‌پردازی است و سنگ سیاه صفدری حکایت همان نفرین سرگردانی و پریشانی. آنها نفرین‌ شده بودند که داستان خوب بنویسند، داستان درخشان و دست آخر همین داستان بود که آنها را گردهم آورد. هشت داستان، داستان این جمع شدن است، مجموعه‌ای است فراموش‌نشدنی. هشت داستان فریاد حضور نسلی نفرین‌شده است. این مجموعه دشنام‌های بسیار در پی داشت ولی خیالی نبود، این نسل دستش گرم شده بود و چیزی جلودارش نبود، تازه اول عشقش بود.
در یکی از جلسات شعر و داستان‌خوانی، قاضی ربيحاوی رفت پشت میکروفون. آن روز قرار نبود او داستان بخواند، عمران صلاحی و کامران بزرگ‌نیا باید شعر می‌خواندند و هوشنگ گلشیری، که به رغم تهمت نوچه‌پروری و مرادبازی، دیگر نه استاد بود و نه مراد و فقط داستان‌نویسی بود میان داستان‌نویسان دیگر، داستان خوابگرد را. قاضی ربيحاوی متنی را همان‌جا کنار بچه‌های دیگر آماده کرد و فرصت کوتاهی خواست تا متنش را پیش از اینکه جلسه آغاز شود بخواند. در همان متن قاضی با صدای رسا به صراحت ادعا کرد که: «ما می‌خواهیم بهترین داستان‌های کوتاه جهان را بنویسیم.» و این نسل زندگی‌اش را گذاشت روی اثبات همین ادعا. دشنام خرید،. آوارگی کشید و غم نان، و بی‌سرپناه بود و کامران بزرگ‌نیا هنگامی که در همان جلسه خواند:

بی‌زار و
زار، زار
کیست که می‌گرید
بی‌سرپناهی که سر بگذارد

دانسته یا ندانسته داشت اندوه پنهان جان نسلش را عریان می‌کرد. در روزگاری چنین، این نسل سر در کار خود داشت و تمام کارش این بود که شخصیت‌های تازه خلق کند، گفتگوهای پرخون و قدرتمند بنویسد، فضاهای رنگارنگ بیافریند و زبانی که این همه را بتوان با آن ساخت و پرداخت. تهمت‌ها هرچند شدیدتر شده اما دیگر کارساز نبود، حتی می‌شود گفت خوب بود چرا که سماجت می‌آورد و جسارت و تا این چیزها نباشد نمی‌توان نوآوری کرد. این نسل نسلی نوآور بود و می‌خواست همه چیزش تازه باشد. هرچه رنگی با بویی از کهنگی داشت باید از داستان حذف می‌شد. این نسل، نسل سختگیری بود. سختگیر بود نسبت به داستان‌هایی که می‌شنید یا می‌خواند و تفاوتی نداشت که طرف خودی باشد یا مثلاً همینگوی. یک جای گربه در باران اگر لنگ می‌زد، که می‌زد، حرمتش شکسته بود، چون حریم داستان را شکسته بود. گاف، گاف بود و پذیرفتنی نبود. این بود که مدام داستان باید تراش می‌خورد، خوانده می‌شد و باز نوشته می‌شد و باز خوانده می‌شد. سختگیری و پاره کردن و باز نوشتن، خط زدن و دوباره نوشتن تا مرز دیوانگی.
داستان‌هایی بود که پانزده بار بازنویسی می‌شد تا تازه می‌شد به آن گفت داستان، ترحم به داستان بد خیانت به داستان خوب بود. آنها به هیچ‌کس رحم نمی‌کردند. فقط داستان درخشان، داستان شسته رفته‌ای که مو لای درزش نرود، فقط داستان کوتاه خوش‌ساخت قبول بود. برای رسیدن به این نقطه، آگاهی کامل بر تک تک داستان‌های درخشان ایران و جهان از نان شب واجب‌تر بود و بحث‌های داستان‌نویسی نان شب و روز این نسل بود. داستان کوتاه فارسی از هدایت تا همان روزها که آنها درش بودند برابر چشم حی و حاضر بود و آنها چیزی را نخوانده نگذاشته بودند. تا آن روز، بهترین‌های هدایت، چوبک، گلستان، بهرام صادقی، ساعدی، گلشیری و چند داستان کوتاه تک‌افتاده‌ی معرکه از دیگر نویسندگان ایران، سلسله‌ی درخشان داستان کوتاه فارسی را آفریده بودند. بر این سلسله باید سلسله‌ا‌ی دیگر چیده می‌شد و این کار شوخی‌بردار نبود. داستانی که نوشته می‌شد باید فراتر از طوطی مرده‌ی همسایه‌ی من، گدا، یا گرگ می‌بود، حتی همسنگ هم نه، فراتر. و آرمان آنها آفرینش سلسله‌ای دیگر بود از داستان‌های کوتاه درخشان. این نسل داشت در خلوتش جهان‌های تازه می‌آفرید. از خودش می‌زد تا سلسله را فراتر ببرد، تا به فرهنگ بیفزاید و حاصل این تلاش رشک‌انگیز بود: خیاط‌ها و خیاط‌خانه‌های سردوزامی شخصیت‌های تازه برای جهان داستان کوتاه به ارمغان آورد، شخصیت‌هایی که چندی بعد می‌دیدیشان که توی خیابان‌ها، جن‌زده و سرگردان دنبال خالقشان می‌گردند و چون نمی‌یابندش همه چیز را به هم می‌ریزند؛ قاضى ربيحاوی داشت آن سوی چهره‌ی خوابگاه‌های جنگ‌زدگان و بی‌پناهان شهر بزرگ را نقش می‌زد؛ تک‌گویی‌های پورمقدم از جنایاتی پرده برمی‌داشت در جهانی که معصومیت در آن حرفی مفت است؛ افشای فاجعه، آن هم با زبانی شوخ و شنگ دستاورد بزرگی بود و محمدرضا صفدری در دورافتاده‌ترین جای این خاک، افسانه‌ها و زبان فارسی را در گریزان‌ترین و جنی‌ترین چهره‌اش رام داستان‌هایی می‌کرد تا جغرافیای افسونش را بیافریند. این‌ها حاصل بازی این نسل بود در میدانی که، گفتم، از چارسو بسته بود ولی آنها را جادوی داستان روئینه کرده بود تا تاب آورند نفرینی را که می‌بارید از زمین و آسمان، و این‌گونه بود که اکبر سردوزامی بر ترک زپرتی‌ترین موتور گازی جهان همراه اصغر دونه‌گیرش شتاب گرفت و قاضی ربيحاوی بر سرسره‌اش مرگبارترین موشک‌باران‌ها را سرخوشانه در کوچه پس‌کوچه‌های مرگ‌زده و خلوت سريد و صفدری روز و شب همپای دو رهگذرش رفت و همزبان با پریون سوگواری‌ها کرد و در دل نفرین و عزا، عاشقانه‌ترین داستان دوره را نوشت؛ تيله‌ی آبی.
آنها با هر داستان افق‌های تازه‌ای می‌آفریدند. همه‌شان در اوج بودند. پاگرد سوم بهترین جا برای دیدار افق‌های تازه بود. این مجموعه که نامش را از داستان یارعلی پورمقدم گرفته بود، و نامی بسیار درخور بود، در محاق ماند. در محاق ماندن پاگرد سوم برای همیشه از نمونه‌های تلخ سیاست کردن داستان است و از آن پس بود که این نسل دانست بدجوری جدی گرفته شده، بدجوری زیر ضرب رفته و دانست که هرکس بهتر است سر خود گیرد که مجموع بودن دیگر ممكن نیست. آنها باز پراکنده شدند و این آغاز سرخوردگی بود. داستان‌ها مجال چاپ نداشتند و در‌نمی‌آمدند، مجله‌ای نبود. آدینه و دنیای سخن و مفید تقریبا هنگامی کارشان آغاز شد که نویسندگان این نسل از بهترین داستان‌هایشان، از آخرین داستانشان یکی دو سال جلو افتاده بودند، داستان‌هایی که داشت توی گنجه‌ها خاک می‌خورد و این‌ها سرخوردگی می‌آورد و دست تطاول به خود گشودن. در آشفته‌بازاری چون این که ریا داشت پا می‌گرفت و داشت دوست دشمن می‌شد و دشمن داشت دوست می‌شد این نسل شروع کرد به دادن تلفات. از تلفات حاصل از آشفتگی و در ظلمت ماندن داستان‌ها و ریاکاری، رفتن یکی از استعدادهای درخشان داستان کوتاه است به اروپا. اكبر سردوزامی اولین تلفات این نسل بود. دیگر نویسندگان این نسل رفتن او را گذاشتند به حساب یک انتخاب و خیلی ساده باش کنار آمدند بی‌‌که بدانند این رفتن تقریباً سرنوشت همه‌ی آنها خواهد شد هرچند به شکل و گونه‌ای دیگر. قرار بر گرفتن شتاب بود.
بر به زیر آوردن از اوج، بر ریا و اکبر چنان با شتاب از این ریا گریخت که نفهمید کی از دیار غریب سر درآورد. هنگامی هم که فهمید دیگر شب بود، عین همان شب غریب غریبان خودش بود. گمان نکنم دیگر هیچ‌کس در هیچ‌کجا از یک موتور گازی زپرتی بتواند شتابی بگیرد که او با اصغر دونه‌گیر گرفته بود. این سرزمین هیچ‌گاه وفا نکرده است به بهترین هنرمندانش مگر وقتی که در خاکش روند یا از خاکش بروند.

تو را به جمالت
که از یاد نبری ما را

مفید هنگامی در آمد که دیگر اكبر اینجا نبود. مفید و آدینه و دنیای سخن هنگامی وارد صحنه شدند که هیچ جایی برای چاپ داستان‌های این نسل نبود. علی خدایی نامش با مفید سر زبان افتاد با داستان معرکه‌ی‌‌ از پشت شیشه، از پشت مه که هنوز هم بهترین داستان او و یکی از بهترین‌های سلسله‌ای است که گفتم. این نشریه‌های ادبی داشتند دانسته یا ندانسته بار ناشرانی را به دوش می‌کشیدند که پیدا نبود چه‌کاره‌اند و کجا پنهان شده‌اند، آن هم درست هنگامی که نویسندگان این نسل هر کدام دست‌کم یک مجموعه‌ی مستقل آماده‌ی چاپ داشت، این نسل که داشت چهل‌ساله می‌شد، مجموعه‌اش توی گنجه مانده بود. آنها نوشتند و نوشتند، در انقلاب و از آن، در جنگ و موشک‌باران و وحشت، بی‌کمترین ثبات اجتماعی و مادی و در سست‌ترین سرپناه‌ها داستان‌های خوش‌ساخت و درخشان نوشتند ولی برای چاپ مجموعه‌شان به دیواری سخت برخوردند. دیوار را کی کشیده بود؟ پدیده‌ای به نام ناشر که بهانه می‌آورد، بهانه‌ای که ابلهانه بود، فریب بود، کمبود کاغذ بود، کمبود تیراژ یا عدم شهرت بود. ولی باید گفت تیراژ دو یا سه هزارتایی یکی از بزرگ‌ترین ریاکاری‌های زمانه است. با این بهانه‌ها بود که ناشران و اهل تهمت همدست شدند تا این نسل، شگفت‌زده، تماشاگر جلوه‌ی کریه ریا و خیانت باشد. ناشران آن دوره خریدار مجموعه‌های داستان‌نویسان این نسل نبودند. نسلی که در پرآشوب‌ترین دوره‌ها بار آمده بود و خون‌دارترین داستان‌ها را نوشته بود داشت مکافات چه چیز را پس می‌داد؟ مکافات اینکه آشوب دورانش را مایه‌ی داستان‌هاش کرده بود؟ هر نویسنده‌ی این نسل که در دل رویدادهای غریب بزرگ شده بود، واقعیت زمانه‌اش را به هنرمندانه‌ترین شکل مایه‌ی داستانش کرده بود و این رویدادها چنان زیاد بود که برای هیچ‌کس مایه کم نمی‌آمد؛ انقلاب، وحشت، جنگ، دهشت، آوارگی، مهاجرت، موشک‌باران، شهرهای سوخته، گمشدگی، سرگردانی، زخم و عشق. این نسل آیا مکافات نوشتن از اینها را پس داده است؟
باید از آن چند ناشری که به هر دلیل تن به چاپ نخستین مجموعه داستان‌های کوتاه این نسل دادند سپاسگزاری کرد، ناشرانی چون شیوا، مینا، نی و نیلوفر.
سياسنبو محمدرضا صفدری دست‌کم شش هفت سال دست به دست شد تا دست آخر نشر شیوا آن را چاپ کرد. باید گفت که این ناشر نيز خود ناشری جوان بود. از این مکان قاضی ربيحاوی را نیز نشر تازه‌پای مینا منتشر کرد. گنه‌گنه‌های زرد یارعلی پورمقدم را نشر نی چاپ کرد که آن روزها ناشری تازه‌کار و ناشناس بود. می‌بینیم که نامی از هیچ‌کدام از ناشران گردن‌کلفت و اسم و رسم‌دار آن روز و امروز نیست. آنها حاضر نشدند روی چاپ بهترین داستان‌های کوتاه زمانه‌شان سرمایه بگذارند. و این اگر نامش خیانت نیست یا ریا، پس چیست؟ این نسل برای چاپ مجموعه‌ی دومش حتی همان ناشران را هم از دست داد. نشر شیوا یکی دو سال خوش درخشید و پس تعطیل شد. نشر مینا سرگذشت بهتری نداشت و نی سرش گرم چاپ آثار سیاسی و روشنفکری دینی شد. این نسل یک دم که مجال یافت کار خودش را کرد. دم غنیمت بود ولی یک دم بیش نبود؛ تا، تا باز کِی و کجا و کی… این وضعیت بی‌ثبات ادبی راستی که شاهکار بود!
هیچ دلگرمی برای چاپ مجموعه‌ی دوم یا اگر رمانی در کار بود، نبود. چاپ داستان‌های این نسل حادثه بود، آنی بود و در لحظه رخ می‌داد. موقعیتی اگر بود و پا می‌داد باید سفت و سخت می‌گرفتندش و داستان را چاپ می‌کردند و پیدا نبود از این لحظه که داستانی از آنها در فلان شماره‌ی مفید، آدینه با دنیای سخن درآمده تا کی در کدام روزِ کدام ماهِ کدام سال باز می‌شود دیدار کرد داستانی دیگر را. ولی آنها همچنان می‌نوشتند. حتی اگر شده فقط برای ارواح و اشباح خلوتشان. آنها داشتند در غیرحرفه‌ای‌ترین موقعیت داستان می‌نوشتند و فرسوده می‌شدند. برای یک داستان‌نویس هیچ چیز فرسوده‌کننده‌تر از جنگیدن با موقعیت‌های ضدداستانی نیست و آنها به درستی باید گفت که در موقعیتی ضدداستان به سر می‌بردند. همه چیز جور بدی آلوده بود به سیاست و سیاست به تمام معنا تمام تمنایش این بود که این نسل نباشد یا دست‌کم آسوده نباشد و در ثبات.
مكافات محمدرضا صفدری بابت چاپ سیاسنبو، تهمت بود و سرگردانی. آنها بیش و کم هرچه نوشتند و منتشر کردند پاسخشان یا سیاست همراه بود و آلوده بود. زیر همین فشارها و آلودگی بود که این نسل کم‌کم، کم آورد. گوشه گرفت برابر ریا و این همان بود که دیگران طالبش بودند. این نسل دستش را تو رفت و بازی دست دیگران افتاد. دیگرانی که پیش از این هرکاره اگر بودند، داستان‌نویس نبودند، داستان برایشان همه‌ی هستی نبود و این بود که گردون ادبیات، ادبیات داستانی، به نام دیگران رفت تا بگردد؛ نام‌های بسیار و تولید انبوه ادبیات. ادبیات متوسط، داستان‌های پرت، شبه‌ادبیات پا گرفت. این نسل که بیش و کم از هیاهوی تازه کناره گرفته بود زیر بار تولید انبوه، تولید هیاهو، هیاهوی پوچ، گم شد، و باز تلفات داد.
قاضی ربيحاوی دومین تلفات بود. او که نمی‌خواست به سادگی جا را خالی کند تلاش کرد کنار بیاید با ریا. غم نان او را برای آموزش داستان به جایی کشاند که بیشترین تهمت‌ها را نثار کرده بود، نثار او و هشت داستان. او روحش خبر نداشت که قرار است به کسانی داستان بیاموزد که چند صباحی پس از آن سفارشی‌ترین داستان‌های جنگ را خواهند نوشت. قاضی نمی‌دانست که زمانه زمانه‌ی کسب و کار شده است. کسب و کار حتی با داستان. کسانی که تا دیروز برای نویسندگان این نسل خلوتی نمی‌خواستند حالا ادعای چیزی را داشتند که این نسل هستی‌اش را روی آن گذاشته بود؛ ادبیات داستانی. پیشنهادهای مالی چشمگیر بود و قاضی تن داد و کنار آمد. ولی همان‌ها نیز حتی حاضر نبودند رمان کسی را که برای تدریسِ داستان برگزیده بودندش چاپ کنند. قاضی دستمزد این تدریس را صرف چاپ گیسو کرد و بعد هم رفت که رفت. در سکوت رفت. و در سکوت گیسوی قاضی را هیچ‌کس ندید. گیسو هرچه نباشد و هر ایرادی برش باشد دست‌کم این هست که شهادتی است بر بختکی که این نسل هنگام نوشتن با آن دست به گریبان بود. چیز مهم‌تری که درباره‌ی قاضی باید گفت این است که برای او نویسنده‌ی الگو، فاکنر بود و همینگوی و اسکات فیتزجرالد و وقتی سرگذشت آنها را در هالیوود و کار برای پول یا شهرت بخوانی دیگر پرسشی باقی نمی‌ماند و قاضی باید گفت حرفه‌ای‌ترین نویسنده‌ی این نسل بود و حرفه‌ای‌ها، حرفه‌ای‌هایی که داستان برایشان هدف است و هیچ هم اهل سیاست نیستند، مثل فاکنر، مثل فيتزجرالد، مثل همینگوی، معمولاً در موقعیت‌های ضدداستان جاهایی وسوسه می‌شوند، پایشان می‌لرزد و می‌افتند به ورطه‌ای یا به قول فاکنر به دره‌ی مرگ ولی این هم هست که می‌دانند، خوب می‌دانند که کی باز سر بلند کنند، برخیزند و بیرون بزنند، حرفی اگر که هست همه بر سر این است که چه چیز تو را آمرزیده می‌کند؟ زخم، گلدان، شب بدری، سرسره داستان‌هایی هستند به‌یادماندنی، معرکه‌اند و تکه‌هایی از گیسو معرکه است. اكبر سردوزامی تن به ریا نداد و رفت و قاضی ربیحاوی با کله پرید میان آن، آلوده شد ولی آلوده نماند. رفت و داستان‌نویس ماند. هر دو داستان‌نویس ماندند، هرچند نه در میان ما. حالا ما مانده بودیم و زمانه‌ای که داشت رنگ عوض می‌کرد. از گوشه‌ای زمزمه‌ی پست‌مدرنیسم به گوش می‌رسید و از گوشه‌ای زمزمه‌ی ثبات. تثبیت ادبیات آشفته، ادبیات بی‌بته، بی‌هیچ، بی‌گذشته، سرپوش بر گذشته، زمانه شده بود زمانه‌ی تولید انبوه، تولید انبوه داستان و شعر حتى يك‌بار پاکنویس نشده، زمانه‌ی نام‌های بسیار، و این‌ها برای سرپوش گذاشتن بر نسلی بود که گوشه گرفته بود، بیرون انداخته شده بود، برای تاریک کردن آن نام‌ها بود. اما درخشان بودن، تقدیر داستان‌ها و داستان‌نویس‌های نسل نفرین‌شده است. برای همین گاه که پس از سال‌ها یارعلی پورمقدم را در حوالی کافه شوکا و محمدرضا صفدری را با مجموعه‌ی تیله‌ی آبی‌اش دیدار می‌کنی، آسمان داستان کوتاه ایران را روشنِ روشن می‌بینی. و می‌بینی که آنها هنوز هستند و هرچند دورافتاده و علی‌رغم آشفته‌بازار ریایی، علی‌رغم پست‌مدرنیسم اخته، علی‌رغم هر چیز، هنوز دارند می‌نویسند و سلسله را می‌بافند؛ آرام و بی‌هیاهو و دور از ریا. از علی خدایی اگر خبری نیست ولی ابوتراب خسروی هست و دیوان سومنات شرحه شرحه‌اش و می‌بینی سلسله‌ای که این نسل آغازش کرده بود دارد حلقه‌های مفقوده‌اش را پیدا می‌کند. نویسنده‌ی این سلسله، هرچند ویران از درون و غارت‌شده اما زیباست، زیرا آموخته است که چگونه پوست بیندازد، تنها پوست‌کلفت بودن کافی نیست، باید بتوانی هر بار که باید، پوست بیندازی تا زیبا بمانی و درخشان. داستان‌نویسی اصلاً پوست‌اندازی است، بازی است، نفرین است، و تمام زندگی ماست. قرار است سلسله بر سلسله‌ داستان کوتاه درخشان بنویسیم. تولید انبوه ریاکاری است. هیاهو و جایزه هنگامی که مجموعه‌ها و آثار مان هنوز قرار است از صافیِ غیر بگذرند ریاکاری است. تیله‌ی آبی است که درخشان است، هرچند نویسنده‌اش بی‌تصویر است و بی‌هیاهو و همچنان نفرین‌شده.
در موقعیتی چنین ضدداستان، نویسندگی، نوشتن داستانِ درخشان نفرین خریدن است، چه بخواهی، چه نخواهی. حالا قرار است ما هم بازی کنیم، بازی را پی بگیریم، سلسله را، برای همین تا بازی بازی باشد واقعاً، همه را به نام می‌خوانیم، همه‌ی آنها را که به ما آموختند از ضعف قدرت بیافرینیم، پوست‌کلفت باشیم و سخت، و پوست بیندازیم و نفرین را زیبا سازیم. بازی می‌کنیم، سرخوش، می‌خوانیم و دست در دست دایره‌ای می‌زنیم شاد و می‌گردیم و می‌گردیم و می‌گردیم و سلسله‌ای می‌شویم که خاكِ خسته‌مان را شاداب می‌کند، درخشان می‌کند. داستان کوتاه، نفرین درخشان زندگی ماست.

می‌وزم بر زمین عریانت
تو از دست می‌دهی خرت و پرت‌هایت را
من بهار می‌کنم
و می‌مانم
با ریشه‌های وزانم
روزی صدایت خواهم کرد
و تو از یاد می‌بری نامت را
«کامران بزرگ‌نیا»

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
وصیت کافکا به ماکس برود

«همه‌چیز را به‌طور کامل و بدون استثنا بسوزانید»

  «همه‌چیز را به‌طور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱   ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچ‌کس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...

یادداشتی بر مجموعه داستان میمِ تاکآباد

  «میمِ تاکآباد» داستان کشف است. رازهای سربه‌مهری که دست خواننده را بسته نگه می‌دارد از همان پشت جلد، از میمِ تاکآباد؛ که این اسم را چطور صدا بزنم؟ و نویسنده ...

رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

واحد پول خود را انتخاب کنید