نویسنده: نویسنده: کن لیئو - مترجم: اکرم موسوی
تاریخ انتشار: ۲۰ مرداد, ۱۴۰۴
یکی از قدیمیترین خاطراتی که به یاد دارم با گریه و زاریهایم شروع میشود. هرچه مامان و بابا تلاش میکردند ساکتم کنند من پسشان میزدم. بابا وا داد و از اتاق بیرون زد ولی مامان مرا به آشپزخانه برد و پشت میز نشاند. همانطور که تکهکاغذی از لابهلای کاغذهای بالای یخچال فریزر بیرون میکشید تکرار میکرد «کان،کان» که یعنی ببین، ببین. او تا سالها کاغذکادوهای هدیههای کریسمس را با احتیاط باز میکرد، دستهشان میکرد و بالای یخچال فریزر نگه میداشت. کاغذ را روی میز گذاشت و شروع کرد به تا کردنش- طرف سفید آن به رو بود. من دست از گریه برداشتم و با کنجکاوی تماشایش کردم. کاغذ را برگرداند و دوباره تا کرد، چینش داد، لبههایش را روی هم گذاشت، به تو تا زد، لوله و در نهایت مچالهاش کرد تا اینکه تکهکاغذ بین دو تا دستش که گودشان کرده بود غیب شد. بعد، آن را نزدیک دهانش گرفت و مثل یک بادکنک تویش فوت کرد. دستهایش را پایین آورد، روی میز گذاشت و تکهکاغذ را رها کرد. «کان، لائوهو» ببر کاغذی کوچکی – قدِ دو تا مشتِ بههمچسبیده – روی میز ایستاده بود. طرح پوستِ ببر همان طرح روی کاغذکادو بود؛ زمینهی سفید با آبنباتچوبیهای قرمز و درخت کریسمسهای سبز. دستم را به سمت کاردستی مامان دراز کردم. دمش میپرید و با شیطنت به انگشتم میخورد. ببر کاغذی غرید. صدای نعرهاش یک چیزی بین صدای گربه و خشخش روزنامه بود. خندیدم. از جایم پریدم و پشتش را با انگشت اشاره نوازش کردم. ببر کاغذی خٌرخٌرکنان زیر دستم جنبید. مامان گفت: «ژی جیائو ژهژی.» که یعنی به این میگن اوریگامی. اوریگامیهای مامان مخصوص خودش بود، هرچند آن موقع این را نمیدانستم. او توی آنها فوت میکرد و آنها از نفس او جان میگرفتند. این جادوی مامانم بود. بابا مامان را از روی کاتالوگ پسندیده بود. یک بار وقتی دبیرستانی بودم، جزئیات ماجرا را از بابا پرسیدم. او تلاش میکرد مرا وادارد تا دوباره با مامان صحبت کنم. بابا قدیمها، بهار سال ۱۹۷۳ در آژانس همسریابی اسم نوشته بود. او که مرتب و تندتند صفحههای کاتالوگ را ورق میزد و بیشتر از چند ثانیه روی هر صفحه نمیماند، یک دفعه چشمش به عکس مامان میافتد. من هیچوقت این عکس را ندیدم ولی بابا برایم توصیف کرد که در آن مامان روی صندلی نشسته بود و پهلویش رو به دوربین بود، چئونگسام ابریشمی جذبِ سبزرنگی به تن داشت و سرش به سمت دوربین چرخیده بود، برای همین موهای بلند سیاهرنگش هنرمندانه روی قفسهی سینه و شانهاش ریخته بود. بابا گفت که او با چشمهای کودکی آرام به او مینگریسته. «این آخرین صفحهی کاتالوگی بود که دیدم.» عکسِ توی کاتالوگ میگفت او هجدهساله است و عاشق رقص، و از آنجا که اهل هنگکنگ است، انگلیسی را خوب صحبت میکند. ولی هیچکدام از اینها درست در نیامد. بابا به او نامهای نوشت. آژانس دوستیابی نامههای بین آنها را رد و بدل میکرد. آخرسر هم بابا به هنگکنگ رفت تا او را از نزدیک ببیند. «آدمهای توی آژانس بودند که از طرف اون نامه مینوشتند و میفرستادند. خودش به جز سلام و خداحافظ هیچ کلمهی انگلیسی دیگهای بلد نبود.» منِ بچهدبیرستانی که خیال میکردم خیلی سرم میشود با خودم فکر کردم «آخه چهجور زنی حاضره عکس خودش رو توی کاتالوگ بذاره تا بیان بخرنش؟» آخر توهین کردن هم مثل نوشیدن شراب حس خوبی به آدم میدهد. بابا بهجای اینکه با توپوتشر به آژانس برود و پولش را پس بخواهد، به یکی از پیشخدمتهای هتل-رستوران پول داد تا حرفش را برای آنها ترجمه کند. بابا تعریف کرد که «نگاه اون به من بود. من که صحبت میکردم توی چشمهاش هم ترس بود و هم امید. وقتی پیشخدمت شروع کرد به ترجمهی حرفهام، کمکم لبخند روی لبهاش نشست.» بابا به کانکتیکات برگشت و برای آوردن او پیش خودش درخواست داد. من سال بعدش به دنیا آمدم، توی سال ببر.
***
مامان به درخواست من بز و گوزن و گاومیش کاغذی هم درست کرد. همگی دور اتاق نشیمن میدویدند و لائوهو با نعره و فریاد دنبالشان میکرد. وقتی هم که به چنگشان میآورد، آنقدر لهشان میکرد تا اینکه هوای توی آنها خالی میشد و به یک تکهکاغذ تخت و تاشدهی صرف تبدیل میشدند. بعد من مجبور میشدم توی آنها فوت کنم تا دوباره سر پا شوند و بتوانند بدوند. بعضیوقتها هم باعث دردسر میشدند. یک بار گاومیش پرید توی ظرف سس سویایی که روی میز بود – میخواست مثل یک گاومیش واقعی توی آب غوطه بخورد. سریع برداشتمش ولی دیگر کار از کار گذشته بود و همان یکذره تماس، تا بالای پاهایش را سسی کرده بود. پاهای سسی نرمش نتوانست سرپا نگهش دارد و گاومیش روی میز کلّهپا شد. زیر نور آفتاب خشکش کردم اما بعد از آن پاهایش کجوکوله شد و موقع راه رفتن شل میزد، تا اینکه بالاخره مامان دور پاهایش سلفون پیچید و او توانست یک دل سیر توی آب غلت بزند – ولی نه توی سس سویا.
تازه، لائوهو از حمله به گنجشکها موقع بازی توی حیاط پشتی خانه خوشش میآمد. اما یک بار هم پرندهای که گوشهای گیر افتاده بود در جواب به او، از سر ناچاری حمله کرد و گوشش را کند. نالهی لائوهو درآمد. توی دستهای من به خودش لرزید. مامان آمد و گوشش را با نوار چسب چسباند. بعد از آن دیگر سراغ پرندهها نرفت. یک روز دیگر هم که داشتم توی تلویزیون مستندی دربارهی کوسهها تماشا میکردم، از مامان کوسه خواستم. مامان هم درست کرد. کوسه روی میز شنا میکرد و بالا و پایین میرفت، ولی خوشحال نبود. من هم سینک را پر از آب کردم و توی آن انداختمش. او هم با خوشحالی اینور و آنور شنا کرد، هرچند که یکم بعدتر خیس و نیمهمات شد، کمکم غرق شد و ته سینک فرو رفت و تایش باز شد. دستم را توی سینک فرو بردم تا نجاتش دهم ولی فقط تکهکاغذی خیس از او باقی مانده بود. لائوهو پنجههای جلوییاش را جفت کرد و روی لبهی سینک گذاشت. سرش را روی پاهایش استراحت داد و با آن گوشهای آویزان، نعرهی ضعیفی از حلقومش درآورد که به من عذاب وجدان میداد. مامان یک کوسهی جدید برایم ساخت، اینبار با فویل. تنگ بزرگ ماهی قرمزمان شد خانهی کوسه و او خوشحال شد. من و لائوهو خوشمان میآمد کنار تنگ بنشینیم و کوسهی فویلی را تماشا کنیم که دنبال ماهی قرمز کرده. لائوهو آنطرف تنگ صورتش را به شیشه میچسباند و من از اینطرف، چشمهایش را میدیدم که هر کدام قد یک پیاله شده و به من زل زده.
ده سالم که بود به خانهی جدیدی در آنطرف محل نقل مکان کردیم. دو تا از زنهای همسایه آمدند سری به ما بزنند و خوشامدی بگویند. بابا برایشان نوشیدنی ریخت و بعد معذرت خواست و گفت که عجله دارد و باید برای تسویهی صورتحسابهای مالک قبلی به ادارهی خدمات شهری برود. «منزل خودتونه. همسرم خیلی انگلیسی صحبت نمیکنه. یه وقت حرف نزدنش حمل بر بینزاکتی نباشه.» من داشتم توی اتاق ناهارخوری درس میخواندم و مامان وسایل آشپزخانه را از توی کارتن درمیآورد. مهمانها هم توی اتاق نشیمن با هم صحبت میکردند و سعی نداشتند ساکت شوند. «به نظر مرد عادی و بیایرادی میاد، آخه چرا همچین کاری کرده؟» «دورگهها همیشه یه ایرادی دارن. بچههه انگار ناقصه، چشمهای بادومی، پوست سفید. یه پا بچههیولاست واسه خودش.» «به نظرت بچههه میتونه انگلیسی حرف بزنه؟» «هیس. هیس.»
یکم بعد به اتاق ناهارخوری آمدند.
«سلام سلام! اسمت چیه؟» «جک» «اسمش خیلی هم چینی نیست.»
بعد مامان به اتاق ناهارخوری آمد و به آنها لبخند زد. سه تا زن همسایه مثل سه رأس مثلث دورم را گرفته بودند و لبخند میزدند و بدون اینکه چیزی بگویند به هم سر تکان می دادند، تا اینکه بابا برگشت.
مارک، پسر یکی از همسایهها، با آدمکهای شخصیتهای جنگ ستارگانش به خانهمان آمد. شمشیر نوری اوبی ون کنوب که روشن میشد آدمک آن را در هوا تکان میداد و با صدای ضعیفی میگفت «از نیرو استفاده کن!». به نظر من که اصلاً هم شبیه اوبی ون کنوب واقعی نبود. من و مارک پنج بار این حرکت آدمک را روی میز تماشا کردیم. پرسیدم: «کار دیگهای هم بلده؟» مارک از سوال من دلخور شد و گفت: «جزئیاتش رو ببین.» به جزئیات آدمک نگاه کردم. نمیدانستم چه باید بگویم. مارک که توقع این رفتار را نداشت گفت: «اصلاً اسباببازیهای خودت رو نشون بده ببینم.» من به غیر از حیوانات کاغذیام اسباببازی دیگری نداشتم. لائوهو را از اتاق خوابم آوردم. تا آن موقع خیلی کهنه و پوسیده شده بود. اثر وصلهپینههای نوار چسب و چسب مایع همهجایش دیده میشد که گواه تعمیراتی بود که من و مامان طی سالها روی او انجام داده بودیم. دیگر مثل قدیمها فرز و ثابتقدم نبود. روی میز نشاندمش. صدای پای حیوانات دیگر را از پشت سرم، از توی راهرو، میشنیدم که جستوخیزکنان میآمدند تا دزدکی و با ترسولرز اتاق نشیمن را دید بزنند. «شیائو لائوهو» بعد مکث کردم و این بار به انگلیسی گفتم: «این ببره». لائوهو با احتیاط به جلو قدم برداشت و دست مارک را بو کشید و رو به او خرخری کرد. مارک طرح کاغذکادوی کریسمسی که لائوهو از آن ساخته شده بود را وارسی کرد و گفت: «اصلاً هم شبیه ببر نیست. مامانت با آشغالها برات اسباببازی درست میکنه؟» من هرگز لائوهو را به چشم آشغال ندیده بودم. اما حالا که به آن نگاه میکردم، تکهکاغذی بیش نبود. مارک دوباره کلهی اوبی ون را فشار داد. شمشیر نوری چشمک زد. آدمک دستش را بالا و پایین آورد و صدا داد: «از نیرو استفاده کن!» لائوهو چرخید و پنجه انداخت و آدمک پلاستیکی را روی زمین پرت کرد. آدمک زمین خورد و شکست و کلهی اوبی ون قل خورد و زیر کاناپه رفت. لائوهو غرید و خندهای کرد. من هم با او خندیدم. مارک مشت محکمی به من زد و گفت: «هیچ میدونی چقد پولش بود! الان دیگه حتی تو مغازهها هم نمیتونی لنگش رو پیدا کنی. پولش از پولی که بابات واسه مامانت داده هم بیشتره!» پایم لغزید و روی زمین افتادم. لائوهو غرید و صورت مارک را چنگ انداخت. مارک که بیشتر ترسیده و جا خورده بود تا اینکه دردش بگیرد، جیغ کشید. هرچه باشد لائوهو فقط یک ببر کاغذی بود. مارک لائوهو را گرفت و مچاله کرد – صدای خرخر لائوهو داشت خفه میشد – از وسط نصفش کرد و دو تکه کاغذ را گلوله کرد و پرت کرد توی صورتم. «بگیر. اینم آشغال چینی ارزون مسخرهت.» بعد از رفتن مارک کلی وقت صرف به هم چسباندن تکههای کاغذ و صاف کردنشان کردم. سعی کردم لائوهو را دوباره از روی خط تاها بسازم، ولی فایده نداشت. کمکم حیوانات دیگر هم به اتاق نشیمن آمدند و دور ما جمع شدند، دور من و کاغذکادوی پارهای که قبلاً لائوهو بود.
دعوای من و مارک به همینجا ختم نشد. مارک توی مدرسه محبوب بود. هیچ دوست ندارم دوباره به دو هفتهی بعد از آن دعوا فکر کنم. یک روز جمعه، دو هفته بعد از آن دعوا، به خانه آمدم. مامان از من پرسید: «شویشیاو هاو ما؟» که یعنی چه خبر از مدرسه؟ جوابی ندادم و به سمت دستشویی رفتم. به آینه نگاه کردم و با خودم گفتم «من که هیچ شباهتی بین خودم و اون نمیبینم، هیچ شباهتی.» سر ناهار از بابا پرسیدم: «قیافهی من شبیه مونگولهاست؟» بابا چوب غذاخوریاش را کنار گذاشت. با اینکه یک کلمه هم دربارهی اتفاقات مدرسه به او نگفته بودم، انگار خودش خبر داشت. چشمهایش را بست و دستی به قوس بینیاش کشید و گفت: «نه، نیست.» مامان نگاهی به بابا انداخت و چیزی دستگیرش نشد. بعد نگاهی به من کرد و پرسید: «شا جیائو چینک؟» من گفتم: «انگلیسی. انگلیسی حرف بزن.» دست و پا شکسته به انگلیسی گفت: «چیزی شده؟» چوب غذاخوری و کاسهی جلویم را که تویش نخود فرنگی تفتخورده و تکههای گوشت گاوِ مزهدار شده با پنج ادویهی مخصوص بود، هل دادم و گفتم: «باید غذای آمریکایی بخوریم.» پدر سعی کرد متقاعدم کند: «خیلی از خونوادهها بعضیوقتها غذای چینی میخورن.» به او نگاه کردم و گفتم: «ولی ما خیلیها نیستیم.» با خودم فکر کردم «خیلیها مامان خارجی ندارن.» نگاهش را از من گرفت و بعد دستی روی شانهی مامان گذاشت و گفت: «برات یه کتاب آشپزی میخرم.» مامان رو به من پرسید: «بو هاوچی؟» که یعنی خوشمزه نیست؟ صدایم را بالا بردم: «انگلیسی. به انگلیسی بگو.» مامان گفت: «فاشائو لا؟» که یعنی تب داری؟ و خواست دستش را روی پیشانیام بگذارد و تبم را بسنجد. دستش را پس زدم و فریاد کشیدم: «چیزیم نیست. انگلیسی حرف بزن.» بابا به مامان گفت: «باهاش انگلیسی حرف بزن. خودت میدونستی بالاخره یه روز این اتفاق میافته. چه انتظاری داشتی؟» مامان دستش را انداخت و نشست. نگاهش را از بابا به من و از من دوباره به سمت بابا برد. سعی کرد انگلیسی حرف بزند. کمی بعد مکث کرد. بار دیگر تلاش کرد و دوباره ساکت شد. بابا گفت: «چارهای نداری. من زیادی بهت راحت گرفتم ولی جک نیاز داره با جامعه هماهنگ بشه.» مامان به او نگاه کرد و گفت: «اگه بگم عشق با اینجام گفتم،» (به لبش اشاره کرد) «و اگه بگم آی با اینجا» (دستش را روی قلبش گذاشت). بابا سری تکان داد و گفت: «ولی الان توی آمریکایی.» مامان سر جایش قوز کرد. شبیه وقتی شد که لائوهو گاومیش را له میکرد و او خالی از هوای زندگی میشد. «تازه اسباببازی واقعی هم میخوام.»
بابا برایم یک مجموعهي کامل آدمکهای جنگ ستارگان خرید. آدمک اوبی ون خودم را دادم به مارک. هرچه حیوان کاغذی داشتم توی یک جعبه کفش بزرگ ریختم و زیر تختم گذاشتم. صبح روز بعد، حیوانات دررفته و هر کدام، آن قسمت از اتاقم که محبوبشان بود را گرفته بودند. همه را گرفتم و دوباره توی جعبه کفش انداختم و درش را محکم بستم، اما آنقدر از توی جعبه سروصدا راه انداختند که آخرش جعبه را پرت کردم یک گوشهی انبار تا حسابی از اتاقم دور باشد. اگر مامان چینی صحبت میکرد، جوابش را نمیدادم. بعد از مدتی سعی کرد بیشتر از کلمات انگلیسی استفاده کند، اما لهجه و جملات دستوپاشکستهاش خجالتزدهام میکرد. سعی میکردم غلطهایش را بگیرم. آخرسر هم کلاً دست از صحبت کردن پیش من برداشت. برای رساندن منظورش به من، شروع به ادا درآوردن کرد. سعی میکرد مرا آنطور که مادرهای آمریکایی توی تلویزیون بچههایشان را بغل میکنند بغل کند. به نظرم حرکاتش اغراقآمیز، ناشیانه، مسخره و زمخت میآمد.
بابا گفت: «نباید با مادرت اینطور رفتار کنی.» ولی وقتی این حرف را میزد نمیتوانست توی چشمهایم نگاه کند. قطعاً ته دلش فهمیده بود که دختر دهاتی چینی گرفتنش اشتباه بود و نمیشد از او توقع داشت خودش را با فرهنگ حومهی کانکتیکات هماهنگ کند.
مامان یاد گرفت مثل آمریکاییها آشپزی کند. من هم دیگر ویدئو گیم بازی میکردم و زبان فرانسوی میخواندم.
هر از گاهی میدیدمش که در آشپزخانه، طرف سفید کاغذکادویی را میخواند و کمی بعد یک حیوان کاغذی جدید روی پاتختی اتاقم ظاهر میشد که سعی داشت توی بغلم بیاید. من هر بار میگرفتمش و آنقدر فشارش میدادم تا هوایش خالی میشد، بعد پرتش میکردم توی جعبهی گوشهی انبار. نهایتاً هم وقتی دبیرستانی بودم، دست از درست کردن حیوانات کاغذی برداشت. تا آنموقع انگلیسیاش خیلی بهتر شده بود ولی من توی سنی بودم که علاقهای به حرفهایش نداشتم، حالا به هر زبانی که بود. بعضیوقتها که از مدرسه به خانه میآمدم و میدیدم که با آن تن نحیفش توی آشپزخانه مشغول کار است و برای خودش به چینی آواز میخواند، برایم سخت بود باور کنم از او به وجود آمدهام. هیچ شباهتی بین ما نبود. انگار او از یک سیارهی دیگر بود. با عجله به سمت اتاقم میدویدم، آنجا که میتوانستم سرگرم آرزوهای سرتاپا آمریکایی خودم برای رسیدن به خوشبختی شوم.
****
من و بابا، هر کدام یک سمت مامان که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ایستاده بودیم. مامان هنوز حتی چهل سالش هم نشده بود ولی خیلی بیشتر از این نشان میداد. سالهای سال از رفتن پیش دکتر طفره میرفت. توی بدنش درد حس میکرد ولی میگفت چیز مهمی نیست. وقتی بالاخره با آمبولانس به بیمارستان بردیمش، سرطان به قدری گسترش یافته بود که کار از جراحی گذشته بود. ذهنم توی اتاق نبود. فصل پذیرش حضوری کارآموزی بود و من حواسم به رزومه و رونویسی و زمانبندی مصاحبههای راهبردی خودم بود. توی ذهنم نقشه میچیدم که چه دروغهای قشنگی به مامور کارگزینی بگویم تا ترغیب شود و مرا استخدام کند. ته ذهنم میدانستم که فکر کردن به این چیزها، وقتی مادرت روی تخت بیمارستان افتاده، صورت خوشی ندارد. اما دانستنش به این معنی نبود که میتوانستم احساسم را عوض کنم. مامان به هوش بود. بابا دست چپ او را با هر دو دستش گرفته بود. خم شد تا پیشانیاش را ببوسد. بابا طوری پیر و ضعیف به نظر آمد که به خودم لرزیدم. فهمیدم همانقدر او را میشناسم که مامان را. مامان به او لبخندی زد و گفت: «حالم خوبه.» با همان لبخند رو به من کرد و گفت: «میدونم باید برگردی مدرسه.» صدایش خیلی ضعیف بود و شنیدنش از میان سروصدای آنهمه دستگاه که به او وصل بود آسان نبود. گفت: «برو. نگران من نباش. چیز مهمی نیست. فقط درسهات رو خوب بخون.» خم شدم تا دستش را لمس کنم، چون به نظرم رسید باید همین کار را میکردم. خلاص شدم. همان لحظه داشتم به پروازم و به آفتاب درخشان کالیفرنیا هم فکر میکردم. مامان چیزی دم گوش بابا گفت و او سری تکان داد و اتاق را ترک کرد. «جک، اگه» سرفههای شدید امانش را گرفت و تا مدتی نتوانست ادامه بدهد. «اگه من… زنده بیرون نیومدم، خیلی غصه نخور و خودت رو از پا درنیار. به زندگیت بچسب. فقط اون جعبهی ته انبار رو پیش خودت نگه دار و هر سال، چینگمینگ که شد بیرونش بیار و یادی ازم کن. من همیشه میآم کنارت.»
چینگمینگ فستیوال چینیها برای رفتگانشان بود. بچه که بودم، روز چینگمینگ، مامان برای پدر و مادر مرحومش در چین نامه مینوشت و اتفاقات خوبی که سالهای گذشته در آمریکا برایش افتاده بود را تعریف میکرد. نامه را با صدای بلند برای من میخواند و اگر نظری داشتم آن را هم توی نامه میآورد. بعد نامه را تا میکرد و به شکل مرغ ماهیخوار درمیآورد و به سمت غرب رهسپارش میکرد. من و او مرغ کاغذی را تماشا میکردیم که چطور در سفرش به سمت غرب، به سمت اقیانوس آرام، به سمت چین و به سمت مزار رفتگان مامان، بالهای شقورقش را به هم میزد. از آخرین بار که در این کار همراهیاش کرده بودم سالها میگذشت. گفتم: «من هیچی دربارهی تقویم چینی نمیدونم. باید استراحت کنی مامان.» «فقط جعبه رو نگه دار و هر از گاهی بازش کن.» و دوباره به سرفه افتاد. ناشیانه دستش را نوازش کردم و گفتم «باشه مامان.» «هایزی، ماما آی نی…» دوباره سرفهاش گرفت. پسرم، مامان دوستت داره. تصویری از سالها قبل جلوی چشمم شکل گرفت، تصویر مامان که گفت آی و دستش را روی قلبش گذاشت. «باشه مامان. انقدر حرف نزن.» بابا تو آمد و من گفتم که نمیخواهم پروازم را از دست بدهم و باید زود به فرودگاه بروم. وقتی هواپیمایم جایی آن طرف نوادا بود، مامان مرد.
**** بعد از مرگ مامان، بابا زود پیر شد. خانه زیادی برایش بزرگ بود و باید آن را میفروخت. من و دوستدخترم سوزان، رفتیم که وسایلش را جمع کنیم و دستی به سر و روی خانه بکشیم. سوزان جعبه کفش توی انبار را پیدا کرد. حیوانات کاغذی که مدتها بود توی تاریکی بدون عایق اتاقک زیرشیروانی مخفی شده بودند، پوکیده بودند و طرح براق روی کاغذکادوهایشان محو شده بود. سوزان گفت: «تا حالا چنین اوریگامیهایی ندیده بودم. مامانت هنرمند بینظیری بوده.» حیوانات کاغذی جنب نخوردند. شاید آن نیروی جادویی که به حرکتشان درمیآورد، هر چه بود، با مردن مامان از بین رفته بود. یا شاید هم فقط تصور من بود که خیال میکردم این سازههای کاغذی یک زمانی زنده بودند. اعتمادی به خاطرات یک بچه نیست.
اولین آخر هفته از ماه آپریل و دو سال بعد از مرگ مامان بود. سوزان به یکی از آن سفرهای کاری تمامنشدنیاش به بیرون شهر رفته بود، چون مشاور مدیریت بود. من خانه مانده بودم و با تنبلی شبکههای تلویزیون را بالا و پایین میکردم. یکی از شبکهها داشت مستندی دربارهی کوسهها نشان میداد. یک دفعه دستهای مامان به ذهنم آمد که داشت ورقهی فویل را تا میزد و برایم کوسه میساخت و من و لائوهو تماشایش میکردیم. صدای خشخشی آمد. سرم را بالا آوردم و دیدم یک کاغذکادوی گلوله شده و یک تکه نوار چسب پاره روی زمین، کنار قفسهی کتابها، افتاده. بلند شدم تا آنها را بردارم و توی سطل آشغال بیاندزم. گلولهی کاغذ تغییر حالت داد و باز شد و دیدم که لائوهو است، همان که مدتها بود از فکرش بیرون آمده بودم. غرید. به احتمال زیاد مامان بعد از اینکه از من ناامید شده بودم سرهمش کرده بود. کوچکتر از چیزی بود که به یاد داشتم. یا شاید هم قبلاً مشتهای من کوچکتر بود. سوزان حیوانات کاغذی را به عنوان وسیلهی دکوری همه جای آپارتمان چیده بود. لابد لائوهو را که خیلی دربوداغان بود یک گوشهی دور از چشم جا گذاشته بود. روی زمین نشستم و انگشتم را به سمتش بردم. دم لائوهو تکانی خورد و با بازیگوشی پرید. پشتش را نوازش کردم و خندیدم. زیر دستم خرخر کرد. «چطوری رفیق قدیمی؟» دست از بازیگوشی برداشت. بلند شد و با وقار یک گربهسان روی پایم پرید و شروع کرد به باز کردن خودش.
روی پایم یک تکه کاغذکادوی مربع تاخورده بود که طرف سفیدش به رو بود، پر از حروف چینی متراکم. هیچ وقت چینی یاد نگرفتم ولی حروف کلمهی پسرم را شناختم که با دست خط عجیب و بچگانهی مامان بالای برگه نوشته شده بود، جایی که معمولاً توی نامهای که خطاب به تو است توقع داری ببینی. به سمت کامپیوترم رفتم تا توی اینترنت چک کنم. امروز روز چینگمینگ بود. نامه را با خودم به مرکز شهر بردم، چون میدانستم اتوبوسهای تورهای چینی آنجا نگه میدارند. به هر توریست که میرسیدم میپرسیدم: «نی خوی دو ژونگ ون ما؟» چینی بلدید بخونید؟ خیلی وقت بود چینی صحبت نکرده بودم. شک داشتم منظورم را بفهمند. زن جوانی حاضر شد کمکم کند. روی نیمکتی کنار هم نشستیم و او شروع کرد به خواندن نامه با صدای بلند. زبانی که سالها سعی میکردم فراموشش کنم دوباره به من برگشت. حس میکردم کلمات در من تهنشین میشوند، از پوست و استخوانم میگذرند و قلبم را محکم میفشارند:
پسرم، خیلی وقت است که با هم حرف نزدهایم. هروقت آمدم نوازشت کنم آنقدر عصبانی شدی که دیگر جرئت نکردم. با خودم فکر کردم شاید این دردی که دارم این مدت میکشم حالا دیگر جدی شده باشد. برای همین تصمیم گرفتم برایت نامه بنویسم. میخواهم این نامه را روی آن حیوان کاغذی که برایت درست کرده بودم و بیشتر از همه دوستش داشتی بنویسم. وقتی نفس من بند بیاید، آن حیوانات کاغذی هم دیگر از حرکت باز میایستند. اما اگر از ته قلبم برایت بنویسم، بخشی از وجودم را روی این کاغذ و توی این کلمات باقی گذاشتهام. آن وقت اگر روز چینگمینگ یادم کنی – روزی که روح مردگان به دیدن خانوادههایشان میآیند – بلاخره تو هم میتوانی آن بخش از مرا که باقی گذاشتهام زنده کنی، کاردستیهایی که برایت ساختهام دوباره میجهند و میدوند و میتازند و شاید آنوقت باعث شوند چشمت به این کلمات بیافتد. باید اینها را از ته قلبم برایت بنویسم، پس به چینی مینویسم. در تمام این مدت، هیچوقت داستان زندگیام را برایت نگفتهام. بچه که بودی همیشه با خودم فکر میکردم بزرگتر که شدی برایت تعریف میکنم، آنوقت بهتر درک میکنی. اما هیچوقت فرصتش پیش نیامد. من سال ۱۹۵۷، در روستای سینگولو در استان هِبی به دنیا آمدم. پدربزرگ و مادربزرگت هر دو از خانوادههای کشاورز بسیار فقیری بودند و کس و کار زیادی هم نداشتند. چند سال بیشتر از به دنیا آمدن من نگذشته بود که قحطی بزرگ چین را فراگرفت و سی میلیون نفر آدم هلاک شدند. دورترین خاطرهای که به یاد دارم مال وقتی است که از خواب بیدار شدم و دیدم مادرم دارد برای سیر کردن شکمش خاک میخورد و گردهای تهمانده را برای من میگذارد. بعد از آن دوران، اوضاع بهتر شد. سینگولو به اوریگامیهایش معروف است و من از مادرم یاد گرفتم که چطور حیوانات کاغذی بسازم و به آنها جان بدهم. این جادو توی زندگی روستایی به کار ما میآمد. با پرندههای کاغذیای که میساختیم ملخها را از زمینها فراری میدادیم و با ببرهای کاغذی موشها را. موقع سال تحویل چینی، من و دوستانم یک عالمه اژدهای کاغذی قرمز میساختیم. هیچوقت منظرهی آنهمه اژدهای کاغذی کوچک که بر فراز آسمان بالای سرمان بالا میرفتند و کوچک و کوچکتر میشدند از یادم نمیرود، یک عالمه اژدها که نخ ترقههای آتشبازی را گرفتهاند تا خاطرات بد سال گذشته را بترسانند و فراری دهند. اگر آنجا بودی، عاشق این صحنه میشدی. سال ۱۹۶۶ انقلاب فرهنگی از راه رسید. همسایه علیه همسایه و برادر علیه برادر شد. یک نفر یادش میآمد که برادر مادرم، یعنی داییام، سال ۱۹۴۶ به هنگکنک رفت، آنجا خردهفروش شد و دیگر برنگشت. اگر کس و کاری توی هنگکنگ داشتی، معنیاش این بود که جاسوس و دشمن مردمی و ما مجبور بودیم هرطور شده علیه این موضوع بجنگیم. مادربزرگ بیچارهات نتوانست این آزار را تحمل کند و خودش را توی چاه انداخت. بعد چند پسر با تفنگهای شکاری آمدند و پدربزرگت را کشاکشان به سمت جنگل بردند و او هرگز بازنگشت. فقط منِ دهسالهی یتیم مانده بودم. تنها کس و کارم در کل دنیا، داییام در هنگکنگ بود. یک شب فرار کردم و دزدکی سوار یک قطار باری شدم که به سمت جنوب میرفت. چند روز بعد در گوانگدونگ، چند تا مرد مچم را درحال دزدیدن غذا از یک مزرعه گرفتند. وقتی گفتم میخواهم به هنگکنگ بروم خندیدند و گفتند «بخت باهات یار بوده. کار ما اینه که دخترها رو ببریم هنگکنگ.» من را به همراه دخترهای دیگر ته یک کامیون قایم کردند و قاچاقی از مرز ردمان کردند. ما را به یک زیرزمین بردند و گفتند صاف بایستیم و سعی کنیم سالم و باهوش به نظر خریدارها برسیم. خانوادههایی بودند که مبلغ ثابتی را هر ماه به فاحشهخانه میدادند و در عوض میآمدند و ما را ورانداز میکردند و یکی از ما را به سرپرستی قبول میکردند. خانوادهی چین مرا انتخاب کردند تا از دو تا پسرشان پرستاری کنم. هر روز ساعت چهار صبح بیدار میشدم تا صبحانه آماده کنم. به پسرها غذا میدادم و حمامشان میکردم. خرید میکردم. لباسها را میشستم و خانه را جارو میزدم. دنبال پسرها میدویدم و خواستههایشان را برآورده میکردم. شبها موقع خواب، من را توی کمد آشپزخانه میانداختند و درش را به رویم قفل میکردند. اگر شلبازی درمیآوردم یا خطایی از من سر میزد، کتکم میزدند. اگر پسرها اشتباهی میکردند، کتکم میزدند. اگر بو میبردند که دارم انگلیسی یاد میگیرم، کتکم میزدند. آقای چین میپرسید: «واسهی چی میخوای انگلیسی یاد بگیری؟ ها؟ میخوای بری پیش پلیس؟ ما هم به پلیس میگیم که تو غیرقانونی اومدی و مال اینجا نیستی. اونها هم از خداشونه تو رو بندازن هولفدونی.» شش سال از زندگیام به همین منوال گذشت. یک روز پیرزنی که توی بازار صبح از او ماهی میخریدم مرا گوشهای کشاند و گفت: «دخترهای مثل تو زیاد دیدم. چند سالته؟ شونزده؟ یه روز میرسه مردی که صاحبته مست میکنه، نگاهت میکنه و خودش رو بهت میچسبونه و تو کاری از دستت برنمیاد. زنش خبردار میشه و اونوقته که حس میکنی به خاک سیاه نشستی. باید از شر این زندگی خلاص شی. یه نفر رو میشناسم که میتونه کمکت کنه.» او به من دربارهی مردهای آمریکایی گفت که دنبال همسر آسیایی هستند. اگر توی خانه پخت و پز و تمیزکاری میکردم و شوهر آمریکاییام را تر و خشک میکردم، آنوقت او هم زندگی خوبی به من میداد. این تنها امیدم بود. اینطور شد که من با آن دروغها سر از کاتالوگ درآوردم و با پدرت آشنا شدم. میدانم خیلی عاشقانه نیست اما به هرحال داستان من این است. من توی حومهی کانکتیکات تنها و بیکس بودم. پدرت با من نرم و مهربان بود و من همیشه قدردانش بودم، ولی هیچکس من را نمیفهمید و من هم هیچچیز نمیفهمیدم. ولی بعد تو به دنیا آمدی! به صورتت که نگاه میکردم شمهای از پدر و مادرم و خودم را در تو میدیدم و خوشحال میشدم. من همهی خانوادهام را از دست داده بودم، سینگولو را، هر چه را که تا آنموقع میشناختم و دوستش میداشتم. اما حالا تو آمده بودی و صورتی داشتی که نشان میداد همهی آنها واقعی بودند، هیچکدام ساختهی ذهنم نبودند. حالا دیگر یک مونس داشتم. میتوانستم زبان خودم را به تو یاد بدهم. میتوانستیم با هم تکهی کوچکی از هر چه از دست داده بودم و دوست داشتم را باز بسازیم. اولین بار که اولین کلمهی چینی را به زبان آوردی و دیدم که لهجهات عین لهجهی مادرم است، ساعتها گریه کردم. اولین بار که برایت اوریگامی درست کردم و تو خندیدی، حس کردم هیچ غمی توی دنیا نیست. کمی بزرگتر شدی و حالا دیگر حتی میتوانستی به پدرت در حرف زدن با من کمک کنی. حالا دیگر واقعاً حس میکردم در خانه هستم. بالاخره یک زندگی خوب پیدا کرده بودم. آرزو میکردم ای کاش پدر و مادرم پیشم بودند و میتوانستم برایشان آشپزی کنم و به آنها هم زندگی خوبی بدهم. ولی خیلی وقت بود که رفته بودند. میدانی به نظر چینیها غمانگیزترین حس دنیا چیست؟ حس فرزندی که بالاخره میل مراقبت از پدر و مادرش در دلش جوانه زده ولی میفهمد خیلی وقت است که دیگر آنها نیستند. پسرم، میدانم که از چشمهای چینیات که چشمهای من هستند خوشت نمیآید. میدانم از موهای چینیات که موهای من هستند خوشت نمیآید. ولی میتوانی درک کنی که صرف وجودت چه نور امیدی برایم آورد؟ و میتوانی درک کنی که چه حسی دارد وقتی با من حرف نمیزنی و اجازه نمیدهی من با تو چینی صحبت کنم؟ حس میکنم دوباره همه چیزم را از دست دادهام. چرا با من حرف نمیزنی پسرم؟ چرا؟ این درد نوشتن را برایم سخت میکند.
زن جوان نامه را به دستم داد. حتی جرئت نداشتم توی صورتش نگاه کنم. بدون اینکه سرم را بلند کنم، از او خواستم کمکم کند تا کلمهی آی را روی کاغذ نامهی مامان پیدا کنم. بارها و بارها حروفش را با پیچ و تابها و ضربههای خودکارم روی کاغذ نوشتم.
زن جوان دستش را دراز کرد و روی شانهام گذاشت. بعد بلند شد و رفت و من را با مادرم تنها گذاشت. از روی خط تاها کاغذ را دوباره تا زدم و به شکل لائوهو درآوردم. لای تای آرنجم گرفتم و بغلش کردم. همانطور که خرخر میکرد راه خانه را در پیش گرفتیم.
منبع: Liu, Ken. “The Paper Menagerie.” The Magazine of Fantasy & Science Fiction, March/April 2011
بخش اول اظهارات جوئل هتمن جونیور من بدبختترین آدم روی زمینم. ثروتمند، محترم، نسبتا تحصیلکرده و دارای تنی سالم؛ با بسیاری موهبتهای دیگر که صاحبانش آنها را ارج مینهند و محرومانش آرزوی ...
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
نویسنده: امبروس بیرس - مترجم: سیدمحمد عادل
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری