برندهی دوم دومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی در سال ۱۳۹۴
نویسنده: نغمه کرمنژاد
تاریخ انتشار: ۲۶ اسفند, ۱۴۰۰
از روزی که رد پاهایِ غریبه را روی برف دیدم، چشم بر هم نگذاشته بودم. هر شب برف، تند میبارید و هر صبح دوباره رد پاها را میدیدم که دورتادور سنگر چرخیده و تا افق رفتهاند. عمیق و تازه. انگار یک دایرهی پاکوب شده دور سنگر کشیده باشند و دایره که کامل شده یک خطِ راست را پاکوفته باشند تا افق. او را که دست و پا بسته چپانده بودم گوشهی سنگر. سکوت هم که تا کیلومترها پخش شده بود توی دشت. که اگر خوب گوش میکردی صدای افتادن دانههای برف را روی کولِ هم میشنیدی. فرمانده گفته بود «به دام میفتند» بعد که روی کول محمدحسین و زیر دست و پای بقیه به هوش آمدم، همهی آن لحظههای آخر به یادم آمد. هنوز هم یادمست و همیشه. به دام افتاده بودیم و به دام افتاده بودند. دود انفجار و گلوله که نشست، فقط یک نفر از دشمن از لابلای بدنهای بیجان، تکانی خورد و ایستاد. تلوتلو میخورد. انگار همان لحظه از گور بیرون آمده باشد، خاک از لباسش میریخت. بیدفاع بود. اسلحهی من هنوز پر بود. اسلحهی ژ_ ۳۶ که خشابِ صدفشنگه بسته بودم رویش. فکر اینجا را نکرده بود لابد. پیروز میدان شدم. او اسیر شد. فانوسقهی محمدحسین را از دور کمرش باز کردم. شکمش ترکیده بود. کلافِ رودهاش گیر کرد لابلایِ سگک کمربند. رنگ فانوسقه شده بود ماشیِ تیرهی تیرهی تیره. محمدحسین را دوست داشتم از آن آدمهایی بود که برای لاپوشانیِ تندمزاجیشان، میگویند؛ توی دلش هیچی نیست اما. پیشانیش را نبوسیدم برای خداحافظی. از مدتها پیش که جنگ بالا گرفته بود، دیگر جایِ این دل دادن و دل گرفتنِ بیوقت نبود. با فانوسقهی محمدحسین دستهای اسیر را بستم. کمربند خودش را کشیدم بیرون. تویِ سنگر که دورتر بود پاهاش را میبستم. بیحرکت زل زده بود به من. پوستش آفتاب خورده بود. سفیدی که آفتاب بسوزاندش. مثل ما نبود. پوست ما قبلترها سوخته بود. تازهوارد بود حتما. چشمهاش رنگ چشمهای خودم بود. اما با مژههایی قهوهای روشن. روی لباسش هیچ نشانی نبود. با اسلحهام زدم پشتش و انداختمش جلو. از کنار محمدحسین و بقیه گذشتیم. از بعضیها چیزی نمانده بود. خودی بودند یا نه؟ نمیشد فهمید. اسلحه را نشانه گرفتم پشت سرِ اسیر و بعدش چشم چرخاندم که بدانم دشمن از کدام جبهه بوده. یونیفرمهای پاره پاره بر تکههای بزرگ گوشت آویزان بودند. گاهی همینطور بود. اینطور که ندانیم دشمن کیست و بجنگیم. جنگ بالا گرفته بود و کشورها مرز خودشان را جوری فتح میکردند که مرز دشمن را، متحد و متفقی وجود نداشت. پیروزی هم. تنها راه زنده ماندن جنگیدن بود. دورتر که شدیم، نگاه کردم به پشت سرم و جسدها که روی هم تلنبار بودند. چطور زنده مانده بودم؟ محمدحسین از دور پیدا بود. دست راستش مانده بود بالا رو به آسمان. حتی وقتی فانوسقهاش را باز کرده بودم، نیفتاده بود. فکر کردم تیر چه کسی به محمدحسین خورده. چطور یک تیر زوزه میکشد. نزدیک میشود. میرسد و میگذرد از پوست و گوشت و استخوان. میسوزاند. نفس را بند میآورد و آدمهایی را که قبلِ این همدیگر را نمیشناختند، در چیزی اینقدر خصوصی، اینقدر سرنوشتساز، یکی میکند. کُشنده و کشته. انگار تا ابد با هم نسبت پیدا میکنند. همیشه به این فکر میکردم که عاقبت، کی میخواهد اینقدر با من خودمانی شود. مهم بود. اینکه یک نفر غریبه، تصمیمی به این مهمی برایم بگیرد. جانم را بگیرد. پدرم میگفت، همیشه بین آدمهای کاملا ناآشنا به نوعی ارتباط وجود دارد و آنها تا هفت واسطه با هم نسبت دارند. این را خودش نگفته بود. نقل قولی بود از یکی از همین دانشمندان آمارشناسی. همه مُردند. پدر و مادر و دو خواهرم. یک موشک افتاد روی محلهی ما، جفره. از زیر آوار بیرون آمدم و سر برگرداندم. آنها نیامدند. همان زیر ماندند. آن زمان هنوز جنگ، جنگ بود. زمینی و هوایی و سایبری. بعدها که سرباز شدم از پیادهنظامها و چریکها هم کاری بر نمیآمد، غیرِ آنکه توی هم بلولیم و بکُشیم. پاهایش را بستم و چپاندمش گوشهی سنگر. از کجا معلوم تیر او بر گُردهی محمدحسین ننشسته باشد. با قنداق اسلحه محکم زدم روی کتفش. افتاد کف زمین. ابروهاش کمی گره خورد اما ناله نکرد. نمیشود که اسیر ناله نکند. دو سال پیش که فرماندهی گروهان افتاده بود دستِ دشمن، آنقدر با قنداق تفنگ توی سرش زدند که باد صداش را آورد تا بیخ گوش ما. پشت تپهای چپیده بودیم درهم و نگاه میکردیم. بچهها اسم تپه را گذاشته بودند؛ خارپشت. تپه پوشیده بود از کپههای خار و وقتی درازکش به نالههای فرمانده گوش میکردیم، پوستمان گزگز میکرد. نفهمیدیم کجاییم. فقط میدانستیم روی تپهی خارپشتیم. یک ضربهی دیگر زدم درست همانجای قبلی. دستهاش را بالا آورد. زل زد به من. جوری زل زد که نگاهم بیفتد روی دست و پاهای بستهاش و فکر کنم؛ زدن ندارد. همرزمهام همه کشته شده بودند و من مانده بودم تنها، با اسیری که زیادی رام بود. «مرکز مرکز ـــ یک مگس بی پر وبال ــــ مهمان عقاب است!» حالا هم حتی نمیدانم چه باید میگفتم. افسر مخابراتی با تجهیزاتش چند متر آنطرفتر از محمدحسین خوابیده بود. خودش بود، دست و پاهاش نبودند. کدهای عملیاتی هم سِری بودند. من فقط سرباز بودم و هر چه میگذشت سربازتر میماندم. ماهوارهها هم لابد از مدتها پیش از کار افتاده بودند. همه چیز این پایین بلاتکلیف مانده بود. آن بالا هم. نشستم تهِ سنگر. درست روبهروی اسیر. یک چشمم به اسیر بود. بیسیم کهنه را برداشتم. خش خش میکرد. «مرکز_ مرکز» یادم نمیآمد، کِی مرکز را ترک کردیم به قصد حمله به دشمنی که بالاخره از جایی پیدایش میشد. لابد افسر مخابرات، قبلِ این سکوت، موقعیت ما را گزارش داده بوده است. اسلحهام را تکیه دادم مابین زانوهام. اسیر گاهی به من گاهی به آسمان خیره میشد. نامرد حتما منتظر کمک هوابردشان بود. حتی نمیدانستم برای کدام کشور میجنگد. «ستاد ستاد ـ عقاب در حال پذیرایی یک مگس بیپر و بال است ـ برای پذیرایی بیشتر شام بیاورید.» این بهتر بود. به نظرم میآمد پیامم فرستاده میشود اما تنها صدایی که دریافت میکردم، هووویی یکباره بود. انگار یک گردان همه با هم فوت کنند توی بیسیم و همهی آن گردان هم سیگاری باشند و فوتهای خلطدار مخابره کنند. باید صبر میکردم. وقتی میدیدند از ما خبری نیست نیروی کمکی میفرستادند. روزهای بعد گذشت، به سکوت و فوتهای خلطدار. قبلترها سنگر را با کیسههای شن پوشانده بودیم. زورشان نمیرسید و سرما از آن طرف که شمال بود به تاخت میآمد. باد زوزه میکشید، کپههای خار و علفهای لرزانِ دشت را پاکَن میکرد، یک دور دورِ سنگر میچرخاند و میبرد سمت جنوب. اورکت اسیر را درآوردم و پوشیدم. جیرهی غذایش را نصف کردم. اینها وقتی بود که آن لبخند را زد. از آن لبخندهایی که فقط یک سمت گونه چال میافتد. لبخند را وقتی زد که من دهانم را چسبانده بودم به بیسیم و داد میزدم. «لعنتی مگه جنگ تموم شده؟ شاید هم دنیا نابود شده. هان؟» و او مژههای قهوهای روشنش را تندتند به هم زد و یکطرف لبش به سمت گونه کج شد. خب لابد جایش گرم و شکمش سیر بود که میتوانست کجکی بخندد. آن هم به من. تاب آورد. روزهای بعد هم، که برف نشست روی دشت و سرما مثل یک کرسی یخزده چمپاتمه زد روی سنگر. فکر کردم اینطوری نمیشود و گاهی میکشاندمش تا قسمت بیسقف سنگر. برف یکسره مینشست روی سر و کولش. روی موهایی که کمی به سمت بیرون تاب داشتند و همرنگ مژههاش بودند. بعدِ این، آن کار را شروع کرد. آن کار که فکر کردم لابد یک سرگرمیست توی شهرشان. با همان دستهای بسته گلولههای برفی کوچک درست میکرد. برف را میان مشتش میفشرد و با کف دو دستش خوب صیقل میداد. گلولههایی کوچکِ هماندازه. بعد ردیفشان میکرد کنار هم. انگار که بخواهد دومینو بازی کند. یعنی من فکر میکردم که میخواهد به گلولهی اولی ضربه بزند که بقیهی توپها هم حرکت کنند. اما او انگار که بخواهد پیازی زیر مشتش له کند، میکوبید روی گلولهها و همه چیز برمیگشت به حالت اول. «ستاد ستادـ مگس بی پر و بال ـ مهمان عقابِ تنها ـ سرما ـ گرسنگی» و فوتهای خلطدار. برای بار چندم طول موج را عوض کردم. دوباره و دوباره. خش خش. و من صدای مهیب انفجار میخواستم. تیر و نارنجک و اینکه جتهای جنگندهی دشمن از بالای سرم بگذرند و خطی سفید بکشند روی آبیِ آسمان. یا حتی بمبافکنها نخود بریزند روی سرمان. نخود. نخود. «بچهها دارن نخودبارون میشن اگه کمی لوبیا بفرستین، آش پشت پاشون رو میپزیم.» حالا که من صدای قلبم را میشنیدم، کاش یکی از اینها بود! حالا که این اسیرِ دست و پا بسته جوری نگاهم میکرد که انگار یک کیلومتر آنطرفتر، بچهها را نکشتهاند. و ما آنها را نکشتهایم. دوباره خزیدم پشت دیوار سنگر. عربدهام میخواست بغض شود، نگذاشتم. دست کشیدم روی یک آینهی زنگ زده که با بند پوتین آویزانش کرده بودیم به دیوار. بند را یکی از بچهها از پوتین جسد یک آلمانی کشیده بود بیرون. یعنی او گفت که آلمانی بوده. خب ما هم باور کردیم. آنجایی که ردِ دستم خاک آینه را گرفته بود، چشمهام عقبنشینی کرده بودند تا پسِ جمجمهام. چشم چرخاندم، چند تا پوتین کهنه و قوطیهای خالی کنسرو، گوشهی آینه روی هم تلنبار بودند. یک پتوی سربازی هم بود آنطرفتر. که پارگیش مثل حفرهای تیره افتاده بود توی آینه. چیز دیگری نبود. بچهها هر چه میتوانستند، در جنگهای قبلی از دست داده بودند. بعد نگاهم از حفره گذشت و رسید به اسیر که از پشت زنگار آینه زل زده بود به من. تیزیِ نگاهش جایی از پسِ زنگار، رسید به ترسی که یکباره نشسته بود توی چشمهام. بند پوتین را باز کردم و آینه را گذاشتم کناری. باید میکشتمش. همان روز اول. شاید هم بعد از دیدن آن رد پاهای روی برف، از کشتنش منصرف شدم. بار اول که دیدمشان، شب قبلش تا صبح برف باریده بود. صبح که سرم را از سنگر بیرون کردم، تابش کمجان خورشید سایه انداخته بود نوک جا پاها که یک دور، دورِ سنگر چرخیده و به سمت شرق تا افق پیش رفته بودند. دویدم و از پستویی که ته سنگر ساخته بودیم چند اسلحهی خالی و کیسهی شن برداشتم. تا غروب کیسهها را دورتادور سنگر جاسازی کردم. اسلحهها را به فاصله بین کیسهها، رو به دشت جا دادم. چند کلاه آهنی هم گذاشتم کنار هر اسلحه. غریبه فریب اگر میخورد، میرفت و با یک گروهان برمیگشت. بهتر بود به دست گروهان کشته شوم تا یک نفر. اگر میفهمید تنها هستم با اسیری که شاید از آنها بود، حتما همان شب کلکم را میکند. من دیگر تاب و جان جنگیدن نداشتم. شانس این را هم داشتم که در راهِ رفتن به سمت اردوگاهش برای آوردن کمک، تیر غیبی مثلا، بنشیند وسط پیشانیش. شب را تا صبح بیدار ماندم. چشم دوختم به دشتِ پوشیده از برف که سفیدیش کمی دورتر توی سیاهی شب رنگ کدری به خود میگرفت. اسیر را نشانده بودم در قسمت بیسقف سنگر. نمیخواستم تنها باشم! برف مدام میبارید. سکوت بود و سکوت و گاهی زوزهی گرگی، یا سگی و یا شغالی. همهشان یکجور زوزه میکشند. گرگ کمی ابهت دارد. سگ متینتر و شغال سخیفانهتر! اما یکجور. برف روی مژههام مینشست و پلک نمیزدم. در هر پلک زدنی ممکن بود تیری بنشیند روی پیشانیم. سرما پاهام را به زمین چسبانده بود. انگشتم، با هر تپش قلبم، که فکر میکردم همین الانست که دیگر نتپد، روی ماشه میلرزید. اسیر نمیلرزید. اورکتش تن من بود. با پیراهن معمولی سربازیش نشسته بود. و من هرم گرمای بدنش را روی پوستم حس میکردم. بیآنکه چشم از تاریکی بردارم کمی نزدیکتر شدم به او. جوری که نه پشتم به دشت باشد و نه به اسیر. تا صبح برف بارید. من پلک نزدم و زنده ماندم. «حتما دشمن شب پیش اتفاقی از اینجا گذشته و رفته. نه؟» این را بیهوا به اسیر که داشت گلوله برفی درست میکرد، گفتم. نباید با دشمن حرف زد. چالهچولههای ذهنت را که ببیند میزندت زمین. عضلات یخزدهام را به زور جابهجا کردم. سرِ پا که شدم، دیدمشان. برفِ تازه، نشسته بود روی زمین. و رد پاها از جلوی سنگر تا افقِ شرق رفته بودند و رفته بودند. دو تا جایِ پوتین، گودتر از بقیه، درست نزدیک سنگر بود. یعنی که ایستاده بوده نزدیک سنگر. شاید خیلی نزدیک به من. مدتی مانده بوده و زل زده بوده به ما. من و اسیر. بیخوابی و سرما بغض شد توی گلوم. فریاد زدم، جوری که رد پاهای به افق رسیده هم بشنوند. «کیستی؟» صدایم خورد به افق و برگشت: «آشنا» گفتم: «رمز عبور» صدا برگشت: «چنار» گفتم: «تفنگ ژـ۳ » رد پاها گفتند: «باشو غریبهای کوچک» اشتباه بود. باید اسم کتاب گلستان را میگفت نه یک فیلم. دوباره روزهای اول آموزشی را مرور کردم. پریدم توی سنگر. مرکز مرکزـــــ عقابِ تنها ـــــــ مگس بیبال و پر ــــ سرما ــــ گرسنگی ـــ بیخوابی ــــــ شبیخون ــــــ ترس ـــــ ترس ــــــ ترس. بیسیم را محکم کوبیدم به دیوار. از اول هم زهوارش در رفته بود. وگرنه این سکوت زیاد بود برای این دشت. سرم را بین دستهام گرفتم. گریه کردم. بلند هم. داشت نگاهم میکرد. میدانستم. بلندتر گریه کردم. میخواستم او هم درمانده شود. من شده بودم. بترسد از دشمنی شبحگونه که نمیکُشد، زجر میدهد. گلوله برفی که درست کرده بود را قِل داد طرفم. با مشت نکوبیده بود رویش. گلولهی برف خورد به پوتینم و پودر شد. نمیتوانست به من بخندد. او هم فراموش شده بود. حالا مال هر جبههای باشد. «با من بازی میکنی!؟» این را گفتم و پریدم سمتش. مشت اول را زدم «اصلن از کجا میای؟» مشتم سنگین بود از شانه کج شد سمت زمین. «لالی؟ میکشمت. باید همون روز میمردی. تقصیر خودته.» زیر لگد و مشتهام، خودش را جمع کرده بود. «میندازمت بیرون. شغالا امشب مهمونی دارن. ها. همین کارو میکنم.» دست و پاهای بستهاش را جمع کرده بود توی شکمش. قوز کرده. مثل جنین. بیصدا. به نفس نفس افتادم. ول شدم کناری. «سیگار داری؟» جیبهای اورکتش را گشتم. خیز برداشتم سمتش. دست کشیدم روی جیبهای شلوار و پیراهنش به امید برآمدگی استوانهای شکل یک نخ سیگار. هر چه که بود، بود. آمریکایی بهتر بود اما. یکبار از جیب یک سرباز دشمن یک نخ سیگار لاکی استرایک درآوردم. چسبیده بود به سیمهای خاردار با ولتاژ بالا. نمیدانم کار کدام کشور بود و کدام جبهه و جنگ. با محمدحسین دوتایی کشیدیمش. دودش را میدادیم به صورت جسد. کبود بود. برق نداشت دیگر. من دلم قهوهی تلخ خواسته بود و محمدحسین چای. مادرم آن وقتها قهوه درست میکرد. میگفت؛ تلخ باشد. خواهرهات به خاطر شکرش میخورند. برای بچهها خوب نیست. بلند خندیدم. دستهای اسیر بیحرکت ماند روی گلولهی برفی. «میدونی یه قسمت از بمب درست افتاده بود رو آشپزخونهی ما. حتما کف آشپزخونه که هر روز مامانم با وسواس تی میکشید، پر شده بوده از پودر قهوه. بعد لابد همونطور که با دهنِ باز افتاده بودن کف آشپزخونه، بابا گفته؛ تلخه، شکر بده زن. مامانمم گفته؛ تلخ باشه که دخترا نخورن.» خندهام پیچید توی دشت و برگشت. درست همین لحظه بود که… یادم میماند، همیشه. اسیر شروع کرد به حرف زدن. نفهمیدم. غریب بود. نمیشد فهمید. اورکتش را پرت کردم توی صورتش «بگیرش مال خودت. حرف زدنت هم مثل این وضعه.» شبِ بعدش که گوش چسبانده بودم به دشت که جنبندهای اگر تکان خورد، بزنمش، دوباره حرف زد. گفتم «ساکت شو. میمیریمها!». نشد. اینبار به یک زبان دیگر حرف زد. چیزی شبیه کلمهها و آوای چشمبادامیها شاید. گفتم «چی میخوای بگی؟ میشناسیش؟ رد پاها رو میگم. صاحبشون رو؟» دستهام را بالا آوردم و بهم چفت کردم و تکانشان دادم. «ها؟ دوست؟» بعد دستم را آوردم روی شقیقهام با انگشتهام سرم را نشانه گرفتم. «دشمن؟» صداش تغییری نکرد. «فرقی هم نمیکُنه بفهمی چی میگم. دوست و دشمن من و تو که یکی نیس.» سر چرخاندم سمت تاریکی و برف و دشت. و فکر کردم به محمدحسین و دیگران. حالا زیر خروارها برف خاک شده بودند. شاید هم تا قبلِ بارش برف، مردهخوارها تکهای باقی نگذاشته باشند. «محمدحسین توی دلش هیچی نبود. گاهی به زبان محلیشون برامون ترانه میخوند. میدونی؟ من نصف ترانههاشو نمیفهمیدم. لری میخوند. ولی منو میبرد به روزای قبلِ جنگ. روزای فوتبال بازی کردن تو کوچه پسکوچههای بوشهر. از صبح تا شب تو گیمنتها ول چرخیدن و تیر در کردن.» دستم را از روی ماشه برداشتم، به هم ساییدمشان و ها کردم. نفسم سرد بود. انگار یک تکه یخ بزرگ انداخته بودند توی تنم. «یه چیزی میگم بخندی! صاحب گیمنت یه تابلوی گنده زده بود بالا سر کامپیوترا. روش نوشته بود؛ انتخاب جنگندهی زن ممنوع. آخه میدونی؟ لامصبا بعضیاشون خیلی خوشگل بودن.» دوباره انگشتم را گذاشتم روی ماشه. ترانه میخواند انگار. اینبار به فرانسه. از تمام صداهایی که از خودش درآورد؛ فرانسه، انگلیسی و عربی آشنا بود. و فقط یک ترانه. این را از حس و حال کلمههاش و آهنگی که به صداش داده بود، فهمیدم. مثل محمدحسین. «کارم دراومده. اسیرِ من یه شاعر عاشقپیشهاس» دوباره ها کردم. سرد بود. نزدیکتر نشستم به او. «یه دختره بود، همسایه سر کوچهمون. منو که میدید لپاش گل مینداخت. هر شب که میرفت لب ساحل، من پشت موجشکنها دیدش میزدم. باباش ماهیگیر بود. راه میفتادم دنبالشون. وقتی با بابای ماهیگیرش میرفت سمت خونه، خلخال پاش صدا میداد؛ جلینگ جلینگ… یه نامه انداختم از بالای دیوار، تو خونهشون. میدونی! گمون نکنم خونده باشدش. همون شب یه صدایی اومد… گرومپ. یعنی تا برسم سر کوچه… گرومپ.» زل زدم به تاریکی. نمیخواستم شب تمام شود. فکر کردم هر چه بیشتر زل بزنم، تاریکی بیشتر عمق میگیرد و میماند. نمیخواستم دوباره با آخرین ستارهای که میافتد، ردِ پاهایِ شبح، زل بزنند توی چشمهام و آخرین کلمهی رمز عبور را اشتباه بگویند. میخواستم اسیر عاشقپیشهام تا صبح برایم شعر بخواند، گیرم که نفهمم. صبح شد و رد پاها هم بودند. «چطوری هر شب اینجا پرسه میزنه و ما نمیبینیمش؟» برگشتم به اسیر نگاه کردم. «شایدم تو میبینیش.» نگاهش فرق کرد. یک چیزی شبیه غم. بیشتر نگرانی. رفتم توی پستو. فقط نان خشک مانده بود. آخرین تکه از گوشت نمکسودشدهی ماده گرگی که ماه پیش با فرماندهی گروهان شکار کرده بودیم، روز پیشش تمام شده بود. نشستم جلوی اسیر. نان را نصف کردم و گذاشتم توی دستش. داشت گلوله برفی درست میکرد. بعد مشتش را کوبید روی گلوله و پودرش کرد. «بابای منم همینطور پیاز رو سر سفره له میکرد. وقتی که آبگوشت داشتیم. میدونی چیه؟ نه از کجا بدونی.» تکهنان را یکباره بلعیدم. نخواستم به فکر وعدهی بعدی باشم. دست دست میکرد. نان را نمیخورد. با چشمهای سیاهرنگش زل زده بود به من. بلند شدم و چشم چرخاندم اطراف سنگر. «خب حالا که لشکر دو نفره تشکیل دادیم. باید صبحگاهی هم داشته باشیم.» همانطور دست و پا بسته بلندش کردم. ایستادم روبهروش. فریاد زدم: «میدان درود» سکوت کرده بود و حرکات من را به دقت نگاه میکرد. صدام برگشت: «درود فرمانده» «بسم الله الرحمن الرحیم» «میدان به فرمان. به جای خود، بایست. هر یگان از جلو، از راست، نظام.» «میدان خبردار» «خب اینجا باید تلاوت قرآن داشته باشیم. شما سرود میخونین، ها؟ حالا هر چی» «میدان آزاد. به جای خود» اسلحهام را جلوتر بردم طوری که قنداق سر جایش بماند، پاهام را به اندازهی عرض شانه باز کردم. داد زدم «الله» بعد به حالت قبلی برگشتم. از گوشهی سنگر یک چوب لخت برداشتم و گیر دادم به درزِ دو کیسهی شن، روبهروی ورودی سنگر. «یگانهای مسلح، به پرچم، پیش، فنگ» اسلحهام را آوردم جلوی صورتم، سرم را به سمت پرچم گرفتم. زیر لب گفتم: «بعدِ سرود ملی، من و تو یک کشوریم. دو نفره. قبول؟» اما قبلِ اینکه سرود ملی نواخته شود و رژه بروم، پاهام سست شد. افتادم کف سنگر. داشت همان شعر را به زبانی میخواند که دیگر میفهمیدم. از جنگِ بیشکوه احساسی اندک دارم ۱ اما آنچه به تمامی درمییابم، عشقی است که آرزوی همگان است از کشمکشهای دائمی احساسی اندک دارم اما آنچه به تمامی درمییابم، آرزوی با هم بودن است از جنگ برای آنکه فقط جانی به در برم احساسی اندک دارم اما آنچه به تمامی دریافتهام چیزی است که در این بازی نهفته. نشسته بودم پایین پاش. برف به اندازهی قطره اشکی، زیر پایش آب شده بود. داشت گریه میکرد. دست و پایش را باز کردم. رد کمربند روی بدنش کبود شده بود. گفتم: «فردا صبح از اینجا میریم خب؟ هر جا بریم و به هر جبههای که برسیم ازینجا بهتره نه؟ بعد زبونمون رو کامل یادت میدم. خب، منم زبون شما رو یاد میگیرم. هر جا بریم ازینجا بهتره درسته؟ موافقی؟ موافقی. شاید جنگ تموم شده. یا دنیا به آخر رسیده. فرقی نمیکنه هر جا بریم بهتر از این سنگر و این ردپاهاس. خب؟» تند تند میگفتم. گونههام گُر گرفته بود. گرمایی که روزهای قبل از بدن او به پوستم مینشست، حالا دویده بود زیر پوستم. بلند شدم ادای نیانبان زدن برایش درآوردم. دستهام را انداختم دو طرف انبان و نفسم را رها کردم توی دهانهاش. نالهی شاد نیانبان پیچید توی سنگر و دشت. شانههام را لرزاندم و لرزاندم و لرزاندم. «این رقص محلی ماست. بعدا رقص محلی شما رو هم یاد میگیریم. خب؟» خندید. تا شب برایش خواندم : هله هله مالی و هله هله مالی، قوت زانو تو خُرمی شبی خالی ۲ لنگر بکش بالا و بگو هله هله مالی و هله هله مالی روونهی سِفرَم مو واوُو مثالی، هله هله مالی مقصد ملی بار و زنگبار و سومالی، هله هله هله مالی بعد یکطرف طناب تور ماهیگیری را گرفتم. طرف دیگر را دادم دست او و تور را کشیدیم بالا. هله هله مالی و هله هله مالی هله مالی و من طناب را کشیدم بالا و بدنم با حرکت قایق روی موجها تکان میخورد. هله هله مالی و طناب را او میکشید و پاهامان را میکوبیدیم کف قایق و ماهیها میریختند کف سنگر و برف میپاشید توی صورتمان و او دوباره ماهیها را میانداخت توی آب. شب را بدون آنکه زل بزنم به تاریکی خوابم برد. چشم که باز کردم، دیدم جایش خالیست. توی پستو هم نبود. ماهیها هم نبودند. اما برف، آنجایی که لنگر انداخته بودیم، زیر و رو شده بود. زده بود زیر قولش. فرار کرده بود! نباید دستهاش را باز میکردم. فکر کردم الان است که با گردانش برگردند و سنگر را روی سرم خراب کنند. چارهای نبود باید آخرین سنگرم را میگذاشتم و میرفتم. خواستم بیایم از سنگر بیرون، نور زرد رنگ و بیجانِ خورشید، افتاد روی صورتم. کمی جلوتر میتابید بر چند دانهی برفی که خسته و سرگردان هنوز از چند تکه ابر میباریدند و قبلِ نشستن بر زمین، آب میشدند و باد که میآمد، نه به زمین میرسیدند و نه به جایی دیگر. بودند، رد پاها. از جلوی سنگرم تا افق پیش رفته بودند دوباره. باید خلاف آنها میرفتم. اما نرفتم. دیدمش، اسیر را. داشت روی ردِ گامها، قدم برمیداشت و دور میشد. هنوز به افق نرسیده بود که برگشت و به من نگاه کرد. خورشید تازه برآمده بود و درست پشت سرش میلرزید. نگاهش کهربایی شده بود. نزدیک نبود اما انگار از نیممتری زل زدهست به من. شبیه نگاه خودم بود، آن وقتها که به آینهی زنگزده خیره میماندم که مبادا تیغ، خون بیندازد. همانقدر آشنا، دقیق. همانقدر نگران. بعد دستش را بلند کرد انگار تیغی در دستش باشد و بخواهد خط ریشم را مرتب کند. نبود. انگشتهای دستش را که دراز کرده بود طرف من، خم کرد سمت خودش. پریدم توی سنگر. فشنگ کم داشتم برای یک درگیریِ طولانی. نبود. پام گرفت به آینهای که رهاش کرده بودم از بند پوتین، از دیوار. گوشهای افتاده بود. پام که گیر کرد پرت شد کناری. شکست. یک خط افتاد وسطش و بعد کج شد به پهناش و سه تکه شد. تکهی کوچکتر از قاب زد بیرون. ندیدم. اما رو که برگرداندم، خورشید افتاد توی همان یک تکه و بعدش تیز توی چشمهام. چشم گرفتم. رفتم بالای سرش. خورشید هم سر خورد و از گوشهی آینهی شکسته بیرون رفت و به جاش چشمهام افتاد. خم شده بودم که برش دارم. دست هم دراز کردم. نمیرسید. آینه هی پس مینشست. دورتر و دورتر. دستم اما هنوز بود. توی همان یک تکه که مدام دور میشد. حالا که دور بود شاید دست من نبود و این نگاه که هنوز گوشهی شکستگی افتاده مال من نبود! خواستم مطمئن شوم. انگشتهام را یکی یکی خم کردم تا کف دست. دستِ توی آینه هم حرکت کرد. بعد دوباره خورشید افتاد. پرزورتر. پلک زدم. تارتر شد. سر چرخاندم از خورشید. چشمهام را باز کردم. پشت سرم سنگر چهقدر دور بود و برف بود و از آنجا که من بودم، رد کوفتگیِ جاپاها رفته بود تا سنگر. تا دورتادور سنگر. آینه دستم بود. شکسته. یک تکهاش. زنگارِ همان یک تکه یخ زد. انداختمش. کف دستم از سرما سوخت. انگشتهام را خم کردم تا کف دستم. یکی یکی که مُشت شدند، از پسِ جای خالیِ انگشتها دیدمش. آن دور. بدن سرباز را که نزدیک سنگر افتاده بود. یک نیمهاش نبود و ردِ گازگاز حیوانات دشت از کنارهی نیمهی دیگر پیدا بود که زیر برف مدفون بود و دندان نخورده. دستم هنوز به همان سمت کشیده بود. آینه که افتاد و انگشتهام که به هم نشستند، انگار به نیمهی سرباز بگویند؛ «بیا.»
پایان
۱. «چیدن سپیدهدم » شعری از مارگوت بیگل. ترجمهی زندهیاد احمد شاملو
۲. هله، در گویش بوشهری معنی لغوی ندارد، به عربی «برای سلام و علیک خودمانی استفاده میشود یا هله» در دریانوردی نیز هنگامی که میخواهند تور ماهی گیری را از آب بکشند بالا به منظور هماهنگی افراد خوانده میشود. یک گروه طناب سمت چپ تور و گروهی دیگر طناب سمت راست. برای اینکه تور صاف بالا بیاد. اول یک گروه میکشد بالا و با هم میگویند :« هله» . گروه دوم پاسخ میدهد:« مالی. توان زانوی شما از خُرمای شی خالی است (نوعی خرما در بوشهر) لنگر بکش بالا و بگو هله مالی دارم میرم سفر تا بشه یه مثال (برای دیگران، چنان سفری برم که مردم به یادشون بمونه) مقصد ملی بار و زنگبار و سومالی»
توضیح: داستان «صلح در وقت اضافه» برندهی دوم دومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی در سال ۱۳۹۴ بوده است.
داستان «صلح در وقت اضافه» برندهی دوم دومین دورهی جایزهی ادبی بهرام صادقی در سال ۱۳۹۴ بوده است.
داستان کوتاه
بچه که بودم مدام میترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشمها و آدمهای غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه میشد یکجا. دره و رودخانهاش که دیگر ...
به بابا گفتم: «صدف شبها گریه میکنه نمیذاره من بخوابم.» بابا بوسیدم و گفت: «اشتباه شنیدی دخترم صدف نبود..» میدانم خسته است و هنوز غصهی مردن صدف را میخورد. نمیخواهم اذیتش کنم. ...
سوزش سُر خوردن سوزنی را زیر پوستم حس میکنم. صدای هراسان زنی میگوید: «تا پنج بشمار.» لب باز نمیکنم. خودش بنا میکند به شمردن. یک، دو، سه… تاریکروشن میشوم. تو نیمهروشنای ...
صبح روزی که بهادر مرد، آنقدر باران باریده بود که رودخانهی سزار تاب نیاورده، دست دراز کرده، غسالخانه و چند خانهی اطرافش را به آغوش خود کشیده بود. از لابهلای ...
نویسنده: اطلس بیاتمنش
نویسنده: آزاده اشرفی
نویسنده: آرش مونگاری
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی