جیبم هنوز قلمبه نشده بود

نویسنده: سمیرا نعمت‌اللهی

تاریخ انتشار: ۲۱ آذر, ۱۴۰۳

چاپ
داستان-جیبم هنوز قلمبه نشده بود-سمیرا نعمت‌اللهی

کفش‌هاش شبیه کفش‌های سربازی مرتضی است. دارم کفش‌هاش را نگاه می‌‌کنم. بالا سرم ایستاده. دست می‌اندازد زیر چانه‌ام. درد می‌کند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد دمِ درِ دستشویی. فرزاد گفت: «بزن. اگه بزنی در‌می‌یاد. اون‌وقت باید هر روز بزنیش.»
دیده بودم مرتضی هر روز می‌زند. تازه مرتضی از من کوچک‌تر است. درمی‌آمد، آن‌وقت باید می‌زدم، هر روز. عیب ندارد بهتر از این است که به آدم بگویند عباس کوسه. فرزاد آدامس توی دهانش بود. پاش را تکیه داده بود به دیوار و هی زنجیر دور انگشتش می‌چرخاند. دوتا کیسه کوچولوی سفید داد بهم. سه‌شنبه بود. حاج خانم می‌گوید: «منو کلافه کردی. روزی ده بار می‌پرسی. مگه روزای هفته واست فرقی می‌کنه.» من خودم ندیدم. توی دستشویی آینه نداریم که. فقط چانه‌ام سوز می‌زد. مال مرتضی بود. قایمکی از حمام برداشته بودم. دست کشیدم به چانه‌ام. خیس بود. انگشت‌هام خونی شد. ترسیدم. داد زدم. حاج خانم گفت: «خاک به سرم فکر کردم رگ گردنتو زدی.» بعد شل شد، از حال رفت، همان‌جا دمِ درِ دستشویی.
مردی که بالا سرم ایستاده هنوز چانه‌ام را فشار می‌دهد. نگاهش نمی‌کنم. داد می‌زند: «خسروی.»
یک جفت کفش دیگر کنارم می‌ایستد. می‌ترسم. یک پاش را محکم می‌کوبد به آن یکی: «بله قربان.»
دست می‌گذارم روی جیبم، پول‌هام، باید مواظب پول‌هام باشم. حاج خانم می‌گوید: «زیاد کوچه نرو. اگرم رفتی مواظب باش. همه‌ی آدما که خوب نیستن. بعضیا می‌خوان سر آدمو کلا بذارن.» من فرزاد را دوست دارم، اما حاج خانم می‌گوید آدم نیست. دوست ندارد با فرزاد حرف بزنم. فرزاد می‌خندد. دوتا انگشتش را می‌مالد به هم: «عباس پول، پول داری؟ پول داشته باشی همه خرت می‌شن.»
«من پول می‌خوام چه کار. من زن می‌خوام. مثل حوریه. خوشگل باشه‌ها.»
مرتضی از من کوچک‌تر است، رفته سربازی. حاج خانم گفت باید براش آستین بالا بزند. زد. حوریه خوشگل است. موهاش فر می‌خورد از زیر روسری می‌آید بیرون. می‌‎خندد. دندان‌هاش سفید است، مثل پاهاش که وقتی مرتضی روی تابِ وسطِ حیاط هلش می‌داد، از زیر دامنش می‌افتاد بیرون. بعد من رویم را آن‌ور می‌کردم. حاج خانم یادم داده، گفته مرد باید هوای چشم‌هاش را داشته باشد، آن دنیا توی حلق آدم گناهکار قیر داغ می‌ریزند. می‌ترسم، اما نمی‌دانم چرا باز دلم می‌خواهد ببینم چه شکلی است. من فقط پاهای خانم‌جان را دیده‎‌ام، وقتی که درد دارد و دو تا پاهاش را توی دستم می‌گیرم و می‌مالم، یواش گریه می‌کند. پاهاش زرد است، عین مویز چروک‌خورده.
«پول، پول داری عباس؟ پول داشته باشی زنم گیرت میاد.» سر کوچه ایستاده. می‌خندد. دندان‌هاش زرد است. یک کپه موی سیاه روی دندان‌هاش را گرفته. فرزاد را دوست دارم، مثل بقیه نیست، هر وقت می‌بیندم، دست بالا می‌کند، داد می‌زند: «چطوری عباس آقا؟» بهش گفتم: «حاج خانم برا مرتضی آستین زد بالا، ولی برا من نمی‌زنه.»
مرتضی دست زنش را گرفت و رفت. به حاج خانم گفت: «من اعتبار نمی‌کنم زنمو تو این خونه تنها بذارم.»
حاج خانم لبش را گاز گرفت. گفت: «خجالت بکش مرتضی.»
مرتضی خجالت کشید، سرش را انداخت پایین: «ندیدی چطور نگاش می‌کنه؟ حوریه ازش می‌ترسه. اومده دامنشو زده بالا، گفته می‌شه پاهاتو ببینم.»
گریه‌ام گرفت. خوب من هوای چشم‌هام را داشتم. دزدکی نگاه نکردم که. حاج خانم عصبانی شد، با عصاش من را زد، بعد نشست روی زمین، زد تو سر خودش، گریه کرد، بلند بلند گریه کرد: «من با تو چی‌کار کنم عباس؟» همه جام درد می‌کرد. بغلش کردم، دوتایی گریه کردیم. عین آن روز که حاج خانم حلوا را از کف دستم برداشت، گذاشت گوشه‌ی لپش، به مولود خانم همسایه گفت: «می‌بینی، این پسر از گوشه‌ی جیگرم سوا شده، اگه یه روز نباشه من مرده‌ام.» گفتم: «حلوا رو خودِ زن امامزاده قاسم بهم داده، برای شفای پات، خوب بشی دوباره با همدیگه بریم، دوتایی.» حاج خانم گریه کرد، من گریه کردم، مولود خانمم گریه کرد، سه‌تایی با هم. خوب نشد، اگر خوب شده بود تا حالا آمده بود اینجا، پیدام کرده بود.
فرزاد می‌خندد: «خب خودت واسه خودت آستین بالا بزن.»
مرد چانه‌ام را هل می‌دهد عقب، کیسه‌ی سفید توی دستش تاب می‌خورد: «کری مگه؟ اینا رو از کجا آوردی؟»
کیسه تاب می‌خورد، تاب می‌خورد. مرتضی رفته. حوریه را هم برده. آن سر شهر خانه گرفته‌اند. حاج خانم مرا نمی‌برد آنجا، می‌گوید راهش دور است، آن سر شهر، خسته می‌شوی. می‌گویم: «دورتر از سر خاک حاج آقا؟»
فرزاد ابروهاش را بالا می‌اندازد: «مگه حوری قحطه؟» دستم را می‌گیرد، می‌برد سر خیابان. یک عالمه دختر از لای یک در بزرگ می‌آیند بیرون. فرزاد می‌گوید: «نگا این همه حوری. انتخاب کن، عباس آقا. اصلا به خودم بگو برات آستین بالا بزنم. فقط باید پول داشته باشی، پول.»
می‌گویم: «مرد باید هوای چشماشو داشته باشه، تازه از جهنمم می‌ترسم، از زقوم و قیر داغ که تو حلق آدم می‌کنن.» فرزاد می‌خندد، سبیلش تکان می‌خورد: «خب ندیده چطور می‌خوای زن بگیری. نترس نمی‌ری جهنم، یه نظر حلاله.»
زن که گرفتم، مثل مرتضی دستش را می‌گیرم و می‌برم یک جای دور، خیلی دور، آن ‌سر شهر، ولی… ولی دلم برای حاج خانم تنگ می‌شود. اگر با من قهر کرده باشد؟ جوراب سیاه را توی دستم دید، عصبانی شد. مچ دستم را پیچاند. دولا شدم، دردم آمد. گفت: «پس تازگی‌ها دستت کج شده، ها؟ گردنبند و النگومو چی‌کار کردی خیر ندیده؟» عیب ندارد، حاج خانم هنوز نفهمیده. وقتی بفهمد از خوشی کِل می‌کشد، نقل می‌پاشد سرمان، مثل عروسی مرتضی. دستش را که بگیرم و بیاورم خانه، حاج خانم با مشت به سینه‌اش می‌کوبد و قربان صدقه‌ می‌رود. ولی باید بیشتر پول داشته باشم تا جیبم قلمبه شود، زودترِ زودتر. حاج خانم عصبانی بود. نمی‌خواست بگذارد بروم بیرون. هلش دادم، محکم خورد به کمد. کمد تاق صدا کرد. سه‌شنبه بود باید می‌رفتم.
مرد عصبانی است. کیسه را پرت می‌کند روی میز. یک سیلی می‌خواباند بیخ گوشم. می‌ترسم. گریه‌ام می‌گیرد. می‌نشینم روی زمین. سرم را بین دست‌هام قایم می‌کنم. لای پاهام داغ می‌شود. مرد عصبانی‌تر می‌شود. دلم برای حاج خانم تنگ شده. چقدر الکی دنبال گردنبند و النگوش گشت. من به زور از ته کمد کشیدمش بیرون. رفته بود حمام. دیده بودم، همیشه همان‌جا می‌گذاشت، لای یک جوراب سیاه. لای پاهام یخ کرده. سرباز زیر پاهام را تی می‌کشد.
فرزاد گردنبند و النگو را دستش گرفت. «آها این شد یه چیزی، ولی کافی نیستا. واسه اینکه زن بگیری پول زیاد می‌خوای. می‌دونی خونه چنده؟ خیلی باس کار کنی، خیلی باس پول داشته باشی. اینم می‌ذارم رو پولات که جیبت زودتر قلمبه شه.»
حوری را پیدا کردم. از حوریه هم خوشگل‌تر است. پوستش سفید است، مثل برف. با چند تا دختر دیگر از لای همان در بزرگ می‌آید بیرون. دلم آب می‌شود وقتی که او را می‌بینم. حالا کار می‌کنم. پول هم درمی‌آورم. برای حوری آن سر شهر خانه می‌گیرم. ولی نباید کسی بفهمد، هیچ‌کس، فرزاد گفته، دستش را کشید روی دهانش، گفت: «زیپ دهنتو می‌بندی، افتاد؟» حاج خانم با ته عصاش شکمم را نشان می‌دهد: «اینو بدی تو، زیپتم می‌تونی ببندی.» هر چه تو می‌دهم، سرِ زیپ توی دستم نمی‌آید. هیچ‌کس نباید بفهمد، هیچ‌کس، فرزاد گفته. حاج خانم از فرزاد بدش می‌آید. برام آستین بالا نمی‌زند. گفته مرتضی ریش و سبیل دارد، کار دارد، سربازی رفته. ولی من که از مرتضی بزرگ‌ترم. هیس، هیچ کس نباید بفهمد وگرنه همه چیز خراب می‌شود. حوری را نشان فرزاد دادم. زد زیر خنده: «پدسگ، عجب سلیقه‌ای‌ام داره.» بدم می‌آید، پدرسگ حرف زشتی است، اما آبنبات‌های خارجی را که سه‌شنبه‌ها می‌دهم دست دخترها، فرزاد به من پول می‌دهد. من پول‌ها را توی جیبم می‌گذارم. حواسم به سه‌شنبه‌ها هست. حاج خانم می‌گوید: «منو کلافه کردی. روزی ده بار می‌پرسی. مگه روزای هفته واست فرقی می‌کنه؟»
فرزاد گفت: «پولدار که بشی خودم برات آستین بالا می‌زنم. می‌رم خواستگاری همین دختره.»
گفتم: «حوری.»
«ها همین حوری. فقط نباس کسی بفهمه داری کار می‌کنی‌ها. فهمیدی، هیچ‌کس.»
پرسیدم: «کی می‌ریم خواستگاری؟»
فرزاد کیسه‌ی آبنبات را داد دستم: «وقتی جیبات قلمبه شد.»
مرد می‌گوید: «نمی‌خوای حرف بزنی نه؟» داد می‌زند. گوش‌هام را می‌گیرم.
«خسروی وسایلشو بگیر بفرستش بازداشتگاه.»
محکم جیبم را می‌چسبم. عقب عقب می‌روم: «پولام، پولامو به هیچ کس نمی‌دم.»
مرد عصبانی داد می‌زند: «خسروی ببین چقدر پول تو جیباشه.» جیب‌هام را به زور خالی می‌کنند. همه پول‌هایی که فرزاد بهم داده. گریه می‌کنم. «قربان سه ‌تا اسکناس صد تومنی.»
روی در بزرگ پارچه‌ی سیاه چسبانده بودند. هیچ‌کس نبود. فرزاد نبود. حوری و دوستش هم نیامدند.
حاج خانم مچ دستم را سفت چسبید. عصبانی شدم. داشت دیر می‌شد. هلش دادم. کمد تاق صدا کرد. پریدم توی کوچه، بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند. توپشان آمد زیر پام. حرصی شوت کردم توی جوب. هیچ وقت بازیم نمی‌دادند. یکی داد زد: «مرض داری عباس دیوونه؟» یکی از ته کوچه گفت: «عباس کوسه.» دنبالشان کردم: «کثافتا، کثافتا.» مشتم پرت شد توی هوا: «کثافتا.» از پیرمردِ توی پارک پرسیدم: «آقا امروز چند ‌شنبه‌ست؟» رد شد. جواب نداد. حالم خراب است. چانه‌ام سوز می‌زند.
فواره فیش فیش می‌کرد. خنک بود، گفت: «بشین رو این نیمکت. هر کی ازت پرسید آبنبات خارجی دارین، یه کیسه بهش بده.» چانه‌ام را فشار داد، آورد بالا، درد نمی‌کرد، هنوز زخم نشده بود. «فهمیدی عباس آقا؟» فقط فرزاد به من می‌گوید عباس آقا، خوشم می‌آید، نشستم روی نیمکت: «فهمیدم فرزاد آقا.»
سرباز اخم کرده. زیر بغلم را می‌گیرد، بلندم می‌کند. شلوارم سنگین شده. نگاه می‌کنم، خیسی از پاچه‌ی شلوارم، روی زمین، توی کفش و جورابم می‌ریزد. حاج خانم اگر بود، داد می‌زد: «خناق بگیری که همه زار و زندگیمو نجس کردی باز.» بعد می‌فرستادم حمام، از لای درِ باز با عصاش به پاهام می‌زد، یواش می‌زد، درد نمی‌گرفت: «خوب آب بکشیا.»
سه‌شنبه بود. دوتایی آمدند، حوری و آن یکی که لاغر و دراز است. حوری تپل است، بانمک. چشم‌هاش، چشم‌هاش خیلی قشنگ است. حوری پشت آن یکی که لاغر و دراز است، قایم شده بود. تف زدم به نوک انگشت‌هام، کردم لای موهام. می‌خواستم حوری را ببینم، آن یکی که دراز بود جلوم را گرفته بود، یک‌وری دولا شدم. دختر لاغر و دراز دستش را جلوی صورتم تکان داد، آدامسش را تف کرد توی باغچه: «آبنبات خارجی دارین؟»
خیلی وقت است که فرزاد را نمی‌بینم. از وقتی که گردنبند و النگوی حاج خانم را بهش دادم. دست زدم به جیبم هنوز قلمبه نشده بود.
خسروی هلم می‌دهد توی تاریکی. یک نفر آن ته خوابیده. صورتش معلوم نیست. من از تاریکی می‌ترسم. داد می‌کشم. حاج خانم را صدا می‌زنم. خودم را می‌کوبم به در. توی تاریکی، سرش را بالا می‌آورد، صورتش معلوم نیست، داد می‌زند: «ببر صداتو اَنتر، یه دَقه کَپیدیما.»
نشسته بودم روی نیمکت‌. فواره فیش فیش نمی‌کرد. حوض خالی بود. حوری آمد، با یک مرد، دوستش نیامده بود. شب‌ها هم گاهی می‌آید توی خوابم. روی تابِ وسطِ حیاط می‌نشیند، تابش می‌دهم. می‌خندد، غش‌غش می‌خندد. باد دامنش را بالا می‌برد، پاهاش می‌افتد بیرون، سفید است مثل برف. تنم داغ می‌شود، داغ می‌شود. دوست داشتم همه‌ی آبنبات‌ها را بدهم به حوری. ولی جلو نیامد. آمدم صداش بزنم: «ح ح ح حو حو حو» صدام توی حلقم افتاد، بیرون نیامد. حوری برگشت مرد را نگاه کرد، سرش را تکان داد.
می‌نشینم روی زمین. حاج خانم را صدا می‌زنم. خودم را می‌کوبم به درِ بسته. بالای سرم قدِ یک کف دست روشن می‌شود. چشم‌هام درد می‌گیرد. جایی را نمی‌بینم. «اگه می‌خوای بیای بیرون باید حرف بزنی. یه دختر با اون قرصا مرده. اونا رو کی بهت می‌داد؟» مرده؟ حاج آقا هم مرده بود که سرِ دست بردند چالش کردند. گریه‌ام می‌گیرد. حاج خانم روی پاش می‌کوبید: «منزل نو مبارک حاجی.» رفته منزل مبارکیِ مرتضی، من را نبرده، گفته راهش دور است خسته می‌شوی. دست می‌کنم تو جیبم. پول‌هام نیست. اگر حوری زنم نشود؟ باید بروم دنبال فرزاد. در باز می‌شود. یکی دستم را می‌کشد. مچ دستم درد می‌گیرد، عرق کرده. هر چی بیشتر تکانش می‌دهم بیشتر درد می‌گیرد.
سرباز در اتاقی را باز می‌کند. مردی به صندلی بزرگِ سیاهی تکیه داده. کیسه‌ی سفید را گذاشته روی میز، دارد یک چیزی را نگاه می‌کند. کنارش یک نفر دیگر ایستاده که کفش‌هاش مثل بقیه نیست. ریش و سبیل هم ندارد. نگاهم می‌کند. دست می‌کشم به صورتم. می‌گویم: «بزن درمی‌یاد، اون‌وقت باید بزنیش، هر روز‌.» سرش را پایین می‌اندازد، به مردی که به صندلی بزرگ تکیه داده، می‌گوید: «توی تحقیقات محلی متوجه شدیم. اون یکی پسرش پیداش کرده. از خانواده‌های قدیمی محله‌اند. همه می‌شناسن‌شون خصوصا بزرگه رو.»
مرد ازش می‌پرسد: «مرگ چند ساعت قبل گزارش شده؟» می‌ترسم، خودم را تکان می‌دهم مثل موقع‌هایی که شاش دارم. کسی در می‌زند، دو تا کفش می‌آید تو، از کفش‌ها می‌روم بالا، شلوار، پیرهن سیاه، مرتضی آمده. حتما حاج خانم همه‌ی کوچه‌ها را دنبالم گشته، شاید هم قهر کرده با من. مرتضی چیزی می‌گوید، نمی‌فهمم، صداش یک‌جوری شده. بلند می‌شوم، دست می‌اندازم گردنش. صورتش تیغ‌تیغی است، حتما نزده امروز. دست می‌کشم روی موهای کوچولوی صورتش، دستم خیس می‌شود. چشم‌هاش را بسته، حرف نمی‌زند، شانه‌اش تکان می‌خورد. اگر حوری زنم نشود چه‌کار کنم؟

 

نوشته های مشابه
داستان-حفره زنبور-سعید اجاقلو

این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنه‌ی ...

سریال صد سال تنهایی و جادوی شاهکار مارکز

  «صد سال تنهایی» روایت‌گر داستان چند نسل از خانواده‌ی بوئندیاست؛ خانواده‌ای که در میان جنون، عشق‌های ممنوعه، جنگ و سایه‌ی سنگین نفرینی صدساله زندگی می‌کنند. این سریال که در کلمبیا ...

سوتلانا آلکسیویچ جایی نمی‌رود

 پیش‌گفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامه‌نگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسنده‌ی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...

داستان-نادره مخلوق اقیانوسی-نادر هوشمند

  بخش نخست: قسمتی از دست‌‏نوشته‏‌های فرزاد ن. (بدون تاریخ) خانم‌‏ها و آقایان! امشب می‏‌خواهم داستان یک مخلوق دریایی را برایتان بازگو کنم، پدیده‌‏ای بی‌‏همتا و آفریده‌‏ای شگفت‌‏انگیز که جناب پروفسور پطرسیان ...

واحد پول خود را انتخاب کنید