نویسنده: نویسنده: هاروکی موراکامی - مترجم: اکرم موسوی
تاریخ انتشار: ۱۵ آبان, ۱۴۰۳
اسمش را گذاشته بودیم «محلهی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازندهاش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به آن شکل درآورده بود. من و او آنجا، در آن محل زندگی میکردیم، حوالی سال ۱۹۷۳ یا ۷۴. وقتی میگویم «محلهی مثلثی» ذهنتان سمت دلتا یا چنین چیزی نرود. محلهی مثلثیای که ما در آن زندگی میکردیم باریکتر از این حرفها بود، بیشتر شبیه یک قاچ. مثلاً یک چیزکیک دایرهای دستنخورده را در نظر بگیرید و با چاقو به دوازده قسمت مساوی تقسیمش کنید، مثل صفحهی ساعت. مسلماً حالا دوازده برش مثلثی دارید که زاویهی رأس هر کدام ۳۰ درجه است. یکی از این برشها را بردارید و در پیشدستی بگذارید و همانطور که چایتان را جرعهجرعه مینوشید، به دقت وراندازش کنید. آن سر نازک برش باریک کیک را میبینید؟ محلهی مثلثی ما دقیقاً همین شکلی بود. شاید بپرسید: «حالا یک چنین تکهزمین عجیبوغریبی به این شکل از کجا آمده بود؟» شاید هم نپرسید. چه بپرسید چه نپرسید فرقی نمیکند، چون جواب این سوال را نمیدانم. از در و همسایهها پرسوجو کردم ولی تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که این محل از خیلی خیلی وقت پیش مثلثی بوده، الان هم هست، و احتمالاً بعدها و بعدها هم مثلثی خواهد بود. انگار مردم آنجا دلشان نمیخواست حرفی دربارهی محلهی مثلثی بزنند یا حتی به آن فکر کنند. حرف زدن دربارهی آن مثل این بود که داری از زگیل پشت گوششان میپرسی. بهتر بود حرفی دربارهاش نزنی. احتمالاً هم علتش شکل عجیبوغریبش بود. در امتداد هر دو طرف محلهی مثلثی خطوط راهآهن بود، یکی خط راهآهن همگانی و دیگری خصوصی. دو خط تا قسمتی به موازات هم پیش میرفتند، بعد درست در نوک قاچ یک دوراهی تشکیل میدادند، طوری بود که انگار یکدیگر را دریده و با زاویههای عجیبوغریبی از هم منشعب میشدند، یکی به سمت شمال میرفت و دیگری به سمت جنوب. الحق که منظرهی تماشاییای بود! هر وقت به قطارهایی که ویژویژکنان از نوک محلهی مثلثی میگذشتند خیره میشدم، احساس میکردم روی پل فرماندهی ناوشکنی ایستادهام که دارد با تکهتکه کردن امواج اقیانوس مسیرش را باز میکند. از لحاظ سکونتپذیری، محلهی مثلثی افتضاح بود. دلیلش اول از همه، این میزان صدای واضح بود. اما چه انتظاری دارید؟ زندگی کردن در محلی که بین دو خط راهآهن گیر افتاده مگر میشود گوشخراش نباشد؟ در جلویی را که باز کنی یک قطار غرشکنان رد میشود، پنجرهی پشت خانه را که باز کنی قطار دیگری رعدآسا، درست از مقابل چشمت میگذرد. وقتی میگویم «درست از مقابل چشمت» غلو نمیکنم. قطارها به حدی به ما نزدیک بودند که میتوانستم با مسافرها چشمتوچشم شوم و سری به نشانهی احوالپرسی برایشان تکان دهم. واقعاً که عجب وضعی بود حالا که به آن فکر میکنم. با خودتان فکر میکنید بعد از اینکه آخرین قطار شب گذشت، همه جا آرام میشود. نه؟ من هم قبل از اینکه به آنجا نقل مکان کنم همین فکر را میکردم. اما مشکل این بود که هیچ «قطار آخری» در کار نبود. آخرین قطار مسافربری دقیقاً قبل از ساعت یک نصفه شب میگذشت. اما بعد از آن نوبت قطارهای باری نیمهشب بود و به محض اینکه دم صبح عبورشان تمام میشد، دوباره قطارهای مسافربری روز بعد شروع به کار میکردند. و این چرخه هر روز ادامه داشت. از دیوانگیمان بگویم. ما آنجا را برای سکونت انتخاب کردیم، آن هم به یک دلیل، چون مفت بود. خانهی مجزایی بود با سه اتاق، حمام و حتی یک باغچه، که همهی اینها را میتوانستی تقریباً به قیمت اجارهی یک سوئیت داشته باشی. تازه، چون خانهی مجزایی بود میتوانستیم گربهمان را هم با خودمان بیاوریم. انگار خانه را مخصوص ما ساخته بودند. ما تازه ازدواج کرده بودیم، نه اینکه بخواهم لاف بزنم یا چیزی، ولی راحت میتوانستیم اسممان را به عنوان «فقیرترین زوج جهان» در کتاب رکودهای گینس ثبت کنیم. این خانه را در لیست خانههای یک بنگاه املاک در نزدیکی ایستگاه دیدیم که به شیشه زده شده بود. حداقل از لحاظ کرایه و موقعیت اتاقها، مورد خیلی خوبی بود – حتی میشود گفت معرکه بود. مرد کچل مشاور املاکی گفت: «خیالتون راحت، ارزونه. ولی از الان بهتون بگم که خیلی پرسروصداست. اگه با سروصدا مشکلی نداشته باشید، میشه گفت مورد خیلی خوبیه.» پرسیدم: «میشه نشونمون بدید؟» «حتماً. ولی میشه خودتون دوتایی برید؟ آخه من هر وقت میرم اونجا سردرد میگیرم.» کلیدها را به من داد و نقشهای ترسیم کرد. چه مشاور املاک سهلگیری! از روی نقشه، به نظر محلهی مثلثی فاصلهی چندانی تا ایستگاه نداشت، اما وقتی به سمتش راه افتادیم مسیر تمامشدنی نبود. مجبور بودیم ریلهای راهآهن را دور بزنیم، از یک پل هوایی رد شویم و چهاردستوپا از چیز کثیف تپهمانندی کشانکشان خودمان را بالا بکشیم و بعد پایین بیاوریم تا بالاخره روی دوتا پاهامان به محلهی مثلثی برسیم. هیچ مغازهای به چشم نمیخورد. دور تا دور محل خاکی بود. من و همسرم وارد خانه شدیم که درست در نوک محلهی مثلثی قرار داشت. یک ساعتی آنجا ماندیم و داخل خانه را گشت زدیم. در طول این مدت، قطار بود که غرشکنان از کنار خانه رد میشد. هر وقت قطار سریعالسیری میغرید و میگذشت پنجرهها به لرزه میافتادند. قطار که رد میشد صدای یکدیگر را نمیشنیدیم. اگر مشغول صحبت بودیم و قطار میآمد، باید صحبتمان را قطع میکردیم تا قطار رد شود و برود. سکوت که میشد، صحبتمان را ادامه میدادیم تا اینکه لحظهی بعد قطار دیگری از راه میرسید و حرفمان را قطع میکرد. ارتباط کلامیمان با هم شده بود به سبک ژانلوک گدار، دست و پا شکسته و منقطع. صرف نظر از سروصدا، خانه بدک نبود. خود بنا قدیمی بود و به تعمیر اساسی نیاز داشت. اما نکتهی مثبتش این بود که طاقچهی توکوناما ی توکار و یک فضای نشیمن بیرونی داشت که به خانه وصل بود و حسوحال قشنگی به آن میداد. آفتاب بهاری که از پنجرهها به داخل میتابید، مربعهای نورانی کوچکی روی تاتامی نقش میبست. شباهت زیادی به خانهای داشت که سالها پیش، بچه که بودم، در آن زندگی میکردم. به زنم گفتم: «بیا همینجا رو بگیریم. سروصداش زیاده ولی بهش عادت میکنیم.» او هم گفت: «اگه نظر تو اینه، من مشکلی ندارم.» «با هم که اینجا میشینیم، حس میکنم ازدواج کردیم، برای خودمون یه خانوادهایم.» «خب، هستیم دیگه.» «آره، ولی نه کاملاً.» برگشتیم بنگاه املاک و به مشاور کچل گفتیم که خانه را میخواهیم. او پرسید: «زیادی پرسروصدا نیست؟» من گفتم: «چرا هست ولی بهش عادت میکنیم.» مشاور املاک عینکش را درآورد و با یک تکه دستمال کاغذی پاک کرد، جرعهای از فنجان چایش نوشید، عینکش را دوباره به چشم گذاشت و به من نگاه کرد. «خب، از اونجا که جوان هستید…» من پاسخ دادم: «بله…» و اجارهنامه را پر کردیم. مینیون یک دوست برای اسبابکشی ما زیادی هم بود. دار و ندار ما چند دست فوتن و لباس، یک لامپ، چند تا کتاب و یک گربه بود، نه بیشتر. نه رادیویی و نه تلویزیونی، نه ماشین لباسشویی و نه میز ناهارخوریای، نه اجاقگاز و کتری و جاروبرقی و تلفنی. ما در این حد فقیر بودیم. این شد که اسبابکشی ما نیم ساعت بیشتر طول نکشید. مال و منال که نداشته باشی، زندگی سادهتر میشود. وقتی آن دوست که در اسبابکشی کمکمان کرده بود، نگاهی به منزل جدیدمان انداخت که بین دو خط راهآهن گیر افتاده بود، خشکش زد. اثاثیه را که خالی کردیم، رو به من کرد و چیزی گفت ولی قطار سریعالسیری که رد شد صدای او را در خودش خفه کرد. پرسیدم: «چیزی گفتی؟» گفت: «مردم چه جاهایی که زندگی نمیکنن!» عاقبت دو سال در آن خانه زندگی کردیم. از لحاظی خانهی بیدوام و ضعیفی بود. باد که میوزید، هوا از لابهلای درزها و شکافها به داخل میآمد. تابستانهایش دلپذیر بود اما زمستانهایش وحشتناک. پولی که نداشتیم با آن بخاری بخریم، برای همین تا آفتاب میرفت، من و همسر و گربهمان زیر فوتن میخزیدیم و به معنای واقعی کلمه به هم میچسبیدیم تا گرم شویم. خیلی وقتها بیدار که میشدیم آبِ توی شیر آشپزخانه یخ زده بود. همین که زمستان تمام میشد، بهار از راه میرسید. بهار فصل دلنشینی بود. من و همسرم و گربهمان نفس راحتی میکشیدیم. ماه آپریل، چند روزی در راهآهن اعتصاب شد و ما بهشتمان بود. تمام طول روز حتی یک قطار هم نیامد. گربه را برداشتیم و با خودمان به سمت ریل راهآهن بردیم، همانجا نشستیم و آفتاب گرفتیم. سکوت فراوانی بود، انگار که ته یک دریاچه نشسته باشیم. جوان بودیم و تازه ازدواج کرده بودیم و آفتاب هم که داشت مفتکی میتابید! حتی حالا هم که کلمهی «فقیر» را میشنوم، یاد آن تکهزمین باریک مثلثی میافتم و با خودم میگویم یعنی الان چه کسی آنجا زندگی میکند؟
(برگردان از ترجمهی انگلیسی)
منبع: https://www.newyorker.com/books/flash-fiction/my-cheesecake-shaped-poverty-haruki-murakami
کفشهاش شبیه کفشهای سربازی مرتضی است. دارم کفشهاش را نگاه میکنم. بالا سرم ایستاده. دست میاندازد زیر چانهام. درد میکند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد ...
بخش نخست: قسمتی از دستنوشتههای فرزاد ن. (بدون تاریخ) خانمها و آقایان! امشب میخواهم داستان یک مخلوق دریایی را برایتان بازگو کنم، پدیدهای بیهمتا و آفریدهای شگفتانگیز که جناب پروفسور پطرسیان ...
ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه میراند با آنها بود. تمام طول مسیر. از شهر تا همان روستاهای دور. هرجا که ...
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی
نویسنده: نادر هوشمند
نویسنده: فائزه مرزوقی
نویسنده: اطلس بیاتمنش