یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

مرثیه‌ای بر رویای شاعر ماندن

نویسنده: آرش مونگاری

تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن, ۱۴۰۲

چاپ
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

 

«من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم… شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست… شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی می‌خورد؟»

این شاید آخرین سیلی محکمی باشد که پس از اعتراف جیم در پایان رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی، به صورت راوی واله‌اش زده می‌شود. جایی که به صورت تمثیلی، آخرین شاعرِ جهانِ داستانیِ نویسنده (قدیم) نیز سرانجام پس از تمام تلاش‌های مذبوحانه و ناخودآگاهش برای شاعر ماندن و شعر سرودن تسلیم شده و تن به نویسندگی و البته روزمرگیِ این جهانی (امر واقع_نو) می‌سپارد.
اولین سیلی اما در همان ابتدا زده شده بود. در مهمانی‌ای که مهشید دوست قدیمی راوی، برای بازگشت مادرش به تهران ترتیب داده بود. جایی که راوی با پرسشی که از نعلبندیان می‌کند، ناخواسته، اما به یکباره، خود را در برابر امر حقیقی‌ای می‌بیند که شاید مدت‌ها به‌عمد از آن غافل یا که در گریز بود. حقیقتی که تا انتهای رمان، می‌شود عامل کنش و واکنش‌هایی که آن آنِ داستانی‌ای که باید را رقم می‌زنند:

«پرسیدم شما با اون آقای نعلبندیان نمایش‌نامه‌نویس هیچ نسبتی ندارید؟ گفت هیچ نسبتی ندارم، اما یک زمانی در تهران هم‌منقل ابی بودم. خیابان فرصت. دست خودم نبود. داد بلندی کشیدم که همه ساکت شدند و برگشتند رو به ما […] نعلبندیان نگاهی انداخت به دور و بر و پرسید پس ابی کجاست؟ گفتم دنبال ابی نگردید. به این سادگی‌ها نیست دیدن آقای ما.»

این تمهید در فصل اول آیینه‌ای است یا که نوری، برای مواجهه با جهان کابوس‌گون و تاریک و سردی (البته که از دید راوی) که آدم‌های آن، به دلیل بحران‌ها، گره‌ها و مصائب حل‌ناشدنی‌ای که دچارش هستند، گویی محکوم‌اند به سرگردانی و دست¬ و پا زدن‌هایی بیهوده در آن. جهان پرهیاهویی که بیشتر افرادش شکست‌خورده و در رسیدن به آرزوها و رویاهای خود ناتوانند. درواقع، این همان جهان حقیقتی ¬است که انگار به خاطرش باید هنوز که هنوزست یا که حتی تا ابد، شاعر (در ذهن خود) ماند. امر وحشتناک و دلهره‌آوری که ناخودآگاه می‌باید به آن بی‌توجه یا حتی از آن غافل بود.
شهری که به علت موقعیت جغرافیایی‌اش، همیشه بارانی و تار و گرفته است. جایی که تمام شهروندانش، از صبح تا شب، برای به دست آوردن آرزوها و رویاهاشان، در حال جان کندن و هزینه دادن‌اند (به‌مانند مهشید، همسرش و مابقی افراد داستان)؛ ولی پیش از آنکه در رسیدن به خواسته‌هاشان موفق باشند، بازنده و ناموفق‌اند. اگرچه در نگاه اول شاید این‌گونه به نظر نرسد، اما هرچقدر از زوایه‌ی دید راوی، در چنین جهانی پیش‌تر می‌رویم، با انسان‌ها و زندگی‌هایی آشنا می‌شویم که از شکست‌هاشان در گذشته و حال روایت می‌کنند و از جهان بی‌رحمی می‌گویند که از هیچ منطق و عدالتی برخوردار نیست:

«بعد نوبت رسید به مارتین… و آن‌وقت شروع کرد به حرف زدن […] [کتاب اولش] را هم خودش چاپ کرده¬ بود. با هزینه‌ی شخصی. ده سال پیش. شش هزار دلار خرج این کتاب شد. دو هزار نسخه، [که] بعداز این‌همه وقت، هنوز روی دستش مانده بود. خودش کتاب را می‌زد زیر بغلش و می‌برد دم کتاب‌فروشی‌ها […] هر سال، دو هفته مانده به کریسمس […] توی این ده‌ساله فقط سیصدوبیست نسخه از این کتاب فروش رفته بود […] آن هم چه کتابی و چه زحمتی کشیده بود سر این کتاب.»

جهانی که حتی اخلاق هم در آن دیگر آن معنای همیشگی‌اش را ندارد و به واسطه‌ی همکنشی شخصیت‌ها و خواسته‌هاشان، سرخود و مذبوحانه، مورد بازتعریف‌های شخصی قرار می‌گیرد:

«گفت… با یک‌چهارم درآمدش می‌توانست توی شهر خودشان یک جایی دو برابر این آپارتمان اجاره کند. می‌توانست اصلا کار نکند، می‌توانست با یکی از [فامیل‌ها] […] یا همولایتی‌های دیگری که توی فکر آمریکا نبودند ازدواج کند. اما عاشق پسر دانشجویی شد… که توی فکر آمریکا بود. با هم ازدواج کردند و بعد ازدواج موفق نشدند ویزای آمریکا بگیرند. اما به هر زحمتی بود، ویزای کانادا گرفتند و همین که ویزا گرفتند، پسره درس خواندنش را نیمه‌کاره گذاشت و سوفی هم خانواده‌اش را ول کرد و آمدند اینجا […] یک‌سال بعد از بچه‌دار شدن‌شان، پسره عاشق یک زن سیاه‌پوست آمریکایی شد و با او رفت آمریکا. حالا سوفی مانده بود با دختری که هیچ دلش نمی‌خواست برگردد.»

و همین‌ها نیز همان‌طور که در بالا گفته شد، شاید اصلی‌ترین دلایلی باشند که راوی برای شاعر ماندنش آن‌همه در طول داستان تلاش می‌کند و سرسختی به خرج می‌دهد (اکت اصلی داستان). راهکاری که او برای خارج شدن از بیهودگی یا که شاید بحرانی که باعث کلافگی، درهم‌ریختگی و پریشانیش شده، به کار بسته و به آن متوسل شده است. او حتی از به دنیا آوردن فرزندی (تغییر) که ممکن است وی را پایبند چنین جهانی کند هم می‌پرهیزد و در دو موردی که از همسرش -ابی- آبستن می‌شود، اقدام به سقط می‌کند (مکانیسم پس زدن). درواقع، این کار او به‌نوعی امتناع از قبول واقعیت است. امتناعی که می‌تواند برای او با متوقف کردن آگاهی از رویدادهای خارجی، اطمینان‌بخش و کمک‌کننده باشد. حتی شروع رابطه‌ی او با همایون نیز به همین خاطر بوده (دستیابی به احساس اطمینان – پس زدن حقیقت این جهانی – گریز از دگرگونی و تن دادن به آنچه که نباید باشد و دلهره‌آور است).
همایون، هم‌خانه‌ای گذشته‌ی ابی در خانه‌ی مجردی تهران در خیابان فرصت، تنها کسی است که بنا بر تصور راوی، برخلاف بقیه – حتی ابی – هنوز تن به مذبوحات این جهان نداده است و برای همین، در ابتدای فصل سوم، راوی به سمتِ او کشیده می‌شود. اما هرچقدر بیشتر پیش می‌رود و پیش می‌رویم، می‌فهمد و می‌فهمیم که حتی همایون نیز (شاید در اصطکاک با همان جهانی که وصفش رفت – حقیقت -)، دیگر آن آدم گذشته نیست. در حقیقت در گذار سال¬ها، او نیز همچون بقیه، دگرگون شده و برخلاف انگاره‌ای که نسبت به او وجود داشت، حالا تن به مسائلی داده که وی را مستقیما در توازن با آن جهان مذبوح از دید راوی نشان می‌‌دهد. به‌عبارتی، او دیگر آن جوان آزاد و رهای گذشته‌ای که فکرش را می¬کرد نیست. حالا شکم آورده و موهای سرش ریخته‌اند و مختصات زمانه دست و پاش را به گونه‌ای بسته که دیگر حتی به کتاب خواندن هم علاقه‌ای ندارد و کتابخانه‌ی کوچکش را هم در همان سال‌های اول مهاجرتش، سر و سامان داده (روبه‌رو شدن با روی زشت واقعیت.)
بنابراین با چنین تمهیداتی است که زمینه برای کشیده شدن و ورود راوی به جهانِ جیم (آخرین گریزگاه)، فراهم می‌شود:

«شب شعر جیم، توی کارگاهی چسبیده به یک کارخانه‌ی سیمان‌سازی قدیمی برگزار می‌شد. نه چراغی بالای در کشویی کارگاه، نه تابلویی. فقط پوستری روی دیوار بغل در، با تصویر درشتی از صورت او.»

جیم شاعری بزرگ و معروف (قدیم باشکوه) است که راوی، پس از ناامیدی و سرخوردگی‌ا‌ش از همایون و احساس ناامنی و اضطرابی که بعد از آن وجودش را گرفته، به سمت او و جهان شاعرانه‌اش کشیده می¬شود. جهانی رویایی و همیشه سبز (همانی که در چنین شرایطی، صرفا به آن نیاز دارد):

«در حاشیه‌ی یک جنگل همیشه سرسبز و با چشم‌اندازی رو به اقیانوس. یک جای رویایی که فقط توی فیلم‌ها و داستان‌ها ممکن است وجود داشته باشد…»

بنابراین بلافاصله پس از پایان فصل هشتم، خودمان را به همراه او و مهشید، در شب شعر جیم می‌بینیم. جایی که راوی، همچون دختربچه‌ای شر و شیطان، ناخودآگاه سعی می‌کند تا بر اضطراب و سرخوردگی‌‌ای که از رابطه‌اش با همایون (شما بگیرید آن جهان واقع) گریبانگیرش شده، غلبه کند:

«من خودم را پشت کله‌ی جیم قایم کردم و دست راستم را گرفتم بالا و گفتم آقا، اجازه هست؟ مهشید زد روی دستم و گفت خفه شو! گفتم چه‌کار داری؟ می‌خوام از آقائه سوال کنم. دوتایی داشتیم از خنده می‌مردیم. جیم برگشت نگاهی به من انداخت و چشم غرّه‌ای رفت.»

جیم، به‌عنوان آخرین گریزگاه در این فصل، علاوه بر احساس علاقه‌ای که راوی نسبت به او از خود بروز می‌دهد، همچون پدری مطمئن نیز توصیف می‌شود که راوی در پشت سرش به آن احساس اطمینانی که می‌خواهد می‌رسد. آن‌گونه که کمی بعدتر، وقتی جیم برای شعرخوانی، پشت میکروفون می‌ایستد و شروع به خواندن شعر می‌کند، احساس امنیت و آسودگی از این پیشامد (دستاورد)، طوری او را فرا می‌گیرد و در او رخنه می‌کند که بی هیچ هول و ولایی، همان‌جا که نشسته خودش را رها کرده و خیس می‌کند، چرا که اصولا ضمیر ناخودآگاه در چنین مواقعی، جای هر کار اضافی دیگر، ترجیح می‌دهد که صرفا به مرحله‌ی اولیه‌ی رشد بازگردد:

«دیگه آبروریزی نمی‌کنیم. دیگه نمی‌خندیم. خودم را سپردم به دست این صدای آرام و گرمی که تا اعماق وجودم نفوذ می‌کرد و خودم را ول کردم تا ریخت.»

واکنش روانی‌ای که در این روایت، جز باز رسیدن به احساس اطمینان، معنای دیگری نمی‌دهد. اطمینان از ورود یا که دستیابی به همان جهان قدیمی، آشنا و خواستنی‌ای که آن‌همه وقت در جستجوی آن بود و حالا آن را روبه‌روی خودش می‌بیند. بنابراین آشنایی با جیم و ورود به دنیای او، به نوعی بازیابی و ورود به همان دوره‌ای می‌شود که راوی در آن بیشترین احساس امنیت را داشته و برای اویی که هنوز می‌خواهد شاعر بماند (پناه آوردن و ماندن در عوالم رمانتیک‌گون، در برابر حقیقت‌های لخت این جهان)، می‌شود تنها پلِ اطمینان‌بخش نجاتی که باید درش قدم گذاشت و بر آن تکیه کرد.
ولی با این‌همه حتی این جهان نیز ممکن است عیب و ایراداتی داشته باشد (این حقیقت جهان است) و این را باید از توصیف‌ها یا که پیش‌درآمدهایی که به آن‌ها اشاره می‌شود دریافت: سقف سالنی که شب شعر جیم در آنجا برگزار می‌شود، سوراخ است و چکه می‌کند و در مونولوگی که راوی با خودش دارد، متوجه می‌شویم که دفتر تازه‌اش، وارد مرحله‌ی تازه‌ای شده و راوی هرگز شعرهایی به این سادگی از او ندیده بود. اگرچه حتی مخاطب نیز در ابتدا، این موارد را دالِ بر مسائلِ دیگری می‌پندارد و این گمان در فصل یازدهم نیز تقویت می‌شود:
در مهمانی‌ای که در منزل یکی از دوستان قدیمی جیم برگزار شده، جیم در جمع، همچون پیامبری که صاحب کتاب است می‌درخشد و حضورش در آن جمع، همچون حضور پیر یا رسولی است. او تنها شاعری است که هنوز شعر می‌نویسد و کتابش چاپ شده. حتی نحوه‌ی معرفی او در جمع نیز بیانگر همین موضوع است:

«گفت آره، خودشه. ما هفت نفریم. همگی شاعریم. هم شاعریم و هم نویسنده. اما بین ماها، فقط جیم بود که ناشر پیدا کرد.»

و اصلا همین‌ها باعث می‌شود تا راوی، برای پیوستن و همسوی شدن با جیم، عزمش را بیشتر از قبل جزم کند و در آخرین روزی که در خانه‌ی مهشید به سر می‌برد، از او بخواهد که با رفتن به خانه‌ی او و ابی و آوردن کوله و وسایل شخصی‌اش، مقدمات سفر تازه‌اش را فراهم کند:

«گفتم یه دونه کت بیشتر نیار. اما لباسِ خواب خیلی لازم دارم. لباسِ زیر هم هرچی که چشمت خورد بیار. ساکو پر کن.»

از این نقطه به بعد، رمان برای وارد کردن ضربه‌ی نهایی‌اش (همان‌طور که در ابتدا گفته شد)، با گره‌گشایی از جهان جیم و توصیف و ترسیم حوادثی که در طول رابطه‌ی او و راوی رخ می‌دهد، وارد عمل می‌شود:

«اولین بار بود که به عمرم سوار کشتی به این بزرگی می‌شدم… روی عرشه هیچ‌کس نبود. باد خیلی شدیدی داشت می‌کوبید به پشت پنجره‌ها […][که] هلمان داد و پرتمان کرد روی زمین و من از اینکه دارم می‌افتم توی آب، جیغی زدم و… پناه گرفتم.»

سفر با کشتی در دل اقیانوس، شاید به نوعی یادآور یا که دلالت بر سفر به ناخودآگاه یا که در ناخودآگاه نیز هست. و اینکه راوی از سختی‌های ایستادن بر عرشه می‌گوید هم، دال بر همین موضوع که همیشه سفر و جستجو در ناخودآگاه، پررنج و مشقت و خطرناک است. راوی به همراه جیم به جزیره‌ی کوچک و پرتی که از قضا جزیره‌ی پدری جیم نیز هست سفر می‌کند و طبق انتظار، در ابتدای فصل پانزدهم، او که هنوز می‌خواهد شاعر خوبی شود (و اصلا برای همین هم با جیم آمده)، به تکاپوی پاکنویس کردن شعرهاش می‌افتد (تلاش برای بازشناسی خود یا که خودشناسی که معمولا در رجوع به ناخودآگاه روی می‌دهد). شعرهایی که در گذشته نوشته و قرار است حالا، یک‌بار دیگر – یک‌بار در فصل دوم این کار را کرده – به جیم نشان‌شان دهد. ولی باز هم همه چیز طبق برنامه پیش نمی‌رود: جیم یا در اینجا همان فراخود سخت‌گیر، بار دیگر شعرهای او را پس می‌زند و این‌دفعه جدی‌تر از قبل به او می‌گوید: «تو با این معلوماتی که داری شعر نمی‌توانی بنویسی […] اگر می‌خواهی به جایی برسی و اسمی در کنی، باید همت به خرج بدهی و رمان بنویسی.» و همین هم انگار شروع دگردیسی انسان آخری است که شاعر بود و قصد شاعر ماندن و یا حتی شاعرتر شدن و فروتر رفتن به جهان شعریت را داشت.
درواقع، این همان جنگ من و فرامن در ضمیر ناخودآگاه است. زمانی که عالم واقعیت در حقیقت، قدرتمندتر از آن است که بتوان دیگر در همان پستوی خیال و گذشته ماند. یک‌جور جدال که به نوعی در هنر نیز، بین رمانتیسیسم و رئالیسم اتفاق افتاد و واقع‌گرایی، جسد در احتضار واپس‌گرایی را به گور انداخت. برای همین هم است که در ادامه و به نقل از جیم می‌خوانیم:

«… شعر مقوله‌ی خیلی پیچیده‌ای است […] اگر از تو بپرسند شاعرها توی دنیا بیشترند یا رمان‌نویس‌ها، چه جوابی می‌دهی؟ بگو رمان‌نویس‌ها. به این دلیل که آنها که رمان‌نویسند که خب، رمان‌نویسند و آنها هم که شاعرند دیر یا زود تبدیل می‌شوند به رمان‌نویس […] خود من که دارم به‌زودی می‌پیوندم به خیل مرده‌ها. یعنی به‌زودی اولین رمان خودم را خواهم نوشت.»

پی بردن به این حقیقت که حتی جیمِ شاعر – یا پیامبر یا آخرین پل بازمانده – نیز دیگر رمان می‌نویسد، پیش از اینکه راوی را متغیر کند، خواننده را تکان می‌دهد و روی او اثر می‌گذارد. حتی در ادامه جیم از این نیز پا فراتر می‌گذارد و در اعترافاتش می‌گوید حتی آن شعرهایی که آن شب در شب شعر خواند، برای سال‌های بسیار دور است و حالا سال‌ها می‌شود که شعری نمی‌نویسد و تلاش می‌کند تا بیش از اینکه شاعر (خیال‌پرور و واله) باشد، یک نویسنده‌ی (انسان واقع‌بین) خوب باشد (همان توپ شبانه‌ای که رمان نامش را از آن وام گرفت):

«من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم… شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست… شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی می‌خورد؟»

با در میان گذاشته شدن این حقایق است که در انتهای فصل – در همپوشانی با رویاهایی که رنگ باختند – مرثیه‌ای به زیبایی هرچه تمام‌تر تصویر می‌شود:

«همان لحظه که این را گفت، هرچه مرغ دریایی توی دریاچه و روی ساحلِ دورتادور دریاچه بود، دسته‌دسته پریدند سر شاخه‌ها و از سر شاخه‌ها پریدند سمت اقیانوس، و پشت سر آنها لک‌لک‌ها هم پریدند. تا چند دقیقه بعد […] چندتا جغد نشسته بودند سر شاخه‌ی درختی، درست بالای سرِ ما.»

آن پرنده‌ها نماد کوچیدن و رخت بستن باورهای گذشته و رفتنی است و این جغد هم استعاره‌ای از به آگاهی رسیدن. بنابراین با پایان این فصل (سفر به ناخودآگاه)، گویی زمانِ ماجراجویی‌ها و سرگردانی‌های راوی در دنیای به‌ظاهر رویایی جیم، ولی در باطن، خودش، نیز به آخر می‌رسد. پایانی که با خبرِ باردار شدنش از همایون، مدخلی می‌شود برای پذیرش و ورود به دنیایی که تابه‌حال به آن پشت کرده بود و به حضور در آن تن در نداده بود:

«وقتی که مادرم داشت می‌رفت، مهشید دوباره مهمانی گرفت. نعلبندیان هم بود. […] ابی طبق معمول نیامده بود. همه‌ی مهمان‌ها از موهام که دیگه حسابی بلند شده بود تعریف کردند و معتقد بودند موی بلند خیلی بیشتر بهم می‌آید تا کوتاه. گفتم دیگه تصمیم گرفته‌ام موهامو هیچ‌وقت کوتاه نکنم. نعلبندیان، قدم نورسیده را مبارک گفت…»

تغییر و تبریکی که شاید بتوان بعد این‌همه اوصاف، آن را مرثیه‌ای بر مرگ آخرین شاعر قلمداد کرد.

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
داستان-جیبم هنوز قلمبه نشده بود-سمیرا نعمت‌اللهی

کفش‌هاش شبیه کفش‌های سربازی مرتضی است. دارم کفش‌هاش را نگاه می‌‌کنم. بالا سرم ایستاده. دست می‌اندازد زیر چانه‌ام. درد می‌کند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد ...

داستان-نادره مخلوق اقیانوسی-نادر هوشمند

  بخش نخست: قسمتی از دست‌‏نوشته‏‌های فرزاد ن. (بدون تاریخ) خانم‌‏ها و آقایان! امشب می‏‌خواهم داستان یک مخلوق دریایی را برایتان بازگو کنم، پدیده‌‏ای بی‌‏همتا و آفریده‌‏ای شگفت‌‏انگیز که جناب پروفسور پطرسیان ...

داستان-پایان حکومت بابا-فائزه مرزوقی

ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه می‌راند با آن‌ها بود. تمام طول مسیر. از شهر تا همان روستاهای دور. هرجا که ...

داستان فقر چیزکیکی من، هاروکی موراکامی

  اسمش را گذاشته بودیم «محله‌ی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازنده‌اش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به ...

واحد پول خود را انتخاب کنید