ناداستان
نویسنده: علی سیدالنگی
تاریخ انتشار: ۹ آبان, ۱۴۰۲
وسطهای فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی میرفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاههای استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم بهطرف دفتر کارم. سمت چپ کمرم درد میکرد و نشستن برایم راحت نبود. به هر زحمتی بود، نشستم پشت صندلی و کشوقوسی به خودم دادم. صدای مقدم، سرپرست استخراج معدن، را شنیدم: «مهندس، چایی میخوری برات بیارم؟»
_ آره. برای من هم یه دونه بریز.
آمد و روبهرویم نشست. مثل همیشه آستینهای لباسش را بالا زده بود. غیر از انگشتهای پینهبسته، دستهای عضلانی و ماهیچههای ساعدش را میشد دید. میانهقد بود و سیاهسوخته با قیافهی زمخت و صدایی کلفت. موهای کمپشتش را به عقب شانه میکرد. بچهی روستاهای اطراف طبس بود و کمصحبتی و سرسختیاش آدم را یاد کویر میانداخت. مهندس بود؛ ولی گاهی مثل یک کارگرِ تونلی همپای کارگرها کار میکرد. گفت: «این کارشناس جدید استخراج رو که اومده، دیدی؟ از همین اُکلون[۱] رفت پایین.»
گفتم: «ندیدم. بچهها بهش آموزش دادهن؟»
هرکس که میخواست در هر سِمَتی استخدام شود، قبل از ورود به تونل باید آموزشهای ایمنی را میگذراند. این آموزشها شامل بازدیدکنندهها هم میشد. بههرحال، معدن زغالسنگ بود و مقررات ایمنی سفتوسخت خودش را داشت.
_ آره. یکیدو ساعت بعد از اینکه رفتی توی تونل، اومد. چون خودت نبودی و این هم عجله داشت، یکی از همین افسرهای ایمنیِ خودت بهش آموزش داد. خودنجات اکسیژن[۲] رو برداشت و با یکی از اوستاکارها رفت پایین.
_ بهتر بود خودت باهاش میرفتی که تا بالااومدن همراهش باشی. بار اولشه. تنها باشه، یه وقت ممکنه بلایی سرش بیاد یا توی افقها[۳] گم بشه.
_ به یعقوب سپردهم همهجا رو نشونش بده و حتماً با خودش بیاد بالا.
نزدیکهای ظهر بود که طبق عادتِ همیشگیام ایستاده بودم روبهروی ساختمان مهندسی تا بالاآمدن کارگرها را ببینم و خاطرم جمع شود که همهچیز روبهراه است. خسته و گرسنه با سروصوت و هیکل سیاه از تونلها بالا میآمدند و راهیِ حمام کارگری میشدند. بعضیها «سلام و خسته نباشید» میگفتند و بعضیها نای حرفزدن نداشتند. در نزدیکیهای خودم صدای جدیدی به گوشم خورد. داشت بلندبلند حرف میزد: «آخ یعقوب! مُردم. پاهام گرفت! شماها چهجوری از تونل با این شیب ناجور بالا میآیین؟!»
یعقوب استادکار جوان اما پختهی استخراج معدن بود. چشمهای ریز و موهای کوتاهِ سیاه و پرپشتی داشت. جثهی درشتی نداشت؛ ولی تَروُفِرز بود. آنقدر کارش را بلد بود که پایههای چوبی کارگاه استخراج را با چند تا ضربهی تبر میزد[۴]؛ طوری که هیچوقت حتی یک لاشهی سنگ موقع پایینآمدن سقف رویش نمیافتاد. قبل از اینکه سقفِ بالای پایهی چوبی بریدهشده پایین بیاید، یعقوب چند متر جابهجا شده بود. جلوی من که رسیدند، یعقوب ما را بهم معرفی کرد: «آقای مهندس مسئول ایمنی معدن هستن. ایشون هم آقای مهندس اعتمادیان هستن.»
جوانی بود همسنوسال بقیهی کارشناسهای معدن. با وجود قدوقوارهی متوسطی که داشت، بفهمینفهمی چهارشانه و پرزور به چشم میآمد و لهجهاش بهنظرم مال اطراف اصفهان بود. موهایش را به یک طرف شانه کرده بود. صورتش مستطیلی و گوشتی بود و عجیب لبخند میزد: با چشمهای تنگکرده، یک طرف صورتش را یواش بالا میبرد؛ طوری که انگار میخواست یک جور تسلط و مهارت را نمایش بدهد.
_ سلام. خسته نباشین. خوش اومدین.
_ سلام. ممنونم.
همینطور که کلاه ایمنی و چراغ تونلیاش را باز میکرد، دوروبرش را نگاه میکرد و حرف میزد. به کارگرهایی که از کنارمان رد میشدند، اشاره کرد و گفت: «بیچارهها فقط چشمهاشون معلومه. همهجاشون سیاه و زغالی شده.»
دستش را گرفتم و بدنش را نود درجه چرخاندم که روبهروی شیشهی درِ ورودی ساختمان مهندسی قرار بگیرد. گفتم: «خودت رو این تو ببین!»
مات و مبهوت گفت: «اِ! خودم هم که اینطوری شدهم! فکر میکردم فقط کارگرهایی که پیکور میزنن، اینقدر سیاه میشن.»
_ اون پایین همه سیاه میشن. فرقی نمیکنه چیکاره باشی. رفتی توی حموم، یه تف بکن تا ببینی این گرد زغال که خیال میکنی اثری روت نداره، تا کجا رفته!
زیرچشمی دیدم که بهطرف حمامِ کارشناسها رفت.
یعقوب گفت: «یه کم زیادی حرف میزنه؛ ولی دلوجرئتش خوبه.»
خندهای کرد و گفت: «راه میافته. مثل بقیهتون، این هم راه میافته.»
ناهار را همهی کارشناسها و مسئولها دور هم در سالن غذاخوری میخوردند. بعد از پنج ساعت کار و خستگی تن، این ناهار مفصل خیلی میچسبید. بین دو شیفتِ پنجساعته، سه ساعت وقت برای استراحت و ناهار داشتیم. غیر از کارشناسها، گاهی مدیر معدن، مهندس زندی، که بیشتر از شصت سال داشت، با ما غذا میخورد. سالها گردِ زغال خورده بود و وسط آنهمه سیاهی زغال غلت زده بود. بیشتر از ده سال میشد که بازنشسته شده بود؛ ولی آنقدر مدیریت سرش میشد و تجربهی کار داشت که شرکت بعد از بازنشستگی هم نگهش داشته بود. لهجهی غلیظ کرمانی و صورت سبزهای داشت. دور چشمها و روی پیشانیاش حسابی چینوچروک افتاده بود؛ ولی موهایش هیچ نریخته بود. قد متوسطی داشت و کمی تپل بود. زبان شوخی داشت و گاهی اطرافیان را دست میانداخت.
معمولاً چند دقیقهی اول که مشغول ناهار و شام میشدیم، از فرطِ گرسنگی کسی حرفی نمیزد. حتی کسی به کسی نگاه نمیکرد. همه فقط لقمهها را در دهان میگذاشتند و میبلعیدند. آن روز، چند دقیقه بعد از اینکه ناهارمان را شروع کرده بودیم، رحیمی، سرپرست خدمات معدن، با دهان پر شروع کرد به حرفزدن و سکوتمان را شکست. سرپرست خدمات یعنی مسئول کل ماشینآلات سبک و سنگین؛ مثل لودر و کامیون و کارگاه جوشکاری و خدمات فنی و ژنراتورها و مخازن آب. رحیمی هیکل درشت و نسبتاً چاق و صورت گوشتی داشت. باسنِ بزرگش را روی صندلی تکانی داد و با لهجهی طبسی گفت: «مهندس مقدم، این جِتفَن برقی رو که خواسته بودین، امروز از شهر آوردن. فقط هر کاری میکنین، بدونین که دیگه توی انبار، فن تهویه نداریم. همین هم سوخته بود. دادیم سیمپیچهاش رو کلاً عوض کردن.»
مقدم با خونسردی همیشگیاش گفت: «دستت درد نکنه پیگیری کردی؛ ولی ما که نزدیم بسوزونیمش! خودت هم میدونی که نوسان برق زد سوزوندش. جریان هوای کارگاه استخراج کم و بهطرف پایینه. غلظتِ هیدروژن سولفید رفته بالا. کارگرها همه میگن چشمهاشون میسوزه و نمیتونن کار کنن. بهنوبت دارن میرن بهداری و قطره میریزن توی چشمهاشون. مجوریم یه فن بالای کارگاه بذاریم که هوا جریانش سریع بشه و رو به بالا بره.»
_ من که نمیگم کارگرهای استخراج زدهن فن رو سوزوندهن. حرفم اینه که دیگه فن توی انبار نداریم. اگه چند روز دیگه باز فن خراب شد و دوباره چشمهاشون سوخت، شاید بهتر باشه فعلاً اون کارگاه رو تعطیل کنین و برین یه کارگاه دیگه تا هوا یه کم گرمتر بشه و جهت هوا برعکس بشه.
نجفی، سرپرست پیشروی معدن، گفت: «آره. من هم صبح موقع تقسیم نیروهای پیشروی، از چند تا از پیکورچیهای استخراج شنیدم که غلظت هیدروژن سولفید اونقدر زیاد شده که دیشب از درد چشم نتونستهن درست بخوابن.»
زندی که معمولاً اولِ چنین بحثهایی سکوت میکرد تا ببیند چه گذشته و چه میگویند، قاشق غذایش را جلوی دهانش نگه داشت و لحظهای مکث کرد. بعد با چشمهای تنگکرده گفت: «کارگر از کجا میدونه هیدروژن سولفید چیه و غلظتش چقدر بوده؟! قبلاً هم اینجوری شده؛ ولی همهشون که با هم نمیرفتن بهداری!»
همه به هم نگاه میکردند. انگار متوجه منظور پیرمرد شده بودند. زندی رو به من ادامه داد: «به افسرهای ایمنیِ خودت بگو حرفی از درصد گازها به کارگرها نزنن. اگه میبینن گازسنج داره هشدار میده، فقط ببینن مِتان نباشه که معدن منفجر بشه. غیر از اون هرچی بود، از کارگاه بیان بیرون تا کارگر صدای هشدار گازسنج رو نشنوه. یه هفته رو اینجوری بگذرونین تا کارتون توی اون کارگاه تموم بشه.»
چشمهای اعتمادیان گشاد شده بود. گفت: «خب نفسکشیدن توی این غلظت گاز…»
حرفش تمام نشده بود که محمدیان، زمینشناس معدن، گفت: «گفتی کدوم دانشگاه درس خوندی؟!»
_ صبح که بهتون گفتم. سهند تبریز.
اعتمادیان خواست دنبالهی حرفِ قبلیاش را بگیرد که زندی بهش گفت: «شما سعی کنین بیشتر توی تونل باشین تا زودتر کار رو یاد بگیرین. امسال کارگاههای استخراجمون بیشتر شده و شرکت مجبور شده یه کارشناس استخراج دیگه استخدام کنه تا کمکِ مقدم باشه.»
اولین ماهِ سال جدید بود و تا رسیدن به ثبات و بیرونآمدن از حالوهوای تعطیلات عید، باید محکم به کار میچسبیدیم. برای همین، بیشتر توی کارگاههای استخراج بودیم. کارگاه استخراج اکثر معدنهای زغالسنگ سنتی، فضایی است در دلِ زمین بهارتفاع یک تا دو متر و طول حدوداً صد متر. عرض سیکلها هم هشتاد سانتیمتر است. بیشتر این کارگاهها شیب تندی دارد و زغالسنگ بعد از اینکه با پیکور کنده میشود، بهسمت پایین کارگاه میریزد و در واگنها بارگیری میشود. سقف فضای استخراجشده را با پایهها و جرزهای چوبی که روی هم میچینند، نگه میدارند تا سقف نریزد. در کارگاه استخراج معمولاً سه پیکورچی با فاصله از هم مینشینند و کار میکنند. البته چند کارگر چوبرسان و خدماتی هم در هر کارگاه هستند. بودن در چنین فضای تنگی که پر از گرد زغالسنگ است و فقط میشود نشسته کار کرد، با صدای یکریز و کرکنندهی پیکور و خطر ریزش و انفجار، خستهکننده و خطرناک است؛ بهخصوص که زمان کار هم زیاد و طاقتفرسا است: پانزده روز از ماه و هر روز ده ساعت کار سخت.
نشسته وارد یکی از کارگاهها شدم و بعد از سلاموعلیک با یکی از کارگرهای خدماتی، به پایههای چوبی نگاه کردم. کار همیشگیمان بود؛ برای اینکه مطمئن شویم سقف خوب و ایمن است. غلامرضا داشت پیکور میزد. معمولاً لباس کار معدن را به تن نمیکرد و زیرپیراهن رکابی میپوشید. گاهی هم لخت و بدون پیراهن کار میکرد. زیر نور چراغ تونلی، ماهیچههای سرشانه و بازوهای ورزیده و خالکوبی روی بازوی راستش معلوم بود.حتی پیکور زدنش را که یک نفس میزد، میشناختم. خداقوتی بهش گفتم و بهعادت همیشه، کمی شوخی کردم: «غلامرضا، معلومه عید خیلی خوش گذشتهها! خوب سرحالی!»
_ ای بابا! مهندس، دلت خوشه. خونه هم میرم، باید دنبال گوسفندها برم صحرا.
_ خوب کاری میکنی. اون پونزده روز رو هم پول درمیآری. ایکاش من هم زور و قوت تو رو داشتم. میرفتم خونه و یه پولی هم اونجا درمیآوردم. مثلاً اسممون مهندسه با این حقوق!
_ ماه بعد میخوام چند تا گوساله هم بخرم. بزرگشون میکنم و میفروشم.
از حرفهایی که بهش زدم، سر کِیف آمد و انرژی گرفت. پیکور را برداشت و با صدای تِرتِرکرکنندهاش دوباره مشغول کار شد. همیشه جوری با کارگرها حرف میزدیم که کوک بشوند. گفت: «مهندس، این پیکور هم که به درد نمیخوره. توی معدن ما یه پیکور رو هم بلد نیستن تعمیر کنن. الکی بازش میکنن و دوباره میفرستن واسه ما. پیکور خودم رو معلوم نیست کی برداشته. اون گازوئیل رو بیزحمت از پشت جرزها بده.»
بهخاطر خطر آتشسوزی و انفجار، استفاده از گازوئیل برای روانکاری پیکور داخل معدن زغالسنگ ممنوع است؛ اما همهجا استفاده میکنند. ما هم نمیتوانستیم کارگرها را مجبور کنیم برای گازوئیلزدن، آنهمه راه را بروند بیرون از کارگاه. دست کردم پشت جرز و بطری نوشابهی یکونیملیتری را که داخلش گازوئیل بود، بهش دادم. هر روز صبح از جلوی تعمیرگاه و انبار برای خودشان گازوئیل داخل بطری میریختند و میبردند.
_ مهندس، با یکی از بچهها دستگاه گنجیاب گرفتیم. میخوایم یکی از تپههای مینودشت رو دستگاه بزنیم. یعنی اگه خدا قسمت کنه و یه بار یه گنج هم گیر ما بیاد و از این بدبختی خلاص بشیم، دیگه یه روز هم پام رو توی معدن نمیذارم.
متهی پیکور را که جا میزد، مکثی کرد و زل زد بهم: «نه. نه. گنج رو هم بفروشم و پولش کنم، یه شیفت پونزدهروزهی دیگه میآم معدن. میخوام یه چک بخوابونم توی گوش اولین کسی که بهم گیر میده. بعدش میرم.»
دوباره صدای تِرتِر پیکور بلند شد. همیشه بین همان قطع و وصل صدای پیکورها، با کارگرها حرف میزدم. سرم را که چرخاندم و سقف و پایههای نگهدارنده را دیدم، متوجه تکانی پشت جرزها شدم. گاهی کارگرهای خدماتی چراغشان را خاموش میکردند و توی تاریکی کارگاه، پشت جرزها مینشستند تا از زیر کار دربروند. نزدیکتر که رفتم، اعتمادیان را دیدم که پاهایش را توی شکمش جمع کرده و نشسته بود. انگشت اشارهی دست راستش را بهنشانهی سکوت، نوک دماغش گرفته بود. یک طرف صورتش بالا آمده بود و آن لبخند موذیانه روی لبش بود. واقعاً ماتم برد. گفتم: «سهچهار روزه اومدی توی معدن. این چراغ خاموشکردن و پشت جرزها قایمشدن رو کِی یاد گرفتی؟!»
دستش را برد روی کلاه ایمنی و دکمهی چراغ تونلیاش را زد: «اینها عجب حرومزادههایی هستن! همین پیکورچی، غلامرضا، تا نیم ساعت قبل داشت با اون کارگر خدماتیه، تقی، پشت سر به اوستاکارشون فحش زن و بچه میداد و میگفت که حقش رو میخوره. همینکه اوستاکارشون اومد و تقی رو فرستاد پی کلنگ، غلامرضا برگشت گفت که این تقی رو قرار بود بعد از عید دیگه نیارن معدن؛ از بس گشادبازی درمیآره.»
_ مقدم گفت بشینی اینجا و حرف کارگرها رو یواشکی گوش کنی؟!
حرفم را با لحن شوخی و جدی زدم که دلگیر نشود. از کنار پیکورچیها رد شدیم و رفتیم سمت پایین کارگاه. برایش توضیح دادم که موقع حرکت در کارگاه استخراج باید مراقب باشد که زغال به پهلو و کمرش نخورد. هرکس تازه استخدام میشد، تا مدتی ترس این را داشتیم که دست و پایش بشکند یا چوب و زغال بهش بخورد یا اینکه بیخبر برود جایی از معدن که اکسیژن کم است.
همینجور داشت حرف میزد: «اوستاکار هم که رفت، این پیکورچی با خودش حرف میزد! همچین دستهی پیکور رو گرفته بود و با حرص فحش میداد که انگار یکی دیگه بغل دستش واستاده! ده دقیقه یا یه ربع همینجور بدوبیراه گفت.»
از آخر کارگاه که زغال جمع شده بود، سینهخیز و بهزحمت میگذشتیم. گفتم: «این پایین هر آدمی یه جور میشه. تو حواست به زغال و کارگاه باشه.»
نیمههای شب بود که با صدای توکلی، بهدار معدن، از خواب پریدم. داشت از روی تختم تکانم میداد. صورت گرد و ریشویش با موهایی که یکبری شانه میزد، او را خیلی شبیه مداحها میکرد؛ مخصوصاً وقتی با آن لهجهی مشهدی و تن صدای خاصش داد میزد: «مهندس، بلند شو! حادثه داریم!»
با سیصد نفر پرسنل تونلی در هر پانزده روز که پنجاه نفرشان شیفت شب کار میکردند، معمولاً هر ماه چند حادثه داشتیم. درجا پریدم و لباسفرمم را پوشیدم و راه افتادم بهطرف بهداری. مقدم و رحیمی قبل از من رسیده بودند. آنها هم بیخواب و کلافه بودند. رحیمی هیکل گنده و سنگینش را تکیه داده بود به دیوار بهداری و مقدم بالای سر کارگری که روی تخت خوابانده بودندش، ایستاده بود. کتف راست ولیالله ضربه خورده بود و میدانستم که احتمالاً سنگ از سقف افتاده است. نالهاش بلند بود. رحیمی گفت: «فرستادم آمبولانس رو حاضر کنن. راننده هم بیدار شده.»
یک برگهی گزارش حادثه برداشتم و همینطور که آن را پر میکردم، رو به کارگری که زیر بغل ولیالله را گرفته بود و او را تا بهداری آورده بود، گفتم: «حتماً باز هم بیست متر زغال زدین و چوب نزدین که آخرسر همه رو یکجا چوب بزنین!»
_ چوب دم دستمون نبود…
_ خب، میگفتین برن براتون بیارن، نه اینکه زیر اون سقفِ باز، بشینین و پیکور بردارین و باز هم زغال بزنین! باز خدا رحم کرده خودت چیزیت نشده.
ولیالله عین مار به خودش میپیچید. پاهای بلندش که از شدت درد تکانشان میداد، به لبهی تخت میخورد. با آن شکستگی کتف حتی نمیتوانست دوش بگیرد. باید با همان سروصورت و هیکل زغالی میفرستادیمش بیمارستان. همراههای کارگرهای مصدوم که با آنها تا شهر میرفتند، گاهی میگفتند که پرستارها و کارکنان بیمارستان شاکی میشوند که چرا کارگرها با سرووضع زغالی میآیند و باید دوش بگیرند… اما کاری نمیشد کرد. با این شکستگی و درد نمیشد از کارگر انتظار داشت برود و دوش بگیرد. چینهای عصبانی دور دهان و سبیلهای کلفت ولیالله حتی وسط سیاهیِ زغال روی صورتش معلوم بود. دندانهایش را به هم فشار داد و گفت: «آی! شماها هم گاییدین ما رو با این معدنتون! فقط میگین باید چوب میزدی که بالاسرتون نریزه. خب، بپرسین چرا نزدیم. این کارگاه اینقدر گاز داره که دوسه روزه چشمهامون داره میسوزه. مجبوریم چوبزدن رو بذاریم برای آخر کار تا همه رو یهدفعه بزنیم و معطل نشیم.»
مقدم گفت: «شماها که خیلی وقته توی این کارگاه زغال میزنین. چی شد این چند روز همه صداتون دراومده؟!»
کارگری که همراهش بود، گفت: «مهندس، یه جور حرف میزنی انگار کارگر مرض داره دروغ بگه! اومدیم پونزده روز اینجا کار کنیم و نون دربیاریم. نیومدیم توی اتاقهامون نشئه کنیم و بخوابیم!حتماً گاز زیاده دیگه.»
رحیمی چشمهایش را تنگ کرد و دستهای بزرگ و پهنش را توی هوا تکان داد: «آقا، این کسشعرها رو کی بهتون میگه؟! حتماً همین کارگرهای خدماتی که میخوان کار تعطیل بشه و خودشون حاضری بخورن! مثل قبل فقط کارتون رو بکنین. گوش به حرفهاشون ندین.»
ولیالله گفت: «نمیدونم کی گفته. فکر کنم امروز یکی از خودتون میگفت گاز زیاد شده و ضرر داره.»
من و رحیمی و مقدم همینجور مات و مبهوت به هم نگاه کردیم.
معدن بزرگ بود و فاصلهی بعضی از تونلها تا دفتر فنی و ساختمان اداری به بیشتر از یک کیلومتر میرسید. معمولاً کارشناسها و مسئولهای معدن با ماشین و موتور این مسافت را میرفتند. گاهی اتفاقی چند سرپرست با هم به یک تونل میرفتند یا اینکه بههمراه مدیر معدن بازدید روزانه را انجام میدادند. زندی هم معمولاً تنهایی تونل نمیرفت و یکیدو تا از سرپرستها را با خودش میبرد. آن روز صبح، بعد از صبحانه، من و محمدیان و نجفی داشتیم توی رختکن لباس میپوشیدیم که زندی داخل آمد و گفت: «یه هفتهست اکلون ۴ نرفتهم. محمدیان، تو با من بیا ببینم وضعیت لایههای زغالی چطوره.»
مشغول لباسعوضکردن شد و رو به من و نجفی گفت: «شماها کجا میرین؟»
من گفتم: «والا من که میخواستم اول برم اکلون ۳؛ ولی اول با شما میآم اکلون ۴. بعدش میرم اکلون ۳.»
نجفی گفت: «من هم که میخواستم با موتور برم اکلون ۴؛ ولی خب، حالا که با ماشین میرین، من هم میآم باهاتون.»
هر چهار نفر چکمه و لباس کار معدن و کلاه ایمنی پوشیدیم و خودنجات اکسیژن را هم به کمربند بستیم. طبق معمول، دستگاه گازسنج به جیب پیراهنم آویزان بود و محمدیان هم متر و کمپاس زمینشناسی خودش را میآورد. راه افتادیم بهطرف پارکینگ معدن.
زندی به محمدیان گفت: «برو اون Capra رو بیار بیرون.»
محمدیان برگشت و به زندی نگاه کرد. با آن قدِ بلند و موهای فرفری، همینطور که عینکش را روی چشمش تکان میداد، مِنمِن کرد و کمی اخم روی صورتش آمد. زندی با همان لحن شوخ و لهجهی کرمانیاش که همه را دست میانداخت، گفت: «کلهماهیخور! گفتم برو اون ماشین رو بیار بیرون.»
محمدیان به این شوخیهای پیرمرد که حتی گاهی ادای لهجهی مازندرانیاش را درمیآورد، عادت داشت. لبخندی زد؛ ولی فوری گفت: «من رانندگی نکنم، بهتره. باز بعضیها پشت سرم نگن فلانی ماشین معدن رو میزنه به در و دیوار!»
پیرمرد سیگاری را که روشن کرده بود، لای انگشتهایش گرفت و کبریت را به کمپرسورچیِ معدن برگرداند. پکی به سیگار زد و به محمدیان گفت: «تو الان پنجشیش ساله اینجایی. مگه تا الان کسی همچین حرفی زده؟!»
_ حالا دیگه… حتماً که نباید توی روی آدم بگن…
من و زندی به همدیگر و به محمدیان نگاه کردیم. فقط نجفی بود که انگار سرش را با چراغ تونلی روی کلاه ایمنیاش گرم کرده بود تا توی چشمهای ما نگاه نکند. زندی گفت: «برو. برو سوئیچ رو بردار بریم تونل که دیرمون میشه. دیگه هم نشنوم از این حرفها بزنی. اتفاقی هم اگه افتاده، فدای سرتون. آدمیزاد همینه دیگه.»
سرِ تونل که رسیدیم، زندی تهسیگارش را جلوی هر سه تایمان انداخت روی زمین و بهشوخی رو به من گفت: «ببین. همین یه سیگار رو داشتم که کشیدم. کبریت رو هم که دیدی از مصطفی جلوی پارکینگ گرفتم و همونجا برگردوندم بهش. میتونی بیایی بازرسی بدنیم هم بکنی که پسفردا نگی رئیس معدن خودش سیگار و کبریت میبره تونل!»
چهارتایی وارد تونل شدیم. جانپناههایی در طول اکلون در دیوارهی تونل حفر میشوند که چند نفر میتوانند در داخلِ آن قرار بگیرند و از خطر برخورد واگن در هنگام رفت و آمد آن، در امان بمانند. سه جوان همسنوسال سعی میکردیم آرامتر گام برداریم تا پیرمرد بهمان برسد. در شیب تونل، افق ۱ را رد کردیم. به افق ۲ که رسیدیم، رفتیم تو. افقهای معدن شبیه طبقههای ساختمان است و فاصلهی بین دو افق را کارگاههای استخراج پر میکند. پیشرویِ افقها معمولاً با حفر تعداد زیادی چال با چکش حفاری مخصوص و همینطور با گذاشتن مواد منفجره در چالها انجام میشود که به آن “آتشباری” میگویند. اما اگر جنس سنگ زیاد سخت نباشد، با همان پیکور کار را جلو میبرند. عرض افقها معمولاً سه متر است و ارتفاع آنها به دو و نیم متر میرسد. کف افقها ریل میگذارند و باربری را با واگن و لوکوموتیو انجام میدهند.
طول افق ۲ به بیشتر از هزار متر میرسید و همچنان پیشروی آن ادامه داشت. پنجاه متر که رفتیم، شلپشلپ چکمههایمان بلند شد و آب و گل را زیر پایمان حس کردیم. دو کارگر زابلی سرگرم هلدادن واگنِ پُر از سنگ بودند. هر دو لباس کارشان را درآورده بودند و بالاتنهشان خیسِ عرق بود. گاهی که رطوبت زیاد و هوا گرم میشد، کارگرها لباسشان را درمیآوردند. از کنارمان که رد شدند، دو دستشان روی واگن بود و در جواب «سلامِ» ما، سر تکان دادند و «علیک» گفتند.
کمکم به فن برقی تهویهی معدن نزدیک شدیم که هوا را با فشار زیاد بهطرف سینهکارِ پیشروی میفرستاد. صدای فن واقعاً گوشخراش بود؛ طوری که تا پنجاهمتریاش هم هیچکس نمیایستاد. آدم یکمرتبه زیر فشارِ صدای کرکننده و رطوبت و گرما و گردوخاک قرار میگرفت. جسم و جان آدم از هر طرف زیر فشار میرفت.
نجفی پنجاه متری جلوتر افتاده بود. زندی داد زد: «هوی! کچل! اینقدر تند راه نرو. من که مثل شماها جوون نیستم. زانوهام توی همین معدنها ساییده شده نمیتونم مثل شماها راه بیام.»
نجفی ایستاد. کلاهش را برداشت و دستی به سرش کشید تا پوست سرش خنک بشود. بچهی تهران و همسنوسال ما بود؛ ولی با آن موهای ریخته، بیشتر نشان میداد.
زندی گفت: «اینجا رو ببینین.» همانطور که ایستاده بود، خم شد و دستش را گذاشت روی زانوهایش و کمی تکانشان داد. گفت: «میشنوین؟ قرچقرچش رو میشنوین؟! یه زمانی همچین سربالایی این تونلها رو بالا و پایین میرفتم که کارگرها به گرد پام هم نمیرسیدن. حالا به چه روزی افتادهم!»
توی تاریکی تونل و وسط نور چراغهای روی کلاه، زل زده بود به چشمهای ما: «آدمها این پایین عوض میشن… هرکس یه جوری میشه.»
جلوتر که رفتیم، صدای پیکور از سینهکارِ پیشروی بلند شد. هوایی که با داکْتِ تهویه از فن بهطرف سینهکار میرفت، گردوخاک را به راهروهای تهویه برمیگرداند و بهطرف ما میآمد. نجفی گفت: «معلومه هنوز دارن پیکور میزنن. برای چی اینقدر کارشون طول کشیده؟! تا الان دیگه باید قاب[۵]رو میبستن.»
نزدیکتر که رفتیم، آنقدر گردوخاک زیاد بود که جلوی پایمان را هم درست نمیدیدیم. استادکار پیشروی، جواد صفری، هیکل سنگینش را روی پیکور انداخته بود و مشغول کار بود. داشت سنگِ باقیماندهی کف را میزد تا جای پایههای قاب آماده شود. دو پایهی قابِ آهنی و کلاهکِ آن در چندمتریاش افتاده بود روی زمین. پشتش به ما بود. از بس پیکور سروصدا داشت و گردوخاک به پا کرده بود، متوجه حضورمان نشد. یکدفعه سرش را بلند کرد و نفس گرفت و متوجه نور چراغ ما شد. پیکور را گذاشت زمین و ماسک یکبارمصرف گردوغبار را از صورتش برداشت و آمد طرف ما. هیکل خیلی درشت و پرزوری داشت و بازوهای کلفتش مثل چربیهای شکمش از زیر پیراهن خودنمایی میکرد. صورتش پهن و سبیلهایش کلفت بود. بعضی وقتها میدیدم سنگهای بزرگی که بقیهی کارگرها دونفری بلند میکنند یا زورشان نمیرسد بلند کنند و با کلنگ چند تکهاش می کردند تا بتوانند داخل واگن بیندازند، جواد راحت زیر بغل میگیرد و میاندازد توی واگن؛ طوری که انگار بالشِ پر بلند کرده! وقتی بیل میزد، انگار قاشق غذاخوری توی دستش بود. با لهجهی شیرین کاشمریاش گفت: «سلام رئیسرؤسا! چه عجب یه سر به سینهکارِ ما هم زدین!»
نیشوکنایههای جواد را میشناختم. زیرپیراهنش روی شکمش بهاندازهی یک کف دست پاره بود. با همهی اینها، سیمای دوستداشتنی و دلنشینی داشت. چهار سال قبل توی یکی از افقهای تونلهای همین معدن بود که سر اضافهکاری با زندی بدجوری جروبحثش شد. یادم است تکهریل سنگینی را که توی دستش بود، صاف پرت کرد وسط گلولایی که جلوی پای زندی بود. آنوقت همینطور که از سروصورت و لباسمان گِل پاک میکردیم، با قهروغیظ اول تا آخرِ معدن را به فحش کشید و همان بعدازظهر از معدن رفت. قیافهی پیرمرد وقتی تمام کسوکارش را جلویش به فحش میکشید، خوب توی ذهنم حک شده. فقط سکوت کرد. سال بعدش جواد با زندی تماس گرفت و گفت که میخواهد برگردد به معدن. صفری میگفت پیرمرد پشت تلفن خیلی راحت به او گفته: «باشه. بیا.»
کارگرِ دیگر که جوانتر و اسمش مرتضی بود، از پشت سرمان با دو تا متهی پیکور بهطرف سینهکار آمد. سلام کرد و به صفری گفت: «بیا جواد. تیزشون کردم. پاهام گرفت از بس این اکلون رو رفتم و اومدم.»
زندی گفت: «ساعت از دَه هم گذشته. هنوز قابتون رو سرپا نکردین!»
صفری دو متهی پیکور را جلوی چشمهای زندی گرفت: «اینها رو ببین حاجی! از صبح داریم این سنگِ کف رو که آتشباری درنیاورده، میزنیم. تمام انگشتهام درد میکنه. دو تا مته خراب کردیم و هنوز سنگ تموم نشده که جای پایهها رو دربیاریم. هرچی جلوتر میریم، این سنگه سفتتر میشه. چیه آخه بیست تا چال آتشباری به ما سهمیه دادین؟! خب، بیشترش کنین.»
محمدیان جلو رفت و پیکور را برداشت. کمی پیکور زد. جرقههایی را که از سنگ بلند میشد، همه میدیدیم. انگار از زیر متهی پیکور، آتش بیرون میآمد. پیکور را انداخت و رو به نجفی گفت: «راست میگه بندهخدا. این سنگِ کف خیلی سفته.»
کاغذ را از جیب خودش درآورد و شروع کرد به کشیدنِ شکل لایههای زمینشناختیِ سینهکار. برایمان توضیح داد که فعلاً بهترین کار این است که در همین جهت پیشروی کنیم تا ببینیم جلوتر به لایهی زغالسنگ میرسیم یا نه.
زندی گفت: «جواد، تعداد چالهای توی سنگ رو بیشتر کن که آتشباری برات دربیاره تا کمتر اذیت بشی. مواد منفجرهمون توی انبار کمه؛ ولی من بهشون میگم آمار چالهای سینهکارتون رو بیشتر کنن.»
کارگری داشت واگنِ خالی را بهطرف سینهکار هل میداد و نزدیک ما میشد. جلوتر که آمد، حبیب را دیدم که دستهایش روی واگن بود و تمام هیکلش خیس عرق شده بود. پیراهن را از تنش درآورده بود و از موهای بور بدنش که مثل ریش بور و قرمزش بود، چکچک عرق میریخت. چشم سبز و پوست سفیدی داشت که موقع عصبانیت مثل آجرِ سرخ میشد. چند متر مانده که به سینهکار برسد و ریل تمام شود، از خستگی و عصبانیت، یک هلِ محکم به واگن داد. قبل از اینکه حرفی بزند، زندی پیشدستی کرد و سوت بلندی کشید و گفت: «بهبه! آقا حبیب! رسیدن بهخیر!»
خندهبهلب چند متر به حبیب نزدیک شد و دستش را دراز کرد. رو به نجفی گفت: «خب دیگه. نیروی قدیمیت هم که برگشت معدن.»
پیرمرد انگار آدمها را بلد بود. میدانست کِی به این آدمها نزدیک شود و کِی عقب بایستد. دست حبیب را چنان محکم فشار داد و سینه و صورتش را طوری به او نزدیک کرد که در یک آن انگار زهرِ خشمِ کارگر گرفته شد. حبیب سلاموعلیکی کرد و با دستمال بزرگِ دور گردنش، عرق سروصورت و گردنش را خشک کرد. بعد چند متر آنطرفتر رفت و بطری آبش را از زمین برداشت. از دور میدیدم که بستهی ناس کوچکی را که لای دستمالکاغذی پیچیده و توی دهانش نگه داشته بود، با دو تا انگشتش بیرون آورد و پرت کرد بیرون. آنوقت آب دهانش را که رنگ سبزِ ناس گرفته بود، تف کرد. عادت بعضی از کارگرهای معدن است که همیشه ناس گوشهی دهانشان باشد. تریاک را که اکثرشان میکشند. قبل و بعد از هر شیفت کاری، پای المنتهای برقی مینشینند و نشئه میکنند. غیر از این اگر باشد، نمیتوانند در آن محیط دوام بیاورند. بعضیهایشان قرص و شربت متادون هم میخورند. حبیب بطری آب را سر کشید. آنقدر تشنه بود که تقریباً نصف آب بطری را یکنفس خورد. بعد برگشت رو به ما و گفت: «آقا، جون مادرتون یه فکری به حال این لوکوموتیو بکنین! این افق دیگه خیلی طولانی شده. پدر صاحاب ما دراومده. با دست واگن رو میبریم و میآریم. اینجوری که نمیرسیم هر روز یه دست قاب بزنیم. نمیتونیم یه لقمه نون ببریم خونه.»
زندی به نجفی گفت: «خب، تا اون لوکوموتیو بزرگهی اینجا تعمیر بشه، لوکوموتیو کوچیکه رو از توی انبار صحرایی میآوردین که کارتون راه بیفته.»
صفری گفت: «مهندس، دورت بگردم! بعدازظهر همون روز که لوکوموتیو بزرگه خراب شد، اونیکی رو فرستادن پایین. یه روز کار کرد. دیدیم دندههاش خراب شده! این ناصر معلوم نیست چهجوری دنده عوض میکنه که پدر وسیله رو درمیآره! هرچی هم بهش میگیم، کار خودش رو میکنه.»
زندی گفت: «من الان که برم بالا، با رحیمی حرف میزنم ببینم اگه میشه، زودتر قطعات لوکوموتیو بزرگه رو از شهر بخرن و بیارن که کار شما راه بیفته. این چند روز هم که با دست واگن میبرین و میآرین، بهاندازهی کارگر خدماتی براتون در نظر میگیریم.»
میدانستیم که دربرابر این عقبافتادن از نصب قاب، اضافهکردن حقوق بهاندازهی کارگر خدماتی کفایت نمیکند؛ اما چارهای هم نداشتیم. حبیب و جواد همزمان دهانشان باز شد که چیزی بگویند؛ ولی زندی زودتر گفت: «خب، حبیب، شنیدهم این دفعه وسط خیابون یه کاری کردی که آگاهی همون روز افتاده دنبالت و گرفتهتت!» پیرمرد را در این چند سال شناخته بودم. میدانست چطور ذهن کارگر را به جایی بکشاند که خودش دنبالهی حرف را بگیرد.
حبیب گفت: «مهندس، بچهها چرتوپرت زیاد میگن. گوش نده به حرفشون. حرف پشت سر من زیاده. یه تهمتی به من زدن که بعداً فهمیدن دروغ بوده.»
_ آخه میگفتن همچین زنه رو زدی که دو تا از دندههاش شکسته و تمام صورتش کبود شده!
یکدفعه خرابی لوکوموتیو و کمبود مواد منفجره از یاد همه رفت. حتی صفری هم گوشهی لبش خندهای پیدا شد و چشم دوخت به قیافهی حبیب.
_ تازه یه هفته بود پیک موتوری کار میکردم. اون روز صبح داشتم راهم رو میرفتم که زنه با پژو ۲۰۶ یه تیکه رو خلاف اومد. یهدفعه جلوم سبز شد. مجبور شدم بگیرم از کنار رد شم؛ ولی خوردم به لولههای داربست ساختمون و پخش شدم رو زمین . کفرم دراومده بود. پا شدم و رفتم کنارش. دیدم حتی از ماشین پیاده نشده! بهش گفتم: «واسه چی خلاف اومدی؟!» برگشت بهم گفت: «برو پی کارِت! تو میخوای قانون راهنماییورانندگی رو یادم بدی؟!» بعدش یه کم جروبحث کردیم تا اینکه یهو با یه کتاب که روی داشبورد ماشینش بود، کوبید به پیشونیم!
چشمهای حبیب وقتی به اینجای حرفش رسید، قشنگ قرمز شد. نفسهایش از حالت عادی خارج شد. ادامه داد: «میخواست شیشهی ماشین رو بده بالا و بره که با دستهام بهزور شیشه رو نگه داشتم و از توی ماشین کشیدمش بیرون. انداختمش کف خیابون. نفهمیدم چطوری چند تا چک و مشت زدمش…»
حرفش که به اینجا رسید، چشمهایش خمار و دهانش نیمهباز شده بود. یک جور جوشش و وجد را توی چشمهایش میدیدم. حبیب را میشناختیم و میدانستیم که کتککاریاش به همین چند تا سیلی و مشت ختم نشده و اینکه زن ادعا کرده به او تجاوز شده، چندان هم بیراه نیست. وقتی جوش میآورد و هیجانزده میشد، هر کاری از دستش برمیآمد. میتوانستم تصور کنم خشمِ برآمده از بیاعتنایی و بیمحلیکردنِ زن بوده که وادارش کرده به جانش بیفتد؛ اما بعدش جیغها و دستوپازدنها بوده که او را به هیجان آورده و اختیارش را از او گرفته. خلاصه، توی معدن و وسط گردوغبار و سیاهیِ زغالسنگ، هر حرفی را که در حالت عادی منکر شده بود، بیاختیار به زبان میآورد.
_ آب دهن و دماغش راه افتاد. اینقدر گریه کرد که چشمهاش قرمز شد… هرچی داد میزد، کسی نبود به دادش برسه…
چند دقیقه بعد که از سینهکار جواد برمیگشتیم، ناگهان صدای خندهی زندی بلند شد. بیخیالِ اینکه ما کنارش هستیم، بلندبلند قهقهه میزد. مثل آدم مستی که کجکج راه میرود، وسط آب گلآلود تونل، پا میکوبید و راه میرفت و میگفت: «هی آدمیزاد!» اگر غریبهای بینمان بود، حتماً از این رفتارش تعجب میکرد؛ اما ما خوب میشناختیمش. پیرمرد همینطوری بود. بعضی وقتها حتی وسط صحبت با کارگر و مهندس، چند لحظه به فکر میرفت و یکدفعه لبخند پتوپهنی روی صورتش مینشست یا غشغش میخندید.
آن روز وقتی از تونل بالا آمدیم، قبل از اینکه طرف حمام کارشناسها برویم، زندی به من گفت سری به حمام کارگرها بزنیم. هر چند وقت یک بار به همهجای معدن سر میزد که از چیزی بیخبر نماند. حمام کارگری حدود چهل تا دوش داشت و کارگرها آخر هر شیفت کاری مجبور بودند توی صف بایستند. خیلی از اتاقکهای دوش در نداشت و جلویش پرده زده بودند. قسمت رختکن هم حسابی کثیف و زغالی بود و نظافت هرروزه هم تأثیری در ظاهرش نداشت. زغال روی چکمهها و لباس آنهمه آدم، بعد از هر شیفت پنجساعته، روی کف و دیوار حمام و رختکن میآمد. وقتی رسیدیم، صدای دو نفر از زیر دوشها میآمد که داشتند بلندبلند با هم حرف میزدند.
_ فردا غروب که برسیم خونه، میگیرم یهکله تا خودِ صبح میخوابم. پسفردا هم دستِ زن و بچه رو میگیرم و میریم جنگل. یعنی یه کبابی درست کنیم…
_ من که یه روز استراحت کردم، باید چند تا کارگر پیدا کنم و ببرم سر زمین کمک پدرم کنم.
صدای عقیل و رمضان را شناختم. هر دو از کارگرهای شمالیِ استان گلستان بودند و با لهجهی علیآبادی حرف میزدند. فردای آن روز پایان شیفت کاری پانزدهروزه بود و اکثر نیروهای غیربومی میرفتند و گروه بعدی برای پانزده روز کاری دوم میآمدند.
رمضان گفت: «این شیفت استراحت میخوام بیام خونهتون ننهت رو یه تیر بزنم!»
_ تو زنت رو محکم بچسب که جنگل میرین، کونش رو نذارن!
فحشدادن به مادر و خواهر و زن و بچهی همدیگر و شوخیهای اینطوری عادت بعضی از این کارگرها بود. شیر یکی دیگر از دوشها هم باز بود؛ ولی نفر سوم چیزی نمیگفت. وقتی هر سه تا با هم بیرون آمدند، حسینعلی، پدر عقیل، را دیدم که شورت و زیرپیراهنش را چلانده بود و داشت پهن میکرد روی طناب. رمضان هم بیاعتنا به حضور پدر عقیل به شوخیاش ادامه داد: «اون سینههای ننهی تو اندازهی وزنهی جلوی تراکتوره! اون روزی که واسه نشا اومدم سر زمینتون، یادته؟ سینههاش زیر لباس گِلی چه تکونتکونی میخورد!»
رمضان لاغر و قدبلند بود و سبیلهای نازک داشت. همین باعث میشد بقیهی کارگرها «مخمل» (همان گربهی برنامهی خانهی مادربزرگه) صدایش کنند. همیشهی خدا هم مشغول شوخی و مسخرهبازی بود. عقیل سیاهسوخته و تپل و نسبتاً قدکوتاه بود و معمولاً همراه یعقوب برای تبرزدن ستونهای چوبی کارگاه استخراج میرفت. حسینعلی پا به سن گذاشته بود و سال بعد بازنشست میشد. بیشتر از بیست سال در معدنهای زغالسنگ آمل و زیرآب مازندران و طبس کار کرده بود و صدای پیکور گوشهایش را سنگین کرده بود؛ البته نه بهاندازهای که شوخیهای رمضان را نشنود و زیر لب «حرومزاده» نگوید! سالها استادکار استخراج همین معدن بود و خیلی از کارگرهای معدن را از منطقهی مینودشت و آزادشهر سر کار آورده بود. پخته و آدمشناس بود و عمرش را توی همین معدنها گذرانده بود. سالها حتی تقسیم نیروهای هر قسمت را زندی به حسینعلی سپرده بود و میدانست که اگر حسینعلی نظرش این باشد که فلان کارگر به درد معدن نمیخورد، حتماً دلیلی دارد.
با این سه نفر که سلاموعلیک میکردیم، صدای رحیمی و دو نفر دیگر را از ردیف دوشهای آنطرف شنیدیم. حسن (رانندهی لودر) و ناصر (رانندهی لوکوموتیو) بودند. از لحن حرفزدن حسن میشد فهمید که متوجه حضور ما نشدهاند. حسن داشت به رحیمی میگفت: «مهندس، شماها که توی زمستون یه بخاری درستوحسابی واسه حموم نذاشتین و یهروزدرمیون یخ زدیم، دیگه حداقل درِ این دوشها رو بگیرین درست کنین. آدم میخواد پشم کیر خودش رو بزنه. نمیشه خب! فقط چند تا دوش درِ درستوحسابی داره که باید صبر کنیم خالی بشه. اینهمه آدم فردا میخوان برن خونه و باید صافوصوف کنن.»
ناصر گفت: «آره خداشاهده. آدم از جلوی دوش رد میشه و بقیه رو لخت میبینه، شرمش میکشه.»
حسن گفت: «الان اگه ناصر کیرِ این پیرمرد زابلی کارگر سینهکار رو ببینه، دِل باد میده! کی میخواد جوابگو باشه؟! تکلیف ما چیه مهندس؟»
ناصر از آن آدمهایی بود که هرکسی از راه برسد، دستشان میاندازد و سربهسرشان میگذارد. معمولاً هم سکوت میکرد و جواب نمیداد. قدکوتاه و ریزهمیزه بود و سالها رانندگی لوکوموتیو معدن کرده بود. چشمهای سبز و پوست سفیدی داشت. انگار سالها بود که با این وضع زندگی و حقوق و بدبختیِ معدن کنار آمده بود. حتی صبحها زودتر از بقیهی کارگرها میرفت تونل که شارژ لوکوموتیو و آب اسید باتری را چک کند. یک جورهایی از روی ناچاری با همهچیز کنار میآمد انگار.
رحیمی گفت: «چند روزه اندازهی درها رو گرفتیم. برگهی درخواست رو گذاشتهم روی میز زندی که امضا کنه و تا هفتهی بعد بخرن. هروقت بخرن، نصبشون نهایت یه هفته طول میکشه. همین بچههای فنیکار خودمون میآن براتون نصب میکنن.»
حسن گفت: «بووو! تا زندی یه برگه رو امضا کنه، میشه سال بعد! اون که به تخمش هم نیست. هزار جور بهونه میآره که هزینهی درِ آلومینیومی واسه شرکت زیاد میافته و فعلاً پول نداریم و…»
_ دیگه تا امضا نکنه، کاری از دست ما برنمیآد.
_ این چرا ول نمیکنه اینجا رو بره؟ هم ما رو گاییده و هم این معدن رو! داره حقوق بازنشتگی میگیره. شنیدهم توی کرمان دو دهنه مغازهی فرشفروشی هم داره. دو ماهه حقوقهامون عقبه. هر بار با بچهها جمع شدیم و سر کار نرفتیم که مجبور شن حقوقها رو واریز کنن، از اتاقش اومد بیرون و با زبون چربش همه رو آروم کرد و فرستاد سر کار. با عیدی و سنوات و دو تا حق اولاد، فکر میکنی چقدر دستم رو میگیره؟ هشتمیلیونودویستهزار تومن! همینش هم با کلی تأخیر میریزن. یعنی آدم بره توی شهر روزمزد گچکاری و بنایی کنه، از این بیشتر درمیآره! نیروهای تونل هم وضعشون همینه.
لبخند را روی لبهای زندی میدیدم. با صدای بلند، طوری که حسن از آنطرف دوشها صدایش را بشنود، به رمضان که داشت با حوله خودش را خشک میکرد، گفت: «چند روز قبل شنیدم توی تونل بلا سرت اومده. فکر کردم زودتر رفتی خونه.»
رمضان همینطور که لباسهایش را میپوشید، با چشم و ابرو به من اشاره کرد و در جواب زندی گفت: «ای خدا خیر بده مهندس رو! اومد یه ده دقیقه کمکِ ما کنه. نزدیک بود ناقصمون کنه!»
هنوز شلوارش را نپوشیده بود. کبودی داخل رانش را نشانِ زندی داد. چهار روز قبل از آن، وقتی توی تونل داشتند قابهای آهنی فرسوده و کج را درمیآوردند و عوض میکردند، کلنگ را برداشتم که مثلاً بهشان کمک کنم. چند ضربه که به پایهی قاب زدم، نفهمیدم یکدفعه چطور شد. انگار دستم خیس بود یا دستهی کلنگ را محکم نگرفته بودم که کلنگ از دستم دررفت و خورد به پای رمضان. از شدت درد افتاد روی زمین و دادش به هوا رفت. کلنگ آنقدر محکم به پایش خورده بود که همه خیال میکردیم پایش شکسته. با آن درد شدید درمانگاه هم نرفت. اگر من به زندی نمیگفتم، خودش چیزی نمیگفت. یک شیفت ظهر استراحت کرد و صبح فردایش برگشت سر کار.
با شرمندگی به زندی گفتم: «نمیدونم چی شد کلنگ از دستم دررفت! گمونم دستکشم خیس بود.»
حسن و رحیمی و ناصر از پشتِ ردیف دوشها پیدایشان شد. زندی خداقوتی به رحیمی و ناصر گفت و بعد انگار که حسن را ندیده باشد، یکدفعه گفت: «اِ! تو هم که اینجایی! پس کی پشتِ لودره؟! آهان! یادم اومد. امروز لودر رو باید سرویس کنن.»
حسن بیمقدمه و بدون هیچ حرفی، دستش را بهطرف رانِ رمضان برد و روی کبودی را فشار داد و گفت: «زدین پای مخمل رو ناقص کردین که!»
رمضان گفت: «نکن تخم سگ!»
رحیمی به زندی گفت: «مهندس، بچهها میگن این درها رو کِی میخریم و نصب میکنیم.»
_ خب، یه نفر رو بفرست اندازهها رو بگیره و سفارش رو بنویس.
_ برگهی درخواست رو که چند روزه گذاشتهم روی میزتون.
_ آهان! لابد ندیدهم دیگه…
ناصر گفت: «مهندس، این لوکوموتیو کوچیکه هم که فرستادین، خراب شد. چند سرویس باهاش زغال بردم که دیدم دندههاش جا نمیره.»
_ عیبی نداره. وسیله همینه دیگه. خراب میشه.
به رحیمی گفت: «امروز حتماً پیگیر باش قطعهی اون لوکوموتیو بزرگه رو بیارن. جواد و حبیب هلاک شدن از بس با دست واگن هل دادن.»
ناصر فوری گفت: «مهندس، یه نفر دیگه رو بذار رانندهی لوکوموتیو افق ۲.»
زندی گفت: «واسه چی؟! چی شده؟»
_ من رو بذار توی افق ۳. با اون ریلهای دربوداغون از هر دو تا کارگاه سرویس زغال میگیرم؛ اما جایی که جواد و حبیب باشن، کار نمیکنم.
حسینعلی قامت خمیدهاش را تکانی داد و روی سبیلهای کلفتش دستی کشید. گفت: «چی شده عموجان؟ شماها که همیشه خوب بود میونهتون. اگه نری که کارشون لنگ میمونه.»
_ هر جایی نشستهن، گفتهن که ناصر اصلاً از لوکوموتیو سر درنمیآره و اون موقع که فلانی اینجا سرشیفت استخراج بوده، ناصر بهش یه گوسفند و دو تا کیسه برنج داده که بذاردش رانندهی لوکوموتیو.
تا آن روز ناصر را اینقدر ناراحت ندیده بودیم. حسینعلی نزدیکتر آمد و گفت: «دورت بگردم عموجان. شماها الان چند ساله دارین با هم توی این شهر غریب کار میکنین. این حرفها رو با هم نداشتین که. ول کن حرف بقیه رو! این زابلیها که چند ماهه اومدهن معدن، با جواد صفری از قبل کینه دارن. این حرفها رو از طرفش به تو میگن.»
زندی گفت: «ای بابا! ناصر، ما خودمون صبح توی سینهکار جواد و حبیب بودیم. اتفاقاً میگفتن این لوکوموتیوها همه خرابه که حتی زیر دستِ رانندهی قدیمی و کاربلدی مثل ناصر هم کار نمیکنه. من خبرش رو دارم. میدونم بین این جواد و زابلیها چی گذشته. اینها قبلاً توی یکی از معدنهای همین اطراف با هم شریکی یه سینهکار رو پیمونکاری گرفته بودن و الان میگن که صفری پولشون رو خورده و میونهی تو رو هم با اون بد کردهن.»
ناصر برافروختهتر از قبل گفت: «ای بابا! حاجی، چی میگی؟! زابلی چیه؟! کارگر که نیومده این حرفها رو به من بگه. فقط همین حرفها هم نبوده… یعنی حاجی، اگه میخوای من رو بذاری کارگر چوبرسون کارگاه، بذار؛ ولی جایی که جواد باشه، نمیرم.»
این را گفت و با اختموتَخم از درِ حمام بیرون رفت. حسینعلی و زندی یک لحظه نگاهی به هم کردند. حسینعلی داشت زیرپیراهن و شورتش را پهن میکرد روی طناب. با لبخند معنیداری به زندی گفت: «حاجی، خودت که بهتر میدونی. معدن رو شل بگیری، سفت میخوری!»
زندی گفت: «درستش میکنم پیرمرد…»
پیمانکاری که برای شرکت کار میکرد، کانکسهای خودش را آورده بود داخل محوطهی معدن و مستقیماً با ما در ارتباط بود و به کارهای نیروهای خودش رسیدگی میکرد. اکثر پیمانکارهای معدنی، خودشان در گذشته معدنکار بودند و بعد از بازنشستگی برای خودشان کارگر میگرفتند و کار میکردند. بعد از سالها کارکردن، بلدِ کار شده بودند و قلقِ کارگر را میدانستند. نزدیک به ده سال میشد که مرادزاده سه کارگاه استخراجِ آنجا را پیمانکاری برداشته بود. حسینعلی میگفت مرادزاده یک ماه بعد از اینکه بازنشست شد و پیکور را گذاشت زمین، بیست تا کارگر خدماتی و پیکورچی از علیآباد گرگان و آمل آورد و قرارداد را بست و کار را شروع کرد. گاهی حتی تا سه ماه حقوق کارگر را نمیداد و به هر کلکی بود، کارگر را نگه میداشت و تناژ زغالی را که قرارداد داشت، تحویل شرکت میداد. کارگاه استخراج مرادزاده همیشه پرحادثه بود؛ چونکه کمتر از حد استانداردی که دفتر فنی به پیمانکار ابلاغ میکرد، جرز و ستون چوبی استفاده میکرد و سقف روی سرِ کارگر بیچاره ریزش میکرد. هر ماه دوسه نفر از کارگرهایش دستوپاشکسته و گردنشکسته راهی بیمارستان میشدند. همیشه هم حرفش این بود که چوب گران شده و نمیتواند این تعداد ستون چوبی و جرز برای کارگاه استفاده کند. کارشناسهای قدیمی تعریف میکردند آن سالهای اول که پیمانکار شده بود، هروقت کارگاهش را بهدلیل رعایتنکردن اصول ایمنی یا حادثه تعطیل میکردند، جلوی دفتر فنی معدن میآمد و دودستی روی کلهی کچل خودش میزد و میگفت: «ای وای! باغم رفت! ای وای! باغم رفت!» شنیده بودیم که سند باغِ خودش را در بَردَسکن، وثیقه گذاشته برای تولید ماهانهای که قرارداد بسته؛ اما دیگر آنقدر گردنکلفت شده و از معدن پول درآورده بود که حتی بین مسئولهای شرکت در دفتر تهران نفوذ داشت. گاهی از این و آن میشنیدیم که جابهجاشدن فلان کارشناس شرکت کارِ همین مرادزاده بوده که طرف خیلی به پَروپاش پیچیده و میخواسته استخراج پیمانکار را بهدلیل رعایتنکردنِ طرح فنی تعطیل کند؛ اما مرادزاده از نفوذ خودش در دفتر تهران استفاده کرده و مهندس بدبخت را بهبهانهای فرستادهاند یک معدن دیگرِ شرکت در فلان شهر. یک بار میدیدیم که عقب پاترولش را پر از هندوانه کرده و آورده معدن و بین کارگرها تقسیم کرده. یک بار دیگر میدیدیم تنباکوی قلیان با طعمهای مختلف خریده و آورده به همه میدهد. دلستر و نوشابه هم که هر هفته بوکسبوکس با پاترول میآورد. این آدمها عجیب بودند. مثلاً یک روز قبل بهخاطر عقبافتادن حقوقشان جلوی کانکسِ مرادزاده جمع میشدند و میگفتند تا حقوقشان واریز نشود، سر کار نمیروند؛ اما فردایش همینکه مرادزاده از شهر میآمد و درِ پاترول را باز میکرد و چشمشان به هندوانه و نوشابه میافتاد، چنان با ذوق از داخل اتاقهای آسایشگاه کارگری بهطرف ماشین میدویدند که… مرادزاده در آن لحظه کار خاصی نمیکرد. فقط درِ عقبِ پاترول را باز میکرد و خودش میآمد عقب و نگاه میکرد چطوری بهطرف ماشین میدوند. ما هم از پنجرهی دفتر فنی پیکورچیهای مرادزاده را میدیدیم که تا روز قبلش میگفتند اگر حقوقشان را ندهد، درِ اتاق را میبندند و بیرون نمیآیند؛ اما آن روز از جلوی بساط تریاک خودشان با دمپاییهای پابهپا بهطرف هندوانه و بستههای نوشابه و دلستر میدویدند و من از دور آن لبخندِ مرادزاده را که در گوشهای ایستاده بود، میدیدم… من که بابت بحث سر مسائل ایمنی در کارگاههای پیمانکاری همیشه رابطهام با مرادزاده سرد و جدی بود. یک بار محمدیان شوخی و جدی ازش پرسید: «تو با اینها چیکار میکنی؟!»
جواب داد: «هیچچی. فقط کاری میکنم سرشون پایین باشه… نباید بذاری اینها سرشون رو بیارن بالا.»
حدود ساعت نُه شب شام را دور هم میخوردیم و بعد از آن سرپرستهای هر قسمت، نیروهای خودشان را برای شیفت سه تقسیم میکردند. من هم دو افسر ایمنی را که شیفت ظهر استراحت کرده بودند، به کارگاهها و سینهکارهای پیشروی که شبها هم فعال بود، میفرستادم. تعداد نفرات واحد ایمنی کم بود و نمیشد همهی قسمتهایی را که کارگر کار میکرد، پوشش داد؛ ولی بهشان سپرده بودم به هرجا از نظرشان در اولویت است، سرکشی کنند. اولویت را هم خودشان میدانستند و همیشه در عملیات آتشباری و انفجار و تبرزدنِ ستونهای چوبی کارگاههای استخراج حضور داشتند. نمیشد هرکسی را افسر ایمنی معدن زغالسنگ کرد. معمولاً کارگرهایی را انتخاب میکردیم که چند سال سابقهی کار در تونل داشتند، بهعنوان افسر ایمنی به ادارهی کار معرفیشان میکردیم و میفرستادیم تا دورههای مرتبط را طی کنند. اینها قلق کار و حتی خلافهای ایمنی معدن را بلد بودند و از دلِ کار معدن زغالسنگ خبر داشتند و بهتر از هرکسی میتوانستند مراقب جان کارگرهای دیگر باشند. موتورسیکلتهای معدن را برمیداشتند و بهطرف تونلها میرفتند. گاهی نصفهشب بیدارم میکردند که فلان کارگاه یا سینهکار پیشروی حادثه داریم و ماشین و آمبولانس حاضر کنیم که برود و کارگر را بیاورد. البته گاهی هم خودشان از همان داخل تونل، زیر بغل کارگرِ مصدوم را میگرفتند و اکلون را به هر زحمتی بود، بالا میآمدند و از سر تونل، کارگر را روی ترک موتور میآوردند.
یادم است همان سالهای اول کارم در معدن، یک بار نصفهشب از صدای دادوبیداد از خواب پریدم. فکر میکردم حادثهای پیش آمده؛ اما اگر اتفاقی افتاده بود، باید بیدارم میکردند. بنابراین، عجیب بود که بیدارم نکرده بودند. اول صدای فریاد و کوبیدن به در میآمد و بعد صدای دعوا. از ساختمان آسایشگاه مهندسی که بیرون آمدم، تعدادی از کارگرها و استادکارهای پیمانکاری و همینطور نجفی و رحیمی و مقدم را دیدم که همه چشم دوخته بودند به کانکس شخصی مرادزاده که محل خوابش بود. جوان نحیف و ریزجثهای که موهای سرش ریخته بود و انعکاس چراغِ جلوی کانکس روی سر طاسش معلوم بود، با زیرپیراهن سفید جلوی کانکس ایستاده بود و بلندبلند رو به مرادزاده که در چهارچوبِ درِ کانکس ایستاده بود، دادوبیدا میکرد. از بس داد زده بود، انگار صدایش از حالتِ صدای انسان درآمده و شده بود شبیه جیغِ حیوانی که زیر چوب و لگد گرفته باشند. آنقدر محکم با پا به زمین میکوبید که یک لنگه از دمپاییهایش از پایش درآمده بود. هوار میزد: «پول من رو بده! همین الان میخوام برم.»
مرادزاده که هیکل چاقش را تکیه داده بود به چهارچوب درِ کانکس، با قیافهی گرفته و با دلسوزی ساختگی گفت: «خب، تا فردا غروب صبر کن. هرجا میخوای بری، خودم میبرمت. با ماشین خودم میریم. کولر هم میزنم که تا آزادشهر راحت باشی! تخت میگیری میخوابی.»
پیش میآمد گاهی که میخواست با ماشین خودش شمال برود، بعضیهایشان را میبرد. بلد بود کارگر را نزدیکِ خودش نگه دارد. چه ذوقی میکردند وقتی ساکِ لباسشان را میگرفتند و سوار لندکروزِ مرادزاده میشدند! چقدر در آن لحظات خودشان را نزدیک به پیمانکار و با او یکی میدیدند! مرادزاده میخواست خودشان را به او نزدیک ببینند تا احساس فرودستی نکنند. اینطوری ته دلشان یک نوع رضایت خاطر احساس میکردند. گاهی میدیدم بهظاهر با کارگرها سر تصمیمگیری برای قراردادهای شرکت مشورت میکند و از این راه یک جور حس مهمبودن بهشان میدهد و و آرامشان میکند. رامکردنشان را خوب بلد بود. تریاک بعضیهایشان را خودش میخرید و البته بعداً از حقوقشان کم میکرد. جوانترهایی را هم که از اول معتاد نبودند، چند ماه بعد میفرستاد توی اتاق نیروهای معتاد قدیمی تا کمکم شروع کنند و مثل بقیه شوند.
کارگر بیتوجه به حرف مرادزاده گفت: «همین الان پولم رو بده. میخوام برم.»
مرادزاده گفت: «مردم چرتوپرت میگن. حرفشون رو باور نکن. نصفهشب زنگ زدهن اعصابت رو بریزن به هم. آدم مادرقحبه زیاده.»
از بین کارگرها یکی داشت پچپچکنان برای مقدم میگفت: «زن این بدبخت با چند نفر رابطه داره. همهی بچهها خبر دارن غیر از خودش! هر بار که برای شیفت پونزدهروزه میآد معدن، میرن خونهش و حتی تا صبح میخوابن. دوسه بار یکی از همسایهها غیرمستقیم بهش خبر داد. الان هم بهش زنگ زده که: “فلانی، کجایی؟ بیا که یکی از سر شب پیش زنته.”»
یکی دیگر از کارگرهای پیر و قدیمی معدن که گوشهای نشسته بود و آه میکشید، گفت: «زندگی این آدم خیلی ساله که اینجوره و زنش این کارها رو میکنه. بالاخره توی یه محلیم. همه همدیگه رو میشناسیم. یه رَضی نامی بود که اوستاکار همینجا بود. دوسه سالی میشه بازنشست شده. اون بود که آوردش توی این معدن سر کار. خود رضی هم چند وقتی با زنش رابطه داشت و خیلیها خبر داشتن. یه وقتهایی وسط پونزده روز کاری، رضی بهبهونهی کارگربردن و سرزدن به زمین کشاورزی، معدن رو ول میکرد و میرفت خونه و پیش زن این هم میرفت. چند بار که شنیدیم قوموخویش این بدبخت، رضی رو توی خونهش دیدهن، زنش گفت که اومده دربارهی شوهرش و کارش توی معدن باهاش حرف بزنه و ببینه کموکسریای نداشته باشن. الان هم اگه همین همسایهشون زنگ نمیزد و بهش خبر نمیداد، بقیهی عمرش رو راحت میگذروند!»
آه بلندی کشید و گفت: «بدبختی آدمیزاد از همین فهمیدن و خبردارشدن شروع میشه.»
آن شب نفهمیدیم آن کارگر چطور و با کدام پول بهطرف شهر خودشان رفت. با شناختی که از مرادزاده داشتم، بعید بود پولی به او بدهد. حقوق هر ماه کارگر را حداقل دو ماه نگه میداشت. اما شیف کاری بعد، وقتی همهی نیروهای همشیفت آن کارگر آمدند، گفتند وقتی به خانه رسیده، با تفنگ دولول شکاریای که معلوم نبوده از کجا آورده، زنش را کشته و همانجا بالای جنازهاش نشسته تا پلیس آمده و او را برده.
از دفتر تهران که میآمدند برای سرکشی، دردسرها شروع میشد. معمولاً دوسه تا ماشین بودند که مدیرعامل، مشاور فنی و بهرهبرداری، حسابدار، مسئول دفترفنی و چند نفر دیگر با هم میآمدند. ربیعی، رئیس حراست شرکت، هم گاهی با مدیرعامل میآمد. این دفعه هم بیخبر همراه بقیه آمد. یک سرهنگ بازنشستهی ارتش بود با ابرو و سبیل پرپشت و نگاه خشک. بیشتر شبیه شکنجهگرهای ساواک بود که توی سریالهای دههی فجر از تلویزیون نشان میدهند. شصت سال بیشتر سن داشت و موها و سبیلهایش سفید بود. بلندبالا بود و هنوز بدن ورزیدهی زمان خدمت نظامیاش را حفظ کرده بود. آستینهای پیراهنش را بالا میزد و موهای سفید موجدارش را به پشت شانه میکرد. ساعتمچی عقربهدار سِیکو را هم همیشه به دستش میبست. حسابشده حرف میزد و معمولاً در جمعها عقبتر میایستاد و با نگاهش همهچیز را زیر نظر میگرفت.
همیشه وقتی میآمد، همان جلوی درِ انتظامات از ماشین پیاده میشد. بقیه وارد معدن میشدند؛ ولی خودش از اتاق حراست و دفترهای گزارشِ اتاق نگهبانی بازدید میکرد و کمی بعد بههمراه نگهبان در محدودهی معدن چرخی میزد. اما آنروز حس میکردیم این بار حضورش در اتاق حراست بیشتر شده. همه توی اتاق رئیس معدن نشستند و چای و میوه خوردند؛ ولی خبری از سرهنگ نشد. مسئولهایی که از دفتر تهران میآمدند، همیشه از سختی راه معدن و شصت کیلومتر مسیر خاکیاش مینالیدند.
مدتی که گذشت، همه بلند شدیم و بهطرف دفتر فنی رفتیم. همیشه اینطور بود. وقتی از راه میرسیدند، اول نفسی چاق میکردند. بعد دور هم در دفتر فنی مینشستیم و راجعبه مشکلات و تولیدات معدن حرف میزدیم. مدیرعامل آقای دکتر باهنر بود؛ جوانی حدوداً سیوپنجساله که قبلاً سرپرست یکی از معدنهای سنگ آهن در اصفهان بود و معدنکار زغال نبود. همان روز اول که بهعنوان مدیرعامل آمده بود، یکی از بچهها گفت که از پوست صاف و نرم صورت و حرکات دست و حرفزدنش معلوم است که آدم معدن زغالسنگ نیست. مگر میشود حتی دو سال توی زیرزمین وسط گرد زغالسنگ غلت بزنی و زیر فشار روانی سروکلهزدن با این کارگرها باشی و فحش خواهر و مادر بشنوی و مجبور باشی روزی دو بار دوش بگیری و ظاهرت اینطور باشد؟! بار اول که او را به یکی از کارگاههای استخراج بردیم که ضخامت لایهی زغالش هشتاد سانتیمتر بود، از شدت ترس پشتسرهم میگفت: «لازم نیست پایینتر بریم. برگردیم!» میگفت احساس خفگی دارد. چند بار هم غیرمستقیم گفت که اگر بلایی سرش بیاید، ما باید جوابگو باشیم! حتی بعدها به ما گفت که این فکر هم به سرش زده که قصد اذیتکردن و ترساندنش را داریم تا مدیرعاملیِ شرکت را قبول نکند! آنجا بود که دکتر حساب کار دستش آمد که این آدمها وسط کویر در دل زمین چهکار میکنند. همهکارهی معدن، زندی بود و همه هم میدانستند که اگر سالها این معدن با این زغالسنگ بیکیفیت سرپا مانده، مدیون همین پیرمرد است. حتی مشاور فنی و مسئول دفتر فنی تهران هم از نظر توانایی معدنکاری زغالسنگ در حد یکی از تکنسینهای تربیتشدهی زیردست زندی نبود.
باهنر مثل همیشه جلوی نقشههای استخراج و زمینشناسی که به دیوار دفتر فنی زده بودند، ایستاد. میخواست وانمود کند که کاملاً متوجه گسلها و جابهجاییهای لایههای زغال میشود. مقدم هم با استکان چای در دست، کنارش ایستاده بود و سعی میکرد با زبان ساده برایش توضیح دهد.
زندی به باهنر گفت: «دکتر، اگه امروز عصر وقت داری، با هم یه سر بریم یکی از کارگاههای استخراج. از تجربهی زمینشناسی شما استفاده کنیم. ممکنه نزدیک گسل بشیم و زغال کارگاه رو از دست بدیم.»
لبخند روی صورت رحیمی و نجفی را میدیدیم. بندهی خدا باهنر از این کنایهها و طعنههای پیرمرد کرمانی در امان نبود. نه دلوجرئت سرزدن به کارگاه استخراج را داشت و نه مدرک دکتری زمینشناسیاش به درد آنجا میخورد. سواد دانشگاهی زمینشناسی کجا و سروکلهزدن با لایههای زغال در دل زمین کجا؟! فارغالتحصیلهای زمینشناسی از بهترین دانشگاههای کشور هم باید چند سال زیر زمین کار کنند تا بتوانند درمورد جابهجایی لایههای زغالسنگ در سینهکارهای پیشروی نظر بدهند. به همین دلیل است که تجربه حرف اول و آخر را در معدن زیرزمینی زغالسنگ میزند.
همه گرم صحبت بودند که سرهنگ هم وارد دفتر شد. سلامی کرد و یکی از صندلیها را برداشت و دورتر از بقیه، کنار پنجرهای نشست که میشد از آنجا بیرون را زیر نظر گرفت. مدتی بدون هیچ حرفی نشست. نگاهش به زمین بود و چشمهایش را تنگ کرده بود. انگار داشت با دقت به حرفهایی که در دفتر میزدند، گوش میکرد. منظم و عمیق نفس میکشید. دستهایش را جوری جلوی سینهاش جمع کرده بود و پای چپش را طوری روی پای راستش انداخته بود که انگار همان سرهنگ نظامی کارکشته بود و داشت رفتار سربازهایش را زیر نظر میگرفت.
بقیه حواسشان به هم بود و رحیمی هم استکاناستکان چای میخورد و از خاطرات کوهنوردی و صخرهنوردیاش میگفت. قبلاً وقتی اینطور غرق خاطرات پراغراقش میشد، معمولاً زندی میپرید توی حرفش و میگفت: «آخه تو با اون کون گندهت چطوری تا بالای اون صخره رفتی؟!» یا میگفت: «آره! آره! تو راست میگی!» آن موقع بود که همه غشغش میخندیدند. ولی زندی از وقتی سرهنگ آنطور به گوشهای خیره شده بود، زیرچشمی داشت او را میپایید. احساس میکردم دو پیرمرد در سکوت و در حالی که به صورت هم نگاه نمیکنند، آمادهی اولین حرکت طرف مقابلاند.
ربیعی بود که اول لب باز کرد. همینطور که نشسته بود، فقط سرش را بهطرف زندی چرخاند و با چشمهای تنگکرده گفت: «خب، چه خبر آقای زندی؟»
زندی که انگار میدانست باید جواب سنجیدهای به چنین آدمی بدهد، خیلی کوتاه گفت: «سلامتی.»
لبخند نرم ولی معنیداری روی صورت سرهنگ نشست. گفت: «خب، دیگه خبر؟!»
کلمهی «دیگه» که از دهانش بیرون آمد، بقیه هم حواسشان به اینطرف برگشت. سنگینی آن چند ثانیه سکوت را همه حس کردند. حتی باهنر و مقدم سرشان را از نقشههای تهویه و استخراج بیرون کشیدند و به اینطرف نگاه کردند. انگار ربیعی میخواست با نگاهش چیزی را بشکافد تا شیرهی آن به جریان بیفتد. زندی صاف توی چشمهای خونسرد ربیعی نگاه میکرد. آدمی نبود که به این راحتی تکان بخورد؛ اما تنگکردن چشم و کشیدهشدن چینوچروک اطراف چشم و پیشانیاش را بهوضوح میدیدم.
جواب داد: «الحمدلله. اول ساله و سروکلهزدن با کارگر یه مقدار زیاده؛ ولی همهچی خوب پیش میره.»
_ پس همهچی خوب پیش میره آقای مهندس…
ربیعی سرش را بهطرف پنجره چرخاند و با دست به بیرون اشاره کرد: «الان مثلاً یه نفر از داخل این معدن یه چیزهایی ببره بیرون یا یه کسی رو که نباید توی معدن بیاد، با خودش بیاره توی معدن، شما که رئیس معدن هستین، میفهمین؟ بالاخره رئیس معدن هستین دیگه.»
محمدیان هی عینکش را روی چشمش جابهجا میکرد و سرش را مثل مرغ به اینطرف و آنطرف میچرخاند و به رحیمی و نجفی نگاه میکرد تا شاید از آنها چیزی دستگیرش شود. رحیمی دستش را زیر پیراهن و روی شکمش برد و خاراند. هی درِ گوش من میگفت: «هوم؟ هوم؟ این چی میگه؟» باهنر که معلوم بود از حرفهای دو پیرمرد سر درنمیآورد، گفت: «اگه چیزی شده، بگین ما هم بدونیم.»
زندی گفت: «والا ما که خبر نداریم. فکر کنم این دفعه این راه معدن خیلی سرهنگ رو اذیت کرده یا آفتاب کویر بدجوری به سرش خورده. بندهخدا اذیت شده.»
زندی سعی میکرد لبخند به لبهای کارشناسهای معدن بیاورد و مثل همیشه بقیه را با خودش همراه کند. اگر طرف مقابلش رئیس حراست شرکت نبود، حتماً چند تا متلک بارِ طرف میکرد که برود پیِ کارش. مثلاً میگفت: «برو اتاق فلان کارگر و یه دود بگیر تا حالت خوب شه!»
ربیعی بدون اینکه کامل بهطرف مدیرعامل بگردد، فقط سرش را کمی کج کرد و گفت: «از داخل این معدن سیم آتشباری بیرون میبرن و از بیرون زن میآرن داخل. انگار هیچکس خبر نداره!» مکثی کرد و همینطور که توی چشم زندی نگاه میکرد، باز گفت: «هیچکس خبر نداره.»
حرفش را کوتاه زد. باهنر همینطور که ایستاده بود، به زندی و بقیهی کارشناسها نگاه میکرد تا شاید توضیحی بشنود. زندی حرفی نمیزد. میدانستم این سکوتش از روی نگرانی یا عواقب آنچه ربیعی به زبان آورده، نیست. پیرمرد را میشناختیم. میدانستیم معدن را از میان چه بحرانهایی رد کرده و شاید اگر کس دیگری بهجایش سرپرست معدن بود، چند بار زیر فشار ادارهی صنعت و معدن و ادارهی کار، معدن را تعطیل میکردند و اینهمه کارگر را از نانخوردن میانداخت. میفهمیدم چرا زندی در مقابل حرف ربیعی که بیخبری را به او نسبت داده بود، اینجور سکوت کرده. مگر میشد چنین آدمی از چیزی که بین آدمهای اطرافش میگذرد، بیخبر باشد؟! البته که خبر داشت. البته که از دلهدزدی بعضی از کارگرها که مایع دستشویی را خالی میکردند و میبردند یا کارگرهایی که کلاههای ایمنی قدیمی و کهنه را از معدن میدزدیدند، خبر داشت. البته که میدانست گاهی بهاندازهی یک کیسه از ضایعات چوب پشت کارگاه نجاری را از معدن میبرند. البته که میدانست گاهی بعضی از کارگرهای تونلی بومی اطراف معدن، سیم آتشباری را زیر لباس دور کمرشان میپیچند و از معدن خارج میکنند. اما پیرمرد بارها به خودمان هم گفته بود که موقع سروکلهزدن با آدمها باید چیزهایی را نادیده بگیریم. میگفت: «یاد بگیرین گاهی روتون رو بکنین اونور.»
ما هم شنیده بودیم که از راه ورودی دیگر معدن که نظارتی روی آن نبود، میشود زن داخل معدن آورد و گاهی این کار را میکنند؛ اما بهچشم ندیده بودیم. حداقل ما کارشناسها ندیده بودیم. یاد حرف اسماعیل، یکی از کارگرهای زابلی، افتادم که در یکی از افقهای معدن که لوکوموتیو نداشت، با دست واگن هل میداد. هیکل نسبتاً درشت و عضلانی و بدن پرمویی داشت و از صبح تا شب واگنهای پر از سنگ را از سینهکار پیشروی با دست هل میداد. یک بار به من گفت: «مهندس، دو تا چیز رو هیچوقت خفّت نده: یکی شکم و یکی هم کیر!»
با شناختی که از زندی داشتیم، معلوم بود که میتواند بالا و پایین همهچیز را دربیاورد؛ اما هیچوقت پی این مسائل نمیرفت. زندی آن لحظه در جواب سرهنگ فقط گفت: «خب، خودتون هم اطلاع دارین که از اولِ کار این معدن، راه اونطرف باز بوده. ما که نیروی نگهبان دیگهای نداریم. شما که رئیس حراست شرکت هستین، دستور بدین یه نفر دیگه رو استخدام کنن و اونطرف هم یه اتاقک نگهبانی درست کنن که ماشینها رو موقع ورود و خروج، خوب بگردن.»
حرفهای آن روز این دو نفر در جمع و جلوی بقیهی کارشناسها و مسئولها در همین حد بود؛ اما در فاصلهای که زندی پاکت سیگار را برداشت و از دفتر رفت بیرون تا سیگار بکشد، سرهنگ هم پشت سرش رفت. از پشت پنجره میدیدمشان. ایستاده بودند کنار هم و به تویوتا هایلوکس پارکشده جلوی دفتر فنی تکیه داده بودند. زندی سیگار دوم را هم روشن کرده و لای دو انگشتش گرفته بود و سرهنگ با قامت کشیده و آستینهای بالازدهاش، پای راستش را از پشت جمع کرده بود. گرم صحبت بودند. لبخند روی صورت و خندههای همراه با لرزش بدن این دو نفر را از دور میدیدم. حتماً حرفهایی داشتند که نمیتوانستند جلوی بقیه، حتی باهنر، بزنند. نزدیک پنجره نبودند که راحت بشود صدایشان را شنید؛ اما داخل دفتر که ساکت میشد، حرفهایشان بریدهبریده شنیده میشد. صدای زندی را شنیدم که میگفت: «طرف میآد اینجا یه شیفت کار میکنه. شاید توی این پونزده روز اختیار کیرش از دستش دربره! دیگه من کاری به اون ندارم… خودت که اینهمه سال سرباز داشتی و آدمیزاد رو میشناسی.»
صدای خندهی سرهنگ هم بلند شده بود. داشت از خاطراتش میگفت که سالها قبل فرمانده قسمتی در یکی از شهرهای دورافتاده بوده و بعضی از سربازها مرخصی ساعتیشان را دنبال زن میرفتهاند. دوتایی حدود یک ربع در محوطهی معدن با هم قدم زدند و به دفتر برگشتند.
ناهار را که خوردیم، مثل بقیهی روزها، مسئول دفتر فنی تهران و نجفی به تونل رفتند و از دو تا از سینهکارهای در حال پیشروی معدن بازدید کردند. غروب هم قبل از تاریکی هوا راه افتادند تا طبق معمول به یکی از معدنهای دیگری که زیر نظر همین شرکت بود و حدوداً در صدوبیستکیلومتری معدن ما قرار داشت، سر بزنند. تا آنجا برسند، شب میشد و میخوابیدند و صبح بعد از بازدیدهایشان، به تهران برمیگشتند.
آن شب حدود ساعت یازده با مقدم و توکلی در اتاق نشسته بودیم و فیلم میدیدیم که رحیمی یکدفعه در را باز کرد و گفت که زندی میخواهد ما را در اتاقش ببیند. خیلی کم پیش میآمد که آن موقع شب بخواهد با ما حرف بزند. توکلی هم بلند شد که بیاید. رحیمی بهشوخی پای راستش را بلند کرد و با کف پایش روی گردن توکلی را فشار داد و گفت: «تو نه کسخل! تو بشین فیلم رو ببین.»
اتاق استراحت کارشناسها چسبیده به هم و در سمت راست ورودی آسایشگاه مهندسی بود و اتاق زندی روبهروی این چهار اتاق در سمت چپ قرار داشت. درِ اتاق نجفی و محمدیان باز بود و داشتند روی زیرپیراهن و رکابی چیزی میپوشیدند. پنجتایی بهطرف اتاق زندی رفتیم.
نجفی به مقدم گفت: «این پسره، اعتمادیان، کو؟»
رحیمی گفت: «اون لازم نیست بیاد.»
درِ اتاق را زدیم و زندی که گفت «بیایین تو»، رفتیم داخل. عادت زندی بود که اگر کسی در میزد، خودش میآمد جلوی در و بهاندازهی عرض بدن در را باز میکرد و طوری میایستاد که داخل اتاق را نشود بهراحتی دید. ما را هم اینطور عادت داده بود که اگر کار غیرضروری داریم، وقتهایی که داخل دفتر مهندسی است، بهسراغش برویم. خودش لبهی تخت نشسته بود و حسینعلی مثل همیشه شلوار سیاه کردی پایش بود و کنار تخت روی زمین نشسته بود. پیکنیک سیاهرنگ نزدیکشان و سیخ و سنجاق هم رویش بود. از چشمهایشان و بوی توی اتاق معلوم بود که خیلی وقت نیست نشئه کردهاند. دو بالش دو طرف پیکنیک روی زمین بود که ردِ آرنجهای هر دو تایشان روی آنها افتاده بود. حسینعلی دستی به سبیلهای پرپشت و کلفتش کشید و گفت: «بیایین عموجان. بیایین همینجا بشینین.»
چقدر اینجور حرفزدن حسینعلی را دوست داشتم! آن سالهای اول که من و مقدم استخدام شرکت شده بودیم و از تونل و زغالسنگ و کارگاه استخراج سر درنمیآوردیم، همین حسینعلی بود که دستمان را گرفت و از تقسیمکردن کارگرها تا پیکورزدن زغال و بستن جرزهای داخل کارگاههای استخراج را یادمان داد. وقتی میخواست تبرزدن پایههای چوبی کارگاههای استخراج را یادمان دهد، باید بین شیفتهای صبح و عصر یا ساعت ده شب بیدار میشدیم و میرفتیم کارگاه؛ ولی برای اینکه به غرورمان برنخورد، بهمان میگفت: «امشب بعد از شام بیایین فلان کارگاه استخراج. میخوایم دوسه ردیف پایهها رو تبر بزنیم. شماها مواظب ما باشین که سقف روی سرمون نیاد.» یک بار موقع تبرزدن پایهها، تبر را داد دستم و گفت: «اونیکی رو تو بزن.» در آن فضای یکمتری کارگاه استخراج، با همان حالت نشسته و چمباتمهزده، چند ضربه که زدم، به نفسنفس افتادم و عرق از سروصورتم پایین آمد. تبر را از دستم گرفت و نشانم داد که باید دوسه ضربه بهصورت مایل و یک ضربه بهصورت افقی روی همان چوب کندهشده بزنم. یادم داد که وقتی تبر را میزنم، بعد از هر ضربه به سقف نگاه کنم. گفت همیشه باید یک نفر چند متر بالاتر در فضای شیبدار کارگاه استخراج از دور مراقب کسی که تبر را میزند، باشد که اگر یکدفعه سنگِ کمربالا خواست بیاید، خبر بدهد. میگفت: «معدن نامرد نیست. همیشه قبلش خبر میکنه. آدم باید این پایین حواسش جمع باشه تا بفهمه. خوب چشمتون رو باز کنین که اگه سقف خاک داد یا صدای شکستن چند تا پایه با هم اومد، درجا داد بزنین که رفیقتون هم خبردار بشه و فرار کنین. همیشه گوشهاتون تیز باشه که صدای چَق و چُق شکستهشدن پایهها رو بشنوین.»
زندی نشسته بود لبهی تخت و دو دستش اینطرف و آنطرفِ بدنش روی تخت بود و سر و شانهها را کمی به جلو خم کرده و زل زده بود به ما پنج نفر. پنجتایی روبهرویش روی زمین نشستیم. میدانستیم هرچه میخواهد بگوید، احتمالاً به حرفهای آن روز ربیعی و نیروی حراست معدن، کریمپور، ربط دارد. زندی خلاصهی ماجرا را گفت: «امروز غروب که اینها رفتن، یه سر رفتم پیش کریمپور تا ببینم جریان چی بوده. مثل اینکه چند تا از کارگرهای قدیمی معدن با یکی حرف میزدهن و گفتهن این کریمپور که اینقدر خودش رو میگیره، قبلاً پسرش توی این معدن بوده و چون فلان چیز رو ازش گرفتهن، بیرونش کردهن و…»
پسر کریمپور، اصغر، را یادم بود. برقکار معدن بود و برخلاف پدرش، کمی سربههوا بود. سهچهار سال قبل هم بهخاطر فروش شیشه و کراک توی معدن، زندی عذرش را خواست. زندی شاید فروش تریاک را نادیده میگرفت (اکثر کارگرهای معدن، خصوصاً قدیمیها، تریاک میکشیدند)؛ اما شیشه چیزی نبود که بیخیالش باشد. همین بود که وقتی داخل یکی از اتاقها پایپ و شیشه پیدا کردند و آوردند و نشانش دادند، آنقدر به هم ریخت که همان روز اصغر را اخراج کرد. به رحیمی گفت که فقط بهش بگویند ساک و وسایل خودش را جمع کند و تا شب نشده، از معدن برود. بچههای طبس میگفتند چند وقت پیش توی طبس او را گرفتهاند و چند سال زندان برایش بریدهاند.
کریمپور از همان زمان که پسرش را از معدن اخراج کردند، اخلاقش عوض شده بود. خشم عجیبی را در وجودش میدیدم. دیگر خبری از آن شوخیها و سرزندگی در رفتارش نبود. معلوم نبود از دست کارگرهای معدن عصبانی است یا از دست زندی یا از دست خودش که چنین پسری تربیت کرده. اواخر هم که پسرش را گرفته بودند، کلاً آدم دیگری شده بود.
زندی دنبال حرفش را گرفت: «خلاصه اینکه حرف چند تا کارگر زابلی رو به گوشش رسوندهن. این هم که از چند سال قبل خبر داشته از اون راه معدن زن میآرن داخل اتاقهای کارگری و آخر شیفتهای پونزدهروزه هم چهار تا آهنپاره و سیم آتشباری استفادهشده رو میبرن بیرون، رفته به دفتر تهران گزارش کرده.» نگاهی به زمین انداخت و نفس عمیقی کشید و گفت: «یهراست هم به حراست تهران گزارش کرده که اینجا دیگه از دست ما کاری برنیاد.»
میتوانستم شدت خشم کریمپور را بفهمم. نجفی گفت: «خب، کی رفته به گوشش رسونده که فلان کارگرها این حرفها رو پشت سرش میزنن؟!»
زندی انگار که چیزی نشنیده باشد، گفت: «حالا از کریمپور بگذریم. اصلاً صحبت اون نیست.»
محمدیان عینک را از روی چشمش برداشت و شیشهاش را پاک کرد. بعد رو به زندی گفت: «خب، مگه شما امروز با کریمپور حرف نزدین؟ تهوتوی قضیه رو درنیاوردین؟»
زندی باز هم انگار که چیزی نشنیده باشد، به محمدیان گفت: «ما خودمون باید اینجا حواسمون جمع باشه.»
حسینعلی داشت با ناخن شست پایش ورمیرفت و همینطور که سرش پایین بود، گفت: «کوتاهی کردیم عموجان. یه ماه اول امسال رو خودمون چشممون رو باز نکردیم ببینیم دوروبرمون چی میگذره. طول میکشه سهچهار شیفتِ پونزدهروزه بگذره و برن خونه و بیان و کمکم همهچی مثل اولش بشه. طول میکشه تا بالاخره اونجور که توی این یه ماه همدیگه رو شناختن، از یادشون بره.»
شیفتهای کاری کارشناسها هم مثل کارگرها پانزدهروزه بود. وقتی ما برای استراحت از معدن میرفتیم، نفرات مقابل ما که درواقع جانشین هرکدام از ما در پانزدهروز دوم بودند، میآمدند. فروردین آن سال، ما پنج کارشناس و زندی و حسینعلی، بهجای پانزده روز، بیست روز در معدن بودیم و بعد از یک استراحت دهروزه، اول اردیبهشت به معدن برگشتیم. روز اول شیفت، من و نجفی و زندی با هم به تونل رفتیم. سر ظهر که خواستیم دوش بگیریم، متوجه درِ کمد لباس اعتمادیان شدم که باز بود و جای ضربهی چکش روی آن دیده میشد. من و مقدم داشتیم داخل کمد را میدیدیم که رحیمی یکدفعه وارد رختکن شد و گفت: «چیه؟! لابد باز کارگرهای اون شیفت اومدهن توی رختکن مهندسها و زدهن قفل رو شکوندهن که یه چیزی بردارن… این حرومزادهها رو آدم گیر بیاره و جلوی همین تونل از کون دار بزنه! اون دفعه هم حوله و چکمه از رختکن ما بردن.»
درِ یکی از دوشها باز شد و صدای زندی از پشت سر آمد: «یکیتون بهم شامپو بده. معلوم نیست شامپوی من رو باز کدوم مادرقحبهای توی اون شیفت زده تموم کرده.»
نجفی شامپوی بزرگ خانواده را که دستش بود، بهش داد. پیرمرد کرمانی گفت: «شامپو اینقدری رو میبری زیر دوش چیکار؟ هان؟! چند تا کمر با این جق میزنی که اینجور کچل شدی؟!»
هر چهار تایمان بیاختیار زدیم زیر خنده. زندی که شنیده بود دربارهی درِ کمد حرف میزنیم، گفت: «قفل اون در رو من گفتم بشکنن. خونه که بودیم، زنگ زدم معدن. گفتم منتظر کلید نباشن و قفل رو بشکنن و هرچی توی کمده، بدن براش بفرستن که واسه وسایلش هم توی معدن نیاد…»
طبس ۵/۵/۱۴۰۲
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
«میمِ تاکآباد» داستان کشف است. رازهای سربهمهری که دست خواننده را بسته نگه میدارد از همان پشت جلد، از میمِ تاکآباد؛ که این اسم را چطور صدا بزنم؟ و نویسنده ...
یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی
«من سالهاست که فقط دفترچه خاطرات مینویسم... شاعر بودن به این سادگیها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...
«این جنگیست میان دو روایت»
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه ...
نویسنده: اطلس بیاتمنش
نویسنده: آزاده اشرفی
نویسنده: آرش مونگاری
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ