داستان کوتاه
نویسنده: فاطمه دریکوند
تاریخ انتشار: ۲ آبان, ۱۴۰۲
بچه که بودم مدام میترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشمها و آدمهای غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه میشد یکجا. دره و رودخانهاش که دیگر مقر همهی ترسهای عالم بودند. اصلا ترس، کلافی بود سردرگم که همیشه تویش زندگی میکردم؛ بهتر است بگویم جان میکندم! از بچهها که جا میماندم با چشم بسته یک نفس تا خانه میدویدم؛ چیزی میان دویدن و پرواز کردن، پاهایم را سیخ و راست میکشیدم رو به بالا و میپریدم از چالهها و کپهخاکها. دعا میکردم و بعد هم سخت شکرگزاری، وقتی مطمئن میشدم همه جای تنم سالم است و پاهایم توی قلاب عصای درویش سبزچشم موبلند سیاهپوش نیفتادهاند. همان موجودی که دنیا در انحصارش بود و به گمان من اسمش «قاص» بود. شاید هم همدست قاص بود. دلم میخواست لااقل قاص و درویش یک نفر باشند تا مراقبت آسانتر باشد. مصمم بودم اگر روزی روزگاری به او برخوردم بیچون و چرا از او اطاعت کنم؛ حتی اگر همهی پولهای قلکم را میخواست. شوخی که نبود نباید اشتباه مهگل را تکرار میکردم و… مهگل وقتی چنگهای خالیاش را از توی هوا پایین میآورد، ناچار صورت، گردن و سینهاش را چنگ میزد، آنقدر که خونی میشدند. روزهای اول میگفت بچههایش نظرکرده بودهاند، از اول میدانسته، نَمَنِنی (۱) را که نمیشود به زور نگه داشت! میگفت: «واویلااا از چشم شور مردم.» و نمیدانست کدام کافر خدانشناسی چنین روزی را برایش خواسته. کلافه که میشد کز میکرد. من هم مثل بقیه نمیدانستم چه باید کرد برای مهگل، خودمان و عزیزانمان، تا از چشم بد، بلا و مصیبت در امان بمانیم، جایی که همهی مهره و گژک (۲) و چشمزخمهای مهگل بیتاثیر بودند چه میشد کرد برای فرار از بلا و مصیبت! مهگل همیشه وقتی به جاهای سوزناک مویههایش میرسید، دهانش شبیه آتشدان میشد. صدایش انگار از میان هیمههای نیمسوز میپیچید لای دود و شعلهها و میزد بیرون، داغ و پرسوز و گداز میپیچید به روووله رووولههای بیحاصل. من عاجز و درمانده از این دوزخ درد و به هم پیچیدنهای نفسگیر و حل معمای مرگ، دست صفورا را میگرفتم و میگریختیم. کمی که از حادثه گذشت مهگل همه چیز را انداخت گردن پیرمردی که روز قبل از حادثه در هیأت یک درویش سبزچشم سیاهپوش موبلند به در خانهاش آمده بود. اما افسوس و صدافسوس که دست خالی برش گردانده بود! درویش با بال سیاه عبایش دایره کشیده بود دورِ خانه و بعد غیب شده بود. زن اشکریزان قسم میخورد که دنبالش دویده اما هیچکس او را توی آبادی ندیده؛ هیچکس. لابد به دره و رودخانه برگشته بود. چرا که نه؟ کجا برای یک راز بهتر از آن انبوهی نیزار و پیچک و شاخههای درهمتنیدهی بید که رودخانه را تا فرود مهیبش به داخل گرداب عمیق و کف به دهان آورده همراهی میکردند. کمکم همه متقاعد شدند درویش سبزچشم خود عزراییل بوده. هرچند روایت مهگل هی تغییر میکرد. اما من فکر میکردم درویش خود خودِ قاص بوده. همان که روز حادثه هم حاضر بود. هیولایی نامریی که حتی وقتی فقط کلمه بود هم مرموز و سمی نفیره میکشید و گرداگردش را در هالهای از نور کبود، ارغوانی و بنفش و گرد مرگ فرو میبرد. چه ترسناک، هیجانانگیز و دلهرهآور بود زندگی در دنیایی که کمک نکردن به سائل و درویش چنین مجازات ناجوانمردانهای در پی داشت. بزرگتر که شدم، قاص را با سین، صاد و ث مینوشتم و توی تمام فرهنگ لغتها دنبال معنیاش میگشتم، همانطور که توی همهی خرافهها هم دنبال ردی از او بودم اما چیزی نفهمیدم. کمی بعد مهگل توی تمام خوابهایش از دوران بچگی تا شب قبل از حادثه دنبال تعبیر و تفسیر میگشت. خواب هر کدام از اهالی ده در مورد پسرهایش موجب دلخوشی و یا خیرات دادنش میشد، تا جایی که هرکس هوس حلوا میکرد خواب بچههای مهگل را میدید. فالگیر مدتی توی کتابش غور کرد و به این نتیجه رسید که خدا به مهگل رحم کرده که پشیمان شده و دنبال درویش دویده وگرنه قهر و آه و نفرین درویش که عرش خدا را هم میلرزاند، همین یک دختر را هم برایشان باقی نمیگذاشت! صفورا را میگفت؛ راست هم میگفت، بالاخره از هر بدی بدتری هم هست. اگر صفورا هم میمرد حتما مهگل و شوهرش سفرمراد، سر به کوه و بیابان میگذاشتند. هر چند سفر بیچاره بعد از آن واقعهی شوم چیزی به دیوانگیاش نماند و در سکوتی ابدی فراموش شد. سفرِ گنگ و لال اما برای من همیشه زنده بود، به همراه بریدهبریده کلماتی که از دهانش میریخت. سفر با آن تصویر مخوف، بدجوری رسوب کرده بود ته ذهنم، در هالهای کبود و ارغوانی که هرگز نفهمیدم حاصل ترکیب بخار دهانش با پرتوهای آفتاب صبحگاهی بود یا نفیرهی شیطانی قاص. تصویری که بعدها در ذهنم با شیر سنگی همدان حسابی قرینه شد. شیر سنگی شش ماهی لال ماند و مدتها طول کشید تا کمرش اندکی راست شد. آن روزها هر کلمهای در حکم یک سرنخ بود، هرچند از زبان یک بچهی پنج ششساله درآمده باشد و کلمهای بیمعنی مثل قاص باشد. بهرغم اینکه همه میدانستند خاکهای فراوان روی پشتبام خانهی نوساز و نم نم بارانِ آن شب علت اصلی حادثه بوده اما باز دنبال دلایل ماورایی میگشتند؛ هم سرگرمی بود هم فرار از زهر واقعیت حماقت و ندانمکاری. چرا به فکر کسی نرسیده بود که به بچهها بگوید آنهمه خاک را نریزند آن بالا، چرا… چرا… چرا؟ چون اتفاق رقم خورده بود، پس باید حساب دیگری هم در کار باشد باید… پس قاص تعبیر و تفسیر میشد. ما توی ده قاسم نداشتیم، شاید قاصد بود یا همان درویش روز قبل، کسی چه میدانست خدا عالم است و هیچکس هم نمیدانست چرا این دو مور بیآزار باید این همه مصیبت را یکجا تحمل کنند. و چه دردی، چه دردی، دل سنگ را آب میکرد! مهگل از ته گلو جیغ میزد، پیچ میخورد و گلوله میشد، یکریز میگفت: «امداد امداد! رحم کنید رحم کنید!» خاک و سنگ و چوب ویرانهی خانهاش را به چنگ و دندان میکشید. اهل ده از زن و مرد و بچه ریخته بودند جلوی خانهی ما و با بیل و کلنگ و خاکانداز خاکها را میروبیدند. سراسیمه و پابرهنه بیرون خانه چشم میمالاندم، اینهمه خاک را صبح به این زودی چه کسی ریخته بود جلوی خانهی ما؟ مردم چه میکردند؟ از جیغ کرکنندهی زنها و هیاهوی مردها وحشتزده خشکم زده بود. سر اولین تیر چوبی که بیرون زد داشتم ماجرا را میفهمیدم، تنم یخ یخ شده بود. روز قبل پسرهای مهگل سطلسطل خاک میریختند روی خانهی نوسازشان، صفورا کنار مادر و برادر کوچکش مشتمشت خاک توی سطلها میریخت، به طرفشان دویدم مادربزرگ با بغلی پر از هیزم از روبهرو میآمد، با چوبی دراز هلم داد به سمت مادر که توی مطبخ گوشهی ایوان نان میپخت. تمام سالهای کودکی خدا را شکر میکردم که من مشتی از آن خاکهای لعنتی را کمک صفورا توی سطل نریخته بودم. باد میوزید و قطرههای باران مثل نیزه در صورتها، چشمها و تل بزرگ خاک فرو میرفت، صورتم داشت سوراخ میشد. رو برگرداندم از جهنم پیش رو. پشت سرم سفرمراد گله را پای کوه رها کرده بود، چوبدستی را توی هوا میچرخاند و با هیاهوی بسیار میدوید، به چند قدمی من که رسید عصایش لای سنگی فرو رفت و آرام آرام قد بلندش مثل یک آدم کوکی خم و خمتر شد آنقدر که دولا مماس عصا ماند. دست دیگرش را رو به ویرانهی خانهاش گرفته بود، لبهایش میجنبیدند. صدای خفهاش لای هالهی مرموز نفیره کشید: «قاصصص… قاصص… قاصص… قاااا» و با دهان باز زبانش لال شد. گیج و منگ ماجرا پا به فرار گذاشتم، وقتی صفورا را با آن ژاکت زرد روی دست مردها دیدم به طرفشان دویدم. دیگر نفهمیدم سفر کی بیهوش شد. غوغا و شکر جمعیت به هوا رفت. صفورا زنده بود. حرکت دستها و بیلها تندتر شد، پسرها یکی پس از دیگری از میان خاک و سنگ و چوب بیرون کشیده شدند، اما مرده، مرده، مرده، اینهم مرده، لفظی بود که هربار سنگینتر از خاکها آوار میشد روی سر جمعیت. شیون و نالهها دیگر در عمق فاجعه بیمقدار و حقیر شدند. چهار جنازه ردیف شدند روی خاکهای نمخورده. باران که از شب قبل گرفته بود حالا رگباری تند و پرخروش بر جیغ و شیون ممتد زنها میتاخت و تازیانه میزد. مردها ناچار و بیفایده با جنازههای کبود پسران سه تا شانزدهساله ور میرفتند. بعد از همهی باید نباید گفتنهای بیحاصل جنازهها آرام گرفتند توی قبرستان روی تپه. بهار آن سال عیدمان در تلخی آن واقعه گم شد. کمکم همه چیز فراموش شد، جز لفظ قاص که مثل یک رشتهی نامریی نوعی ارتباط عجیب میان من و سفرمراد برقرار میکرد. مرد مرموزی که وقتی بعد از شش ماه زبان باز کرد حاضر نشد کلمهای دربارهی آن حادثه بگوید در مورد قاص هم فقط تلخ و زهردار نیشخند زد. وقتی زنها به پچپچه میگفتند: «ترس و وحشت اون ماجرا سفر رو از مردی انداخته وگرنه مهگل بینوا هنوز جوونه و میتونه بچهدار بشه»، تصویر واقعه در ذهنم زنده میشد، تصویری شگفت که انگار مرا از دنیای حرف و کلمات عبور میداد و به یک آگاهی مرموز و هراسناک نزدیک میکرد. دیدن خُرد و له شدن یک مرد بدبیاری سختی بود که دست از سرم بر نمیداشت و عدهای موذیانه و بهعمد به آن دامن میزدند. سفر همیشه میرفت کنار سنگ قبرها مینشست، چشمان ریز کهرباییاش را به جایی دور میدوخت. اشکهایش از روی گونهها سر میخوردند توی یقهاش. موهای خرماییاش هر روز بیشتر در خاکستری دلگیر میچسبیدند به سرش. زنش به جای هر دویشان حرف میزد، خیرات میکرد، ضجه میزد و برای چند هزارمین بار میگفت: «میخواستم یکی از پسرا را بیدار کنم تا کمکش گله را ببره کوه اما این شر نذاشت!» شر اما یکپارچه سکوت بود، رقتانگیز، سرد و خمیده. دلم میخواست کمی از آتش اجاقمان را به قبرستان ببرم و برای یکبار هم که شده کمان پشت یا قلاب سیاه انگشتان سفر را روی آن گرم و از هم باز کنم. مادربزرگ که مُرد او را درست روبهروی ردیف پسرها خاک کردند و برای من فرصتی بود تا همیشه بروم و زل بزنم توی کهربای مرموز چشمان سفر، شاید لب باز کند. اوایل گمان میکردم توی غروب، لای شکاف کوهها یا میان ابرها سراغ قاص میگردد و به اطرافش بیاعتناست. اما بعدها حس کردم در عین بیاعتنایی مرا زیر نظر دارد با هراس و شکی مرموز مراقبم بود اما هرگز اجازه نداد به او نزدیک شوم یا چیزی بپرسم. بیرون از ده توی دانشگاه کمکم داشتم ماجرا را فراموش میکردم. پنجشنبهای که به خانه برگشتم صفورا به سراغم آمد. حدسم درست بود. او هم چیزهایی از گذشته و نگاههای مرموز من و پدرش یادش مانده بود. از خواستگارش گفت و پدرش که راضی نمیشد. میخواست من به عنوان دوستش با پدرش صحبت کنم. خندهدار بود، شاید هم امید گروکشی داشت و فکر میکرد من راز پدرش را میدانم. کنار قبرستان، پیرمرد مثل همیشه هم نگاهم میکرد هم نمیکرد؛ یک جور مواظبت کسالتبار مداوم که هر دویمان را خسته کرده بود. چشمان کهرباییاش بعد از عمل آب مروارید تنگتر شده بودند و دیگر خبری از خاکستر موهایش نبود، سفید سفید مظلومتر از همیشه نشانش میدادند. بعد از فاتحه بیمقدمه گفتم: «عمو سفر چرا با ازدواج صفورا و این آقا معلم مخالفت میکنی؟ همه میگن پسر خوبیه.» جا خورد. دستپاچه گفت: «آخر غریبه است دختر جان. نگرانم.» گفتم: «اون که گفته کسی رو نداره پیشتون میمونه، دیگه چرا نگرانی؟» لالهی گوشش قرمز شده بود و لبهایش میلرزیدند گفت: «دست بر قضا از همین میترسم!» با خنده گفتم: «بهتره تسلیم شی عموجان، دختره بدجوری عاشق شده میذاره میره.» لبش را با تنها دندان باقیماندهاش گزید، با حالتی میان خشم و ناله گفت: «چرا نمک به زخمم میپاشی؟ تو که سالهاست دنبال سرنخی لابد یه چیزایی بیشتر از بقیه میدونی.» هاج و واج نگاهش میکردم، صخره نرمنرم داشت خرد میشد، صورتش کوچکتر از همیشه نشان میداد. گفت: «حالا دیگه مهم نیست چقدر فهمیدی، یا من روز واقعه چی گفتم؛ خودم برات میگم خواستی برو به همهی عالم بگو؛ یعنی باید بگم تا…» گیج گفتم: «چی رو باید بگی؟» غضبآلود گفت: «معنی قاص رو، یعنی دیگه نمیخوای بدونی یا شاید هم میدونی؟» با هیجان گفتم: «اون که بله همیشه میخواستم بدونم.» وقتی ماجرا را میگفت سرش را توی شانههایش قایم کرده بود. صورتش را نمیدیدم. با صدای خفه و گنگی گفت: «سالها پیش از خونه قهر کردم، رفتم که هرگز برنگردم، توی یکی از شهرای جنوب کار پیدا کردم، عاشق تنها دختر پیرزنی شدم که فقط یه شرط داشت، اینکه برای همیشه پیشش بمونم. منم از خدا خواسته قبول کردم.» سرش را از توی یقهاش درآورد دهانش خشک شده بود و زبان به کامش میچسبید، اما بیوقفه و تندتند ادامه میداد: «سال بعد خدا دوتا دختر به ما داد، اما زنم کور شد؛ کور کور!» نفسش تنگ شده بود. از ته گلو گفت: «من ماندم و دو تا بچه که شب و روز ونگ میزدند با یه زن کور و پیرزنی که همیشهی خدا نق میزد؛ بیکار، فقیر و گرفتار شدم.» نگاهش را از من دزدید با عجله ادامه داد: «یه روز که رفتم بلیت بگیرم تا مثلا ببرمش تهران پیش دکتر، شیطون رفت توی جلدم، همه چیو رها کردم و برگشتم ده خودمون.» توی سکوتش داد زدم: «تازه شدی پسر خانواده و اول خواستگاری و…» صورتش را با دو دست گرفته بود، نه رقتانگیز بود نه مثل همیشه اسیر چنگال موجودات نامریی. توی نور بیرمق آفتاب دم غروب شانههایش میلرزیدند، نالید: «چه فایده همیشه زیر سایهی ترس از عقوبت جون میکندم. میدونستم خدا هرطور شده انتقام زنه رو میگیره. همیشه توی خوابم میاومد با شماتت و ناله و وعدهی عذاب الهی، میگفت: خدا جای حق نشسته آخرش تقاصم رو میگیره؛ من هم همیشه منتظر بودم. اون روز هم روز موعود بود، داد زدم که بگم خدا خوب تقاصش رو گرفتی این تقاصه؛ تقاصِ اون زن بدبخت. نمیدونم تو که میگی فقط قاصش رو گفتم.» گفتم: «حالا چه فرقی میکنه چقدش رو گفتی؟» انگشتان دراز و لاغرش کندهکاریهای خطوط قبر و بعد ترکهای حاشیهی سنگها را دنبال علف هرزها میکاوید، گفت: «فرق میکنه باید بدونه حقش رو گرفته، مطئنم حقم بوده، باید اقرار میکردم تقاص پس دادم اونهم چه تقاصی! شاید بیحساب بشیم شاید بار گناهم سبک بشه شاید…» خواستم بگویم: «همه میدونن اون یه اتفاق بوده که برا هرکسی ممکنه بیفته، حاصل بیتجربگی و…» اما نگفتم یعنی مطمئن هم نبودم. گفتم: «حالا میترسی این آقا معلم از خونه قهر کرده باشه؟» دست از روی اسم پسر بزرگش برداشت علف هرزهای مشت چپش را دور ریخت و پنجههایش را در هم حلقه کرد و تنید دور زانوانش. گفت: «تا اومدم به خانوادهام بگم منو اسیر یه عروسی اجباری کردن، سالها بعد فهمیدم صفورا همون سال مرده، پیرزنه هم بچهها را ور داشته و اومده بود دنبالم. به دهات نزدیکمون هم رسیده بود اما توی برف و بوران بچهها تلف میشن، پیرزن نامراد هم بچهها را خاک میکنه و برمیگرده جنوب.» گفتم: «صفورا !؟» گفت: «آخخخ! نمیدونی چه زن نازنینی بود، حیف!» به هقهق افتاد و مثل کلاف بزرگی از نخ توی پلوور قهوهایش مچاله شد.
تیر ۸۳
۱: نماندنی، کودک یا موجودی که بنا بر اعتقادات بومی لرها به حکم قضا و قدر و نیروهای غیبی ماندنی نیست و موجودیتش بر فناست. ۲: مهرهای آبی برای دفع چشمزخم.
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
«میمِ تاکآباد» داستان کشف است. رازهای سربهمهری که دست خواننده را بسته نگه میدارد از همان پشت جلد، از میمِ تاکآباد؛ که این اسم را چطور صدا بزنم؟ و نویسنده ...
یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی
«من سالهاست که فقط دفترچه خاطرات مینویسم... شاعر بودن به این سادگیها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...
«این جنگیست میان دو روایت»
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه ...
نویسنده: اطلس بیاتمنش
نویسنده: آزاده اشرفی
نویسنده: آرش مونگاری
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی