داستان کوتاه
نویسنده: نسیم فلاح
تاریخ انتشار: ۷ شهریور, ۱۴۰۲
به بابا گفتم: «صدف شبها گریه میکنه نمیذاره من بخوابم.» بابا بوسیدم و گفت: «اشتباه شنیدی دخترم صدف نبود..» میدانم خسته است و هنوز غصهی مردن صدف را میخورد. نمیخواهم اذیتش کنم. میگویم: «باشه.» عروسک موطلایی را از زیر تخت بیرون میآورم. از آن روز که صدف افتاد، همینجا پنهانش کردم. یعنی از اول همینجا بود فقط برای اینکه دل صدف را بسوزانم گفته بودم انداختم توی چاه. نه اینکه دوستش نداشته باشم، صدف را میگویم، نه. فقط میخواستم جبران کندن اطلسیها را بکنم. بعدش هم رفتم نشستم توی راهپله. روی پلهی پنجم که وقتی آفتاب از پنجره میتابید، رگهی نوری از لای پرده میافتاد روی نردههای چوبی. نور روی نرده شکل پرندهای میشد که بالهایش را گشوده است. این پرنده را من ندیده بودم، صدف دیده بود. گفته بود: «ماهی ببین شبیه پرنده شده.» و من دیده بودم که درست میگوید و گفتم: «آره بیا شکارش کنیم.» دست دراز کرده بودم بگیرمش، پرنده پریده بود. این بازی نور و سایه را دوست داشت. با دستهای سفید کوچکش سایهی خرگوشی میساخت و من روباه میشدم که بگیرمش و آخر هم به دندان میکشیدمش. میگفتم: «به من نگو ماهی.» میگفت: «خب چی بگم؟» و دستش را بیخیال میکشید توی موهای فِرش که همیشهی خدا روی صورتش ریخته بود. میگفتم: «بگو ماهرخ.» شانهی کوچکش را بالا میانداخت و میگفت: «نه ماهرخ سخته ماهی خوبه.» «باشه پس منم پریا رو میندازم تو چاه.»
پریا را دوست داشت. همین عروسک موطلایی زیر تخت را میگویم. بابا برایش خریده بود. هر روز موهایش را شانه میزد و لباسش را مرتب میکرد. مینشاند کنارش و برایش مامان میشد. مثل آن موقعهای مامان که اینجور نشده بود. آخر از اولش که اینجوری نبود. آن موقعها، وقتی هنوز صدف بود، مامان هم حالش اینقدر بد نشده بود که بابا در اتاق را رویش قفل کند. صدف گریه میکرد و میگفت: «نه نه نکن. ماهی نکن. پریا رو ننداز تو چاه. نمیگم دیگه، نمیگم ماهی.»
و من با غیظ موهایش را میکشیدم. میخواستم بروم کلاس دوم. کیفی خریده بودم که رویش گل اطلسی آبی نقاشی شده بود. هرروز میگذاشتم روی دوشم و میرفتم جلوی آینه مانتو و شلوارم را میپوشیدم و مقنعه سر میکردم. تا وقتی این آیین دیده شدن هرروزه و برانداز کردن جلوی آینه تمام شود، مینشست گوشهی اتاق و تماشایم میکرد.
میگفت: «ماهی جون، منم میشه باهات بیام؟» میگفتم: «نه تو هنوز بچهای.»
و سرم را برمیگرداندم تا دوباره ازم نپرسد: «چرا مرا نمیبری؟» باران گرفته است. صدای شرشر باران از ناودانها را دوست دارم. شعلههای نارنجی بخاری میرقصند. بوی لبوی پخته توی خانهمان میپیچد. لبو دوست ندارم. اما انگار مامان دلش میخواست. وگرنه بابا هم مثل من لبو نمیخورد. شاید هم به یاد آن روزها که همه بودیم افتاده باشد. دور میز آشپزخانه مینشستیم و من و صدف بخار لبوها را فوت میکردیم تا ابر بازی کنیم.
مامان میگفت: «بخورید دیگه.»
میگفتم: «نمیخوام دوست ندارم.» میگفت: «باید بخوری. دوست ندارم نداریم.» میخوردم اما از گلویم پایین که میرفت توی دلم انگار یک تکه سنگ انداختی، سفت میشد و بعد دلم درد میگرفت. اما مامان میگفت: «ادا و اطوار در نیار.» و تکهای لبو میگذاشت توی دهنش. دور لبهاش قرمز میشد. انگار کاسه خون سر کشیده دهانش سرخ بود. بعد باز حالم به هم میخورد و عق میزدم. مامان داد میکشید. بعد باران دیگر شر شر نمیبارید. آسمان صدایش میگرفت و ابرها همانجور سیاه و پکر مینشستند و زمین را نگاه میکردند. آفتاب میزد ژاکتهایمان را میپوشیدیم و میدویدیم توی حیاط. بابا دور تا دورش را درختچههای کوچک کاج کاشته بود، کاجهای کوچک تپلی مثل قارچهای سبز بزرگ. گوشه سمت راست حیاط کنج دیوار رو به دریا گل اطلسی آبی کاشته بود. مینشستم کنارشان، گلهای کوچک را میکندم و توی دامنم میریختم.
صدف آرام میآمد کنارم و میگفت: «ماهی به منم بده.» دلم نمیخواست. اطلسیها مال من بودند. بابا گفته بود مال من هستند. اما به ناچار باید با او تقسیمشان میکردم. وگرنه باز گریه میکرد و مامان دعوایم میکرد که چرا برای دو تا دانه گل بیارزش جنجال راه انداختهای و باز میگفت: «مگه نمیدونی حالم بده؟ صدای گریهاش میره روی مغزم و سرم درد میگیره.» بابا عصرها که میآمد، کیسههای پلاستیکی خوراکی را میداد دستمان و میگفت: «اگه گفتید چی خریدم؟» و ما ذوقزده کاغذهای رنگی خوراکی را باز میکردیم و به غرولندهای مامان بابت خرید هلههوله بیتوجه بودیم. زیرچشمی میدیدم که بابا گوشه گردن مامان را میبوسد. همانجا نزدیک گوشش که خال داشت. من هم از آن خالها میخواستم تا بابا بیاید و ببوسد بگوید: «عزیزم خوبی؟» من هم مثل مامان بگویم: «بهترم فقط خستهام.» بابا میگفت نباید مامان را هی صدا بزنیم یا کارش داشته باشیم، چون مامان خسته میشد و باز حالش بد میشد و میرفت توی رختخواب و سرش را میبست و توی تاریکی میخوابید. یک چیزی توی سرش اذیتش میکرد. قرصها روی میز کنار تختش ولو بودند و میدانستم بابا به خاطرش غصه میخورد. آرام میرفت در را باز میکرد. دستش را میگذاشت روی پیشانی مامان و میبوسیدش. از پشت در به صدای پچپچشان گوش میدادم. وقتی از اتاق بیرون میآمد چشمهایش غم داشت. و گوشههای لبش پایین بود. خودم را میانداختم در آغوشش و میبوسیدمش. میخندید اما چشمهایش را میدیدم و میدانستم تویشان شادی نیست. برایمان آرام آرام قصه میگفت و هربار اگر بلند حرف میزدیم میگفت: «هیس مامان اذیت میشه.» چقدر دلم میخواست بروم به مامان بگویم که اذیت نشو و بگذار من و بابا مثل قبل بلندبلند حرف بزنیم و بابا قلقکم بدهد و بعد آنقدر بخندم که اشکهایم دربیاید. روی پلهی پنجم مینشینم پاهایم را میگذارم روی پلهی چهارم و تکیه میدهم به لبه نازک پله. سرم را بین زانوهایم میگذارم. فرچه لاک را میکشم روی ناخن پاهایم و لاک صورتی پخش میشود رویش. آهسته زیر لب ترانهی قدیمی را که بابا گوش میداد، زمزمه میکنم. حفظش هستم. حتی میدانم کجای نسخهی اصلی خط افتاده و مرا ببوسهایش کمی خشدار میشود. وسط تو را خدا نگهدار در گوشم میگوید: «ماهی برای منم بزن.» پاهایش را جلو میآورد. خیس اند. میگویم: «نمیشه پاهات خیسه.» میگوید: «لطفا…» و جوری لطفا را میکشد که دلم میسوزد. برایش لاک میزنم. میرود و جای پاهایش دو تا لکهی خیس روی پله باقی میماند همراه بوی اطلسیهای آبی که توی مشتش نگه داشته. از همانروز که صدای افتادنش توی چاه آمد هر وقت که دیدمش خیس بود. شبها که میخواهم بخوابم، میآید کنار تختش میایستد و گریه میکند. دلم نمیخواهد صدایش را بشنوم سرم را میکنم زیر پتو و بخار نفسم با عرق درهم میشود. گوشهایم را محکم میگیرم و میخوانم: «مرا ببوس…» و صبح که بیدار میشوم نیست. میخواهم به مامان بگویم اما حالش بدتر شده و بابا هم اجازه نمیدهد باهاش حرف بزنم. از خواب که بیدار شدم تمام حیاط سفید بود. مثل ملحفههای روی تخت مامان. از پنجره بیرون را نگاه کردم بابا برفها را پارو میکند. با پاروی پلاستیکی زردی برفها را کنار میزند و راهی از در ساختمان تا حیاط باز میکند. برفهای جمعشده کنار دیوار تپهی کوچکی شده است. صدف آنجاست. نشسته روی برفها و موهای سیاهش و تمام تنش را لباسی از پرهای سفید برفی پوشانده است. میخواستم بابا را صدا بزنم و صدف را نشانش بدهم اما حواسش به من نیست. چشمهای سیاه صدف مرا میبیند و لبخند میزند. پرده را میکشم و میروم زیر پتو. صدای مامان را از اتاقش میشنوم که صدایم میزند: «ماهرخ ماهرخ.» میروم پشت در اتاقش و میگویم بله. صدای آرام مهربانش از آن طرف در میگوید: «درو باز کن دخترم.» «در قفله مامان.» «میدونم. برو کلید بیار بازش کن.» نمیدانم کلید کجاست. اما مامان جایش را میداند و نشانی میدهد که: «برو پشت عروسک چینی روی شومینه یه جعبه است. کلید اتاقها اونجاست.» کلید را آوردم. آفرین آن طرف در یعنی خوشحال شده و من هم ذوق میکنم که کار خوبی میکنم. در را باز میکنم.
هنوز دستگیره را نچرخاندهام که خودش در را باز میکند و دستم را میگیرد و میکشد. اول چشمم به موهایش میافتد. مثل قبل نبود. از ته کوتاه کرده بود. چشمهایش یک جور عجیبی شده بود. جیغ میزنم. با دستش دهانم را میگیرد. میگوید: «باز جیغ زدی مگه نگفته بودم داد نزن؟» مثل همان روز شده بود. همان روز که من روی پلهی پنجم نشسته بودم و صدف به خاطر گم شدن پریا گریه میکرد و آنقدر جیغ زده بود که مامان از اتاقش بیرون آمده بود
آن موقعها هنوز بابا در را رویش قفل نمیکرد. سرش را بسته بود. صدف هی بلندتر گریه میکرد که پریا افتاده توی چاه و مامان بهش میگفت: «ساکت باش تا بابا بیاد و بره برات یه عروسک دیگه بخره.» اما صدف پریا را میخواست. مامان داد زده بود. اما صدف بیشتر گریه کرد و مامان بغلش کرد و رفت توی حیاط. صدف دست و پاهایش را تکان میداد و همانجور جیغ میکشید و بعد تالاپ. صدای افتادن چیزی درون چاه آمد. مامان ایستاده بود کنار چاه آب و نگاه میکرد. همانجا آنقدر ایستاد تا بابا آمد و بعد بابا زد توی گوشش. اولین بار بود میدیدم بابا مامان را میزند. بابا با مشت میزد توی سر و صورت مامان و مامان نشسته بود کنار چاه و تکان نمیخورد. بعد همه آمدند. آتشنشانی، پلیس و یک ماشین سفید. مردی صدف را با آن لباس آبی اطلسی بر روی دست برد و گذاشت توی ماشین. از من پرسیدند که صدف چهجوری افتاد. گفتم: «من ندیدم حتما موقع بازی افتاده.» عروسک را دوباره زیر تختم پنهان میکنم. امشب که صدف آمد پریا را بهش میدهم…
نقاشی: Elisa Moriconi
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
«میمِ تاکآباد» داستان کشف است. رازهای سربهمهری که دست خواننده را بسته نگه میدارد از همان پشت جلد، از میمِ تاکآباد؛ که این اسم را چطور صدا بزنم؟ و نویسنده ...
یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی
«من سالهاست که فقط دفترچه خاطرات مینویسم... شاعر بودن به این سادگیها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...
«این جنگیست میان دو روایت»
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه ...
نویسنده: اطلس بیاتمنش
نویسنده: آزاده اشرفی
نویسنده: آرش مونگاری
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی