داستان کوتاه
نویسنده: محسن شایان
تاریخ انتشار: ۳۱ مرداد, ۱۴۰۲
سوزش سُر خوردن سوزنی را زیر پوستم حس میکنم. صدای هراسان زنی میگوید: «تا پنج بشمار.» لب باز نمیکنم. خودش بنا میکند به شمردن. یک، دو، سه… تاریکروشن میشوم. تو نیمهروشنای «سه» یک نفر آن طرف میز- با پوشه و پرونده نشسته روبهروم. با نگاه تفتیشم میکند. جمع میشوم توی خودم. بدون اینکه لب باز کند، کاغذ سفید و خودکاری سُر میدهد سمت من. کاغذ سفید وسوسهام میکند. دستهام را زیر میز توی هم قلاب میکنم. رو میکنم به «تو» که پشت سر بازجو با کلاه و لباس سفید پرستاری توی قابی و انگشت اشارهات را عمود گرفتهای جلوی دماغت. چشم عزیزم، خیالت راحت، لب باز نمیکنم.
***
«چهار» تا شقیقه توی تاریکیام. تاریکی دارد اعشاری بالا میآید. چهار و بیست و پنج، چهار و بیست و شش، چهار و بیست و… دارند به زور فروم میکنند توی یک عمق جعلی و اجباری، توی یک سیاهی نمور، عبوس، سردابی، دمکرده، چسبناک، سیاهچالهوار… «شر و ور نگو، مثل آدم حرف بزن.» زبانم را توی دهنم گاز میگیرم. لام تا کام نباید به اینها حرفی بزنم. صدای زورگو میگوید: «یکی دیگه هم بزن بهش.» صدای زن جواب میدهد: «دوزش همینقدره، من پزشکم، همدست شما نیستم که.» دستی به سینهاش میخورد و زن چند قدم پسپسکی میرود تا افتادن. دلم برای زن میسوزد، پاسوز من شده. نفسم را حبس میکنم، میگویم «پنج» و خودم توی تاریکی فرو میروم. آن سر پنج پیدا نیست.
بیدار میشوم. پلکهام را باز میکنم. میبندم. فرقی نمیکند. چشمهام هنوز بستهست. ناخودآگاه دستم را سمت صورتم میآورم. زنجیری افسار دستم را میکشد. با تکان من میجنبند، انگار منتظر بودهاند تا بیدار شوم. نزدیکتر میشوند. یکی پشتی تختم را بالا میدهد. دستبندم را باز میکند. چند حبّه [قرص حتماً] کف دستم میریزد و دستم را سمت دهنم میبرد. «این کار شما جنایته.» صدای زن آشناست حالا. «ببرش بیرون اینو.» «من اینو گزارش…» صدای تقلّای زن با چفت شدن در محو میشود. دستی دو طرف لپّم را محکم فشار میدهد. فکّم را به زور باز میکند و قرصها را میتپاند توی دهنم. چشمبسته ظاهر و باطنش را میشود دید. کریهمنظر، پلشت، پلید. فندکش تق صدا میدهد. دور سرم میچرخد، سیگار میکشد و دودش را با تکبّر فوت میکند تو صورتم. بوی فاضلاب میدهد دهنش. خیک گندهاش را داده جلو و پوزخند هم زده، شرط میبندم. میایستد. سیگارش را پارک میکند روی سینهام و ملافهای را میچپاند توی دهنم. «اگر حرف میزدی، اگر اقرار میکردی کار به اینجا نمیکشید. حالا مجبوریم روانت رو پاک و تمیز کنیم. اینجوری دیگه حرفات برای خودت هم عواقبی نداره.» و چیزی مثل اسلحه را از دو طرف روی شقیقههام میگذارد. بوی کِز و جزغاله دارد از سینهام بلند میشود. از تو میغُرم و ملافه را گاز میگیرم. رو به همدستش، که یک ریقونهی فرمانبری هم بیشتر نیست حتماً، میگوید: «راهش بنداز.» راهش که میاندازد چیزی توی رگ و پِیام راه میافتد که تا مغز استخوانم را سوزنسوزن میکند. دندانهام روی ملافه جیرجیر میکند. دست و پام چوب میشود. دارم حل میشوم توی فراموشی و تاریکی. سیگارش را برمیدارد پُک محکمی میزند و روی سینهام خاموش میکند. از جای داغ سیگار، ردّ نوری که بر متن تاریکیام نشسته را مثل ردّ یک ستارهی راهنما میگیرم. نباید گم بشوم.
دوباره بیدار میشوم. نمیدانم چند روز گذشته. میترسم فکر کنم به اینکه چقدر گذشته. مثل کسی که میترسد به پشت سر یا زیر پاش نگاه کند. دستبندم را باز میکنند. دوتا دست زیر کَتم را میگیرند و سرپام میکنند. تا ولم میکنند تا زانو نشست میکنم. دوباره میگیرندم. لَشکِش میبرندم تا بیرون. بیرون از کجا نمیدانم. بیرون از داخل. بیرون حتماً جاییست که دیوارهاش دورترند. مینشانندم. از پشت چشمهام را باز میکنند و میروند. آرام آرام پلکهام را باز میکنم تا چشمهام خو کند به نور. به دیوارهای بلند دُور نگاه میکنم، به در دولنگهی بسته، به نیمکتها و آمبولانس، به لباس آبیهایی که توی محوطه میپلکند، به درختها که حالا یادم نیست کدامشان بید بود کدامشان چنار. دست میکشم روی صورتم. بهجای زخم بین ابروهام، به خط گودی زیر چشمم و چندجای قورکردهی روی سرم. پس خودم هستم هنوز. خوب شد توی بچگی چندتا زخم برداشتم وگرنه خودم را گم میکردم حالا. میگویم بچّگی و به بچّگی فکر میکنم. یادم میآید که یک چیزی را یادم رفته، چیش را خاطرم نیست. میخواهم زور بزنم تا یادم بیاید ولی نمیدانم دقیقاً باید با کجام زور بزنم، به کجام فشار بیاورم. یک لحظه میآیی. به خنگیم مهربان میخندی. با انگشت میزنی روی شقیقهام. میگویی: «به اینجا.» میخواهم بپرسم حالا چی را باید… که حضور کسی را دورادور حس میکنم. برفکی میشوی. تصویرت قطع وصل میشود.
یکی ازین لباس آبیها بپر بپر میآید سمتم. «روانشاد جدیدی؟» سر کج میکنم. ریشش سفید و نرم است، مثل پرز خرگوش. «میدونی چرا بپر بپر اومدم؟» افقی سر تکان میدهم. «اینجوری برای چند لحظه هم که شده یه باری از روی دوش زمین برمیدارم.» عمودی سر تکان میدهم. «بادبادکمون گیر کرده توی درخت، میای برامون بیاریش؟»
و با دست به آن سر محوطه اشاره میکند، به مردی که رفته بالای درخت. چندتایی دارند طنابی که به پاش بسته را میکشند. بعضیهاشان هم با جار و جنجال دمپایی پرت میکنند سمتش. رو میکنم به درخت، مرد روی درخت دستهاش را از دو طرف باز کرده و دارد رو به باد بالبال میزند. اعتنا نمیکنم. دارم غوص میکنم توی خودم که پشت گردنم داغ میشود. شاش را گرفته سرتاپام. ابلهانه، خبیثانه، بچهگانه -نمیدانم- میخندد و در میرود.
دوباره نگاهم را برمیگردانم به درون. تا شانه سر میبرم تو خودم.
بیا زیر چادرم خیس نشی // تاریکی // حیاط مدرسه // تاریکی // بنویس، اعتراف از جرمت کم میکنه // تاریکی // خونهتون کجاست؟ اسم بابات چیه؟ // لباساتو در بیار // چند نفر بودین؟ // تاریکی // دندونای شیریتو تو سوراخ دیوار قایم کن یا خاکشون کن تا کلاغ نبردش، وگرنه جاش دندون در نمیادها // تاریکی// حرف بزن! // چشم مادر حواسم هست // تاریکی // مستی چجوریه علی؟ // امینآباد // اولین بارته؟ // نگاه غیظآلود مامور تفتیش // مورچه قرمزا رو اگه بسوزونی اشکال نداره، اینا سپاه شمر هستن // ببرینش انفرادی // بیا ببینیم چشمبسته میتونیم تا سر کوچه بریم // تاریکی// تاریکی//
ترید شدهام توی تاریکی. پی هیچ چیز را نمیتوانم بگیرم. به هرکدام دست میزنم از هم وا میرود. باید به خاطر بیاورمشان ولی نمیدانم اگر به خاطر آوردم به کجا بسپارمشان. باید یک رونوشت درست کنم از هرچی یادم هست. منهای خاطرههای جعلی. منهای چیزهایی که به زور توی سرم فرو کردهاند. منهای صدایشان که عین ترجیعبند یک آهنگ توی سرم تکرار میشود. باید فروتر بروم. قلقش دستم آمده، تا پنج میشمارم و میروم توی همان چیز خودم، اسمش چی بود؟ مغاک، مغاک. آن تو داد میزنم: «آ»، انعکاس میگوید: «آ آ آ آ». داد میزنم «کسی اینجا نیست؟» صدا برنمیگردد. خب پس. حالا باید حرف بزنم. بلند بلند. من حالا تا حرفی را از زبان خودم نشنوم باور نمیکنم.
دستم دارد از لبهی واقعیّت کنده میشود. دارم پرت میشوم توی ظلمتی ابدی، توی بیخاطرگی، غریبی. دارم الکی زور میزنم. باید خودم را ول کنم. از بیخاطرگی تو گوشت و پوست خودم هم غریبم حالا. کاش تو بودی لااقل. کارم شده چشمهام را ببندم، عکست را بگذارم آن بالا، گوشهی تاریکی پشت پلکهام. آخر تو را بیشتر از خودم دیدهام. تو را بیشتر یادم هست. مسخرهست، بعضی وقتها که به تو نگاه میکنم فکر میکنم دارم به خودم نگاه میکنم. نکند «تو» هم مثل یکی از آن حسهایی باشی که از بچّگی توی آدم هست. از آنهایی که از همان اول بودهها. «غریزه، غریزی.» این را مردی میگوید که سر و ریشش سفید و مجعّد است. بدون تعارف کنارم مینشیند. تاحالا ندیده بودمش. یا شاید دیدهام، نمیدانم. دستش را دراز میکند. نیمهخودآگاه دست من هم میرود سمتش. دستم را با لبخندی رسمی تکان میدهد. «نگران نباش. تکامل شخص با از خودبیگانگی شروع میشه. شما خود واقعیت رو به عنوان مبدأ تفکّر در نظر میگیری و خود بالقوّهت رو به عنوان یک چیزی که باید مورد تفکر قرار بگیره و نهایتاً باید به اون دست پیدا کنی. کاری که تو داری انجام میدی.» میپرسم: «تو اسم داری نه؟» میگوید:«من پنج میِ هزار و هشتصد و هشتاد و هشتم، بعد از ظهرِ پنج مِی هزار و هشتصد و هشتاد و هشت.» میپرسم: «تو میدانی اسم من چی هست؟» میگوید: «از بیرون شبیه اَبری.»
بیمقدّمه بلند میشود میرود سمت دیوار. دوسهتا گنجشکِ پای دیوار را کیش میکند. رو به دیوار میایستد. چپ و راستش را میپاید. دستهاش را دور دهنش لوله میکند و درِ گوش دیوار چیزی میگوید. بعد گوشش را جلوی سوراخ میگیرد. شاکی خودش را عقب میکشد و رو به دیوار با اخَم هیس هیس میکند. وقتی دارد از دیوار دور میشود انگشتش را تهدیدکنان رو به دیوار تکان میدهد.
راست میگوید. حالا من اینجا روی نیمکت همیشگیم، بدون دلشوره، عین یک تکه ابر برِ آفتاب نشستهام و درحال استحالهام. مثلاً شکل یک شیشه شیرم حالا. حالا دارم شکل فانوس دریایی میشوم، میبینی؟ بعدش میشوم شکل چتر، یک چتر آفتابی. آفتاب رقیقترم میکند، از هم میپاشم میشوم شبیه چادر نماز. بعد میشوم شبیه تو. وقتی که سر یک چیز مسخره دلخوری ولی قیافهی بیمعنایی به خودت میگیری. باد دارد به همم میریزد. بیهندسه میشوم. خودم را به هم میکشم تا باز شکل تو شوم. حالا تواَم، باز میشوم اَبر. حالا تو، بعد باد، دوباره اَبر. حالا تو، باز آفتاب، دوباره باد، دوباره اَبر. دوباره اَبر. دوباره اَبر.
بهمن ۱۴۰۱
Digital art by Marcin Jastrzębski
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
«میمِ تاکآباد» داستان کشف است. رازهای سربهمهری که دست خواننده را بسته نگه میدارد از همان پشت جلد، از میمِ تاکآباد؛ که این اسم را چطور صدا بزنم؟ و نویسنده ...
یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی
«من سالهاست که فقط دفترچه خاطرات مینویسم... شاعر بودن به این سادگیها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...
«این جنگیست میان دو روایت»
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه ...
نویسنده: اطلس بیاتمنش
نویسنده: آزاده اشرفی
نویسنده: آرش مونگاری
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی