داستان کوتاه
نویسنده: لوئیجی پیراندلو - مترجم: الهام داوید
تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد, ۱۴۰۲
مسافرانی که از رم با قطار تندروی شب آمده بودند باید تا طلوع خورشید در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سالمونا وصل میکرد، توقف میکردند تا سفرشان را با قطار محقر قدیمی و محلی ادامه دهند. هنگام طلوع خورشید، زنی درشتاندام، شبیه بقچهای بیقواره، در هیبتی عزادار قدم به داخل واگن درجهی دو و خفهای نهاد که پنج مسافر شب را در آن گذرانده بودند. پشت سرش، همسر او نفسزنان و غرولندکنان بهدنبالش وارد شد، مردی ریزجثه؛ لاغر و ضعیف، چهرهاش مثل گچ سفید بود و چشمانی ریز و زیرک داشت و بهنظر کمرو و مضطرب میآمد. دستآخر که جایی برای نشستن یافت، مودبانه از مسافرانی که به همسرش کمک کرده و برای او جا باز کرده بودند تا بنشیند، تشکر کرد؛ سپس رو به همسرش کرد و یقهی پالتوی او را رو به پایین برگرداند و از روی ادب و احترام پرسید: «عزیزم خوبی؟» زن بهجای پاسخ دادن، یقهی پالتویش را دوباره تا روی چشمهایش بالا کشید، تا صورتش را پنهان کند. همسر زن با لبخند محزونی زیر لب گفت: «چه دنیای کثیفی!» و حس کرد وظیفه دارد برای همسفرانش شرح دهد که زن بینوا لایق همدردی است چون جنگ قرار است تنها پسرش را از او بگیرد، پسری بیست ساله که هر دوی آنها تمام زندگی خود را فدای او کرده بودند، حتی خانهشان در سالمونا را رها کرده بودند تا همراه او به رم بروند، جایی که او دانشجو بود. آنها با این اطمینان از طرف پسرشان که حداقل تا شش ماه آینده به خط مقدم فرستاده نخواهد شد، به او اجازه دادند تا برای جنگ داوطلب شود و حالا از همه جا بیخبر تلگرامی از پسرشان دریافت کردهاند که او قرار است تا سه روز دیگر به خط مقدم فرستاده شود و از آنها خواسته بود برای بدرقهاش پیش او بروند. زن زیر پالتوی گتوگندهاش به خود میپیچید و آرام و قرار نداشت و هر چند دقیقه یکبار مانند حیوانی خشمگین میغرید، شک نداشت که همهی آن حرفها به اندازهی سرسوزنی، حس همدردی همسفرانش را که احتمالا اغلبشان وضعیت ناگوار او را داشتند، جلب نکرده است. یکی از مسافران که سراپا گوش بود، گفت: «باید خدا را شکر کنید که پسرتان تازه دارد به خط مقدم اعزام میشود. پسر من را که همان روز اول جنگ فرستادند. تابهحال هم دوبار مجروح شده و برگشته و باز هم او را به خط مقدم فرستادهاند.» یکی دیگر از مسافران گفت: «پس من چه بگویم؟ دو پسر و سه برادرزادهام در خط مقدم هستند.» همسر زن جرات به خرج داد: «حرف شما درست است، ولی ما از دار دنیا فقط همین بچه را داریم.» «چه فرقی میکند؟ شاید شما با توجه بیش از حد به خواستههای پسرتان او را لوس کنید، ولی اگر بچههای دیگری داشتید، نمیتوانستید او را بیشتر از بقیهی فرزندانتان دوست داشته باشید. عشق پدر و مادر قرص نان نیست که هر چه تعداد بچهها بیشتر باشد به آنها تکهی کوچکتری برسد. یک پدر تمام عشقش را بدون تبعیض به هر یک از فرزندانش میبخشد، چه یکی باشند یا ده تا، و اگر الان غصهی دو پسرم را میخورم، برای هر یک از آنها غصهی من نصف نمیشود بلکه دو برابر میشود…» همسر زن که شرمنده شده بود آهی کشید و گفت: «درست است… حرف شما درست است… ولی فرض کنید (البته که دعا میکنیم برای پسرهای شما هیچ اتفاقی نیفتد) پدری دو پسر دارد که در خط مقدم هستند و یکی از آنها را از دست بدهد، یک پسر برایش باقی مانده که دلش به او خوش باشد… اما اگر…» آن مرد دیگر از کوره در رفت: «بله، پسری مانده تا به او دل خوش کند ولی در عین حال به خاطر آن پسر باید زنده بماند، اما اگر فقط یک پسر داشت که آن هم در جبهه کشته شده بود، پدر هم میتوانست سرش را بگذارد و بمیرد و به رنج مرگ فرزندش پایان دهد. کدامیک بدتر است؟ درک نمیکنی که شرایط من چقدر بدتر از شماست؟» مسافر دیگر، مردی چاق با صورتی سرخ و چشمهای خاکستری کدر و خونگرفته، میان حرفش پرید: «چرنده.» او هنهن میکرد. چشمهای از حدقه بیرونزدهاش خشونت درونی برآمده از نیرویی سرکش را بیرون میریخت که بدن نحیفش نمیتوانست آن را تاب بیاورد. او که سعی میکرد جای خالی دو دندان جلوییاش را با دستانش پنهان کند تکرار کرد: «چرنده ، چرنده. مگر ما بچهدار میشویم که از آنها نفعی ببریم؟» مسافران دیگر با درد و اندوه به او خیره شدند. مسافری که پسرش از روز اول جنگ در خط مقدم بود آهی کشید و گفت: «حق با شماست. بچههایمان مال ما نیستند، مال وطن هستند.» مسافر چاق حاضرجواب گفت: «چه مهملاتی! یعنی وقتی داریم بچه درست میکنیم به یاد وطن هستیم؟ پسرهایمان به دنیا میآیند… خب چون باید به دنیا بیایند و وقتی هم که آمدند میشوند همهی زندگیمان. واقعیت همین است. ما مال آنها هستیم، ولی آنها اصلا مال ما نیستند و وقتی بیست ساله میشوند درست حال و هوای ما را در آن سن دارند. ما هم پدر و مادر داشتیم، اما خب خیلی چیزهای دیگر هم دور و برمان بود… دخترها، سیگار، خیالپردازی، رابطههای تجربهنشده… و البته وطن هم بود – یعنی وقتی بیست ساله بودیم – اگر لازم بود حاضر بودیم جانمان را هم برای وطنمان بدهیم حتی اگر پدر و مادرانمان مانع ما میشدند. حالا در سن و سال ما درست است که عشق به وطن هنوز هم خیلی ارزش دارد اما عشق به بچههایمان از آن قویتر است. مگر بین ما کسی هست که اگر بتواند، نخواهد جای پسرش را در خط مقدم بگیرد؟» همه ساکت بودند و به نشانهی تصدیق سری تکان دادند. مرد چاق ادامه داد: «پس چرا باید به احساسات بچههایمان در بیست سالگی بیاعتنا باشیم؟ مگر نه اینکه در این سن عشق به میهن از عشق به پدر و مادر قویتر است؟ (البته منظورم پسرهای بامرام است) با همهی اینها طبیعی نیست آنها ما را پیرمردهایی بدانند که زمانی جوان بودیم و حالا از کار افتادهایم و باید درخانه بمانیم؟ اگر وجود وطن را، نیازی طبیعی بدانیم مانند نانی که باید بخوریم تا از گرسنگی نمیریم، پس کسانی باید بروند و ازش دفاع کنند و حالا که پسرهایمان بیست سالهشان شده، میروند به جنگ و به اشک و آه ما هم احتیاجی ندارند چون اگر بمیرند، مرگشان با شادی و اشتیاق است (البته که منظورم پسرهای بامرام است). حالا اگر کسی جوان و شاداب بمیرد بدون مواجهه با روی زشت زندگی، ملالت و یکنواختیاش، حقیر و ناچیز بودنش، تلخی یاسآورش… بهتر از این دیگر برای بچههایمان چه میخواهیم؟ برای مرگشان نباید گریه کرد؛ باید خندید، همانطور که من میخندم… یا دستکم باید خدا را شکر کرد – همانطور که من شاکرم – چون پسر من قبل از اینکه بمیرد در پیامی که برایم فرستاده بود گفته بود با رضایت میمیرد چون پایان زندگیاش همانطور است که همیشه آرزویش را داشته. برای همین، میبینید که حتی لباس عزا هم نپوشیدهام…» او کت حنایی رنگ روشنش را به مسافران نشان داد تا حرفش را ثابت کند؛ لب کبودش که جای دو دندان افتادهاش را میپوشاند میلرزید، چشمانش اشکآلود بود و مردمک چشمانش بیحرکت، و چیزی نگذشت که حرفش را با خندهی ریزی که شبیه هقهق بود به پایان رساند. سایر مسافران تصدیق کردند: «کاملا درسته… کاملا درسته…» زن در گوشهای، زیر پالتویش مانند بقچهای نشسته و گوش داده بود – در طول سه ماه گذشته – سعی کرده بود از بین سخنان همسر و دوستانش چیزی بیابد تا تسلیبخش او در اندوه عمیقش باشد، چیزی که شاید به او نشان دهد چطور یک مادر خودش را راضی میکند پسرش را نهتنها به جایی بفرستد که خطر هر لحظه در کمینش است بلکه به سمت مرگ بفرستد. اما هنوز از میان این همه حرف گفتهشده کلامی تسلیبخش نیافته بود… و چون میدید – همانطور که حدس میزد – کسی نیست تا حس و حال او را درک کند اندوهش بیشتر میشد. و حالا حرفهای این مسافر او را حیران و تقریبا گیج کرده بود. او بهیکباره دریافت، دیگران نیستند که در اشتباهاند و او را درک نمیکنند بلکه خود اوست که نمیتواند مثل پدر و مادرانی بشود که بدون ریختن قطرهای اشک نه تنها خود را راضی به رفتن پسرانشان کردهاند بلکه حتی برای مرگ آنها نیز آمادهاند. او سرش را بلند کرد و از گوشهای که نشسته بود خود را جلو کشید و سعی کرد با دل و جان به جزئیاتی گوش کند که مرد چاق داشت با آب و تاب برای همسفرانش تعریف میکرد و شرح میداد که پسرش مانند یک قهرمان با خوشحالی و با رضایت جانش را برای شاه و وطنش فدا کرد. بهنظرش رسید که انگار از سر اتفاق پا به دنیایی گذاشته که هیچگاه باورش نمیشد روزی آن را ببیند، دنیایی بسیار ناشناخته؛ و برایش تازگی داشت از اینکه میدید همه دارند به چنین پدر شجاعی که اینطور خویشتندارانه در مورد مرگ پسرش صحبت میکند تبریک میگویند. سپس ناگهان، انگار که اصلا چیزی نشنیده و یکدفعه از خواب پریده است، رو به مرد پیر کرد و پرسید: «یعنی واقعا پسرت مرده…؟» همه به او خیره شدند. مرد پیر هم رو برگرداند تا زن را ببیند، چشمان درشت از حدقه بیرون زدهی پر از اشکش که به رنگ خاکستری روشن بود روی صورت زن بیحرکت ماند. برای چند لحظه سعی کرد پاسخی بدهد، ولی کلمات در دهانش ماسیدند. همانطور خیره به زن نگاه میکرد، انگار تنها در آن لحظه – پس از آن سوال احمقانه و نابهجا – بود که سرانجام به خودش آمد و دریافت پسرش واقعا مرده است – برای همیشه رفته است – برای همیشه. چهرهاش درهم فرورفت و به شکلی هولناکی مچاله شد سپس دستپاچه دستمالی از جیبش بیرون کشید و در میان بهت و حیرت همه، ناگهان هقهقی بیامان، جانسوز و دردناک سرداد.
منبع
توضیح دربارهی نویسنده:
Luigi Pirandello
لوئیجی پیراندلو (۱۸۶۷-۱۹۳۶)، نمایشنامهنویس و داستان نویس مطرح ایتالیایی که موفق به دریافت جایزهی نوبل ادبی نیز بود. داستانهای کوتاه او شهرت جهانی دارند. در ایران چند مجموعه از او در ابتدا توسط بهمن محصص ترجمه شده بود و بعدتر بهمن فرزانه و دیگران نیز آثاری از او به فارسی ترجمه کردند
نقاشی از: کته کلویتس
«این جنگیست میان دو روایت»
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه ...
ناداستان
وسطهای فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی میرفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاههای استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم بهطرف دفتر ...
بچه که بودم مدام میترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشمها و آدمهای غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه میشد یکجا. دره و رودخانهاش که دیگر ...
به بابا گفتم: «صدف شبها گریه میکنه نمیذاره من بخوابم.» بابا بوسیدم و گفت: «اشتباه شنیدی دخترم صدف نبود..» میدانم خسته است و هنوز غصهی مردن صدف را میخورد. نمیخواهم اذیتش کنم. ...
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی
نویسنده: فاطمه دریکوند
نویسنده: نسیم فلاح
نویسنده: محسن شایان