داستان کوتاه
نویسنده: سعید قلیزاده
تاریخ انتشار: ۲۷ تیر, ۱۴۰۲
ضربهی آرامی به درِ باز اتاق آقای امینی زدم. آقای امینی کارمند جوانی با کت و شلوار سرمهای بود که پشت میز بزرگی نشسته و گوش خودش را به رادیوی کوچکی چسبانده بود. با دیدن من رادیو را در کشوی میز گذاشت و گفت: «بفرمایید، امرتون؟» لبخند گشادی را روی صورت آفتاب سوختهام نشاندم و به داخل اتاق رفتم. پروندهای که در دست داشتم را روی میز گذاشتم. آقای امینی ابتدا نگاهی به پروندهی کهنهای که از بس دستبهدست شده، گوشههایش تا خورده و رنگش پریده بود، انداخت. سپس با احتیاط آن را برداشت و شروع کرد به ورقزدن. در همین حال پرسید: «خب کربلایی بگو ببینم مشکل چیه؟» از همان لحظه که سوار مینیبوس شده بودم خودم را برای پاسخ دادن به این سوال آماده میکردم. بههمین خاطر بدون اتلاف وقت مانند طفلی که پیش معلم درس پس میدهد شروع کردم به گفتن: «والا من از اهالی روستای (س) هستم. همونی که ده دوازده سال پیش یه عده از ادارهی شما اومدن اونجا و بهمون گفتن که میخوایم واستون مریضخونه بسازیم، منتها زمین از شما بقیهش با ما. ما هم که از خدامون بود؛ زمینهامون رو به پول سیاه دادیم دست دولت تا فردا پس فردا اگه کسی ناخوش بشه جای اینکه سوار خر و تراکتور کنن و ببرنش چهار ولایت اونورتر همینجا دوا درمونش کنن. چند هفته بعد یه مشت کارگر و یه مهندس اومدن و شروع کردن به کندن پِی. یه پلاکارد بزرگ هم آورده بودن که روش نوشته بود: «محل احداث بیمارستان». حتی از تلویزیون هم اومدن. قشنگ یادمه که مهندسه به دوربین میگفت که ششماهه بیمارستان رو تحویل میدیم. اما شش روز نشد که همشون جمع کردن رفتن. حتی تابلوشونو هم با خودشون بردن. ما هم از همهجا بیخبر نشستیم و دست رو دست گذاشتیم که امروز و فردا دوباره برمیگردن. سرتو درد نیارم. خلاصه، چند ماه بعد یه خاور کارگر با بولدوزر و کامیون اومدن روستا. ده شده بود صحرای محشر. اونقدر حمال و کارگر بود که اصلا جا واسه سوزنانداختن پیدا نمیشد. یه هفته نشد که ستونها رو سرپا کردن. اهالی هم که فکر میکردن دارن بیمارستان میسازن، خدمتی نبود که به کارگر و عملهها نکنن. یه روز یکی از این کارگرا دلش به حال ما سوخت. کدخدا رو کشید یه گوشه و بهش گفت که این زمین رو دولت فروخته به حاجآقا زاهدی. آره درست شنفتی، همون حاجآقا زاهدی که تو دولت کارهاییه. اونم داره اینجا واسه پسرش عمارت ییلاقی میسازه. ما اولش حالیمون نشد. یعنی حالیمون شد ولی باورمون نشد. منتها وقتی دیدیم جای تخت و سرم دارن واسه استخر گودال میکنن تازه فهمیدیم چه کلاه گشادی سرمون رفته. اولش اهالی ریختن بیرون و داد و هوار راه انداختن. چندتاشون هم زدن با سنگ شیشههای ساختمون رو آوردن پایین. به ساعت نکشید که روستا شد پر مامور و آژان. چند نفر که زیر باتون شلوپل شدن جمع کردیم رفتیم خونههامون. ما که سرمون بیکلاه مونده بود، عقلامون رو ریختیم روهم که چه کنیم و چه نکنیم که قرار شد یه طومار بنویسیم و زیرش رو امضاء کنیم که اگه ما زمینی هم دادیم واسه مریضخونه و بهداری بوده نه ویلا و کاخ. بعدشم نامه رو دادیم دست کدخدا و قرار شد که بیفته دنبال کارا. بعدِ چند روز اومد مژدهگونی داد که دولت قبول کرده متری صد تومن به هرکس غرامت بده. ولی بعدش پیرمرد هرچه به شهر اومد و رفت خبری نشد. هروقت سراغی ازش میگرفتیم میگفت یه امضاء مونده فقط یه امضاء. آخرشم چند ماه قبل جلوی همین ادارهی شما، قلبش وایستاد و مرد. دیگه توی ده سر همهمون گرم شد به کفن و دفن. بقیه از پول و زمینشون گذشتن. اما من نتونستم. واسه همین بعد چهلم رفتم در خونهی کدخدا و از پسرش خواستم که پروندهی منو بده تا خودم پیگیرش بشم. اونم پرونده رو داد دستم و گفت که بیام پیش شما.» حرفهایم که تمام شد نفس عمیقی کشیدم. آقای امینی که از ورقزدن پرونده فارغ شده بود آن را بست و با تعجب به نوشتهی روی آن نگاه کرد. سپس پرسید: «طویلهی مشقاسم؟» با خنده گفتم: «بله. این رو پسر کدخدا نوشته تا پروندهی مردم قاطی نشه. مشقاسم که منم. طویله هم واسه اینخاطر که اونجایی که قبلا خونهی من بود الان کردنش طویله. اگه نگاه کنید تو نقشهی عمارت هم مشخصه.» آقای امینی گفت: «مشدی، اتفاقا خوب کاری کردی. ما اینجاییم که خدایی نکرده حقی از کسی ضایع نشه. دیگه گذشت زمان طاغوت و ارباب رعیت. پروندهتم دیدم. کامل کامله. فقط یه امضای آقای پاکدست مونده. ببرش طبقهی پایین، اتاق ته راهرو. بده آقای پاکدست امضاء کنه بعدش بیار پیش خودم حوالشو بنویسم برو از بانک پولتو بگیر.» باورم نمیشد. بیچاره کدخدا راست میگفت. فقط یک امضاء مانده بود. از خوشحالی میخواستم بال دربیاورم. خیز برداشتم تا دست آقای امینی را ببوسم ولی نگذاشت. با کلی تشکر و دعا درحالیکه مدام خم و راست میشدم از اتاق بیرون رفتم. در اتاق آقای پاکدست غیر خودش دو کارمند دیگر هم نشسته بودند. آقای پاکدست مرد میانسالی بود با کت و شلوار قهوهای که در تنش زار میزد. پرونده را جلویش گذاشتم و گفتم که آقای امینی من را به اینجا فرستاده. آقای پاکدست بهدقت پرونده را ورق زد. انگار که میان صفحاتش دنبال چیزی میگردد. بعد پرونده را روی میز انداخت و با تشر گفت: «اخوی من اینو امضاء کنم تو هم قراره دستاتو همینجوری بذاری رو تخمات؟» اول منظورش را نفهمیدم. بعد از آنکه حرفش را دوباره تکرار کرد بازهم چیزی حالیم نشد. تهش هم گفت که پروندهات ناقصه. با عجز و لابه گفتم: «ولی آقای امینی فرمود کامله.» با صدای بلندی جواب داد: «اگه کامله خودش امضاء کنه.» لاجرم پرونده را برداشتم و گیج و مبهوت به طرف اتاق آقای امینی راه افتادم. وقتی رسیدم در بسته بود. از اتاق بغل سراغش را گرفتم. گفتند که برای بازدید رفته و تا نیم ساعت دیگر برمیگردد. سه ساعتی جلوی در منتظر ماندم اما خبری نشد. آبدارچی اداره که از آنجا میگذشت با دیدن من جلو آمد و گفت: «خیر باشه همشهری، چیه سه ساعته کز کردی اینجا؟» خلاصهای از آنچه به سرم آمده بود برایش تعریف کردم. قهقههای زد و گفت: «یعنی تو واقعا نفهمیدی منظورش چیه؟» «نه والا. درسته از دهات اومدیم اما حالیمون میشه که دستمون رو کجا بذاریم و کجا نذاریم.» «بابا اون آجیل میخواست.» «آجیل؟ مگه چارشنبهسوریه؟ یا عروسی ننهم؟» «اخوی تو چقدر هالویی، منظورم زیرمیزیه، رشوه.» «رشوه؟ مگه کار خلاف میکنم که باج بدم؟» «خلاف و صواب نداره روالش همینه.» «بیخود. من همینجا منتظر میمونم تا آقای امینی بیاد و تکلیف رو مشخص کنه.» آبدارچی که دید حرفهایش اثری ندارد گفت: «هرطور راحتی.» بعد هم راهش را کشید و رفت. یک ساعت بعد خبر دادند که وقت اداری تمام شده و میخواهند در را ببندند. بعد هم به من گفتند که لابد کار آقای امینی طول کشیده و نتوانسته به اداره برگردد، فردا دوباره بیایم. اولش اصرار کردم که چند دقیقهای هم منتظر بمانم تا شاید سروکلهاش پیدا شود. اما گفتند اداره ساعت کاری دارد و خانهی خالهات نیست. لاجرم از اداره بیرون آمدم. ابتدا میخواستم به دهات برگردم اما دیدم آمدن و رفتن، پول دور ریختن است. مخصوصا که قرار است فردا کارم حل بشود. بههمین خاطر تصمیم گرفتم به خانهی یکی از اقوام بروم که چند سال پیش به شهر آمده بود. هم صلهرحم است هم بهانهای میشود و شب آنجا میمانم. وقتی به آنجا رسیدم با دیدن من خشکشان زد. ولی بعد که فهمیدند کار از کار گذشته راهم دادند و پلویی پختند. قضیه را بعد شام با خویشمان در میان گذاشتم. او هم که دیگر چارهای نداشت گفت که تا هروقت لازم است میتوانم در خانهاش بمانم. فردا صبح زود به خاطر آنکه صبحانه هم سربارشان نشوم فوری شال و کلاه کردم و پیاده راهی اداره شدم. در باز اتاق آقای امینی را که دیدم گل از گلم شکفت. داخل شدم و آنچه دیروز آقای پاکدست به من گفته بود را گفتم. او هم تلفن را برداشت و با غیظ دستور داد که آقای پاکدست فوری به اتاقش بیاید. با خودم فکر کردم که بیچاره را قرار است اخراج کنند و حتی دودل بودم که اگر به دست و پایم بیفتد رضایت بدهم یا نه. آقای پاکدست وقتی به اتاق رسید، آقای امینی گفت: «جناب پروندهی این آقا چه مشکلی داره؟» آقای پاکدست با خونسردی جواب داد: «قربان ناقصه. نقشهی نظام مهندسی توش نیست.» آقای امینی پرونده را از دستم گرفت و ورق زد. بعد گفت: «راست میگی. من دیروز دقت نکردم.» آقای پاکدست با لبخند گفت: «عرض نکردم قربان.» به میان پریدم و گفتم: «مگه همین تو نبودی که دیروز از من باجسیبیل میخواستی.» آقای پاکدست به تندی گفت: «خجالت بکش پیرمرد. من کِی همچین حرفی زدم.» فوری گفتم: «اون کناریهاتم شاهدن.» آقای امینی برای اینکه غائله را بخواباند گفت: «صبر کنین الان معلوم میشه.» تلفن را برداشت و خواست که آقای راستگو به اتاقش بیاید. آقای راستگو را نمیشناختم. بعد از آنکه آمد فهمیدم یکی از آن کارمندهایی است که کنار پاکدست مینشیند. آقای امینی با دیدنش گفت: «اخوی این پیرمرد رو میشناسی؟» آقای راستگو نگاهی به من کرد گفت: «بله دیروز اومده بودن پیش آقای پاکدست. انگار پروندهشون ناقص بود.» آقای امینی مانند ماموری که بازجویی میکند پرسید: «یادتون هست آقای پاکدست به ایشون چی گفتن؟» آقای راستگو جواب داد: «بله دقیقا. بعد کلی احترام بهشون توضیح دادن که پروندهشون ناقصه و باید چیکار کنن.» با خشم گفتم: «توف تو گور پدر دروغگو.» آقای راستگو و پاکدست به سمت من حملهور شدند. اما خوشبختانه آقای امینی جلویشان را گرفت و راهی اتاقشان کرد. آقای امینی بعد از آنکه حال زار من را دید کنارم آمد و با مهربانی گفت: «غصه نداره مشقاسم. برو طبقهی همکف پیش خانم کوشا. ازش بخواه که نقشهی نظام مهندسی تورو از لای پروندهها پیدا کنه. بعدش کارت تمومه.» خودم را جمعوجور کردم. حالا چه فرقی میکرد. یک امضاء یا دوتا. به سرعت سراغ خانم کوشا رفتم. زنی بود چاق و عینکی. وقتی رسیدم داشت با تلفن حرف میزد: «آره خواهر، چشسفید دیروز سر سفره خورشت رو از جلوم برداشت. منم به شوهرم گفتم اگه زنیکهی لکاته رو جمع نکنه جور دیگه جوابش رو میدم.» چندباری سرفه کردم. اما محل نگذاشت. بالاخره بعد سه ربع خدا به دادم رسید و تلفن قطع شد. فوری قضیه را شرح دادم. آه بلندی کشید و گفت: «پیرمرد مگه نمیبینی چقدر کار ریخته رو سرم. برو پسفردا بیا.» گفتم: «خواهر کجا برم من تو این شهر غریبم.» حرفم تمام نشده بود که دوباره تلفن زنگ خورد و شروع کرد به وراجیکردن. دیدم ایستادن بیفایده است. دوباره به سمت اتاق آقای امینی رفتم تا بگویم خودش کاری بکند. اما بازهم در بسته بود. همان حرف دیروز را گفتند. خون جلوی چشمانم را گرفت. سراغ اتاق رئیس را گرفتم تا بروم و مستقیما به خودش شکایت کنم. گفتند طبقهی بالا. وقتی به اتاق مدیر رسیدم، کیپتاکیپ جمعیت نشسته بود. با خودم گفتم چه رئیس مردمدوستی. جلو رفتم و به مرد جوانی که با ریش پرپشت، پشت میز چوبی کوچکی نشسته بود گفتم: «ببخشید رئیس اینجا شمایید؟» مرد جوان لبخندی زد و دری را نشانم داد و گفت: «خیر، آقای رئیس اونجا هستن. من منشیشونم. امرتون؟» جواب دادم: «میخوام رئیس رو ببینم.» با آرامش گفت: «دکتر فعلا جلسه دارن. پس از جلسه بعد این آقایون میتونید برید تو.» نگاهی به اتاق انداختم. پر بود از آدم. چارهای نبود. آقای امینی که باز غیبش زده بود و خانم کوشا هم لابد داشت غیبت خواهرشوهرش را میکرد. بیشتر آدمها سرپا ایستاده بودند. یک صندلی خالی آنجا پیدا کردم. فکر کردم کسی به احترام ریش سفید من از جایش بلند شده. رفتم و روی صندلی نشستم. چند دقیقه بعد مرد درشتهیکلی درحالیکه داشت دستانش را با زیر بغلش خشک میکرد وارد اتاق شد. با دیدن من یکراست به سراغم آمد و گفت: «جات خوبه عمو؟» جواب دادم: «بدک نیست.» درحالیکه صورتش قرمز شده بود گفت: «بدک نیست؟ یالا پاشو از جای من.» با تعجب پرسیدم: «جای تو؟ وقتی من رسیدم خالی بود.» به قدری عصبی بود که هی رنگ میگرفت و رنگ میداد. با صدای بلندی گفت: «کفتار. من یه هفتهست هرروز ساعت هفت صبح میآم اینجا دو ظهر میرم. بعدِ یه هفته تازه نوبتم شده بشینم رو صندلی بعد تو همین روز اول جاخوش کردی. پاشو عین بچه آدم واستا ته صف.» باورم نمیشد. مردک بعد یک هفته آمدن تازه به صندلی رسیده بود. با این اوصاف دیدن رئیس ماهها طول میکشید. چارهای نبود. بلند شدم و گوشهای ایستادم. ظرفهای پر میوه و شیرینی مدام به اتاق رئیس میرفت. معلوم نبود جلسه است یا مهمانی. دیدم آنجا ایستادن بیفایده است. بههمین خاطر به سراغ اتاق امینی رفتم تا شاید برگشته باشد. اما نبود. ناچار یک طبقهی دیگر هم به پایین رفتم تا به اتاق خانم کوشا برسم. زنیکه هنوز هم داشت با تلفن حرف میزد: «آره خواهر. چی بگم؟ داریم واسه ملت حمالی میکنیم. از صبح تا ظهر لای پرونده و کاغذ گیر افتادم. مردمم که رعایت نمیکنن. فکر میکنن آدم نوکر باباشونه. همین الان یه پیرمرد دهاتی زل زده بهم. هزاربار بهش گفتمها بره پسفردا بیاد اما حالیش نیست.» از عصبانیت نمیدانستم چه کار کنم. یادم افتاد که یکی از همولایتیهای ما میگفت در اداره اگر دادوهوار نکنی کارت راه نمیافتد. نفهمیدم چرا اما خواستم امتحانش کنم. چشمانم را بستم و دهانم را بازکردم. عربده کشیدم: «کسی تو این خرابشده نیست به درد من بیچاره برسه؟ رئیس که داره میلونبونه. یکی رشوه میخواد. اون یکی معلوم نیست کدوم گوریه. اینم که دهنش عین دروازهی شهر بسته نمیشه.» با فریاد من چند نفری ریختن توی اتاق. زن تلفن را قطع کرده بود و هاجوواج داشت نگاهم میکرد. فکر کردم الان از ترسش هم که شده کار من را راه خواهد انداخت. اما اشتباه میکردم. چنان جیغی کشید که کل ساختمان لرزید. فوری چند نگهبان مثل حضرت عزرائیل جلویم سبز شدند و من را کشانکشان بردند. نفهمیدم کِی به پلیس زنگ زدند و من را دادند دستشان. در راه هرچه گفتم بابا گه خوردم نادانی کردم نفهمی کردم، کسی گوشش بدهکار نبود. به کلانتری رسیدیم. من را پشت میز فلزی زنگزدهای نشاندند. چند لحظه بعد یکی از مامورها آمد. مردی میانسال بود با سیبیل درشت که اجازه نمیداد آدم جز آن به چیز دیگری نگاه کند. گفت که شوهر زن از من به خاطر توهین شکایت کرده. اولش اصرار داشتم که بگویم توهینی نکردهام. اما چون فایدهای نداشت زدم زیر گریه و هرآنچه به سرم آمده بود را موبهمو برایش نقل کردم. به نظر رسید که دلش نرم شده باشد. گفت: «مشکلی نیست پیرمرد. میذارم بری. فقط ما اینجا چند نفریم. یه پول چایی لطف کنی همه چی حل میشه.» کارد میزدی خونم درنمیآمد. داد زدم: «گِل بگیرن در مملکتی رو که مامور و کارمند و مدیرش لنگ پول چایی منن.» به مزاجش خوش نیامد. این را وقتی فهمیدم که چند روز در بازداشتگاه نگهم داشتند و بعدش هم فرستادندم دادگاه. در پروندهام نوشته بودند که به کارمندان دولت و حکومت توهین کردهام. قبل از آنکه جلسه شروع بشود مردی سراغم آمد. قیافهاش نشان میداد دربان است. همینطور هم بود. به آرامی در گوشم گفت: «پروندهت رو دیدم، خیلی سنگینه. ولی میتونم برات ردیفش کنم. فقط پول چایی ما یادت نرده.» خواستم تفی به صورتش بیندازم و بگویم که چوبهی دار را به این مملکت ترجیح میدهم. اما جواب دادم: «هرچی باشه تقبل میکنم.»
کاریکاتور از: Angel Boligán
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
داستان خوبی بود. از نظر موضوع خیلی شبیه داستان ملخها اثر بهروز دهقانی بود؛ ولی بیش از اندازه ساده بود. شخصیتهای داستان خیلی زیاد بودند که مناسب داستان کوتاه نیست. مشقاسم مثل آدمهای تحصیلکرده حرف میزد و عمل میکرد که مناسب شخصیتهای روستایی نبود. بهتر بود داستان از زاویه سوم شخص روایت میشد که شخصیت مشقاسم رو کمی پخمه و سادهلوح نشون میداد. آخر داستان هم قابلباور نبود. پایانبندی داستان هم انگار با خوشی تموم میشد و بالاخره مشقاسم آزاد میشد. توی داستانهایی که در مورد مشکلات و معضلات ایران نوشته میشه، همیشه باید پایانبندی تاریک و بد باشه و مخاطب احساس کنه که قرار نیست اوضاع هیچوقت درست بشه؛ دقیقاً مثل ملخها اثر بهروز دهقانی. در کل داستان خیلی خوبی بود و همین که مثل بقیه داستاننویسها به موضوعات الکی اشارهای نشده بود، قابل تحسینه.
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی