داستان کوتاه
نویسنده: سحر چراغی
تاریخ انتشار: ۲۰ تیر, ۱۴۰۲
عصر دمکردهی تابستان بود. پشهها توی هوای عرقکردهی حیاط دنبال هم گذاشته بودند. صادق سرش را پایین انداخته و دو زانو در بالاترین قسمت اتاق نشسته بود. ننه خاور بعد از ساعتها بحث با سه پسرش، وقتی با بهانهها و مخالفتشان روبهرو شده بود، بروید به جهنمی نثارشان کرده و تصمیم گرفته بود که خودش دست نوهاش را بگیرد و بیاید، و آمده بود. کنار صادق، تکیه به سه متکای لولهای قرمزرنگ داده و قبل از هر قلپ چای، با انگشتهای پت و پهنش حبههای قند را روی آخرین دندان مصنوعیاش میگذاشت. چای را که هورت کشید، پرسید: «منیر کجاس؟» سید جواد گفت: «فرستادم خونهی داییش، والا ننه، پیغوم که فرستادی واسه چی میخوای بیای، نتونستم بگم نیا. احترامت واجب. از بچگی که بابام منو گذاشت ور دست شوهرت حاج رسول خدابیامرز، که سر زمینتون کار کنم، سر سفرهی تو و حاج رسول بزرگ شدم. ولی این کار هیچ شدنی نیست.» ننه خاور استکان را توی نعلبکی گذاشت و هل داد سمت مهریسادات: «شهری شدی سید جواد. اینجا خیلیام از ده دور نیس که تو این چند سالی که اومدین انقد عوض شدی.» «نقل این حرفا نیست ننه. به قول خودت چون دور نیستیم، زیاد شنفتم. هر بار راهم افتاده سمت ده از فامیل و آشنا که احوال پرسیدم و خبر گرفتم، یه پای خبر همین بوده که قلدری میکنه، یقهی همه رو میچسبه، حتی میگفتن تیک داره عقلش سالم نیس… تازگیام که سیگار به دست دیدنش.» صادق، انگار که قطرههای خون همچون لشکری زیر پوستش دویده باشند، سرخ شده بود و پشت سر هم پلک میزد. زیرچشمی نگاهی به سید جواد انداخت و دستهای عرقکردهاش را روی شلوارش مالید. ننه خاور سقلمهای به او زد که برو توی حیاط، و رفت. ننه خاور گفت: «بیخود گفتن، خودت میدونی از همون سال من خودم این بچه رو بزرگ کردم. یعنی میخوای بگی عقل منم سالم نیس؟» «استغفرالله ننه، ولی آخه پسرت مرتضی ام همینجوری جوشی بود. اون از مادر صادق که هر روز زن بدبختو میگرفت به باد کتک، اونم از زن دومیش که اون بلا رو سرش آورد. انقدر جوش زد تا خودشم سکته کرد… خدا بیامرزتش.» مهریسادات گفت: «آه مظلوم دامن آدمو…» جمله هنوز کامل از دهانش بیرون نیامده بود که چشمغرهی سید جواد را دید. استکان و نعلبکیها را داخل سینی گذاشت و برد. ننه خاور پشت چشم نازک کرده و چپ چپ نگاهش کرد، از همان نگاهها که هر وقت میخواست روی گندهای پسرانش ماله بکشد تحویل دیگران میداد: «خب، این چیزا که بین همه زن و شوهرا هست، اما مادر صادق که سر زا رفت، چند وقت بعدش مرتضی هی رفت شهر و اومد، این دومی رو نمیدونم کدوم خیرندیدهای گذاشت تو دومنش، از اون اول سلیطه بود دلم بهش رضا نبود، هر روز ور ور میکرد یکی از اتاقای خونه رو آب جارو کنم زنا همساده بیان بند بندازم، میخواست تو ده خاک برسری درست کنه، اصلا زنک فاحشه بود. اگه نبود که آقاش با یه تیکه زمین خفهخون نمیگرفت. بچهم مرتضی واس خاطر کارای اون سکته کرد و مرد. از اون سال من این بچه رو به دندون گرفتم… دخترت کلاس نهمه دیگه؟ خب همون بسشه، صادقم کاری و سربهزیره. زنش بدیم باد دماغش میخوابه، همهی اینام که میگی از سرش میافته.» «آخه…» «آخه نداره دیگه، تو هر وقت جیبت تنگ میشه و دستت خالی، بهونههات هوار میشن. زمین مرتضی که صادق باهاش سرگرمه میزنم به نام دخترت، عموهاش کاری به کارش ندارن نانجیبن، منم یه پامو رد کردهم اونور، تا این یکی پامم رد نشده بذار خیالم از این بچه راحت بشه که بعد من سامون گرفته.» سید جواد نگاهی به مهریسادات که بالای سرش ایستاده بود کرد و گفت: «بزن به نام خودم، زمین مرتضی رو میگم.» آن شب وقتی مهریسادات دنبالهی چادر منیر را روی دست گرفت و از در خانهای که دیوار به دیوار خانهی ننه خاور بود فرستادشان داخل، چند ماهی از برو بیاها و خرید عروسی و گرفتن و آماده کردن خانه و حتی زمین به نام سید جواد زدن، گذشته بود. صادق و منیر که از حیاط خانهشان رد شده و داخل رفته و در را بستند، مهریسادات به حیاط خانهی ننه خاور برگشت تا پسماندههای شام عروسی و دیگ و دیگچه را بشویند و جمع کنند. کمتر از یک ساعت گذشته بود که صدای شکستن چیزی از درزهای خانهی صادق و منیر بیرون آمد و از دیوار کوتاه بین دو خانه رد شد و به حیاط ننه خاور رسید. مهریسادات دست از شستن بشقابها کشید و از جا جست زد و با همان دست کفی روسریاش را جلوتر کشید و گفت: «چی بود؟ چی شکست؟ برم سراغشون؟» ننه خاور تشر زد: «بشین زن، خوبیت نداره، شاید دست و پاشون به چیزی گرفته، شایدم اصن صدا شکستنی از خونه همسادهها بوده.» مهریسادات روی چهارپایهی پلاستیکی ایستاد و از لبهی دیوار نگاه کرد: «آره، چراغاشونم خاموشه.» و به سمت بشقابهای کفمالیشده برگشت. سایهی چراغهای رنگی حیاط ننه خاور، نور کمجانی به اتاق آورده بود. صادق سیگار به دست روی کپهی رختخواب گوشهی اتاق نشسته بود. با هر پک، قرمزی سیگارش جوری جان میگرفت که انگار میخواست به سایهی چراغهای رنگی بگوید این منم که اتاق را روشن کردهام. معلوم نبود چند سیگار روشن کرده و چقدر پک زده بود که لایههای دود روی هم چیده شده و توان حرکت نداشتند. اصلا انگار دود نبود. شاید دردهای صادق بود که هی با هر پک بالا میرفت و در تار و پود پردهها نفوذ میکرد و لای درز آجرها مینشست. منیر روی زمین دراز کشیده و به او زل زده بود. صادق گفت: «بهت گفته بودم، از سر شبی بهت گفته بودم برو اون سرمهی پا چشاتو پاک کن، گفتم شبیه زنک شدی. اما جا اینکه به حرفم گوش بدی هی اصرار اصرار که کسی به من نگفته، زن بابات مگه چیکار کرده بوده؟ من چه میدونم. من همهش نه سالم بود الانم ده سال گذشته یادم نیست… کم یادمه… همهش چند تا چیز… زنک حقش بود، زیاد ور میزد، آقام داشت توی حیاط خروس سر میبرید داد زد صادق بیا خروس تماشا، رفتم… وایسادم پیشش… خون خروس پاشید تو صورتم، زنک داد زد آقا مرتضی بچه صورتش خونی شده… هی ور زد، آقام صبرش نموند رفت سراغش انداختش زیر پا… اون روزم از سر صبح سرمه کشیده بود پا چشاش، رفته بود تو طویله، گاو میخواست بزاد امون همه رو بریده بود زنک گفت اسدالله، دکتر گاوای ده، باید بیاد وگرنه حیوون تلف میشه… اسدالله که اومد چن ساعتی با زنک تو طویله بودن تا گاو زایید، غروب که آقام از سر زمین برگشت ننه خاور همه چیو براش گفت، گفت که چن ساعت تو طویله با اسدالله بوده و حتما چه کارا کردهن… زنک فاحشه بود، آقام حق داشت، من دیدم چقدر زدش تا تو همون طویله جون داد، با همین چشام دیدم… میشنوی؟» از روی کپهی رختخواب بلند شد و تکههای شکستهی گلدان شیشهای را با دست جمع کرد و روی زمین نشست و به چشمهای وقزدهی منیر خیره شد. انگشتهایش را لای موها و بعد روی شقیقهی منیر کشید و رد خون را دنبال کرد: «تقصیر خودت بود، شبیه شدی… اول شبیه زنک، حالام شبیه خروس…»
Painting: The Cock Fight, Winslow Homer, 1885
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
کفشهاش شبیه کفشهای سربازی مرتضی است. دارم کفشهاش را نگاه میکنم. بالا سرم ایستاده. دست میاندازد زیر چانهام. درد میکند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد ...
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی
نویسنده: نادر هوشمند