داستان کوتاه

نان اضافه

نویسنده: مهشاد صدرعاملی

تاریخ انتشار: ۲۲ اسفند, ۱۴۰۱

چاپ
نان اضافه-مهشاد صدرعاملی

پاییز افتاده بود درست پشت کتفش. روی تیشرت سیاه رنگی که معمولا روزهای دوشنبه می‌پوشید و طبق معمول دو سایز برایش بزرگ بود. سایه‌ی برگ‌های چنار دانشکده روی کمرش می‌رقصیدند و انحنای بلند و آفتاب سوخته‌ی گردنش زیر نور بعد از ظهر می‌درخشید. دختری که روبرویش ایستاده بود آستین‌های مانتوی کتانش را تا آرنج بالا زده بود که بند قرمز رنگ اپل واچش بیشتر توی چشم بزند، لب‌های رژزده‌اش درست شبیه جوجه رنگی‌های نادر بود. سرخ و کوچک. آنقدر کوچک که وقتی می‌خندید باورت نمی‌شد تا این حد می‌تواند گشاد شود. چرا آنقدر بلند می‌خندید؟ که همه بشنوند؟ نباید نگاهش کنم که بخواهد بلندتر از این بخندد. روی صندلی پشت پیشخوان خودم را رها می‌کنم. به سر تا پایم نگاه می‌کنم و یک آن به ذهنم می‌رسد که مانتو شلوار مدرسه‌ام را آتش بزنم. از رنگ تند آبی نفتی با آن پاچه‌های گشاد شلوارش دلم به هم می‌خورد. کاش می‌توانستم خودم را پشت میز قایم کنم یک جوری که نامرئی شوم و هیچ‌کس من را با این لباس‌ها نبیند، نشناسد، نفهمد که یک دختر دبیرستانی‌ام. چطور این همه مدت یک نگاه به خودم نکرده بودم. کجا سیر می‌کنم؟
نادر هم دیشب می‌گفت: «کجا سیر می‌کنی؟»
کجا سیر می‌کردم؟ توی تریا دانشکده، توی حیاط دانشکده، توی آد‌م‌های دانشکده، توی درخت‌های چنار دانشکده، توی کاغذ توی جیبم.
نادر به عادت بچگی‌ش ساق پاهای پهنش را تند تند می‌کشد روی تشک سرد تا زودتر گرم شود. بعد می‌گوید: «می‌خوای به بابا بگم از فردا منو ببره تریا؟»
بوی روغن داغ و فلافل سرخ شده می‌زند زیر دلم. یک هفته است که بویش زیر دماغم است. شب‌ها دست‌هایم را بو می‌کشم و می‌بینم هنوز بوی روغن داغ می‌دهند، بوی تند خیارشور، بوی کاهو گندیده، بوی فلافل‌های ماسیده‌ی توی کیفم. شب‌ها آقا نادر ساندویچ فلافل گاز می‌زنند و نطق می‌کنند: «آدم قبل عشق و عاشقی اول باید یه نگاه به سر و ریخت خودش بکنه.» این‌دفعه استثنائا پول توجیبی‌اش تمام نشده فقط اندازه‌ی یک روز و نیم تکلیف نیمه تمام دارد. سرش را که اندازه‌ی یک خرس است برمی‌گرداند سمتم. می‌پرسد: «می‌نویسی برام؟» قیافه‌اش را یک‌جوری نشان می‌دهد که هم ناراحت نشوم هم بدانم چاره‌ی دیگری ندارم.
زیر گاز را کم می‌کنم. چند نفر وارد تریا می‌شوند.
«ببخشید فلافل چنده؟» کار خدا یک هفته است کل دانشکده فقط هوس فلافل می‌کنند. شانس من است.
«بیست و پنج تومن.»
پسر دوباره نگاهی به منوی روی دیوار می‌کند و می‌گوید: «سه تا ساندویچ برای ما می‌ذارین؟»
به کیسه‌ی نان باگت گوشه‌ی آشپزخانه نگاهی می‌اندازم و می‌گویم: «فقط دوتا دیگه نون داریم. می‌خواین؟»
بابا اگر بود محکم می‌زد پس کله‌ام. بابا هیچ وقت با مشتری این‌جوری حرف نمی‌زند. اگر نان نباشد جلد می‌پرد پشت موتور و نان را از زیر سنگ هم شده جور می‌کند. می‌گوید سیر کردن شکم شما دوتا راحت نیست. این را می‌گوید و می‌خندد. یک‌جوری که یعنی من هم خنده‌ام بگیرد و عذاب وجدان نکشم از اینکه جور کردن پول شکمم اینقدر سخت است.
پسر دارد یک‌جوری نگاهم می‌کند. انگار که شک کرده باشد. تصور می‌کنم که یک مرتبه فریاد بزند و بگوید بزرگترت کجاست؟ بعد من را هل بدهد و بیاید پشت دخل و سه تا نان داخل کیسه را ببیند. دست‌هایم خیس و سرد می‌شوند. سریع اضافه می‌کنم: «شرمنده.»
پسر خلاف انتظارم لبخند می‌زند و بعد به دوستانش نگاهی می‌اندازد. با هم چیزهایی پچ‌پچ می‌کنند و آخر سر دوتا ساندویچ فلافل سفارش می‌دهند. کارت بانکی‌اش را می‌گیرم، پول را برداشت می‌کنم و بعد همانطور که بابا یادم داده رسید را می‌گذارم روی کارت و تحویلش می‌دهم. وقتی از مغازه بیرون می‌روند نفس راحتی می‌کشم. کاغذ توی جیبم را درمی‌آورم و دوباره برش می‌گردانم سر جایش. تنها نان مانده در کیسه را توی کوله‌پشتی‌ام قایم می‌کنم و می‌روم داخل حیاط دانشکده. چشم می‌اندازم دور تا دور حیاط. یک‌جوری که زیاد توی چشم نیاید دارم پی کسی می‌گردم. چه هیاهویی! خوش‌ به حالشان که دانشجو شده‌اند. من و نادر تا دانشجو شویم بابا پیر می‌شود. خودش همیشه همین را می‌گوید. هرچقدر چشم می‌اندازم نمی‌بینمش. امشب هم فکر کنم آقا نادر باید ساندویچ فلافل مانده سق بزند.
فردا امتحان شیمی دارم آنوقت اینجا نشسته‌ام و زل زده‌ام به این نان اضافه توی کیفم و هر چند دقیقه یکبار شبیه آدم‌های وسواسی این کاغذ چروکیده را از جیبم درمی‌آورم و دوباره می‌گذارمش سر جایش. انگار اگر هی نگاهش نکنم نوشته‌ی رویش پاک می‌شود.
«سلام خانم.»
صدای خودش است. پس چرا نمی‌توانم خودم را از روی صندلی جمع‌وجور کنم.
«سلام.» دلم می‌خواست میز پیشخوان آنقدر بلند بود که چیزی از مانتوی آبی نفتی‌ام پیدا نباشد.
«یه فلافل زحمت می‌کشید؟» زودتر از آنکه جمله‌اش تمام شود سرم را به علامت مثبت تکان می‌دهم و بعد دوباره دست‌هایم را پنهان می‌کنم توی جیب‌هایم.
دست می‌کند توی جیب پشتی شلوار جینش و می‌پرسد: «چقدر باید تقدیم کنم؟»
عاشق حرف زدنش هستم. خیلی باادب است. کاش می‌توانستم این را بلند بگویم. آقا من عاشق حرف زدنتان هستم.
لبخند می‌زنم و می‌گویم: «بیست تومان.» لب‌هایم وقتی لبخند می‌زنند چه شکلی می‌شوند؟ باید امشب توی آینه خوب نگاه کنم.
دستش را می‌آورد نزدیک من. خیلی نزدیک به من. می‌خواهد کارت بانکی‌اش را بگیرم. باز هم یادم رفت به این جای کار فکر کنم. به اینکه وقتی کارت را می‌دهد چطور از دستش بگیرم که کمی نوک انگشت‌هایش را لمس کنم. یک جوری که او نفهمد ولی من بفهمم. شانس که ندارم. هول می‌شوم و مثل همیشه کارت را بدون اندک تماسی از دستش می‌گیرم. از انگشتان کشیده و سبزه‌اش. آخ.
کارت را می‌کشم یک‌بار. دوبار. منو ظاهر می‌شود. صد و نود و پنج هزار ریال. بابا اگر اینجا بود می‌زد پس کله‌ام. از کیسه خلیفه می‌بخشی؟
تا رسید سر بخورد و بیاید بیرون کلی وقت دارم که به کارتش دست بکشم. آریا دادخواه. هی روی اسمش دست می‌کشم. می‌خواهم امشب دست‌هایم به جای بوی خیارشور و فلافل بوی کارت بانکی آریا را بدهد. امشب چقدر می‌توانم دست‌هایم را بو کنم. نوک انگشتانم را. کارت را می‌دهم دستش. بدون اینکه فیش رویش باشد. خدا را شکر بابا امروز نیست که من را ببیند. دعا دعا می‌کنم که فیش نخواهد. فیش را توی دست چپم که خیس عرق است نگه داشته‌ام. می‌خواهم بچسبانمش به دفتر خاطراتم. با این فیش می‌شود پنجمین فیش. پنجمین باری که چیزی را لمس می‌کنم که برای اوست.
از تریا که بیرون می‌رود سایه‌ی چنارها دوباره روی کمرش سرازیر می‌شوند.
نان باگت را از توی کوله‌ام در می‌آورم. فلافل‌هایی که از اول ظهر برایش سرخ کرده‌ام را گرم می‌کنم. به جای سه خیارشور برایش چهارتا می‌گذارم. همه جای ساندویچ را پر از سس سفید و قرمز می‌کنم. جای نادر خالی. کاغذ را از توی جیبم درمی‌آورم و انگار که مواد مخدر لای آن باشد هی به این‌ور و آن‌ور نگاه می‌کنم. برای هزارمین بار در این یک هفته بازش می‌کنم.
دوستت دارم.
دوتا تا می‌زنم و می‌گذارمش وسط ساندویچ. کاغذ آنقدر بزرگ هست که دیده شود. به اینجای کار هم فکر کرده‌ام. شب‌ها که مشق‌های نادر را می‌نوشتم به همه جایش فکر کردم. نکند شر شود. نگوید این کاغذ چیست که وسط ساندویچ من است. شکایت نکند. آبرویم پیش بابا نرود. اگر بابا بفهمد… دوباره دست‌هایم خیس می‌شوند. قبل از اینکه کاغذ عرقی شود می‌گذارمش وسط ساندویچ. همان‌جایی که چندبار تمرین کرده‌ام. بعد چهارقل می‌خوانم و فوت می‌کنم که اتفاق‌های وحشتناک توی ذهنم واقعی نشوند. آلومینیوم را می‌پیچم دور ساندویچ و قلبم هر آن ممکن است بیفتد کف سرامیک‌های تریا. سرم سنگین می‌شود. باید آیت‌الکرسی هم بخوانم. از توی کیف پولم پنج هزار و پانصد تومان برمی‌دارم و می‌گذارم توی دخل. بعد می‌روم بیرون تریا و صدایش می‌کنم.
«آقا ببخشید.»
گردن کشیده و آفتاب‌سوخته‌اش می‌چرخد سمت من. احساس می‌کنم که از دست‌هایم دارد رودخانه جاری می‌شود.
«غذاتون آماده است.» صدایم صد بار توی سرم تکرار می‌شود. به اندازه‌ی کافی صدایم نازک بود؟
به من نزدیک می‌شود نزدیک و نزدیک‌تر. جوری که نفسش توی صورتم می‌خورد. ساندویچ فلافل را می‌دهم دستش و نمی‌فهمم چرا مثل دیوانه‌ها زل می‌زنم به چین گوشه‌ی چشم‌های قهوه‌ایش. برمی‌گردم توی تریا. در را می‌بندم. صدای قلبم از صدای بسته شدن در واضح‌تر شنیده می‌شود. مهم نیست اگر بابا همین الان از راه برسد و بگوید چرا در تریا بسته است. مانتوی مدرسه به تنم چسبیده. دلم می‌خواهد آتشش بزنم. می‌روم پشت پیشخوان و خودم را روی صندلی رها می‌کنم. عملیات تمام شده‌است. دلم می‌خواهد بخوابم. نادر می‌گوید هر موقع خوابت نمی‌برد از هزار بشمار و برو بالا. هزار و یک. هزار و دو. هزار و سه.
کلید توی در می‌چرخد. هزار و هفتاد و پنج.
«سلام بابا.»
کلید موتور را می‌گذارد روی پیشخوان.
«چرا در تریا رو بستی؟ می‌خوای بری خونه؟» خسته است. از لحن حرف زدن و چشم‌هایش می‌فهمم. حوصله‌ی دعوا ندارد، حوصله‌ی نصیحت ندارد، حوصله‌ی سیر کردن شکم ما را ندارد.
سرم را تکان می‌دهم که یعنی می‌خواهم بروم. انگار که آب از آب تکان نخورده است. انگار که یادم رفته قبل از اینکه شروع کنم به شمردن عددهای بزرگ چه حالی داشته‌ام. دلم می‌خواهد فرار کنم. از این لباس فرمی که تنم است، از بوی روغن داغ و خیارشور و فلافل. از خود چند دقیقه پیشم. کوله‌ام را برمی‌دارم. سرم را برای بابا تکان می‌دهم که یعنی خداحافظ. هر دو خسته‌ایم. انگار که هر دو از یک ماموریت مهم برگشته‌ایم.
دور تا دور حیاط دانشکده را نگاه می‌کنم. هیچ‌کس نیست. انگار نه انگار که تا همین چند دقیقه‌ی پیش اینجا چه همهمه‌ای بود. بی‌اختیار می‌روم سمت سطل زباله‌ای که کنار نیمکت‌هاست. یاکریم‌ها از وسط حیاط پر می‌کشند. تکه‌های آلومینیوم توی تاریکی سطل برق می‌زنند. دستم را می‌برم داخل سطل و تکه کاغذ مچاله و کوچکم را بیرون می‌کشم. چسبناک و قرمز است. انگشت اشاره‌ام را می‌کشم رویش. رنگ سس نیست. نور عصر پاییزی می‌خورد توی چشمم و سایه‌ی درخت‌های چنار از روی دوستت دارمی که به سرخی رژلبی آلوده شده محو می‌شوند.

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

واحد پول خود را انتخاب کنید