داستان کوتاه
نویسنده: محمدرضا یاریکیا
تاریخ انتشار: ۱۲ اسفند, ۱۴۰۱
یدی دستانش را میگیرد. طناب را به دور گردنش حلقه میکنم به پشتش میروم و تمام وزنم را روی طناب میاندازم. به تن و صورت یدی چنگ میاندازد اما دستش به من نمیرسد. صورتش کبود میشود و التماسهایش به ضجه میرسد. دستهایش را به سمت من و یدی پرتاب نمیکند. دیگر بدنش سنگین نیست. دو سه دقیقهای طول میکشد. سزاوار بدتر از مرگ بود. چشمهای ورقلمبیدهاش ترحم را میشکافت و نفرت در دلم میانداخت. زبانش بیرون افتاده. میخواهد قدرت درکم را عقیم کند. آرامآرام طناب را ول میکنم. به ساعت دیواری نگاه میکنم. عقربه ثانیهشمار تکان نمیخورد، اما ساعت را دقیق نشان میدهد. طناب را به یدی میدهم. با کمک هم میخواهیم بلندش کنیم اما فایدهای ندارد. چند کیلویی از من سنگینتر است. «این جوری نمیشه باید وانتو بیاریم تو سوله.» دو لنگه در سوله را باز میکنم. خیال میکرد حالا که رضایت خالهاش را گرفته میتواند در این سوله قدیمی کاری را شروع کند. کورخوانده. زری آمارش را به من داده بود. میدانستم کجا پیدایش کنم. مادرم وقتی جرات نکرد چهارپایه دارش را بزند خودم فهمیدم کجای کار میلنگد. ادکلن میزد و احمد چمنزن موهایش را صفا میداد. در محله چنان قدم میزد که هانیهمان را عاشق خودش کرده بود. به مادرم هر روز نشانش میدادم تا بفهمد قاتل پسرش را به خاطر خواهرش بخشیده. طناب را که از انباری برداشتم هانیه دید. دلم به شک افتاد اما نمیخواستم دست منم مثل مادرم بلرزد. با عقلی که هانیه دارد هر چه بگوید هم ارزشی ندارد. هیچکس حرفهایش را باور نمیکند. با دستم یدی را عقب میرانم. به در اشاره میکنم تا در را ببندد. دو لنگه در حیاط باز است و هر کسی که از این جاده خاکی سوت و کور رد شود ماشین من را میبیند. به کمک یدی تن لشش را روی وانت میآوریم. عرق از تنمان بیرون میجهد. پتو روی جنازهاش میکشم. «این ورا پلیس زیاد گشت میزنه.» یدی شک کرده و تردیدش من را میترساند. یقهاش را میگیرم. «پسرخالشو کشته حالا تقاص پس میده.» به نظر نمیرسد یدی حرفم را قبول کرده باشد. به فکر فرو میرود. میدانم که دودل است اما به خاطر کارهایی که برایش کردهام خودش را میخورد و حرفی نمیزند. اگر نگاه زری در ختم برادرم نبود نمیفهمیدم که عاشقش بوده. مراسم که تمام شد نزدیکم شد. «نبخشینش.» طوری گفت که مادرم هم بشنود. خالهام خاک قبر مرتضی را به سر و صورتش میریخت و از همانجا نقشهی طلب بخشش را کشیده بود. مادرم راضی نمیشد، اگر چیزخورش نمیکردند. یدی پایش را روی پدال گاز گذاشته و گرد و خاکی پشت ماشین راه افتاده که از چند صد متر آن ورتر هم دیده میشود. دستم را روی دستش میگذارم. «چته میخوای همه بفهمن.» عرق روی پیشانیاش را با دستمال یزدی که کنار دنده گذاشته پاک میکند. از بچگی همین طوری بود هر وقت میترسید عرق میکرد و زمستان و تابستان نداشت. سرعت ماشین را کم میکند. صدایی از پشت وانت میشنوم. «بزن بغل.» «اون ورو نگاه کن یارو داره ما رو نگاه میکنه.» مردی چند متر آن طرفتر با تراکتور زمینش را وجین میکند. حق با یدی بود. دوباره راه میافتیم. هنوز چند کیلومتری تا جاده اصلی فاصله داریم. کنار درختی پارک میکند. «تو بشین تو ماشین من خودم ترتیبش رو میدم.» «مگه نگفتی مرده؟» در ماشین را باز میکنم. سنگی از روی زمین بر میدارم. میدانم که توان حرکت ندارد. چند ضربه بی رمق به شیشه پشت وانت میزند. پتو را کنار میزنم و با سنگ ضربهی محکمی به سرش میزنم. یدی از ماشین پیاده میشود. «وانتو خونی نکن امانته.» «نترس خودم یه جا پیدا میکنم میشورمش.» چند بار استارت میزند. ماشین روشن نمیشود. یدی ترسیده. من پشت فرمان مینشینم. بعد از یکی دوبار استارتزدن ماشین روشن میشود. «اگه ترسیدی همینجا پیاده شو خودم بقیهش رو ردیف میکنم.» در خودش فرو میرود و دستهایش را بهم میمالد. صورتش سرخ شده و گرما کلافهاش کرده. «من تا تهش هستم.» هر دویمان میدانیم که او تا ته هیچ ماجرایی نبوده. از نگاه کردنهایم میفهمد که به شب مرگ مرتضی فکر میکنم. یدی دست مرتضی را گرفت و به دست قاتلش تیغ سپرد. اگر او نبود مرتضی برای دیدن خالهزادهاش نمیرفت. صدای فشار دادن دندانهایش به روی هم، عصبانیام میکند. «قبلا چالش رو کندم. بنزینم پشت ماشین هست.» بچه که بودیم سگ ولگردی را آتش زدیم که دختر رباب خانم را ترسانده بود. بچهی سه ساله را که ول بگذاری همین میشود. هر سگی دنبال ترساندنش است. چون دست و پایش را بسته بودیم. به خود میپیچید و نمیتوانست فرار کند. ضجه میزد. بدترین چیز در آتش زدن بویی است که در دماغت باقی میماند. بوی گوشتی که بر روی شعلهی آتش کباب میشود. طنابهای پلاستیکی میسوزند و دست و پای سگ آزاد میشود. دیگر مثل اول غریزهاش کمکش نمیکند. فقط به دنبال فرار کردن است. تن آتش گرفتهاش از خرابهی خانهای که پاتوقمان بود فرار کرد. در کوچه پاس میکرد و به در و دیوار میخورد. خودم دیدم که از روبهروی دختر سه سالهی رباب خانم گذشت. چند متر آن طرفتر وقتی که توان فرار کردن نداشت بر روی زمین افتاد. دیگر نمیتوانست ضجه بزند. خودش را جمع کرد و مُرد. بوی سوختگیاش کل کوچه را گرفته بود. رباب خانم فهمید که سوزاندن آن سگ کار من و یدی بود. یدی داماد رباب خانم شد. به جاده اصلی میرسیم. آمپر بنزین ماشین خراب است. بعد از چند بار ریپزدن ماشین میایستد. «بنزین که داریم.» مجبوریم بنزینی که برای سوزاندن کنار گذاشتهایم را درون باک وانت بریزیم. جلوی پمپ بنزین نگه میدارم. «همینجا میایستم، تو برو چارلیتری رو پر کن.» جنازه را کف وانت خواباندهام و از اطراف دید ندارد. مگر اینکه ماشین سنگینی از کنارمان رد شود که باز هم نمیتواند جنازه را ببیند. پتو را دور جنازه میپیچم و تکه آهنهایی که روزی برای پنجرهای بودهاند را روی جنازه میگذارم. موبایلم زنگ میخورد. نام زری بر روی صفحه نمایش نمایان میشود. دوست ندارم جوابش را بدهم. یدی خیال میکند که فقط من و او ماجرا را میدانیم. پکر سر قبر مرتضی نشسته بودم که یکباره بالای سرم ایستاد. عصبی حرف زدن در ژنمان بود. «نمیخوای کاری کنی؟» سرم را به سمتش گرداندم و به لباس سیاهی که در این سه ساله از تنش در نیاورده نگاه کردم. «من اولیای دم نیستم.» «دادشش که هستی.» «اونم داداش توئه. تو چرا به خاله نمیفهمونی بی خیال رضایت گرفتن بشه.» او تنها کسی بود که به ما حق میداد رضایت ندهیم. دوست داشتم فکر کنم که سنگ ما را به سینه میزند. دوست داشتم فکر کنم که عاشق مرتضی بوده. میخواسته از زندگی نکبتباری که برادرش برایشان رقم زده فرار کند. مردن برادرش تنها چارهی او بود تا بتواند همه چیز را از نو بسازد. روی داربست که بودند پدرش از داربست افتاد و مُرد. زری برادرش را مقصر میدانست که پیچ بست را محکم نبسته بوده. یدی چهارلیتری را پشت وانت میاندازد و با عجله سوار میشود. «بریم تمومش کنیم.» سعی میکنم یدی را آماده کنم تا دهنلقی نکند. اولین باری است که ترس در دلم میافتد. یدی میتوانست همه چیز را خراب کند. نصف پول رضایت را مادرم به من داد و نصف دیگرش را هم برای هانیه گذاشت تا بعد از مردنش هانیه بیکس نماند. میدانست که من حوصله نگه داشتن خواهری عقبمانده را ندارم. هر وقت که به سمت من میآمد دلش را میشکستم تا از من متنفر باشد. از سربازی که برگشتم دیگر با من کاری نداشت و از من فراری بود. مادرم در گوشش خوانده بود که مرتضی او را بیشتر دوست دارد. مرتضی که به حمام میرفت آب گرمکن را خاموش میکرد و با صدای بلند میخندید. لباسهای مرتضی را از جلوی حمام بر میداشت و گاهی هم پیراهنهایش را میپوشید. به یدی قول داده بودم که پول دیه را به او بدهم. دوباره تلفنم زنگ میخورد. زری اینبار پیام داده. زری آدمی نیست که پشیمان شود. نوشته «دیشب خواب بد دیدم، بذارید یک روز دیگه.» میخواهم جوابش را بدهم که صدای فریاد یدی حواسم را به جاده میدهد. برای اینکه به بشکههای خروجی جاده نخورم فرمان را میچرخانم. سرعت ماشین زیاد است و ماشین چپ میکند. چند بار چرخ میخوریم تا اینکه برعکس متوقف میشویم. دود از ماشین بلند میشود. چند باری بر شانهاش میزنم. یدی تکان نمیخورد. دستم درد میکند. از پنجرهی ماشین بیرون میآیم. جنازه پشت وانت نیست. چند متر آن طرفتر بر روی زمین افتاده. لنگلنگان به سمت جنازه میروم. با صدای انفجار سرم را بر میگردانم. وانت آتش گرفته. روی ران پایم خیسی احساس میکنم. تکهای از شیشهی جلوی ماشین شکمم را شکافته و همانجا گیر کرده است. خون ریخته شده شلوارم را خیس کرده. توان راه رفتن ندارم. روی زمین میافتم. ماشینهای دیگر کنار جاده ایستادهاند. یکی از رانندهها از ماشین پیاده میشود. نزدیک جنازه میشود و سر جنازه را بالا میگیرد. «این زندهس، این زندهس.» بقیه را به دور خود جمع میکند. کمکم پلکهایم سنگین میشود و بوی سوختگی گوشت یدی در دماغم گیر میکند.
کفشهاش شبیه کفشهای سربازی مرتضی است. دارم کفشهاش را نگاه میکنم. بالا سرم ایستاده. دست میاندازد زیر چانهام. درد میکند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد ...
بخش نخست: قسمتی از دستنوشتههای فرزاد ن. (بدون تاریخ) خانمها و آقایان! امشب میخواهم داستان یک مخلوق دریایی را برایتان بازگو کنم، پدیدهای بیهمتا و آفریدهای شگفتانگیز که جناب پروفسور پطرسیان ...
ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه میراند با آنها بود. تمام طول مسیر. از شهر تا همان روستاهای دور. هرجا که ...
اسمش را گذاشته بودیم «محلهی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازندهاش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به ...
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی
نویسنده: نادر هوشمند
نویسنده: فائزه مرزوقی
نویسنده: نویسنده: هاروکی موراکامی - مترجم: اکرم موسوی
نویسنده: اطلس بیاتمنش