من ترجیح میدهم سرم به کار نوشتن باشد
نویسنده: عطیه رادمنش احسنی
تاریخ انتشار: ۱۶ آذر, ۱۴۰۱
«در ژانویهی ۱۹۹۰، طی سفرم به مجارستان، چکسلواکی، لهستان، آلمان شرقی و بلغارستان، احساسی که داشتم آمیزهای بود از سردرگمی به اضافهی امید. میدانستم که این سفر هم مثل تمام سفرهای پیشینم به این کشورها، برای من حکم دیداری از گذشتهی خودم را خواهد داشت ـ همان کمبودها، بوهای خاص آشنا، و لباسهای مندرس. بالاخره، سالهای سال، همهمان هرچه کشیده بودیم از دست یک ایدئولوژی کشیده بودیم. علیرغم این واقعیت، باید به چشم خودم میدیدم که در آنجا چه میگذرد.»
اسلاونکا دراکولیچ، نویسنده و روزنامهنگار مطرح کرواسی و از اعضای فعال اولین شبکهی گروههای زنان اروپای شرقی، کتاب «کمونسیم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم» را در سال ۱۹۹۳ و چند سالی بعد از فروپاشی کمونیسم در اروپای شرقی به چاپ رساند و در ایران نیز در سال ۱۳۹۲ با ترجمهی رؤیا رضوانی توسط نشر گمان منتشر شد.
«اسلاونکا دراکولیچ» چهلودو ساله، درست پس از اولین انتخابات آزاد بعد از جنگ دوم جهانی سفری به کشورش، کرواسی و سایر کشورهای همسایه در اروپای شرقی داشت – کشورهایی که هر کدام بیش از چهار دهه تحت سلطهی حکومتهای کمونیستی بودند. مرز سیاسی اروپا از سال۱۹۶۱ از میان برلین و درست از وسط خیابان اصلی شهر با دیواری عظیم شروع شده بود. مرزی که عملا اعلام جنگ دیگری بود تا سال ۱۹۸۹ و فروپاشی دیوار ـ جنگ سرد. دیوار، تنها برلین، آلمان و اروپا را به دو نیمه تقسیم نکرده بود، بلکه آدمها را هم به دو نیمه کرد. آدمهای «آن طرف دیوار» ـ یعنی آنهایی که زیر نفوذ حکومت کمونیستی بودند. آن طرفیها؛ یعنی زندانیها، آنهایی که زندگی فردی نداشتند. نمیتوانستند رؤیا ببافاند و یا خیالبافی کنند. آنها مهرههای یک بازی همگانی بودند. یک خلق عظیم که فردیت در آن نقش چندانی نداشت. با ظاهرهایی کمابیش یکشکل. ظاهری که دولت کمونیستی طراح آن بود.
این کتاب مجموعهای از چند ناداستان است. مستندنگارههایی که دراکولیچ راوی اصلی آنهاست ـ از ملاقاتاش با زنان شهرهای مختلف اروپای شرقی. شخصیت راوی در طول این کتاب و در ناداستانهای مختلف تکرار میشود. تکراری که در اصل شخصیتپردازی تکمیلی و خودنگارهی نویسنده نیز هست ـ به عنوان یک زنِ اروپای شرقی. او در هر کدام از این مستندها و فراخور با موضوع، به همراه شخصیتهای اصلی، سفری ذهنی به کودکی و نوجوانی خود نیز دارد. و با همراهشدن خودش به عنوان یک شاهد زنده و زیسته در آن دوران، و اضافه کردن روایتی همسو با زنان مورد نظرش، تاثیری حقیقیتر و عمیقتر بر روی خواننده میگذارد. او با آوردن خاطراتی از مادر، مادربزرگاش و سایر زنهای خانواده و رفتار آنها در امور داخلی و زندگی روزمره ـ مهمانیها، غذاهای متداول، سفرها… ـ وچیدن این تصاویر کنار هم، خواننده را به سفری در خانههای مردم کشورش و در کنار روزمرگی آدمهای معمولی میبرد. تصویری جدا از سخنرانیِ سیاستمدارها و یا اعتراضات دانشگاهی و روشنفکری ـ یک تصویر واقعی از دغدغههای زندگی و آمیخته با غم و شادی، درست مثل زندگی. هدف او رسیدن به واقعیت است ـ با جزئیات زیاد و شاید پیشپاافتاده از شرایط زندگی در دوران حکومت کمونیستی. او اصرار دارد که موقعیت ذهنی و شرایط زندگی که «کمونیسم» علت اصلی آن بوده است، در پشتِ تصاویر انقلاب و اشکهای شادی تودهی مردم در خیابانها و جشن خرابی دیوار، در خانهها جا مانده است. تصاویری معمولی و کوچک ولی حقیقی، که در تلویزیونهای سراسر دنیا نشان داده نشده است. واقعیت این است که این موقعیت ـ تفکر کمونیستی ـ هنوز پس از گذشت چند سال و سرنگونی حکومت، در زندگی آدمها مانده. او مدام از خودش و در حقیقت از خواننده سؤال میکند: که آیا میتوان تنها با تغییرات ظاهری ـ عوضشدن حکومت و فرم سیاسی کشور، اسامی خیابانها، پرچم و مجسمهی میادین ـ اعلام کرد: کمونیسم رفت؟
او با کنار هم قراردادن زندگی و خاطرات نسلهای مختلف، در اصل مسیر این «رفتن» را به تصویر میکشد. مسیری که خواننده را بیشتر به پرسش نویسنده نزدیک میکند. پرسشی که برای جواب دادن به آن باید اول لایههای ظاهری و تصورات عمومی از آن کشورها را کنار زد، تا به واقعیت رسید.
او کتاب خود را به تمام زنان اروپای شرقی تقدیم کرده است. زنانی که از دید دراکولیچ با آن که از شر حکومت کمونیستی رها شدهاند، ولی هنوز واقعیت حکومت کمونیستی در حالات چهره، رفتار و طرز تفکر آنها وجود دارد ـ هرچند که از پیروزی لبخند میزنند.
او در نوزده مستندنگاره، تصویر زندگی روزمرهی زنان اروپای شرقی، وضعیت شهرها و خیابانها، ویترین مغازهها، مکانهای عمومی و خانهها را میسازد. دراکولیچ با نثری روان و ضرباهنگی بالا، خواننده را در زمانی چهلوپنج ساله در تاریخ شناور میکند.
ولی این کتاب صرفا دربارهی زنان و مشکلات آنها در کشورهای کمونیستی نیست. بلکه پیشتر تلاشی است تا با بیان اتفاقات پیش پا افتاده و ناچیز ـ کمبود مواد غذایی، لوازم بهداشتی و آرایشی، لباس، اسباب بازی و… ـ بتواند وضعیت تاریخی این کشورها را جدا از وضعیت سیاسی آنها بیان بکند. او معتقد است اینگونه بهتر می توان یک سیستم و تفکر ایدئولوژیک و عواقب آن را شناخت. تعریف دراکولیچ از کمونیسم، در حقیقت بیشتر یک موقعیت ذهنی است ـ نوعی روش زندگی و نگاه به تمام مسائل و انتخابهای فردی. مسئلهای که صرفا با نوشتن کتابها و مقالههای مختلف دربارهی وضعیت سیاسی این کشورها، نمیتوان به تصویر واضح و درستی از آن دوران رسید. او در این کتاب تلاش میکند این موقعیت ذهنی ـ تفکر کمونیستی ـ را از لابهلای گفتوگوها و پرسشهای متعدد بازآفرینی کند.
دراکولیچ در قسمتی از مقدمه نوشته است:
«زندگی زنان که به هیچوجه زندگی هیجانانگیزی نیست، و در واقع خیلی هم معمولی و ملالآور است، میتواند درست به همان اندازهی تحلیلهای تئوریک سیاسیِ پایانناپذیر، وضعیت سیاسی یک مملکت را توضیح دهد. در آشپزخانهی این زنان نشستم ـ چون آشپزخانه همیشه گرمترین جای آن آپارتمانهای یخ کرده بود ـ و به داستان زندگیشان گوش دادم… با آنها به خرید و یا محل کارشان رفتم… به داروخانه، کلیسا و به آرایشگاه رفتم. با اینکه بعضی از آنها را پیشتر اصلا ندیده بودم، احساس می کردم طرح کلی زندگیهایمان تقریبا عین هم است. ما همه اجبارا زیر فشار یک سیستم کمونیستی زندگی کرده بودیم، سیستمی که در هر کشوری که برقرار بود، آدمها را بهیکسان خرد می کرد؛ البته، علاوه بر این، ما زنها چشمانداز مشترکی هم در زندگی داشتیم که با چشمانداز مردها متفاوت بود. ما از «پایین» به مسائل نگاه می کردیم، چشماندازمان ساده و پیشپاافتاده بود. اما امر سیاسی یعنی امر پیشپاافتاده…»
دراکولیچ، مدام سؤال مطرح میکند. پرسشهایی که لابهلا و یا در انتهای هر کدام از مستندنگارهها، خواننده با آنها روبهرو میشود. دراکولیچ این مجموعه را برای فلسفیدن نوشته است ـ خشایار دیهیمی نیز در پیشگفتاری که برای این کتاب نوشته است، این کتاب را در زمرهی کتابهای فلسفیِ «هنر زندگی» در مقابل فلسفهی نظری سیستماتیک میداند.
دراکولیچ که خود نیز بزرگشدهی همان سیستم فکری و سیاسی است، از چگونگی تلاش زنان برای حفظ «زن» بودنشان در این دههها میگوید. از احساسات زنانه که در هیچ سخنرانی ضدکمونیستی از آن گفته نمیشود. چرا؟ چون از دید دراکولیچ اینها از دید مردان مسائل جزئی است. او سعی میکند با نگاهی زنانه از جز به کلیتی برسد که ویرانگر زندگی آنها بوده است. هر مرحله از زندگی یک آدم اروپای شرقی ـ کودکی، جوانی، کار و تحصیل و ازدواج و پیری ـ همراه بوده است با ترس، نفرت، بیاعتمادی و گاهی سکوت و خودکشی. یک متولد اروپای شرقی همیشه مجبور و یا شاید محکوم بوده است هر روز با قدرت و سیاست ارتباطی مستقیم داشته باشد، نه از روی انتخاب، بلکه برای حفظ حداقلی از زندگی شخصی و با کورسویی امید به آینده.
«دور میز نشستیم: یک کارگردان تئاتر بلغاری که در آلمان در تبعید زندگی می کرد، سه نفر از همکاران اولینا در دانشگاه، دوستی که مورخ بود با شوهرش، و ما دو نفر… دربارهی دموکراتیکا شماره اول روزنامهی اپوزیسیون صحبت کردیم… ظاهرا هیچ کس از اینکه دیگر غذایی روی میز نمانده بود ناراحت نبود ـ لااقل تا وقتی که بحث سیاسی پرشوری در جریان بود. اولینا میگفت: «این خوراک ماست، عادت داریم با هر وعده قدری سیاست بیندازیم بالا. با صبحانه، انتخابات، با نهار، یک بحث پارلمانی، و با شام اخبار شبانگاهی، که یا به آن میخندیم یا از شنیدن دروغهایی که «حزب کمونیست» علیرغم تمام اتفاقاتی که افتاده میخواهد به خوردمان بدهد حرص میخوریم.» شاید این مردم بتوانند بیغذا یکجورهایی سر کنند ـ چون خیلی گران است، یا چون چیزی گیر نمیآید که آدم بخرد، یا به هر دو دلیل. شاید بتوانند بدون کتاب و اطلاعات سر کنند، اما بیسیاست اموراتشان نمیگذرد… حالا به شکل نفرت، یا بیاعتمادی، یا شایعه، یا فقط کنار کشیدن… آدم ناچار است با قدرت ارتباط مستقیمی داشته باشد؛ راه گریزی وجود ندارد. به همین دلیل سیاست هرگز انتزاعی نمیشود…»
او خواننده را با مستندسازیِ زندگی به لایههای درونی و احساسی آدمها در سیاست تیرهی آن دوران میبرد و تصویری خاکستری و خفه از فقر میسازد ـ با بازگوکردن صحبتهای زنان از خودشان، بچههاشان، مردها و آرزوهاشان. فقری عمومی که مردم، روزها، ماهها و سالها با آن زندگی کردند. فقری، که بیچارگی وضعیت اقتصادی یک کشور نبود، پیشتر نکبتی بود که برای مردم، «مقدر» شده بود.
ذلالتی که از سوی حکومت کمونیستی به عنوان فضیلت به آنها قالب شده بود ـ هم در زندگی اجتماعی و هم در زندگی خصوصیشان. آنها نهتنها در خیابانها و جاهای عمومی، که در تمام لحظههای زندگی روزمرهشان با سیاست درگیر بودند. سیاست به آنها میگفت چه بخورند؟ چه بپوشند؟ چهطور و کجا جشن بگیرند و حتا در چند متر و با چه کسانی زندگی کنند ـ در دوران جنگ سرد، اکثر خانههای چند اتاقه در کشورهای اروپای شرقی با حضور صاحبخانه در خانه، با دیگران توسط دولت تقسیم میشد.
زندگی زنهای این مستندنگارهها در جبری که در آن زندگی کردهاند، شبیه به هم است. آنها یکدیگر را نمیشناسند. هیچ ارتباط شغلی و یا عاطفی با هم ندارند و حتا در مستند بعدی هم نامی از آنها برده نمیشود. خواننده به همراه دراکولیچ از ماجرای زنی به ماجرای زنی دیگر میرود. و ما با زندگی و حرفهای این زنها، فضای آن دوران را در ذهنمان میسازیم. خانهها و آشپزخانهشان را، مغازههای رفوگریِ جوراب زنانه، رستورانها اندک با تنها دو نوع نوشیدنیِ تولید دولت کمونیستی، اسباببازیهای کاغذی و پارچهای کودکان و…
مجموعه با خبر مرگ زنی روزنامهنگار ـ دراکولیچ، دو هفته قبل از مرگ زن او را دیده و با او حرف زده ـ شروع میشود. زن به خاطر مقالهای ـ که دولت احساس میکند در جهت حمایت از سرمایهداری است ـ در محیط کارش حذف میشود. تبدیل میشود به یک نادیده، نامرئی. به معنی این که سر کار میرفته و حقوق هم میگرفته، ولی انگار کسی او را نمیدیده است. یک کلمه از او، چاپ نمیشد و حتا در سالن غذاخوری کسی با او قهوه نمیخورد و حرف نمیزد. در نهایت او خودش را میکشد. دراکولیچ نوشته است، حقیقت آن چیزی نبود که در روزنامهها نوشتند ـ یک شکست عشقی. او مردی را که رهایاش کرده بود را فراموش کرده بود ـ حقیقتِ مرگ او «تنهایی» بود. حکم تنهایی و تبعید، در شهر خودش و در محل کارش، برای او صادر شده بود. دراکولیچ اسم این مستندنگاره را گذاشته است «قهوه را که نمیشود تنها خورد»
و زندگی روزنامهنگار در همین نگاره تمام میشود و در روایت بعدی اشارهای از او نیست. هر زن در یک قاب، بخش کوچکی از سهم نداشتهاش از زندگی را میگوید و از قاب روایت خارج میشود و زنی دیگر جای او را در روایت بعدی میگیرد. ولی در نهایت تمام این زنها انگار یکی هستند. تمام آنها تصویر سراسیمهگی و ترس و ناامیدی یک دوران را برای خواننده شکل میدهند.
زنِ نویسندهی دیگری که از خاطرهی گفتوگویاش با شنودش میگوید. این که شنود از او خواسته بوده به ملاقاتاش برود و او تمام روز به این فکر میکرده که چه خطاهایی کرده است و بازجویی برای چیست. از نبودن حریم خصوصی. از بودن اداره و کارمندانی که وظیفهی آنها «شنیدن» بوده است ـ مخفیانه و بدون مرز.
در یکی از قابها ماجرای زن فروشندهای را میبینیم، که تازه از زندان آزاد شده است. او از دیوار رد شده و آنطرف توسط پلیس برلین غربی دوباره برگردانده شده بود. دراکولیچ او را وقتی دید که دوران حبسِ سه سالهاش تمام شده بود. موهای سرش از شدت فشار عصبی ریخته بودند و او نمیتوانست از آن سه سال حرف بزند. به دراکولیچ گفته بود: «نمی خواهم بی احترامی کنم و یا چیزی را پنهان کنم ولی هیچکس حرفهام را باور نمیکند. اتفاقات بیارزشی هستند و من یک مبارز نبودم… کسی باور نمیکند، برای کسی اهمیت ندارد.»
دراکولیچ در لابهلای ناداستانها اشاره دارد که این مسائل را نمیتوان برای آدمهای آن طرف دیوار توضیح داد. مفهوم واژهها در یک کشور کمونیستی با جاهای دیگر دنیا فرق دارد. مثلا واژهی صرفهجویی. صرفهجویی در مصرف سوخت، مواد غذایی، لباس و همین موارد پیشپاافتاده. «صرفهجوییِ»، عملی که بعد از گذار از انقلاب صنعتی در کشورهای پیشرفته و روند مصرفگراییِ، یک انتخاب فردی و ارزشی اخلاقی است؛ در حالی که در کشورهای کمونیستی از روی فقر بوده و قحطی. هیچ انتخابی در کار نبوده است. نه در کم مصرفکردن و نه در مصرفکردن. تنوع محصولی وجود نداشته که انتخابی وجود داشته باشد.
در تمام این مستندها زنها در یک حرکت روزمره شبیه به هماند: تلاش آنها برای پیدا کردن مواد اولیه و پختن غذا.
در اصل، جنگ زنان بعد از کار در خیابانها شروع میشود. پیدا کردن غذا، صابون، پودر لباسشویی، دستمال توالت، نوار بهداشتی و پوشک بچه… و تمام این مسائل جزئی. مسائلی که سیاستمداران و روشنفکران به عنوان بحران کشورهای کمونیستی دربارهی آنها حرفی نزدهاند. کسی نمیداند و یا جایی نوشته نشده است که زنان آن طرف دیوار همه رنگ موهایی شبیه به هم داشتند، چون دولت فقط دو رنگ مو تولید میکرد. رنگِ مو، کفش و لباس و لوازم آرایش را دولت مشخص میکرد. دولت در تمام جزئیات زندگی حضور مستقیم داشت.
و هر کودکی و بزرگسالی در آن طرف دیوار، رؤیای دنیای دیگری را داشت. آن دنیا «خارج» بود. خارج، سرزمین آمال و آرزوها بود. خارج، در ذهن افراد جامعهی کمونیستی، از روی مجلات سینمایی، مد، عکسهای توریستی، فروشگاههای بزرگ اسباببازی فروشی، جشن کریسمس، جعبههای فلزی شکلات و انواع میوهها و در اصل توسط تبلیغات، ساخته و تعریف میشد. خارجی که بیشتر سرزمین موعود بود و نه الزاما دنیایی واقعی. چون آنها بدون ارتباط با دنیای بیرونی با این خارج تنها در ذهنشان روبهرو بودند. این خارج در انواع تبلیغات به آنها حمله میکرد. همهی این مسائل در زیر سایهی کلی کمونیسم، رشد هر روزهی حسرت بود و نفرت، طمع، خشم و یا ناامیدی و سیاهی مطلق. نویسنده اشاره میکند که آنها حتا بعد از کمونیسم، بدون آن که آگاهانه بدانند، به دنبال حسرتهای گذشته بودند ـ در کتاب آمده که حتا خود او چهطور پول خرید کتابهایی را که میخواسته، برای خرید یک پالتوی پوست دست دوم در آمریکا خرج میکند، کاری که مادرش نیز بعد از مرگ پدرش که یک کمونیست نظامی بوده انجام میدهد و بسیاری دیگر از زنان اروپای شرقی هم.
دراکولیچ در یکی از ناداستانهای خود شرح میدهد که چهطور در فروشگاههای بزرگ لباس، با یکی از دوستاناش «بازی خرید» میکردند و در نهایت با سردرد و حال بعد بیرون میآمدند. مشکل، یک حقیقت کلی بود: آنها نمیتوانستند «انتخاب کنند» ـ هیچوقت آن را یاد نگرفته بودند. آنها با یک دستورالعمل کلی بزرگ شده و زندگی کرده بودند. کودکی آنها با عروسک و ماشینهای پارچهای و مقوایی و جوانیشان برای شناخت و حفظ ارزشهای زندگی کمونیستی رقم خورده بود. آنها همانطور که نمیتوانستند از میان میوهها و مواد غذایی در فروشگاههای «خارج» و یا نوشیدنی در رستوران و کافه، «انتخاب کنند»، نمیتوانستند لباس و یا هر چیز دیگری را هم انتخاب کنند.
دراکولیچ اشاره دارد به اولین انتخابات آزاد در کرواسی. اشاره میکند به خلوت بودن خیابانها، بدون پرچمهای رنگی و بازیهای نمایشی و پروپاگاندای حکومتی، به اولین باری که بعد از چهلوپنج سال مردم میتوانستند آزادانه «انتخاب کنند». ولی آنها مردد و یا حتا ترسیده بودند. چون «در کشورهای کمونیستی آدم را جوری بار میآورند که خیال کنی تغییر غیر ممکن است و از تغییر بترسی و بدگمان باشی، چون هر تغییری فقط وضع را بدتر کرده…». آنها میترسیدند. دستورالعملی وجود نداشت و اجباری برای رای دادن. آنها به آن اجبار عادت کرده بودند و حالا نمیدانستند چه باید بکنند. درست روزی که بعد از رفتن حکومت مستبد، میتوانستند سرنوشت کشورشان را تعیین کنند؛ در خانههای خود مانده بودند. انتخاب، واژهی بیگانهای بود. درست مثل اولین برخوردشان با موز که اکثرا آن را با پوست خورده بودند. نویسنده با موازی مطرح کردن مسائل مهم و سرنوشتساز یک کشور در کنار روزمرگیها، پیشپاافتادگیِ امور سیاسی را در چنان وضعیتی برای خواننده ملموستر میکند. درست مثل غذا و پوشاک.
نویسنده از یک نوع کدری و چرکیِ فضاهای عمومی در کشورهای اروپای شرقی میگوید. از توالتهای کثیف، نمای خانههای چرک و حباب لامپهای شکسته، ویترینهای کمنور و کدر مغازهها. از نور زرد و بیرمق خیابانها که برای توریستها و دوستان آمریکاییاش رمانتیک است و برای او فقط یک معنی دارد، فقر. و با طعنه میگوید: «تا به حال شنیدهاید که یک حکومت کمونیستی رمانتیک باشد.» این رنگِ شهری که او از آن یاد میکند، حتا بعد از برچیدهشدن کمونیسم نیز وجود دارد، چون کمونیسم نام سیاسیاش از کشور رفته است ولی آثارش تا سالها به جا می ماند.
این که مفهوم خانه، درست بعد از بسته شدن در خانههاشان، برای مردم تمام میشود و خیابان دیگر متعلق به آنها نیست. چون در واقعیت خیابان متعلق به آن نظام فکری دیگر است. «هر فضای عمومی تابلویی تبلیغاتی است که پیامهای ناخودآگاهِ جمعیِ یک ملت را نمایش میدهد. خیلی چیزها را میتوان روی این تابلو دید: بیعملی، خشم، بیتفاوتی، ترس، تبعیض، تمایل به براندازی، اقتصاد بد، تعریف دگرگون شدهی خود «عمومی» ـ طیف کاملی از عواطف و تمایلات انباشتهشده و بروزیافته. ما طوری رفتار میکنیم که انگار مکان عمومی به کسی تعلق ندارد. یا حتی از آن هم بدتر، انگار به دشمن تعلق دارد و وظیفهی مقدس ما ایجاب میکند که با این دشمن در سرزمین خودش بجنگیم… فضای عمومی درست از بیرون در آپارتمان شروع میشود. اما مشکل اینجاست که در ذهن ما عمومی به معنای دولت است و دولت به معنای دشمن. اگر نمیتوانی نظام را نابود کنی، باجهی تلفن، دستگاه فروش بلیط و پارکومتر را که میتوانی خرد و خاکشیر کنی، گلهای پارک را که میتوانی لگدمال کنی.»
دراکولیچ میگوید، خوشی و آسایش، بعد از چهار دهه زندگی در چنین موقعیت ذهنیای معنای دیگری دارد. لذت هم. فرهنگ واژهها متفاوت است. درست مثل مدل لباس و آرایششان که شدیدتر، غلیظتر و عجیبتر است. آنها توامانی که خوشحالاند، غمگیناند. غمگین هم نه، نگراناند. یک هراس دائمی. هراسی به عمق و طول زندگی.
نویسنده با همین هراس سفرش را به پایان میرساند. هراسی که در فرودگاه و قبل از پروازش به لندن شکل واقعی به خود می گیرد ـ در اخبار آمده که جنگ داخلی در کرواسی شروع شده است.
دراکولیچ کتاب خود را با یک نامه به ناشرش در مؤخره تمام میکند. از نگرانیاش میگوید که تصور میکند، کسی حرفهای او را نخواهد فهمید. از جنگی هر روزه میگوید که در آدمها دیده است ـ چه آنهایی که مهاجرت کردهاند و چه آنهایی که در کشور ماندهاند. از واکنش دولتهای غربی در بازتاب اخبار جنگ کرواسی و… ولی در نهایت به این نتیجه میرسد که تنها کاری که میتواند انجام دهد، نوشتن است.
«من ترجیح میدهم سرم به کار نوشتن باشد، نوشتن از اتفاقاتی که بعد از کمونیسم در این کشورها افتاده، از این واقعیت که در آلمان شرقی سابق، زنانی را که میخواستند شاغل باشند را، اجبارا عقیم میکردند؛ از جنبش ضد سقط جنین؛ از رهبران دیکتاتور جدید و فقدان دمکراسی. دلم میخواست چند سطری دربارهی بحران اقتصادی مینوشتم… اما نمیتوانم، چون این کار به معنای نوشتن از زندگی است، اما مرگ بیش از آن در اطرافم هست، که بتوانم از زندگی بنویسم… میدانم تنها چیزی که برایم مانده کلمههایند، و میدانم گهگاه وقتی آنها را در آغوش میگیرم کمتر احساس تنهایی میکنم.»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
«میمِ تاکآباد» داستان کشف است. رازهای سربهمهری که دست خواننده را بسته نگه میدارد از همان پشت جلد، از میمِ تاکآباد؛ که این اسم را چطور صدا بزنم؟ و نویسنده ...
یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی
«من سالهاست که فقط دفترچه خاطرات مینویسم... شاعر بودن به این سادگیها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...
«این جنگیست میان دو روایت»
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه ...
نویسنده: اطلس بیاتمنش
نویسنده: آزاده اشرفی
نویسنده: آرش مونگاری
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی