یادی از عباس معروفی؛ اما شما در متن هستید.[۲]

همیشه‌ سال‌های پیری شما در زندگی همه‌ی ما خالی است[۱]

نویسنده: عطیه رادمنش احسنی

تاریخ انتشار: ۱۵ شهریور, ۱۴۰۱

چاپ
عباس معروفی

.

ژانویه‌ی سال ۲۰۱۷ است. شما برای رونمایی کتاب «فریدون سه پسر داشت» به کلن آمده‌اید. کتاب به تازگی به آلمانی ترجمه و توسط انتشارات بوشرگیلده منتشر شده است. پاییز همان سال هم نمایشگاه بین‌المللی کتاب فرانکفورت، بزرگ‌ترین نمایشگاه کتاب اروپا، با کتاب فریدون شما افتتاح شده بود. بوشرگیلده از حرفه‌ای‌های نشر آلمان است و همیشه بهترین رمانِ سال‌اش را می‌گذارد برای نمایشگاه. ایلیا ترویانف، دبیر بخش رمان‌های خارجی انتشارات، پشت جلد کتاب، گزیده‌ای درباره‌ی شما نوشته و شما را نویسنده‌ی تبعیدی خوانده، پرکارترین نویسنده‌ی تبعیدی معاصر که در آلمان زندگی می‌کند.

 

عباس معروفی-فریدون سه پسر داشت

 

هوا خیلی سرد است. از برلین تا کلن حدوداَ هفتصد کیلومتری راه است. شما با ماشین خودتان می‌آیید، می‌گویید این‌طور بهتر است، می‌توانم تعدادی کتاب هم همراه خودم بیاورم. نشست، در کتاب‌فروشی بیتنر است، از قدیمی‌های کلن در مرکز شهر. می‌گویید خیلی خوب است، آن‌جا را دوست دارم. مدیر کتاب‌فروشی، شما را می‌شناخت و بدون هیچ هزینه‌ای، از برگزاری رونمایی در کتاب‌فروشی‌اش استقبال کرد. می‌گویید زمانی که در کلن بودم، زیاد به آن‌جا می‌رفتم. لابد آن زمان را می‌گویید که بعد از اقامت در خانه‌ی هاینریش بل، به کلن آمدید و مدتی ماندگار شدید به همراه خانواده. همسر و سه دختر کوچک‌تان. می‌گویید فریدون سه پسر داشت و من هم سه دختر دارم و گوشی همراه‌تان را باز می‌کنید و با شوق و غرور پدرانه آن‌ها را نشان‌ام می‌دهید. می‌خندید و می‌گویید یکی‌شان همسن توست.

 

عباس معروفی-کتاب‌فروشی بیتنر

 

آمده بودید به کلن، که روزهایی را رقم بزنید که هنوز و همچنان بعد از سی سال از خاطره‌انگیزترین روزهای ادبی این شهر در خاطره‌ی ایرانی‌های اهل ادبیات این اطراف است. آن اوایل به همراه معلم و رفیق‌تان، هوشنگ گلشیری سخت کار می‌کردید، مصاحبه با روزنامه‌های آلمانی و جلسه‌های سخنرانی. صدای بلندِ همکارها و نویسنده‌های تحت فشارِ داخل ایران بودید و جوان‌ها و خواننده‌هاتان. اما شما دیگر در عکس‌ها نبودید، ولی همه‌ی ما در ذهن شما بودیم. ما جوانی و روزهای خوش و خواب راحت و گرما و هوای آزاد را به شما بدهکاریم. شما در متن هستید. با تمام فرازها و فرودهایی که بوده.

«تا حالا شده که هرچه کار بکنی، بدوی، نخوابی، بنويسی، باز هم زمان کم بياوری و از خستگی به نفس نفس بيفتی، سينه‌ات پر از هوا باشد، اما جايی برای نفس تازه پيدا نکنی؟»[۳]

 

شاید همه چیز با گردون شروع شد

 

از سال ۱۳۶۹ تا ۱۳۷۴ در ایران، پنجاه و دو شماره مجله‌ی ادبی گردون را منتشر کردید. شما می‌دانستید که روزگار ما، سیاه و تباه است، شما سیاهی و تباهی را می‌شناختید، نوشته بودید، همه‌ی آن‌ها آیدینِ رمان سمفونی مردگان را، از پا درآورده بود. چون کسی دست‌اش را نگرفته بود. شما ولی زندگی را بلد بودید، لذت را می‌شناختید و بالاتر از همه‌ی آن‌ها، عشق و همدلی و همبستگی را می‌شناختید، همان‌قدر که تنهایی را. گردون را در همان تاریکی، منتشر می‌کردید. جوان بودید و جنگجو. جسور و گستاخ. تنها بیست و چند ساله بودید در سال سیاه شصت خورشیدی، که شبانه، بسیاری از پرونده‌ها را از کانون نویسندگان بیرون آوردید…

 

عباس معروفی-مجله‌ی ادبی گردون

 

و جوان ماندید و جنگیدید. اما، حالا، شما در عکس نیستید، ولی زندگی همه‌ی ما پر است از ردپای تلاش سال‌های جوانی شما. در آن سال‌های بلوا، سراغ نویسنده و شاعر و مترجم مهجور و رنجور را گرفتید. فانوس روشن کردید، و جایزه‌ی ادبی قلم زرین گردون[۴]، را راه انداختید. آن عکس‌ها. آن جشن‌ها و نام‌ها و خنده‌ها در کنار گریه‌ها و ترس‌های آن روزها و شب‌های ایران. و شما در تمام عکس‌ها هستید. در تمام متن‌ها. تا زمستان سال هفتاد و چهار، که مجله را بستند و شما را به دادگاه کشاندند. محکوم بودید که دست‌هاتان بوی جوهر می‌دهد. محکوم به شلاق. و زیر دست بازپرس. می‌گفتید بازپرس با مشت… فک و دندان‌هاتان…

 

عباس معروفی-جایزه‌ی ادبی قلم زرین گردون

 

اسفند ماه بود، که به آلمان آمدید و در اقامت‌گاه هاینریش بل، پناه گرفتید. و کسی به شما نگفته بود که اسفند‌ها در آلمان تازه نیمه‌ی زمستان است.

«از همان آغاز ورودم به آلمان حرف‌ها و نصيحت‌ها شروع شد: بنشين رمانت را بنويس…کجا بنشينم؟ و چی بنويسم؟… چرا کسی در نمی‌يابد که من همه اين کارها را می‌کنم تا بتوانم بنشينم، و رمانم را بنويسم؟ علاوه بر اين‌ها چه جوری بايد زندگی را پيش برد…

اين‌ها بخشی از دغدغه‌های من بوده، و جايی که پايم بر زمين سفت تبعيدگاهم قرار می‌گرفت، نخست غرورم مطرح بود که هرگز نخواستم جلو آشنايان و يا اداره کمک‌های اجتماعی گردن کج کنم. حالم از ناله‌کردن به هم می‌خورد، اما روزگار سختی بر من گذشت.»[۵]

 

عباس معروفی-اقامت‌گاه هاینریش بل

 

کسی از سرما و تاریکی این‌جا به شما نگفته بود و شما از همان روزها، «با رنج بسیار، با یک بندانگشت پیشرفت در سال»[۶]، در دل صخره نقبی می‌زدید. برای رسیدن به نور. به هوای آزاد. نزدیک به یک سالی را در خانه‌ی هاینریش بل بودید. و مدتی هم سرپرست خانه‌ی بل بودید، در «روستای غم‌انگیز دورن»[۷] که پناهگاه نویسنده‌های تحت تعقیب و زیر فشار است، و خانه‌ی هاینریش بل، نویسنده‌ی انسان‌دوست آلمانی، که بعد از گرفتن جایزه‌ی نوبل ادبی، بنا و باغ زیبا و قدیمی محل سکونتش را تبدیل می‌کند به مهمان‌سرای نویسندگان تحت تعقیب. سولژنیتسین، اولین مهمان آن پناهگاه بوده که از ترس جان‌اش، در دوران جنگ سرد، از شوروی فرار می‌کند، و به خانه‌ی رفیق قدیمی‌اش در آلمان پناه می‌آورد، همان‌وقتی که سولژنیتسین در سال ۱۹۷۰ میلادی، نوبل ادبیات را گرفته بود.

شما هم به آن‌جا پناه آورده بودید، در حالی که نه دوستی داشتید و نه دیگر حتا بل و آن نویسندگان باشکوه و تاریخ‌ساز زنده بودند. و بعدتر که به کلن آمدید. به قول خودتان «تبعیدِ در تبعید» بود.

در همان سال‌های اول و قبل از رفتن به برلین، چند شماره‌ای مجله‌ی گردون را دوباره منتشر کردید، که دیگر به لحاظ مالی جواب نداد و به اجبار دست از کار کشیدید. از کار انتشار مجله البته.

«هرچه کتاب از ايرانی‌ها در آلمان درآمده تهيه کرده‌ام، ايرانی‌ها اما کتابخوان نيستند. ايرانی‌ها در مرگ و زلزله کمی به هم نزديک می‌شوند و خيلی زود فراموش می‌کنند. برای بخش فرهنگی و ادبی و هنری زندگی‌شان هزينه‌ای در نظر نمی‌گيرند. ايرانی‌ها نمی‌توانند مراقب نويسنده و هنرمندشان باشند. شناختِ حمايت ندارند، توانش را البته دارند. اين از زمان صادق هدايت تا فردا ادامه دارد.»[۸]

 

شاید همه‌چیز با دست‌های خونی شروع شد

 

یازده‌ ـ‌ دوازدهِ شب است که می‌رسید کلن. قرار بود زودتر بیایید ولی صبح درد قفسه‌ی سینه و نگرانی از حمله‌ی قلبی و دخترتان می‌گوید تا پیش پزشک نروید، راضی به سفر شما نمی‌شود. جلسه روز بعد است. هوا خیلی سرد است و آن شب و فردایش سردتر از باقی شب‌ها. منهای دوازده درجه. می‌گویید مهم نیست، من حتا در قطب هم دوام آورده‌ام و می‌خندید.[۹] روز جلسه شما زودتر می‌روید کتاب‌فروشی، که رمان‌های فارسی را که در این سال‌ها در گردون منتشر کرده‌اید و در ایران مجوز نگرفته‌اند، بسپارید به آن‌ها، تا برای چند ساعت بعد که مهمان‌ها می‌آیند، همه چیز آماده باشد.

قبل از جلسه در کافه‌ای جمع می‌شویم، دکتر انوری با آن سن و سال و سرمای بی‌سابقه‌ی آن چند روز، با اشتیاق آمده که شما را ببیند. حالا دیگر از دانشکده‌ی ایران‌شناسی دانشگاه کلن، بازنشسته شده. کتاب را به آلمانی خوانده، به طرف شما می‌گیرد برای امضا. شما شبیه به شاگردمدرسه‌ای‌ها شده‌اید در مقابل‌اش، به خاطر سن و سال‌اش لابد و شاید هم به خاطر تعریف‌هایی که می‌کند و شما را در آن جمع کوچک، خجالت‌زده می‌کند. دیدن آن شکل از شما، از عباس معروفی همیشه جسور و بی‌پروا و حق به جانب، برایم هم عجیب است و هم خنده‌دار. دکتر انوری از زبان ترجمه می‌گوید، بنا به تجربه‌اش که سال‌ها متن‌های زیادی را از فارسی به آلمانی ترجمه کرده. می‌گوید لحن و زبان در کارهای شما برخاسته از فرهنگ ایرانی است، و بدون ظاهرسازی و فریب و زبان‌ورزی که گاهی در زبان داستانی ما زیاد دیده می‌شود، و داستان را از ترجمه دور می‌کند. برای همین داستان‌های شما به ذات زبان نزدیک‌تر است و در ترجمه فرو نمی‌ریزد و ساختار زبانی و داستانی حفظ می‌شود. و خواننده‌ی آلمانی هم می‌تواند به اندازه‌ی خواننده‌ی فارسی لذت ببرد، با وجودی که با آن فرهنگ و تاریخ بیگانه است. گفت‌وگوها می‌رسد به راوی‌ها و من اشاره می‌کنم به راوی‌های زن شما و یا به لحن‌های زن‌های داستان‌های شما و اصلاً آن داستان یگانه‌ی بلند، پیکر فرهاد که راوی را زن انتخاب کرده‌اید. شما می‌گویید پس باید مده‌آی ایرانی را بخوانی. حالا مده‌آی ایرانی[۱۰]، مثل «نم اشکی گوشه‌ی چشم می‌ماند برای روز مبادا، یا می‌ماند که همیشه باشد»[۱۱].

نشست برگزار می‌شود، کتاب‌فروشی پر شده، از خوانندگان ایرانی و آلمانی. شما عباس معروفی نبودید، شما نویسنده‌ی معروفی بودید که حتا در تبعید، پرمخاطب‌ترین نشست‌ها را داشتید. مهم نبود که کتاب‌هاتان را می‌خواندند یا نه، می‌آمدند شما را ببینند، عباس معروفیِ جنجالی را، نه الزاماً آن نویسنده را. کارکنان کتاب‌فروشی هم با توجه به سرمای آن چند روز و دیروقت بودن برنامه، تصورش را نمی‌کردند که این‌طور شلوغ شود و صندلی کم آمد و چند نفری از جوان‌های ایرانی، مقابل صندلی و شما، روی زمین نشستند. شما آرام بودید، ولی غمی هم گوشه‌ی چشم‌هایتان بود. شاید به سه دهه‌ی پیش‌تان فکر می‌کردید در این شهر، در کلنِ، در حاشیه‌ی راین و به قدم‌زدن‌ها و پرسه‌زدن‌ها در این شهر همیشه مرطوب و سرد و ابری.

«تا حالا شده کنار رود راین آن‌قدر راه بروی که نفهمی ساعت‌ها گذشته و خورشید رفته و تاریکی آمده و پاکت سیگارت به آخر رسیده؟»[۱۲]

 

عباس معروفی-نشست ادبی در کلن

 

در آخر جلسه پسری جوان از میان جمعیت به شما می‌گوید که قدردان شماست، که اگر شما گردون را در آن برهوت منتشر نمی‌کردید، نسل او نمی‌توانستند این‌طور با ادبیات عاشقی کنند. و شما می‌خندید. بی غمی در گوشه‌ی چشم.

 

عباس معروفی-گردون

 

بعد هم که امضا و عکس‌های یادگاری و بعد هم سوز سرما و سکوت شب. آن نویسنده که شمایید و شما نیستید انگار، آن نویسنده که پرمخاطب‌ترین رمان ایرانی را نوشته، باقی کتاب‌های فروخته نشده را در کارتنی گذاشت و به سمت ماشین‌اش رفت. از آنجا به بعد دیگر حرفی نبود، یعنی جای حرفی نبود. از آنجا به بعد، آن دقیقه‌ها و ثانیه‌ها، غم‌انگیزترین تصاویر زندگی‌ یک نویسنده‌ی محبوب و معروف در تبعید، بودند. البته، نویسنده‌ای شناخته‌شده و خوش‌اقبال در حدواندازه‌های نویسنده‌های تبعیدی. شما، بعد از رونمایی کتاب‌‌‌تان که اتفاقاً نه‌تنها به زبان هم‌وطن‌هاتان، بلکه به زبان تبعیدگاه‌تان هم ترجمه شده، صندوق ماشین را بالا می‌زنید، دست‌ام را دراز می‌کنم که کمکی کنم، می‌گویید سنگین است، کارتن را هل می‌دهید پشت ماشین. دست‌هاتان احتمالاً یخ کرده‌اند، و پوست‌اش شکننده شده و لبه‌ی کارتن، کناره‌ی انگشت اشاره‌ی دست راست‌تان را می‌شکافد. می‌گویید مهم نیست… با همان دست، سیگار آتش می‌زنید. چه خوب که شب است و تاریک و من می‌توانم نگاهم را از خشم و شرم، از شما پنهان کنم. اما خیلی سرد است، خون دلمه‌‌ بسته و همان‌جا کناره‌ی انگشت‌تان مانده، و با سفیدی و سرخی کوچک سیگار بالا و پایین می‌رود. در مقابل آن کتاب‌فروشی در خیابان ارن‌اشتراسه، شما دیگر نیستید. اما دست‌هاتان هست که کتاب‌ها را امضا می‌کنند و کتاب‌ها را جمع می‌کنند و کارتن را بلند می‌کنند و خون روی انگشت‌تان و سرما و تاریکی و «شرمساری»[۱۳] که تا ابد برای ما می‌ماند.

«به درخت‌های خشک پیاده‌رو خیره شد: برف شاخه‌ها را خم کرده بود و در بارش بعد حتمآ می‌شکستشان. آدم‌ها هم مثل درخت‌ها بودند. یک برف سنگین همیشه بر شانه‌های آدم وجود داشت و سنگینی‌اش تا بهار دیگر حس می‌شد. بدیش این بود که آدم‌ها فقط یک بار می‌مردند. و همین یک بار چه فاجعه دردناکی بود.»[۱۴].

 

اما شما در متن هستید. در زندگی هم. در دومین ماه بهار به دنیا آمده‌اید و در آخرین ماه تابستان رفته‌اید. و تمام سرماها و تاریکی‌ها را ریخته‌اید در رمان‌هاتان و زندانی‌شان کرده‌اید تا فقط بهار و گرما و روشنایی بماند برای زندگی. برای ما. شما مدام نان و آب داده‌اید به روباه‌ خیابان کانت برلین و او را اهلی کرده‌اید. برای همین هم روباهک می‌آید پشت ویترین کتاب‌فروشی خانه‌ی هدایت و منتظر شما می‌ماند. اما شما رفته‌اید پیش پسرک موطلایی اگزوپری، در اخترک ب ۶۲۱.

 

عباس معروفی-کتاب‌فروشی خانه‌ی هدایت برلین

 

روزنامه‌های آلمان نوشته‌اند که شما دیگر نیستید. نوشته‌اند شما به تبعید اجباری آمده‌ بودید به خاطر جان‌تان که در خطر بوده. روزنامه‌ها نوشته‌اند شما نویسنده‌ی پرتلاشی بودید و برای گذران زندگی در غربت کارهای زیادی کرده‌اید، در حالی که در ایران هم نویسنده‌ی موفق و شناخته‌شده‌ای بوده‌اید. در روزنامه‌های آلمان نوشته‌اند که شما جایزه‌ی بنیاد ادبی آرنولد تسوایگ را گرفته‌اید در سال ۲۰۰۲، برای کتاب پیکر فرهاد، که به آلمانی ترجمه شده بود.

حالا کنار هم قرار گرفتن نام شما و تسوایگ، بسیار غریبانه‌تر و شرم‌آورتر است. آرنولد تسوایگ، نویسنده‌ی یهودی آلمانی‌زبان که ممنوع‌القلم شد، کتاب‌هایش سوزانده شد و خودش آواره و تبعیدی. ولی دوران تباهی در کشور او همیشگی نبود، تسوایگ می‌تواند در نهایت و پس از دربه‌دری‌های زیادی، به آلمان برگردد و در برلین زندگی کند و از او تجلیل و قدردانی شود و دوره‌ی بیماری درازمدت‌اش را در بزرگداشت‌ها و بنیادی که به نام او تاسیس شده بود، در میان هواداران و دوست‌داران‌اش سپری کند. و در پیری، بمیرد. حالا شما و تسوایگ در برلین، در خاک خواهید بود. شما که جوانید، و دور از خاکی که دوست‌اش داشتید و تسوایگِ پیر، آرمیده در خاک خانه. ‌

در تیتر روزنامه‌ها آمده است، مرگ نویسنده‌ی تبعیدی ایرانی در برلین. و مگر چیزی شرم‌آورتر از عبارت «نویسنده‌ی تبعیدی» برای خواننده‌ها و نویسنده‌های هم‌وطن آن نویسنده‌ وجود دارد. حتا اگر در تمام متن‌ها باشد، باز هم، نیست. نویسنده‌ی تبعیدی، سرِ جایِ خودش نیست. اما، این تبعیدی‌بودن، سرگذشت شماست، سرگذشت این غمباد هزار ساله. و سرگذشت شما، حقیقت تاریخ زمانه‌ی ماست. از شما پرسیده بودم که چرا با مرگ ایرج، چرا با پیروزی فریدون ناقص‌الخلقه، رمان را تمام کردید؟ که گفته بودید، من تاریخ انقلاب ایرج‌ها و مجیدها را نوشتم، تا جایی که انقلاب فرزندان خودش را می‌خورد. بعدش را، بعدی‌ها باید بنویسند…

و بعدش که تمام سرگشتگی است، تاریخ‌ غم‌انگیز افسردگی و خشم و حسرت و ناامیدی. بعدی که تباهی است.

 

عباس معروفی-روزنامه‌های آلمان

 

شاید همه چیز با خانه‌ی هدایت[۱۵] شروع شد

 

«حالا يک کتابفروشی دارم، در خيابان کانت، شهر برلين. آن را به نام هدايت ثبت کرده‌ام. شش کلاس ادبی و هنری در آن برقرار است. خودم کلاس داستانم را پيش می‌برم. حالا فقط در دو خيابان و دو نقطه خلاصه شده‌ام. «خانه هدايت» که روزی ده ساعت در آن کار می‌کنم، و خانه‌ی خودم که شبی چهار ساعت می‌نويسم، و بعد می‌خوابم که صبح کتابفروشی را باز کنم. رمان تازه‌ام را تمام کرده‌ام و چند ماه است که اصلا فرصت پاکنويس کردنش را ندارم. مانده است روی ميزم، درست در صفحه‌ی صد و نود و سه.»[۱۶]

 

کلاس‌ها و کارگاه‌های شما تنها در برلین نماندند. با همه‌گیر شدن اینترنت، به‌خصوص در ایران، شما بیش‌تر از عباس معروفی نویسنده، شدید عباس معروفی آموزگار. اولین بودید در برگزاری کلاس‌های آنلاین داستان‌نویسی، با دو تا سه کارگاه، در هفته، به خاطر تعداد زیاد هنرجوها. شهریه؟ خیلی از دوره‌ها اصلاً رایگان بود. ساعت کلاس‌ها؟ از هشت شب به وقت برلین که کتابفروشی را می‌بستید، تا… تا وقتی که دانه‌دانه چراغک‌های سبزِ نام بچه‌ها بر روی مانیتور، خاموش می‌شد. شما آخرین نفری بودید که می‌رفتید، اول داستان‌ها را می‌شنیدید، بعد نظرها را و بعد لابه‌لای خاطره، درس می‌دادید. گاهی هم بچه‌ها را به جان هم می‌انداختید که هیجان آن شب بیش‌تر شود. هر داستانی را تحمل داشتید بشنوید و عصبانی نمی‌شدید. ولی بیزار بودید از متنی که پاکیزه نوشته نشده باشد، نقطه و ویرگول و نیم‌فاصله. صرف فعل و «می‌باشدِ بی‌شرف»… و بیزار از صفت به جای تصویر در داستان. معلمی و نوازش و نکوهش را بلد بودید. شب‌هایی هم که خبرهای تلخ و مرگ‌ها و سیاهی‌ها بیش‌تر بود، کتاب می‌خواندید. نه فقط، کتاب‌های خودتان را، رونالد بارتلمی، گراهام گرین، همینگوی. اصلاَ در گوش من، صدای همینگوی یعنی صدای شما. یک حنجره‌ی تِنور و آرام و در عین حال غمگین. شما داستان می‌خواندید و از داستان می‌گفتید و تاریکی را برای شاگردهاتان در فراسوها، بی‌معنی می‌کردید و تنهایی را در شب‌های کارگاه، ناامید و افسرده. شما وقت نداشتید، ولی حوصله داشتید.

شاید همه چیز با چراغ همیشه روشن اتاق کار شما و چراغک‌های سبز روی مانیتور شروع شد، که هیچ‌کسی در تصویر نبود و صداها بود که با هدایتِ شما به هم می‌رسید.

«چند روز پيش دوستی می‌گفت: «تو نمی‌بايست به‌عنوان نويسنده از دست مردم پول بگيری، پشت صندوق بايستی. بايستی می‌رفتی يک گوشه و…» چاره‌ای نداشتم. حالا بايد روزی ده ساعت کتاب بفروشم. دلم می‌خواست توی مردم باشم بی‌آنکه کتاب بفروشم، بنشينم و رمانم را بنويسم. هميشه همه‌کاری می‌کردم تا بتوانم بنشينم و رمانم را بنويسم. حالا هم دارم همه اين کارها را می‌کنم تا…»

 

تا… هفت رمان ناتمام‌تان را تمام کنید، که تمام نشد. گفته بودید کار دارید، وقت بیمار شدن ندارید. ولی بیمار شدید، نه سه روز سرماخوردگی که می‌گفتید مهم نیست، سه سال جراحی و درد و رنج. سه سال جنگ مداوم با آن غمباد که به جان‌تان افتاده بود و هر ماه از یک جای تن‌تان بیرون می‌زد. و ما منتظر در پسِ ماه‌ها و روزها و ساعت‌ها. اول امیدوار، بعدتر ناامید و بهت‌زده، و حالا هم که سوگوار.

سراسر این متن، مبارزه‌ای است علیه فراموشی، مبارزه با مرگ. مثل مجید، راوی رمان فریدون، که با ایرج، برادر مرده‌اش حرف می‌زند. حرف می‌زند تا فراموش نکند. شما در متن هستید، اما، شما در عکس نیستید، و همیشه سال‌های ننوشتن شما، در زندگی همه‌ی ما خالی است.

 

 

[۱] برگرفته از جمله‌ی رمان فریدون سه پسر داشت: همیشه سال‌های جوانی تو در زندگی همه‌ی ما خالی است.

[۲] از همان رمان: اما تو در عکس هستی.

[۳] از یادداشت «حالا یک کتاب‌فروشی دارم»، عباس معروفی، ۲۰۰۴، منتشر شده در سایت بی‌بی‌سی فارسی

[۴] اولین جایزه‌ی ادبی بخش خصوصی بعد از انقلاب توسط نشریه‌ی «گردون» اهدا شد. این جایزه ۴ سال دوام داشت و با تعطیلی نشریه‌ی گردون، پایان یافت.

[۵] از یادداشت «حالا یک کتاب‌فروشی دارم»

[۶] اشاره به شعر نقب از اکتاویو پاز، در مجموعه‌ی سنگ آفتاب، ترجمه‌ی احمد میرعلایی

[۷] دورن یکی از شهرهای کوچک ایالت شمالی راین در نزدیکی شهر کلن

[۸] از یادداشت «حالا یک کتاب‌فروشی دارم»

[۹] اشاره به شخصیت آقای ایرانی در رمان تماماً مخصوص که به قطب شمال سفر می‌کند. رمانی که در ساختن شخصیت اول و راوی آن، عباس معروفی بخش‌هایی از زندگی شخصی خودش را در آن گنجانده.

[۱۰] مده‌آی ایرانی، رمان نیمه‌تمام عباس معروفی است. او در یادداشتی که پیش از مرگ‌اش در صفحه‌ی عمومی‌اش نوشته، از هفت رمان نیمه‌تمام نام می‌برد، که در انتظار بهبودی بوده برای به پایان رساندن آن‌ها.

[۱۱] از کتاب فریدون سه پسر داشت

[۱۲] از یادداشت «حالا یک کتاب‌فروشی دارم»

[۱۳] اشاره به متنی که پیام یزدانجو، در سوگ عباس معروفی، در صفحه‌ی شخصی‌اش نوشت. «… هر اشاره‌ای به نام این نویسنده بدون شرمساری ما ممکن نیست.»

[۱۴] از رمان سمفونی مردگان

[۱۵] او در برلین «خانه هنر و ادبیات هدایت» را پایه‌گذاری کرد که از ۱۳۸۲ به مثابه یک کانون یا آموزشگاه فرهنگی، کلاس‌ها و کارگاه‌های متعدد ادبی برگزار نمود.

[۱۶] از یادداشت «حالا یک کتاب‌فروشی دارم»

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
داستان-جیبم هنوز قلمبه نشده بود-سمیرا نعمت‌اللهی

کفش‌هاش شبیه کفش‌های سربازی مرتضی است. دارم کفش‌هاش را نگاه می‌‌کنم. بالا سرم ایستاده. دست می‌اندازد زیر چانه‌ام. درد می‌کند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد ...

داستان-نادره مخلوق اقیانوسی-نادر هوشمند

  بخش نخست: قسمتی از دست‌‏نوشته‏‌های فرزاد ن. (بدون تاریخ) خانم‌‏ها و آقایان! امشب می‏‌خواهم داستان یک مخلوق دریایی را برایتان بازگو کنم، پدیده‌‏ای بی‌‏همتا و آفریده‌‏ای شگفت‌‏انگیز که جناب پروفسور پطرسیان ...

داستان-پایان حکومت بابا-فائزه مرزوقی

ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه می‌راند با آن‌ها بود. تمام طول مسیر. از شهر تا همان روستاهای دور. هرجا که ...

داستان فقر چیزکیکی من، هاروکی موراکامی

  اسمش را گذاشته بودیم «محله‌ی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازنده‌اش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به ...

واحد پول خود را انتخاب کنید