ناداستان؛ فراخوان همهگیری کرونا
نویسنده: زیدی اسمیت - مترجم: مریم بابائی
تاریخ انتشار: ۲۹ تیر, ۱۴۰۱
از کتاب نشانهها ۱
اگر چیز درست میکنید، اگر «هنرمند»ی در هر شاخهای از هنر هستید، یک جا از شما میپرسند –یا شاید از خودتان بپرسید- «چرا» بازی میکنید، مجسمه میسازید، نقاشی میکنید، هر چه. در جهان نوشتن، ظاهراً این سؤال هیچوقت کهنه نمیشود. در هر نسل، تعداد زیادی از افراد احساس میکنند باید جستاری بنویسند که ناگزیر، «چرا مینویسم» یا «چرا بنویسیم» نامیده میشود. عنوانی که تعداد زیادی دلیل و توضیح پیچیده، و کم و بیش خودمحورانه با آن عنوان پیدا میکنید. (خودم هم در این ژانر مشارکت کردهام). تنها تعداد اندکی از آنها به درد میخورند۲ و هيچکدام (از جمله خودم) به طرز شايستهای، به مطمئنترين انگيزهای که میشناسم اشاره نمیکنند. همان که در درون خودم از همه عمیقتر درک میکنم. همان دلیلی که وقتی همه چیز گفته شود، انجام شود، عریان شود –همانطور که در همین لحظه هست- به نظر میرسد حقیقت امر برای خیلی از آدمها، به عبارتی این است: کاری است برای انجام دادن. عادت داشتم روی سکو یا در برابر شاگردان خودم بایستم و این جواب نوک زبانم باشد، اما میدانستم اگر بلند بگویمش، به اشتباه فکر میکنند شوخی میکنم، یا شکستهنفسی است، شاید هم حماقت آشکار… اکنون مفتخرم که این پاسخ به نظرم صادقانهترین عبارتی است که کسی ناگهان در پاسخ به تقریباً تمام سؤالات به زبان آورده است. چرا آن نان موزی را پختی؟ کاری بود برای انجام دادن. چرا در اتاق نشیمنت سنگر درست کردی؟ خوب، کاری بود برای انجام دادن… چرا به سگ مثل گربه لباس پوشاندی؟ کاری است برای انجام دادن، نه؟ وقت را پر میکند. خارج از گسترهی زمان، در فضای کوچکی –که هیچکس ازت نخواسته- کندوکاو میکنی و «کاری» انجام میدهی. اما شاید فرق بین کاری که من به آن عادت دارم و این فرهنگ جدیدِ کاری انجام دادن، در اضطرابی اخلاقی است که آن را احاطه کرده است. آنچه هنرمندان همواره انجام میدادهاند، معمولاً در فضایی محصور از بقیهی جامعه بوده است و این فضا بنابر توافقی دوطرفه، فریبنده است اما اساساً زمین بازی بهدردنخوری محسوب میشود که در آن، بزرگسالان باید همچون کودکان رفتار کنند– داستانسرایی کنند، نقاشی بکشند و این قبیل کارها- اگرچه حداقل برای آدمهای جدی، که شغلهای واقعی دارند شکلی از لذت را فراهم میکنند. آن دسته از مدافعان هنر که ذهنی فایدهگراتر دارند، وجود هنر را با اصرار بر قابلیت اثرگذاری سیاسی آن توجیه میکنند که اغلب در موردش اغراق میشود (خود هنرمندان علاقهی ویژهای به اغراق در این زمینه دارند.) اما حتی اگر به قابلیت تأثیرگذاری سیاسی هنر هم اعتقاد داشته باشید –همانطور که من اعتقاد دارم- هنرمندان اندکی جرأت آن را دارند که روی تناسب زمانی چنین اثری حساب کنند. فقط یک نقاش متوهم است که بوم نقاشی را ساعت دو تمام میکند و انتظار تغییرات سیاسی بنیادی تا ساعت چهار را دارد. هنرمندان حتی وقتی بیانیهای مینویسند هم آگاهند که لحن اضطرارآمیزشان به جای اینکه باعث شود درخواستهای فوری پارتیزانها یا مخالفت عملگرایان به راه بیفتد، فقط آن درخواستها و مخالفتها را تقلید و تکرار میکند. مردم گاهی تغییر میخواهند. تقریباً هیچوقت هنر نمیخواهند. در نتیجه، هنر رابطهی مبهمی با ضرورت، و با خود زمان دارد. کاری است برای انجام دادن، بله، اما زمان انجام کار، و اینکه اصلاً انجام شود یا نه، سؤالی است که عموماً تنها مربوط به هنرمندان در نظر گرفته میشود. به کرّات برای اتصال کار هنرمندان به کار افرادی که واقعاً کار میکنند تلاش میشود اما با وجود این خط فاصل اساسی که مسئلهی ساعت است، همیشه به نظر من تلاش بیپایهای است. کار واقعی بر اساس ساعت انجام میشود (و بر همین اساس هم بابتش پول میپردازند). هنر، زمان میبرد و آنطور که از دید هنر مناسب باشد زمان را میشکند. کاری است برای انجام دادن. اما شوریدگی، این تقسیم آشنا بین زمان هنر و زمان کار را گرفته و تغییرش داده است. حالا، یک طرف کارگران شاغل به کارهای ضروری را داریم –که لازم نیست دنبال کاری برای انجام دادن بگردند؛ که وظایفشان حیاتی و سخت است- و یک طرف بقیهی ما، که همه مقدار مشخصی از زمان در اختیار داریم. (صرفنظر از بمب ساعتی اقتصادیای که برای خیلی از مردم طی همان هفتههای اول، در همان روزهای اول منفجر شد. یکی از قابلیتهای سیاسی بنیادی زمان «آزاد» فراوان جدید و الهامبخش ما –همانطور که بسیاری اشاره کردهاند- این است که ممکن است یک خواست عمومی برای بازنگری و پیکربندی مجدد نحوهی حمایتمان به عنوان جامعه از حقوق کسانی که کارشان فقط در همین لحظه وجود دارد ایجاد شود. کارهایی که هیچ امنیت و حمایتی که واضحترین مثال آن مرخصی استعلاجی است در برابر آینده نامشخص ندارد). بقیهی ما، ناگهان با مشکل همیشگی هنرمندان مواجه شدهایم: زمان و اینکه با آن چه کنیم. آنچه ناگهان تکانم میدهد این است که چطور درمورد این آزادی و/یا گرفتاری جدید، سردرگمیم. از یک طرف، مثل سگهای کوچکی که از میان آب بیرون کشیده باشندشان، دست و پاهای کوچکمان مثل وقتی که با عجله به سمت محل کارمان میرفتیم، هنوز تکان میخورند. بلدیم چطور باید توقف کنیم؟ کسانی از ما که پیشینهی فرهنگی بنیادگرایانه دارند، معتقدند «کار باید انجام شود» و اینطوری کیک درست میکنیم، یا پروژههای باغبانی شروع میکنیم، یا شروع میکنیم به مذاکره با نویسندهی خانهنشین دیگری در مورد اینکه آن ساعتهایی که خانه خالی از بچههاست روی «چیزی» کار کنیم. نان موزی درست میکنیم، پیراهن میدوزیم، میرویم بدویم، بازی مینروب را تا آخرین سطح تمام میکنیم، چیزی درست میکنیم، بعد از آن چیز عکس میگیریم، و نهچندان بهندرت میگذاریمش در اینترنت. واکنشها جورواجور است، حتی در دل خودمان. حتی وقتی کاری انجام میدهیم، همزمان خودمان را ملامت میکنیم: داری از این تنگنا هم به عنوان فرصت دیگری برای ارتقاء شخصی استفاده میکنی، یک حرکت بیمعنی دیگر برای خودشکوفایی. اما آیا اینطور نیست که هرکس دارد قابلیتهایش را دوباره به دست میآورد و بازمییابد؟ حتی اگر این قابلیت فقط ظرفیت زاری بر آنچه از دست دادهایم باشد؟ خیلی کارها را به دیگران سپردهایم. اینطور به نظر میرسد که در ادامه، نویسندگان –بسیار آشنا با وقت خالی و تنهایی- باید بهتر از دیگران از پس این وضعیت بربیایند. در مقابل، من طی هفتهی اول متوجه شدم در زندگی قدیمم، چقدر در حال مخفی شدن از زندگی بودهام. در مواجهه با این مشکل که زندگی، تر و تمیز در خدمتم بود، بی حواسپرتی یا تزیین یا روکشی، تقریباً هیچ تصوري نداشتم که با آن چه کنم. قبلاً که در زمین بازی بودم، با خلق محرومیتهای ساختگی در زمان، آنطوری که مردم با محدودیتهای واقعی به خاطر شغلشان مواجهند، بهسختی ایجاد معنا میکردم. چیزهایی مثل «جای مشخصی که باید ساعت ۹ صبح هر روز آنجا باشی» یا «رئیسی که بهت بگوید چه کار کنی.» در غیاب این عناصر ثابت، کارهای سختی برای انجام دادن، یا چیزهایی که باید از آنها خودداری کنم اختراع میکردم. محدودیتهای ساختگی و چیزهایی از این قبیل. دویدن کاری است که بلدم. نوشتن کاری است که بلدم. اندیشیدن به زمانبندیهای ساخت خودم: روز تدریس، روز خواندن، روز نوشتن، تکرار کن. چه پندار خشک، غمگین و حقیری دربارهی زندگی. و حالا که آدمهایی که دوستشان دارم در همین اتاق هستند تا ببینند چطور زمان را میگذرانم، چقدر اینکه تمام زندگیام چطور زمان را سپری کردهام، آشکار به نظر میرسد.
* * *
کلیشه، در مورد من صدق میکند: تنها راه به بیرون، از درون میگذرد. تلاش برای حفظ «فضایی از آن خودت» در فضای شلوغ خانگی، مثل این است که دستهایت را وسواسگونه دور هوای رقیق به هم بمالی. بعد از اضطراب و بگومگوی فراوان، زمانی را که نیاز داری به دست میآوری، و به فضای مجزایی میروی و توی دستهایت را نگاه میکنی و ایناهاش: هیچ. یک پیروزی توخالی. آخر آوریل، در جستاری قوی که نویسندهی دیگری، اتوسا مشفق نوشته بود، این سطر را در مورد عشق خواندم: «بدون آن، زندگی فقط گذران زمان است.» فکر نمیکنم منظورش از این عبارت، تنها عشق رمانتیک، یا عشق والدین یا خانواده یا در واقع هیچ نوع خاصی از عشق باشد. حداقل من این عبارت را به صورت عشقی افلاطونی میخوانم: عشق، که حرف اولش بزرگ یا به رنگ قرمز نوشته شود، شکلی ایدهآل و بخشی ضروری برای جهان -مثل «زیبایی» یا گل سرخ- که تمام مثالهای خاص روی زمین ماهیتشان را از آن میگیرند. بدون اینکه شکلی از این عنصر جایی در زندگیتان حضور داشته باشد، آنچه هست تنها زمان است، و مقدارش همیشه بیش از اندازه است. مشغولیت، جای خالی عشق را پنهان نمیکند. حتی اگر در تمام لحظاتی که خدا به شما داده است از خانه کار کنید –حتی اگر یک دقیقه وقت اضافه نداشته باشید- هنوز هم تمام آن زمان، بدون عشق، خالی و بیپایان حس میشود. من مینویسم چون… خوب، بهترین دلیلی که میتوانم برایش بیاورم رویکرد روانشناختی من است در پاسخ به تمام شکستهای شخصیام. اما هیچوقت نمیتواند وقت را به صورت معناداری پر کند. تفاوت بزرگی بین رمان و نان موزی وجود ندارد. هردو فقط کاری برای انجام دادن هستند نه جایگزینی برای عشق. سختیها و پیچیدگیهای عشق –همانطور که در آن سوی دیوار، دور از لپتاپم وجود دارند- وظیفهای است که پیش روی من است، اگرچه وظیفه کلمهی حقیری برای چیزی است که برخلاف نوشتن، نمیتوانم دورههایش را زمانبندی کنم، از پیش برایش برنامهریزی کنم یا در موردش تصمیم بگیرم. عشق، کاری برای انجام دادن نیست، بلکه چیزی است که باید تجربهاش کرد و آن را از سر گذراند –باید به همین خاطر باشد که عشق بسیاری از ما را میترساند و به همین دلیل است که بیشتر، غیرمستقیم به آن نزدیک میشویم. یک جا، رمانی است که با عشق نوشته شده است. یک جا نان موزی است که با عشق درست شده است. البته اگر به خاطر این عادت غیرمستقیم عمل کردن نبود، در این جهان فرهنگی وجود نداشت و لذت معنادار بسیار کمی برای همهی ما وجود داشت. اگرچه، گاهی اوقات به نظرم قدرتمندترین هنر، یک تجربه و طی کردن آن است؛ این عشق است که از طریق اثر هنری درک میشود، بیان میشود و به نمایش درمیآید، و شاید به همین دلیل بیشتر توسط کسانی خلق میشود که خودشان را در این جهان، کاملاً تنها مییابند –و به همین دلیل، کاملاً روی کاری که در دست دارند تمرکز میکنند- نه کسانی که در محاصرهی «عزیزانشان» هستند. چنان نوعی از هنر نادر است: نمیتوانیم تمام شبانهروز مانند بوداییها چهارزانو بنشینیم و روی موضوعات غایی مدیتیشن کنیم.۳ یا من نمیتوانم. اما دیگر این را هم نمیخواهم که فقط زمان را سپری کنم، چنان که پیش از این عادت داشتم. هنوز، خودم نمیتوانم از شرش خلاص شوم: عادتهای قدیمی سخت از بین میروند. نمیتوانم خودم را از نیاز به انجام «کاری»، درست کردن «چیزی» برای اینکه حس کنم این مقدار زیاد زمان «هدر» نرفته است، رها کنم. هنوز در کنار کسی بودن خوب است. با تماشای این میل دیوانهوار به رویاندن «چیزی» یا انجام دادن «کاری» که ظاهراً دیگر همه را به خود مشغول کرده است، از کشف اینکه من تنها کسی روی زمین نیستم که هیچ نمیداند دلیل زندگی چیست یا با این همه زمان، به جز پر کردنش چه میشود کرد، خیالم راحت میشود.
________________________________________
۱. Intimations
۲. مورد محبوب من در حال حاضر «به هر حال، فکر میکنم دارم چکار میکنم؟» نوشتهی تونی کيد بامبرا است که در سال ۱۹۸۰ نوشته شده، و از اين مزيت برخوردار است که عنوان مزخرفی ندارد و در بدنهی متن هم مزخرفات خيلی کمی نوشته شده است.
۳. این مفهوم عشق از طریق هنر، نیاز به چیزی پشمالو یا به اشتباه مثبت ندارد: هنری که ظاهراً پوچگراترین یا غیراحساساتیترین است، هنوز به شکل دادن زمان به صورت چیزی به جز خودش، و به فرایند داشتن چیزی که دیگری –مخاطب- شاهد آن باشد یا آن را تجربه کند، متعهد است. و این، به قول کافکا «ارزش ایمانی که هرگز از بین نمیرود» را دارد. در موارد استثناییِ یوکیو ماشیما (Yukio Mishima) و ادوارد لوه (Édouard Levé)، حتی عمل خودکشی –کاملترین و نهاییترین شکل ممکن برای رد کردن نظر انجام دادن «کاری» – هنوز امکان بازنمایی به شکل اثری هنری را داشت.
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
«میمِ تاکآباد» داستان کشف است. رازهای سربهمهری که دست خواننده را بسته نگه میدارد از همان پشت جلد، از میمِ تاکآباد؛ که این اسم را چطور صدا بزنم؟ و نویسنده ...
یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی
«من سالهاست که فقط دفترچه خاطرات مینویسم... شاعر بودن به این سادگیها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...
«این جنگیست میان دو روایت»
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه ...
نویسنده: اطلس بیاتمنش
نویسنده: آزاده اشرفی
نویسنده: آرش مونگاری
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی