داستان کوتاه؛ فراخوان همهگیری کرونا
نویسنده: آزاده اشرفی
تاریخ انتشار: ۲۳ تیر, ۱۴۰۱
.
گویا مادرش گریه کرده بود و برای سارهخانم تعریف کرده بود. او هم داشت برای مادرم با اشک تعریف میکرد که، دختر مردم ناکام شد و روی خوش ندید. من چشمم به صفحه تلویزیون بود و ذهن و هوشم پی حرفهای خالهزنکی مادرم و رفیقش. سارهخانم بینیاش را با ماسک نیمهبندش گرفت و بعد رو به مادر یکهو گفت:
_شوکت خانم بدت نیاد، من خیلی رعایت میکنمها. این آبریزش بینی مال گریه زیاده، وگرنه من روزی سهبار آبنمک غرغره میکنم. مـدام هم آبلیمو عسل داغ میخوریم. زنجبیل چقد گرون شده شوکت خانم! والا تا دوماه پیش میخریدم کیلویی بیست و پنج، دیروز مهدی رو فرستادم ترهبار که تازه ارزونتر باشه، گفت شده دویست و پنجاه! فروشنده هم با هزار منت یه تیکه انداخته تو پاکت و گفته، همینم دو روز دیگه گیرت نمیاد.
مادر فنجانهای خالی را توی سینی گذاشت و گفت:
_خدا خودش به خیر بگذرونه. میگفتن خود چینیا ساختن این وامونده رو. چمیدونم والا، از یه طرفم گویا این نامسلمونا سوپ خفاش میخورن، از همونه انگار. اخبار نگاه نمیکنی؟ راستشم که نمیگن حالا، ولی گویا خود چین که کشتارگاه شده بوده از مرگومیر، حالا یه نفرم کرونایی نداره. افتاده به جون باقی دنیا. لابد یه دوا درمونی چیزی واسهاش پیدا کردن که ملتشون خوب شدن؛ بروزم نمیدن. میخوان همه بمیرن، اینا بشن صاحاب دنیا. اللهاکبر، رو دست خدا بلند شدن انگار! آخرالزمون شده.
ساره خانم گفت:
_خدا خودش خبر داره این چینیا چی به خورد ملت دادن، چیزی ریختن تو آب و غذا، تو این دواهایی که صادر کردن به کشورای دیگه، اللهاعلم. میگن چین میخواد اینجوری آمریکا رو شکست بده. ما که سر در نمیاریم ازین سیاست وامونده.
جفتشان با هم نچنچ کردند و آه کشیدند. سارهخانم تکانی به خودش داد و گفت:
_حالا شوکتخانم جون من بدم نمیاد به خدا. من که رفتم، قشنگ همهجا رو وایتکس بزن. دستگیرهها رو، اینجاهای مبل رو. نترس رنگش نمیپره، رقیقش کن با یه کم آب. دستورش رو من تو واتساپ دارم واسهات میفرستم. آهان بیا اینجاست، میگن از صدتا الکلم بهتره. بیا، نگاه.
و گوشی را سمت مادر گرفت. مادر چشمهاش را تنگ کرد، به گوشی زل زد و گفت:
_وایتکسم که گیر نمیاد. تا چند ماه پیش داروخونهها ماسک رو جای پول خرد بهمون میدادن، حالا از بدبختی باید بشینیم ماسک بدوزیم. همه رو صادر کردن به این چین و روسیه و چه میدونم بدبخت بیچارههای اطراف. انگار مردم خودمون آدم نیستن. والا همون یه نفر توی قم اگه قرنطینه میشد، ملت اینجور گرفتار نمیشدن. میوه بخور سارهخانم، من اینا رو با مواد ضدعفونی خوب خیس کردم، شستم.
سرم را تکان دادم و به وسواسهایی که به رخ هم میکشیدند، تأسف خوردم. ساره خانم اشکهاش تمام شده بود. انگارنهانگار که نیمساعت پیش غصه دختر همسایهشان داشت دقش میداد، که طفلک جوانمرگ شده. بعد از گریههاش یکهو ماتش برده بود به یک نقطه و مبهوت گفته بود:
_جلالخالق! آدم باورش نمیشه که زیر پوست این بشر چیا داره جمب میخوره. دختره مثل برگ گل بود. شاد، خوش اخلاق. آدم باورش نمیشه همچین بلایی سرش بیاد. زمونه چه زخمها که به آدمی نمیزنه!
مادر صداش را زیر آورده و گفته بود:
_خب سارهخانم راست میگن از قبلشم یه طوراییش بوده؟
سارهخانم لب گزیده و گفته بود:
_استغفرلله، من که چیزی ندیده بودم ازش. مادرش مینشست، بلند میشد، از کدبانوگری دخترش میگفت. از هنراش میگفت که دستی به همهچی داره. میگفت همین یه وجب اتاقش شده موزه هنرهای دختر، از بس که باسلیقه و هنرمنده. وای خدا مرگم بده، نامزد بیچارهاش! چقد میخواستن همدیگه رو!
و دوباره اشکهاش جاری شده بود. مادر مات مانده بود توی صورت سارهخانم و معلوم بود میخواست بگوید، دِ جان بکن و زودتر بگو چی شد؛ اما هیچی نگفته بود. سرش را تکان داده، فک باز ماندهاش را جمع کرده و ترجیح داده بود تحمل کند تا خودش حرف بزند. ساره خانم دستکش لاتکس زرد شده و مستعملش را توی پلاستیک گذاشته و داخل کیفش انداخته بود و باز تاکید کرده بود که یکی از آشناهاشان دو سه جفت دستکش بهش داده. مادر سر تکان داده و هول گفته بود:
_خب سارهخانم نگفتی دختره چی شد که این بلا سرش اومد؟
زن روی زانویش کوفته و گفته بود:
_خدا لعنت کنه باعث و بانیاش رو. دختر طفل معصوم از وقتی شنید کرونا اومده، شد مرغ خونگی. وحشت برش داشته بود که نکنه از درز در و دیوارم درد بیاد تو خونه. نمیذاشت هیشکی از در بره بیرون. بابای بدبختش رو ده، دوازده روز خونهنشین کرد. عاقبتم مرد بیچاره انقد التماس کرد تا بذاره بره بیرون، کار مردم زمین نمونه. قبل تعطیلیا بود شوکتخانم. هنوز همون اولا بود که دولت تعطیل نکرده بود.
مادر سری تکان داده و گفته بود:
_هان هان یادمه. همچین که دم عید شد و مردم بدبخت بازارگرمی کاسبیشون، کسبوکار ملت رو تخته کردن و گفتن بشینین تو خونه. حالا کاش مردم هم مینشستن. خب بیچاره کاسبام کلی جنس آورده بودن واسه عید. مردمم خیره و چشم سفید، یه ماسک نمیزدن. بماند که خب ماسکم نبود. یه دستکش نبود دستشون کنن. اللهاکبر! باز حالا وضع داره بهتره میشه انگار. گویا دارن ماسک تولید میکنن. پسرخواهرم میگفت قراره دستگاهش رو بیارن خودشون تولید کنن. دولتم انگار وام میده. خدا خیرشون بده، اینجوری بهتره. خب سارهخانم میگفتی.
سارهخانم ابرو بالا انداخته بود و با تمرکز، انگار که قرار باشد داستان تعریف کند، گفته بود:
_هیچی دیگه شوکتخانم تا تهش رو بخون. پدره رفت از خونه بیرون و اول بدبختی شد. مادرش میگفت هیشکی که جرأت نداشت بیاد خونه اینا، باباهه هم که از در میومد تو _خدا به دور_ این دختر از سر تا پا همون دم در لختش میکرد و میفرستادش توی حموم. دستکش و ماسک میپوشید و کل لباساشو مینداخت تو لباسشویی، با آب نود درجه میشست. میگفت سر دو هفته همه لباسا نخنما شدن، بس که شسته بودشون. همه خریدا رو از دم با آب داغ میشست و بعد الکل میزد. حالا هر چی میخواست باشه، از بستنیچوبی بگیر تا میوه و خوراکی و رخت و لباس. حالا تو این بازار این از کجا الکل گیر آورده بود، خدا داند. مادرش میگفت پوست به دستش نمونده بود. روزی هزار بار دستگیرهها رو میسابید. دستهکلیدا رو مینداخت تو لگن وایتکس. خلاصه، میگفت یه روز دیدم صدای تقوتوق میاد. اومدم دیدم کل شیشه ادویهها و حبوبات و سبدای یخچال رو خالی کرده، داره میشوره. دادم در اومده که یهو جیغ کشیده، هیس، ساکت، همتون با دست کثیف دست میزنید به وسایل، اینا همه آلودهاس باید استریل شن. هر صبح و شب دمپاییهای اینا رو مینداخته تو لگن وایتکس. میگفت دیگه همه چی بوی وایتکس و الکل میداده، خفه میشدیم از بوی گند شوینده. خود دختره صورتش، تنش کهیر زده بود؛ ولی مگه میفهمید؟
مادر حق به جانب گفته بود:
_خب حالا مام حواسمون هس به رفتوآمدا. مرتب ضدعفونی میکنیم. ولی اینجوریش دیگه نوبره! ضررش بیشتره.
سارهخانم با دستمال گوشهی چشمش را پاک کرده و گفته بود:
_معلومه که ضرره. دختر مردم عین گل پرپر شد. کی فکرش رو میکرد آخه؟
مادر ساعدهاش را روی زانو حایل کرده بود. خم شده به جلو و گفته بود:
_میگفتی…
سارهخانم نفسی گرفته و گفته بود:
_دو سههفته نگذشته بود از اون روزی که گفتن ویروس اومده، چه میدونم، کرونا اومده. رفتم دم خونشون به عادت همیشگیِ احوالپرسی. خودش در رو باز کرد، خود دختره. با ماسک و دستکش اومد جلوی در. بلا به دور شوکتخانم، یه چیزی میگم یه چی میشنوی. دوتا چشمای این بچه رفته بود ته گود. دور چشما سیاه، عین زغال. انگار هزار ساله قوت به دهنش نرسیده. چشماش کاسهی خون، سرخ سرخ. لباساش رو تنش زار میزد. چوب شده بود از لاغری. مگه چقد گذشته بود از آخرین باری که دیدمش؟ خداوکیلی یه ماه کمتر بود. یه وحشتی تو چشاش بود. اصلا یه حالی بود. خدا میدونه نگاش کردم، خوف کردم. تا میتونست عقب وایساده بود. جلوی درم گرفته بود، انگار میترسید من بپرم تو! قبل اینکه من چیزی بگم یهو خودش گفت، مادرم نیس. والا شوکتخانم درست نیس قسم بخورم، ولی خودم سایهی مادرش رو از اون پشت دیدم. حالا جهنم، من بیشتر ترس خودش رو داشتم، انقد که هول و ولا تو صورتش بود. گفتم خوبی مادر؟ گفت خوبم، یهو درو بست! منو میگی، پشت در عین چوب خشکم زد! باورم نمیشد. این بچه انقد آدابدون و باتربیت بود که خدا میدونه. حالا نه یه تعارفی، چیزی. همینجور منو پشت در کاشت و درو بست. خیلی بهم بر خورد. چند روز بعد پدرش رو تو صف نونوایی دیدم، احوال پرسیدم. حالا چهجور خودش رو دور نگه داشته بود، بماند. نونها رو یه دور گذاشت تو سفرهنونی، بعد گذاشت تو مشما دستهدار. بندهخدا سری تکون داد و گفت؛ روزگارمون سخت شده سارهخانوم، خدا به خیر بگذرونه. بازم من نفهمیدم چی به چیه. گفتم واسه همه سخته. مرد بیچاره نچنچی کرد و رفت. همینجورم هی سرش رو تکون میداد. خلاصه که دردسرت ندم. راه پای ما از خونشون قطع شد، با همین ادا اصولا. یکی دو بار دیگه رفتم دم خونشون، همینجوری اومد دم در با ماسک و فاصله ازم، تندتند گفت مادرم نیست و بعدم درو بست. خیلی دیگه بهم برخورد. گفتم خدا منو لعنت کنه اگه یه بار دیگه برم دم خونشون. مگه میشه تو این کرونایی مادرش خونه نباشه؟ ولی شوکتخانم، همین چند بار که دیدمش، با اینکه ماسکش تا زیر چشاش بود، رنگ زرد و قیافه آشفته و چشمای ترسیدهاش خیلی برده بودم تو فکر.
مادر توی پیشدستی هندوانه گذاشته و تعارفش کرده بود. سارهخانم ولی خیره بود به گلِ قالی و خودش را نرمنرم تکان میداد. تو فکر آن روزها بود هنوز. دوباره که به حرف آمد، صداش آرام شده بود. انگاری با خودش صحبت میکرد.
_چه دختر نازنینی، چه دختر قشنگی! خدا حیفش نیومد؟
و دوباره بغض کرده و نفسش لرزیده بود. مادر اما انگار فیلم سینمایی تماشا میکند، هندوانه را گذاشته بود گوشه دهانش و یک تکه زده بود سر چنگال و داده بود دست سارهخانم.
سارهخانم از سر شروع کرده بود:
_دردسرت ندم شوکتخانم. بعد سیزده نوروز بود، منم داشتم بشور بساب میکردم که تلفن زنگ زد. دیدم شماره خانم نادریه. تعجب کردم. از جهتی هم نمیخواستم دیگه باهاش حرف بزنم. خلاصه اینکه دل رو یه دل کردم و سرسنگین جوابشو دادم که دیدم چشمت روز بد نبینه. زد زیر گریه و میون هقهقش یه چیزی میگفت که من نمیفهمیدم. فقط میشنیدم هی ناله میکرد بچهام، بچهی نازنینم. بند دلم پاره شد. گفتم این طفل معصوم لابد کرونا گرفته، یا مرده یا داره میمیره. میون حرفاش گفتم، خانم نادری نفس بکش خواهر، امون بده بفهمم چی میگی، چی شده بچهات؟ نالید که دختر دستهگلم داره میمیره. زدم تو صورتم، گفتم کرونا گرفته؟ گفت نه، وسواس گرفته بدتر از اون. خلاصه که سر درددلش باز شد و گفت که الان دختره رفته حموم، این تونسته بیاد پای تلفن حرف بزنه. زن بیچاره داشته میترکیده دیگه. بغضش حناق شده بود بیخ گلوش. تعریف کرد که دخترش مرض وسواس گرفته. همه چیو میشوره و میسابه به کنار، وحشت مردن پیدا کرده. شبا تا صبح ناله میکنه تو خواب، جیغ میکشه، همه اهل خونه رو بیدار میکنه که پاشید، پاشید همهمون داریم میمیریم. طفلی مادرش زار میزد میگفت بچم دیشب نصفشبی افتاده به جون خودش، داشته خودشو میزده، چنگ میکشیده به صورت. بغلش کردیم، ما رو شروع کرده به کتک زدن که شماها همتون کثیفین، آلودهاین. باورت میشه شوکتخانم؟ دختر به مادر خودش بگه کثیف! خلاصه که مادره میگفت با نامزدشم دعوا گرفته که دست بهم نزن. از همین درشتایی که به خونواده خودش گفته، بار اونم کرده. اونم پسر جوون، مغرور، نمیشینه که نگاه کنه. قهر و دعوا و مرافعه. باز دختره هر بار که این پیشقدم شده واسه آشتی یه درشتی گفته، یه ادایی درآورده تا عاقبت پسره از کوره در رفته، جلو همه یکی زده تو دهن دختره. دستش بشکنه، ولی بهخدا خیلی زشته شوکتخانم. زنت بهت بگه کثیف. من پسره رو دیده بودم، شاخ شمشاد، عین دستهگل. همیشه عطر و ادکلن زده، تر و تمیز.
مادر دهان پر هندوانهاش از جویدن افتاده بود و مات و مبهوت به ساره خانم نگاه میکرد و آخرش گفته بود:
_جل الخالق! واسه خاطر چی همچین شده بود؟ از مردن میترسید یا از کرونا؟
سارهخانم شانه بالا انداخته بود؛ لبش را کج کرده و گفته بود:
_خدا داند. هر چی بود، دختر مردم روانی شده بود. ترس افتاده بود به جونش، داشت همه رو دیوونه میکرد. وهم گرفته بود، وهم مردن. فکر میکرد الان دست به هر چی بزنه کثیفه. حالا ما خودمونم این مدت، کم وسواسی نشدیم، ولی این یکی دیگه نوبر بود بهخدا. والا تو به شوهرت بگی دست به من نزن کثیفی؟ به بابات بگی نرو از خونه بیرون چون آلودهاس؟ خدایا توبه!
مادر سکوت طولانی بینشان را با آهی شکسته و گفته بود:
_حالا کی همچین شد؟
سارهخانم باز چشمهاش اشکی شده و گفته بود:
_سههفتهای میشه. خدایا واسه هیشکی نیار. داغ سخته، جوونمرگی سختتر.
اینبار مادر هم گوشهی چشمش را پاک کرده بود و بغض کرده، بشقابها را جمع کرده و برده بود آشپزخانه. سارهخانم یک ربع بعدش رفته بود و به مادر باز تاکید کرده بود بعد از رفتنش، اسپند دود کند و همه جا را الکل بزند. مادر گفته بود وسواس ندارد، اما من میدانستم که دارد و همه این کارها را با شدت بیشتری انجام میدهد. فقط میخواست تاکید کند مثل دختر همسایهی سارهخانم نیست و وسواسش را تکذیب کند تا مورد اتهام قرار نگیرد. شاید خودش هم ترسیده بود که نکند از ترس مردن و کرونا، به عاقبت دختر خانم نادری دچار شود.
با خودش حرف میزد و به زمانه بد میگفت. دل به حال دخترک میسوزاند و میز را دستمال میکشید، که رو به من گفت:
_سارهخانم میگفت اسپند دم بدین بخورین، واسه کرونا خوبه.
گفتم:
_بعد از آبلیمو عسل و زنجبیل و روغن بنفشه، نوبت اسپند رسید حالا.
اخم کرد و گفت:
_همه چیو به مسخره بگیر، مردم چهجور دارن جون میدن تو بیمارستانا، بعد تو دلقکبازی در بیار.
تلویزیون را خاموش کردم و میان راهِ رفتنم به اتاق، گفتم:
_خوبش شد دختره؟ این همه وسواس، آخرش افتاد مرد.
مادر زد توی صورتش و گفت:
_وای خدا مرگم بده! نگو اینجوری مادر، انقدر راحت از مردن مردم حرف نزن، خوب نیس.
افتادم روی تختم و فکر کردم این در و دیوار، دستگیرههای کمد و درها، کلید و پریزها، دستهکلیدها، لباسهایمان، خودمان حتی، تمیزیم؟ ویروس کجاست که ما پیداش کنیم و آنجا را بشوریم تا دیگر نباشد، از بین برود؟ مگر میشود مطمئن بود از پاک بودن همه چیز؟
بوی وایتکس توی خانه پیچیده. هفت ماه است که این بو هر روز دارد خفهمان میکند. الکل کمکم دارد توی بازار راحتتر پیدا میشود و مردم حاضرند با هر قیمتی بخرند و توی کیف و جیبشان بگذارند. ماسکهای N95 از دانهای پنجاههزار تومان ارزانتر شده. انگار نرخ این روزهای مملکت قیمت مصوب ماسک و الکل و دستکش است. مردم جانشان را بستهاند به وجود این قبیل ابزار. ترس بین مردم بیداد میکند. همه درگیر عدد و رقمها شدهاند. قیمت ماسک، درصد درگیری ریه، تعداد فوتیها. همه حیران پول ماندهاند. هی مغازهها را تعطیل میکنند و کاسبها تندتند، پیج باز میکنند. از لباسزیر گرفته تا آهنگری و نجاری، همه چیز آنلاین شده. زغال جهرم قلیان تا سرخ شود، پیک تنباکوی معسل آدامسنعنا را آورده. آرزوی پیتزا و همبرگر به دل بچهها مانده. عروسیها اگر سر میگرفت، شاید دختر همسایهی سارهخانم حالا توی دادگاهها برای طلاق جان میکند. دخترک بیچاره که عمرش به دنیا نبود. انقدر از کرونا ترسید و هر شب جیغ کشید و همه را از خودش بیزار کرد، که راهی برایش نماند جز خودکشی.
مگر میشود از ترس مردن، نفس نکشیدن، از وهم آلوده بودن هر چیزی، خودت را بکُشی؟ آن هم جلوی پدر و مادرت؟ جلوی خواهر کوچکت؟ به فرض اینکه عاشق هم بوده باشی.
به پهلو چرخیدم. دلم نمیخواست به آن لحظه فکر کنم. به آن ساعت شوم لعنتی. به دختری که مردن را به ماندن و جنگیدن ترجیح داده بود. کفن را به لباس عروس. سارهخانم میگفت دخترک قبلا شاد و خوشحال بوده. میگفت گونههاش گلانداخته و لبهاش همیشه خندان بوده. میگفت همیشه میدیدش که شیک و خوشلباس شانه به شانه نامزدش توی راهپلهها بالا و پایین میشده و خنده از لبش پر نمیزده.
ولی من میگویم تمامش ادا بود. بازی بود. دخترک دروغگوی قهاری بود. گمان من میگفت میخندیده تا دستِ بزنِ نامزد خوشپوشش را از خاطرش محو کند. خوشلباس میگشت که لابد چشم هیز مردک را به خودش جلب کند. شاید خیلی زور زده بود که بسازد، درستش کند. تهماندهی نیرویش مانده بود که کرونا آمد. این ترس و وحشت کلک اعصابش را کنده بود. هر چه مانده بود زیر لایههای مخفی روانش، بیرون زده بود. تودهنی علنی که خورد، منفجرش کرد. همهی جنگ و جدلها پیش چشمش پوچ شده بود. امیدی برایش نمانده بود که بسازد، که درستش کند. حالا فقط مردن برایش مسئله بود. بعد از این همه تلاش، قرار بود میان تب و خفگی دست و پا بزند و عاقبت تاب نیاورده، بمیرد؟ چرا نامزدش دستش را نگرفته بود کمکش کند؟ تنهاش گذاشته بود؟ پسرک کوبیده توی دهانش و مادرش تقصیر را انداخته گردن دختر. همیشه همینطور است، کتک که بخوری، میگویند چکار کردی که زدت؟ اعصاب که نداشته باشی، میگویند چی کم داری مگر؟ هیچوقت، هیچکس نمیگوید چی توی دلت میگذرد.
من میگویم و قسم میخورم ترس از کرونا نبود که دختر بیچاره را وادار به خودکشی کرد. که مجبور شد قال زندگیاش را بکند و به مغز پخش شدهاش کف موزاییک پیادهرو فکر نکند. پشتیبان نداشت. تنهایی بود که کلک زندگیاش را کند. بیچارگی بود که بیخ حلقومش را فشرده بود و ناتوانی از بازگو کردن دردهاش. خسته شده بود از نقش بازی کردن و خودش نبودن.
به آنی فکر کردم که از میان بازوان پدرش گریخته بود و تا مادرش خواسته بود لب باز کند و آرامش کند، دخترش را دیده بود که مثل پرندهای از لبهی تراس خودش را انداخته بود. به ماتِ نگاهِ خواهرِ کوچکش فکر کردم، به جیغ جگرخراش مادرش، به دستهای پدرش که خورده بودند به فرق سرش. به رفتگر ایستاده کنار جنازه و به اذان دم صبح و وهمی که دیگر در وجود دخترک تمام شده بود.
به مرضی که دیگر رفته بود، سوخته و پر کشیده بود. دختری که کرونا نگرفت، اما کرونا کشته بودش.
اسفند ۱۴۰۰
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
«میمِ تاکآباد» داستان کشف است. رازهای سربهمهری که دست خواننده را بسته نگه میدارد از همان پشت جلد، از میمِ تاکآباد؛ که این اسم را چطور صدا بزنم؟ و نویسنده ...
یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی
«من سالهاست که فقط دفترچه خاطرات مینویسم... شاعر بودن به این سادگیها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...
«این جنگیست میان دو روایت»
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه ...
نویسنده: اطلس بیاتمنش
نویسنده: آرش مونگاری
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی