ناداستان؛ فراخوان همه‌گیری کرونا

من آنجا بودم، در آغاز

نویسنده: پریسا افراسیابی

تاریخ انتشار: ۱۹ تیر, ۱۴۰۱

چاپ
من آنجا بودم در آغاز-پریسا افراسیابی

.

گاهی از خودم می‌پرسم بعدها آدم‌های کشورهای مختلف، روایت شخصی خودشان از این روزها را چطور به یاد می‌آورند؟ آن لحظه‌ی نخستین را. تصویر آغازین من یک عکس بی‌ربط است. عروسک پولیشی گوزن و مچ دست چپم قاب دوربین را پر کرده. زمینه یکی از خیابان‌های معروف شهر است با چراغانی‌های سال نو میلادی و چندتایی ماشین لوکس در حال عبور. اسم عروسک را گذاشته‌ایم هرمز. همان شب خریدیمش، از یک کتاب‌فروشی که رو به بسته شدن بود. هرمز چشم‌های گرد، درشت و درخشانی دارد. در آن زمان چند ماه بیشتر از اقامتمان در چین نمی‌گذشت. کنجکاو بودیم و هنوز همه چیز پر زرق‌وبرق و جالب بود. نینگبو شهر صنعتی و ثروتمندی است اما شور و زندگی شبانه‌ی شهرهای بزرگی مثل شانگهای و شن‌جن را ندارد. یک شهر مهم بندری است که با احتساب حاشیه بیشتر از هشت میلیون نفر جمعیت دارد. در مقایس چینی این تعداد یعنی یک شهر متوسط. برای مثال شانگهای یک ابرشهر ۲۸ میلیون نفری است. اینجا در نینگبو، جز یک خیابان خاص و البته کلاب‌ها و بارها بیشتر شهر بعد از ساعت نه و ده می‌رود به سمت خاموشی. حدود همین ساعت بود که من، همسرم و هرمز در بی‌خبری شایعات و اخباری که کشور را پر کرده و از خیابان‌هایی که به اندازه‌ی تهران روشنایی ندارد به خانه برگشتیم. به زبان چینی آشنا نبودیم، دوستان خارجی زیادی نداشتیم و شریک چینی کم‌حرفمان روی توسعه‌ی کارمان متمرکز بود. آنقدر مشغول کار بودیم که زمزمه‌های هر از گاه را هم نشنویم. بخشی از علت کم تفاوتیم هم این بود که من در ماه‌های اخیر زندگی را با سرعتی غیر معمول تجربه کرده بودم، حواسم چندان به دنیای پیرامونم نبود. هشت ماه از ازدواجم می‌گذشت. کمتر از یک ماه بعد از عروسی عمویم را از دست داده بودم. یکی از مهم‌ترین، عزیزترین و نزدیک‌ترین آدم‌های زندگی‌ام تنها چند هفته بعد از آخرین دیدارمان توی خواب سکته کرد و رفت. در شهر و کشوری دیگر، در قاره‌ای دیگر. وحشت حقیقی از دوری در من از همان لحظه ریشه گرفت. آن ترس عمیق ناگهان تمام شدن فرصت‌ها. شکننده و بغض‌آلود بودم و انگار درکم از دنیا دچار نوعی اختلال جدی شده بود. سه ماه بعد به چین آمدیم، درحالی‌که یک حفره در قلبم و بی‌نهایت نمی‌دانم پیش رویم بود. برای اولین بار در زندگی‌ام از تمام آنچه می‌شناختم دور افتادم. تازه‌عروس بودم، سوگوار بودم، یک تازه‌وارد در کشوری ناشناخته بودم که از زبان تا غذا همه چیز برایش عجیب بود و برای اولین بار مشغول کار در صنعتی متفاوت از رشته‌ام شده بودم. تعداد تغییرات بزرگ و اتفاقات ناگهانی زندگی‌ام از تصورم بیشتر بود. آن وقت‌ها فکر می‌کردم اگر شخصیت اصلی یک داستان بودم نویسنده بین این‌همه اتفاق مهم جایی برای نفس کشیدن می‌گذاشت. همسرم کسی بود که تلاش می‌کرد آن جای تنفس را پیدا کند. همه‌ی زندگی تا ماه‌ها بعد برنامه‌ریزی شده بود. سفر ماه عسل به تایلند، سفر بهاره‌ی خودمان به ایران، سفر مادرشوهرم به چین، حتی غرفه‌ی نمایشگاه آلمان را اجاره کرده بودیم. هرمز جای خودش را روی عسلی کنار تخت داشت، کنار قاب عکس عمو. پدر و مادرم کمتر از دو ماه قبل اینجا بودند. رفت‌وآمد ساده و همین تسلی‌بخش بود. مسیر ایران به چین کوتاه به‌نظر می‌رسید، یک پرواز مستقیم هشت‌ساعته. دعوت‌نامه فرستادن و ویزا گرفتن سریع بود و زندگی قابل پیش‌بینی، آن‌طور که فکر می‌کردیم باید باشد. من تلاش می‌کردم با خودم و اتفاق‌های تازه کنار بیایم. فکر می‌کردم از طوفان گذشته‌ایم. اسم این قسمت از زندگی‌مان شاید این باشد، بی‌خبری، خوش‌خبری.

گمانم حتی کبک‌های سر در برف فرو کرده هم وقتی طوفان و زلزله برسد تکانی به خودشان بدهند. نادیده گرفتن حقیقت آن را تغییر نمی‌داد. این را یاد گرفتم چون حقیقت نه تنها توی صورتمان کوبیده شد که به تک‌تک لحظات زندگیمان ماسید. تعطیلات سال نو چینی رسید. نسبت به رسوم کنجکاو و مشتاق بودیم اما خبر بیماری همه‌جا را پر کرده بود. داروخانه‌ها ماسک و الکل نداشتند، آدم‌ها نگران بودند، مردم مواد غذایی اضافی می‌خریدند. به خودم می‌گفتم بدتر از سارس که نمی‌تواند باشد؟ بود. احتمالا مغزم تلاش می‌کرد قانعم کند سهمیه‌ی مواجهه با مصیبتم را زیسته‌ام، لااقل برای یکی دو سال پیش رو. اسم این مرحله را باید گذاشت امیدواری ناشی از خوش‌خیالی.

دولت اعلام کرد که باید در خانه بمانیم. تعطیلات سال نو مرتب تمدید می‌شد. اولش سخت نبود، حتی شبیه فرصتی برای استراحت طولانی به‌نظر می‌رسید. فیلم تماشا می‌کردیم، کتاب می‌خواندیم، من روی مقاله‌ام کار می‌کردم، همسرم دورکاری می‌کرد، با هم وقت می‌گذراندیم و گاهی به هم گیر می‌دادیم. در اولین فرصت خرید، یک ظرف بزرگ پاستیل شکری نوشابه‌ای خریدیم، سریال‌ها تمام شدند، کتاب جدید نداشتیم و کم‌کم خانه به‌نظرمان کوچک‌تر می‌رسید. روزها می‌گذشتند. هرمز و عمو در قاب عکس، دو جفت چشم کنار هم بودند که من خزیده در تخت‌خواب را تماشا می‌کردند. هفته‌ها اینجا به ماه می‌رسیدند، بعضی شهرها با آمار بالای کرونا وارد مرحله‌ی قرنطینه از درب منزل شده بودند. این یعنی نه اجازه‌ی خریدی بود و نه هیچ بهانه‌ای برای خروج پذیرفتنی. در شهرهایی با قرنطینه‌ی کامل مواد غذایی ضروری توسط دولت درب منازل توزیع می‌شد. مردم با فریادهای شبانه از پنجره‌ها به هم دلگرمی و امیدواری می‌دادند. بعضی شهرها شرایطی عادی‌تر و بعضی اوضاعی پیچیده‌تر داشت. همه‌چیز جدی شده بود. به خودمان آمدیم و متوجه شدیم که حالا نگرانیم، از ما دو نفر، آنکه مثبت‌تر است اطمینان می‌داد تا موعد پروازهایمان همه‌چیز تمام شده. اوضاع بدتر شد. اعلام کردند اجازه خروج از خانه نداریم، مگر دوبار در هفته برای خرید مواد غذایی، با مجوز عبور و مرور، آن هم یک‌نفر و برای دو ساعت. مجوز یک کاغذ پرینت شده بود که نگهبان رویش مهر می‌زد. خانواده و دوستانمان وحشت‌زده بودند، همه اصرار می‌کردند که برگردیم. ما گیج و مبهوت بودیم اما نه می‌توانستیم کار و زندگیمان را رها کنیم و نه فکر می‌کردیم رفتن مشکلی را حل کند. می‌دانستیم که بیماری نمی‌تواند محدود به یک کشور بماند. آدم‌ها از هم فاصله می‌گرفتند، خیابان‌ها سوت‌و‌کور بودند، همه‌ی شهر تعطیل، پروتکل‌ها اینجا و آنجا، هیچ‌جایی جز فروشگاه‌های مواد غذایی باز نبود. خیلی از خارجی‌ها به کشورهایشان برگشتند. مردم طوری پوشیده با ماسک، دستکش و الکل به‌دست برای خرید بیرون می‌رفتند که انگار افتاده بودیم وسط یکی از فیلم‌های آخرالزمانی. به شوخی شبیه است اما نه برای کسانی که آن را زندگی می‌کردند. به خودم می‌گفتم لااقل ما اجازه داریم برای خرید بیرون بیاییم. آدمی‌زاد حیرت‌انگیز نیست؟ تسلی پیدا کردن در قیاس با وضعیت سخت‌تر! بی‌خبری این‌بار فرساینده شده بود، دنیا به‌درستی ویروس را نمی‌شناخت، دارو و واکسنی وجود نداشت. این‌بار به‌شکل واضحی همه‌ی عالم نگران شده بود. این قسمت می‌توانست هم‌چنین اسمی داشته باشد: بیداری در کابوس.

اجازه بدهید تصویر را واضح‌تر کنم. مقررات منع عبور و مرور در این کشور چطور کار می‌کنند؟ ساختار خانه‌ها در چین متفاوت از باقی دنیاست. تقریبا همه‌ی خانه‌های شهری در مجتمع‌های مسکونی یا کامیونیتی هستند. مجموعه‌ی نفرات انتظامات و نگهبانی هر مجتمع از شرکت‌های مشخصی که تحت نظارت مستقیم دولت است تامین می‌شود. وقتی دستور منع رفت‌وآمد صادر می‌شود هر مجتمع تمام ورودی‌های خود را می‌بندد و عبور و مرور از تنها ورودی باقی مانده کنترل می‌شود. در مراحل ابتدایی تب‌سنجی و ممانعت از ورود افراد غیر ساکن. در مرحله‌ی بعد اجازه خروج با برگه و تنها برای دو ساعت، دوبار در هفته. برای بعضی شهرها با شرایط جدی‌تر منع رفت‌وآمد از در خانه و تامین مایحتاج توسط دولت. هیچ استثنایی وجود نداشت. از پنجره که به خیابان نگاه می‌کردی نه آدمی، نه ماشینی، نه حتی نشانه‌ای از حیات. انگار همه‌چیز متوقف شده بود. ورودی‌ها را تخته‌کوب کرده بودند و دور زمین بازی بچه‌ها نوار زرد کشیده بودند. چقدر بهت زده بودیم. روزی بارانی تا ورودی ساختمان پایین رفتم، زیر باران ایستادم و به گریه افتادم. خسته شده بودیم و هیچ‌چیز روشن نبود. هیچ‌کس هیچ‌چیز نمی‌دانست و ندانستن در طولانی مدت جونده و فرساینده می‌شد. خیابان‌ها آنقدر خالی بودند که انگار زندگی از شهر رفته. نه آدمی، نه ماشینی، نه نشانه‌ای از بودن هیچ کسب و کاری. وقتی از آن یک ماه و نیم گذشتیم منتظر بودیم زندگی به حالت عادی خود برگردد. برنگشت، چیزهای زیادی از آن روزها تا امروز به روزهای قبل از کرونا برنگشت. شبیه شد، برای روزهایی حتی از ماسک خلاص شدیم، اما همیشه عقب‌گردی بود. اینجا که شرایط آرام گرفت تازه دلواپسی آنچه در ایران و بر عزیزانمان می‌گذشت روحمان را می‌خورد. به خانواده التماس می‌کردیم خانه بمانند. اینجا، گذر از مرحله‌ی قرنطینه تا شرایط نسبتا عادی خیلی کند، محتاطانه و خط‌به‌خط بر اساس دستورالعمل بود. وقتی اجازه دادند به کار برگردیم تا مدتها همه‌ی سطوح، میزها و دستگیره‌ی در اتاق‌هایمان در کارخانه را ضدعفونی می‌کردند. تبمان دوبار در روز چک و گزارش می‌شد.

در ورودی شهرک صنعتی، درب ورودی کارخانه، در ورودی مجتمع مسکونی‌مان، همه‌جا! کم‌کم تب‌سنج‌های حرارتی در ورودی همه‌ی هتل‌ها و فروشگاه‌ها ظاهر شدند.

مدت‌ها طول کشید تا مرحله به مرحله همه‌جا را باز کنند و مدت بیشتری زمان برد تا مردم به رستوران‌ها و باشگاه‌ها برگردند. الزام استفاده از ماسک یک توصیه نبود، بدون آن جایی راهتان نمی‌دادند. هم‌زمان پدرم در ایران اصرار می‌کرد که گفته‌اند بیماری چیز مهمی نیست. نمی‌توانستم حرص نخورم و البته که او گوش نمی‌داد. هیچ‌کس نه از نتیجه‌ی قطعی دارو و واکسن حرفی می‌زد نه از تاریخ احتمالی پایان داستان. چقدر تیترهای خبری در تمام دنیا همین‌طور بلاتکلیف بود. اسم این مرحله را بگذاریم ابهام. یک ابهام بزرگ، خیلی بزرگ.

با وجود همه‌چیز زندگی پیش می‌رفت. در گذر زمان پروتکل‌ها جدی‌تر و سازمان‌یافته‌تر شدند. اینجا در چین، تمام زندگی شما وابسته به گوشی هوشمند شماست. نه کلید لازم دارید، نه کارت بانکی، حتی برای سوار شدن به مترو و اتوبوس تلفن شما کافی است. پرداخت‌ها با دو اپلیکیشن اصلی انجام می شود، علی‌پی و وی‌چت‌پی. این دو اپ زیرساخت‌هایی قوی و کارکردهایی بی‌شمار دارند و به شکلی باور‌نکردنی فراگیر هستند. کارت‌های بانکی شما به این دو وصل است، حتی دست فروش‌ها برای پرداخت پول کالا کد وی‌چت دارند. از کرایه تاکسی تا رزرو هتل. از کارت عضویت باشگاه تا اطلاعات بسته‌ی پستی اخیرتان، همه‌چیز را در وی‌چت دنبال می‌کنید. منو رستوران را می‌شود با اسکن ساده‌ی یک کد روی گوشی داشت، می‌توانید کنار خیابان دوچرخه و اسکوتر برقی اجاره کنید یا هزینه‌ی جای پارک را پرداخت کنید. برای خرید بلیط سینما یا گرفتن نوبت دکتر هم به چیز بیشتری نیاز ندارید. تکنولوژی در چین بصورت عمومی به‌کار می‌رود و به‌سرعت و هر روز فراگیرتر می‌شود. فروش اینترنتی بسیار سازمان‌یافته و مرتب، پست و سیستم‌های پستی تسهیل شده، سریع و باکیفیت و خرید آنلاین بسیار محبوب است. کاغذبازی‌ها جای خود را به روندهای ساده‌ی آنلاین داده‌اند. همین فراگیری به دولت اجازه داده اطلاعات مرتبط با کرونا را سریع و کارآمد دسته‌بندی کند. اول در سامانه کد سلامت ثبت می‌شوید، بعد از تایید سلامتی و ثبت تمام اطلاعات هویتی از شماره پاسپورت (در مورد چینی‌ها اطلاعات کارت شناسایی) تا آدرس و شماره تلفن، کد سبز به شما تعلق می‌گیرد. کد ساعت، دقیقه و ثانیه دارد و هر لحظه قابل تغییر است. اگر به مناطقی که در دسته‌بندی کرونا پرخطر هستند بروید، اگر در نزدیکی مبتلای تازه شناسایی شده بوده باشید، اگر در قطاری که با آن به خانه برگشتید مورد مشکوکی از ابتلا ثبت شده باشد کد شما بسته به شرایط زرد یا قرمز می‌شود. در ورود به مکان جدید لوکیشن شما ثبت می‌شود و در روزهای آینده بسته به پیدا شدن یا نشدن کیس جدید هم‌زمان با ورود شما به آن منطقه، کدتان می‌تواند تغییر رنگ بدهد. بدون کد سبز که حاوی اطلاعات شخصی شما، تایید عدم حضور شما در مناطق با ریسک بالا و همین‌طور اطلاعات واکسن زدن شماست عملاً نمی‌توانید وارد جایی شوید. از مراکز خرید تا ورودی خانه، از بانک و بیمارستان تا باشگاه و سوپر مارکت محله. کد بارها و بارها و بارها درخواست می‌شود. شاید روزی ده‌ها بار. همیشه این احتمال هست که قرنطینه خانگی شوید یا از شما بخواهند به‌مدت دو هفته تب خود را گزارش کنید. اعلام نکردن اطلاعات صحیح، مقاومت در برابر رعایت پروتکل‌ها و شکستن آنها عواقب جدی قانونی در پی خواهد داشت. هر مورد ابتلای جدید با جزییات باور نکردنی بررسی می‌شود، در چه مکان‌هایی بوده، با چه کسانی در ارتباط بوده. در چه ساعتی و با چند نفر تماس داشته. هر کدام از این آدم‌ها بسته به مورد ملزم به قرنطینه در هتل، سوله‌های قرنطینه یا مکان مشخص تعیین‌ شده توسط دولت است، در صورت مشکوک بودن به احتمال ابتلا و منفی بودن تست، ملزم به خود‌مراقبتی همراه چک کردن علایم در خانه خواهید بود. اسم این قسمت از زندگی‌ام را بگذرید، آلیس در سرزمین عجایب!

جایی خوانده بودم خوشبختی آدم‌ها ربط مستقیمی به تحمل‌شان در مقابل ابهام دارد. فکر می‌کنم اگر ابهام و بلاتکلیفی این روزهای دنیا برای کسی قابل تحمل باشد خوشبخت نیست، عجیب و غریب است. از دو سال و چندماه قبل تا امروز دنیای اطراف من تکرار تمام‌نشدنی این قصه بود. بالا رفتن آمار ابتلا، قرنطینه یا محدودیت در رفت‌وآمد، اجرای سخت‌گیرانه ی پروتکل‌ها، بازگشت نسبی به شرایط عادی، کم شدن خیلی خیلی آهسته‌ی تعداد آدم‌هایی که ماسک می‌زنند، باز شدن به نوبت مراکز خرید، رستوران‌ها و باشگاه‌ها، دوباره جمع شدن آدم‌ها کنار هم، جشن و دورهمی و فستیوال‌های ملی، ناگهان چند کیس جدید و نقطه سر خط. امروز، اواخر فروردین‌ماه ۱۴۰۱ که این‌ها را می‌نویسم تعداد مبتلایان شانگهای از تعداد کل مبتلایان ووهان در موج اول کرونا پیشی گرفته. بزرگترین قرنطینه دنیا در این شهر در جریان است. چین سیاست صفر مورد مبتلا را سفت و سخت پی می‌گیرد. این یعنی بسته نگه‌داشتن مرزها، قرنطینه‌ی شهرها، تست‌های پرتعداد همگانی و کد سلامت و ماسکی که انگار مسواک صبح و شبمان شده. تست کرونا اینجا آنقدر اتفاق پر تعداد و نزدیکی است که باورکردنی نیست. فلان شهر بوده‌ای؟ بیا تست بده. لازم‌ست در بیمارستان بستری شوی؟ تست بده. فلان‌جا که بودی نزدیکت کیس جدید پیدا کردیم، بیا تست بده. بسته‌ی پستی داشتی از خارج کشور، پفک و سبزی قرمه خشک؟ تو که حتما تست بده. معلمی؟ خب در شرایط فعلی هفته‌ای یک بار تست بده. مجتمع شما مورد ثبت‌شده‌ی جدید داشت، همه‌ی مجتمع تست می‌دهند. همه‌ی محله، همه‌ی شهر، این چرخه تا رسیدن به صفر ابتلا بسته به تعداد موارد تغییر می‌کند. ماه‌هایی را خاطرم هست که همه چیز در نزدیک‌ترین حالت به شرایط عادی بود، با همین کد سلامت سفر رفتیم، دیزنی‌لند و پارک آبی حتی. از ماشین سکه‌ای در لابی هتل چند تا عروسک برنده شدم، هرمز سه تا رفیق جدید پیدا کرد و ما با چندتایی آدم تازه آشنا شدیم. چین توانست آمار تقریبا همه‌ی شهرها را به صفر برساند. بعد اعلام شد تمام کیس‌های جدید از پروازهای خارجی هستند و ملزم به گذراندن قرنطینه. شرایط کنترل شده بود. آن وقت‌ها نگران عزیزانمان در ایران بودیم. آمار همه‌ی دنیا بشدت در حال افزایش بود. یادم هست از این‌که آمده‌ایم سفر معذب بودم. دوستی آمریکایی برایم از یک اصطلاح جالب گفت: «عذاب وجدان نجات یافتگان». آشنایان می‌پرسیدند راست است که ماسک نمی‌زنید؟ راست بود، کوتاه هم بود، همه‌جا هم نبود. مثلا یادم هست توی خیابان‌های نینگبو ماسک نمی‌زدیم اما ماسک در همان زمان در سفرمان به شن جن و تیانجین اجباری بود. داستان اما هرگز تمام نشد، حتی اینجا. شهرهایی با آمار صفر مبتلای جدید گزارش کردند. سال قبل آمار همیشه یکی دو رقمی بود. در هفته‌های اخیر اومیکرون اما در حال تاخت‌و‌تاز است. روزهایی بود که همه‌ی ما در همه‌جای دنیا چشم‌انتظار واکسن بودیم. واکسن‌ها رسیدند. در انواع و اقسام. دو نوع عمده واکسن تزریقی در چین سینوواک و سینوفارم بوده. خبرهایی از چند واکسن تایید‌شده دیگر هم خوانده بودم اما هیچ واکسن خارجی موجود نبود و نیست. واکسن‌ها جان خیلی‌ها را در جهانی که می‌شناسیم نجات دادند اما قصه را تمام نکردند. اینجا در چین، بعد از آن تجربه‌ی بسیار نزدیک به زندگی عادی، هیچ‌کس باور نمی‌کند که همه‌چیز را دوباره با این شدت تجربه می‌کنیم. اول این‌طور شروع شد: روزهایی بود که توصیه می‌شد مرتب مواد غذایی داخل خانه را تجدید کنیم چون بعید نیست ناگهان اعلام کنند شهر قرنطینه است. مثل شانگهای، مثل چند محله و مجتمع مسکونی در شهر خودمان، مثل خیلی شهرهای همسایه. اعلام کردند برای ورود به محل کارمان باید هفته‌ای یک‌بار تست بدهیم. بعضی دوستانم در شهرهای دیگر برای ورود به دانشگاه هر روز تست می‌دادند. صبح بیدار می‌شدی و خبر می‌رسید تمام یک مدرسه به‌علت یک مورد ابتلا تعطیل شده. نینگبو، حدود سه ماه قبل دوتا از محله‌هایش را به‌خاطر بالا رفتن تعداد مبتلا قرنطینه کرد. بعد شرایط عادی شد تا این موج تازه. هر روز یک شهر جدید به لیست قرنطینه اضافه می‌شود. صحنه‌ی نیروهای گان‌پوشیده که صندوق‌های پستی یا نرده‌های ورودی را ضد عفونی می‌کنند یک صحنه‌ی تکراری است. کج و کوله بودن بسته‌هایی که دستت می‌رسند یعنی همه‌چیز توی راه گندزدایی شده. برگشتیم به آن روزها که بدون ماسک جایی راهت نمی‌دهند، نمی‌توانی گوشی‌ات را جا بگذاری و شارژ تمام کنی. بعد اوضاع سخت‌تر شد، دفتر کارمان تعطیل شد، کارخانه اعلام کرد هر چهل‌و‌هشت ساعت تست لازم دارد و یک روز صبح بلندگوهای مجتمع مسکونی‌مان اعلام کرد برای تست همگانی باید به صف شویم. یک کیس جدید حوالی ما شناسایی شده بود. این داستان هفته‌ی قبل و همین‌هفته تکرار شد. آخرین تست را دیروز دادم. حالا حتی مرکزخرید بغل خانه بدون تست معتبر راهت نمی‌دهد.

صف‌های تست در سطح شهر آنقدر طولانی شده‌اند که می‌تواند تا چند ساعت معطلی داشته باشند. تست‌های داخل مجتمع‌مان اما سریع و ساده است. دو تا از دوستانمان در قسمت‌های مختلف شهر قرنطینه‌اند. پزشکان، پرستاران و نیروهای داوطلب شیفت و ساعت کارهای طولانی دارند. دور چندتایی مرکز خرید و محله را دیوار کاذب کشیده‌اند. انگار بازی مار و پله باشد، هر روز صبح تلفنت را چک می‌کنی که رنگ کدت عوض نشده باشد و ببینی می‌شود فلان‌جا رفت یا نه. کد زرد یعنی خانه ‌ماندن، تست دادن و صبر کردن تا وقتی دوباره سبز شوی. کد را در این دو هفته تغییر داده‌اند. حالا وارد هرجا که می‌شوی اطلاعات ثبت‌شده از حضورت کنار تاریخ آخرین تست و رنگ کد همه با هم ظاهر می‌شوند. حس می‌کنم زندگی را، دنیا را، اتفاقات را، ریخته‌اند توی یک ظرف بزرگ و آنقدر تکان داده‌اند که همه‌چیز در همه‌چیز ترکیب شده، چنان ترکیب شده که قادر نیستم جزییات را از آن بیرون بکشم. در این میانه دلتنگی کجاست؟ دلتنگی از همه ویروس‌هایی که می‌شناسم فراگیرتر است. مردادماه می‌شود سه‌سال که ایران نبوده‌ام. اسم این مرحله را هم بگذاریم نیازمندی‌ها: پیشگوی معتبر معبد دلفی یک عدد، غول چراغ جادو به تعداد کافی.

در نهایت فکر می‌کنم حیرت‌آور است که دست از سوال پرسیدن برداشته‌ایم. کی تمام می‌شود؟ نمی‌دانم، نمی‌دانیم، نمی‌دانند. روزهایی بود که سیر ابتلا در باقی کشورها صعودی و در چین به تعداد انگشت‌های دست بود. آدم‌ها می‌پرسیدند چطور ممکن است؟ خب اگر هزینه‌ای که دولت و مردم متقبل شده‌اند، تعطیلی‌های پی‌درپی بسیاری کسب و کارها، تست‌های مجانی پرتکرار از تمام یک مجتمع، محله، شهر، قرنطینه‌های طولانی تا اطمینان از منفی شدن تست همه، سیستم دقیق نظارت و پیگیری ارتباطی هر مبتلا و قدرت بی‌چون و چرای دولت را در نظر بگیرید یا فقط یک‌ماه اینجا زندگی کنید و ببینید مردم عادی تا چه اندازه قوانین را جدی می‌گیرند درک خواهید کرد. هرچند وقت یک‌بار باید به دوست و آشنا توضیح بدهی زامبی‌ها حمله نکردند، ویروس تازه‌ای نیست، همه‌ی این ویدیوها و عکس‌ها که می‌بینید مربوط به همین گونه‌های کرونا و تلاش چین برای حفظ سیاست صفر مبتلاست. همین‌قدر جدی. هیچ‌کس خبر ندارد قرنطینه‌های فراگیر این موج جدید تا کی طول می‌کشند و چه نتیجه‌ای دارند. خیلی‌ها معتقدند ادامه‌ی روند با این سخت‌گیری بعید است. انگار باقی دنیا کنار آمده باشد. شاید هم ویروس یک روزی خسته شد، ول کرد و رفت. این مرحله اسم ندارد.

رییس کنترل اپیدمی مدتی قبل اعلام کرد چین سیاست صفر مبتلا را پله‌پله کاهش خواهد داد اما آن را به‌طور کامل کنار نخواهد گذاشت. شرایط عادی در چین از نظر من زمانی است که دانشجوهای خارجی برگردند، صدور ویزای جدید این‌قدر سخت نباشد و قرنطینه اگر هم پا برجاست کوتاه‌تر شده باشد. یک‌جور تغییر وضعیت نسبی. آن‌قدر که بشود با خیال راحت و بی‌نگرانی از احتمال تمدید نشدن ویزا، قرنطینه طولانی و هزینه‌ی بالای بلیط و هتل قرنطینه رفت و برگشت. داروی جدید؟ واکسن‌های پیشرفته‌تر؟ اجازه بدهید به علم امیدوار باشم. شاید هم به شانس. چیز بیشتری نمی‌دانم، مثل شما. کرونا زندگی هر کدام‌مان را یک‌جوری زیر و رو کرد، هر کدام زخم‌هایی برداشتیم، بعضی عمیق‌تر، بسیار عمیق‌تر. بعد از بیشتر از دو سال تماشای این ویروس، اسم این مرحله از زندگیم هست: شما از اتفاقات عبور نمی‌کنید، آن‌ها در شما باقی می‌مانند.

در این مدت خانه را عوض کردیم، هرمز ویوی تازه‌ای رو به پارک بازی بچه‌ها دارد. یاد گرفته‌ایم با اثرات کرونا روی کارمان چه در ایران و چه اینجا کنار بیاییم. مدت‌هاست دست از سوغاتی خریدن کشیده‌ام. آدم‌هایی از دوست و آشنا کم شده‌اند، در غم و بیماری و فقدان همراه دوستان و خانواده‌ام نبوده‌ام. عروسی پسرخاله و دخترخاله را ندیده‌ام. یکی دو بچه‌ی جدید به فامیل اضافه شده. همسرم هرگز برادرزاده ی یک سال و نیمه اش را ندیده. یکی دو بار بسته‌ی پستی فرستادیم تا لباس‌هایی که خریدیم کوچک نشوند. تاریخ مصرف بعضی از ماسک زیبایی‌هایی که خریده بودم گذشت، خوشبو کننده‌ها و کرم‌ها را خودمان استفاده کردیم. دلم برای همه‌چیز تنگ شده. آن سوییشرتی که برای دختر یک‌ساله‌ی دوستم خریدم حالا به هیچ دردی نمی‌خورد. پیش‌بینی روشنی نیست. گاهی دوستان اینجایی پیام می‌دهند بهتر است توی خانه از مواد غذایی که دوست دارید به اندازه‌ی کافی داشته باشید. جواب می‌دهم یک ایرانی همیشه فریزرش را پر نگه می‌دارد. به چیز زیادی فکر نمی‌کنم. همه کلافه و خسته‌اند، همه جای دنیا.  جای این‌که متوجه گذر روزها باشم این زمان است که از من عبور می‌کند، با شکلی از گیجی و حیرت. اسم این مرحله از زندگیم را می گذارم: مغزت را بیرون بکش و فکر نکن زن.

شاید تصویر پایان این قصه برای من این شکلی باشد: تیتر خبری پایان رسمی کرونا، هرمز در دستم، زمینه فرودگاه امام‌خمینی، چلیک دوربین گوشی و لبخند.

این‌بار خودم هم در کادر خواهم بود. فکر نمی‌کنم هیچ شادی بزرگ مشترکی در دنیا شبیه تجربه‌ی برگشتن همه‌چیز به روزهای قبل از این بیماری باشد. این مرحله را صدا خواهم زد: وقتی زندگی از همه‌چیز قوی‌تر است.

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
داستان-جیبم هنوز قلمبه نشده بود-سمیرا نعمت‌اللهی

کفش‌هاش شبیه کفش‌های سربازی مرتضی است. دارم کفش‌هاش را نگاه می‌‌کنم. بالا سرم ایستاده. دست می‌اندازد زیر چانه‌ام. درد می‌کند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد ...

داستان-نادره مخلوق اقیانوسی-نادر هوشمند

  بخش نخست: قسمتی از دست‌‏نوشته‏‌های فرزاد ن. (بدون تاریخ) خانم‌‏ها و آقایان! امشب می‏‌خواهم داستان یک مخلوق دریایی را برایتان بازگو کنم، پدیده‌‏ای بی‌‏همتا و آفریده‌‏ای شگفت‌‏انگیز که جناب پروفسور پطرسیان ...

داستان-پایان حکومت بابا-فائزه مرزوقی

ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه می‌راند با آن‌ها بود. تمام طول مسیر. از شهر تا همان روستاهای دور. هرجا که ...

داستان فقر چیزکیکی من، هاروکی موراکامی

  اسمش را گذاشته بودیم «محله‌ی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازنده‌اش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به ...

واحد پول خود را انتخاب کنید