داستان کوتاه؛ فراخوان همه‌گیری کرونا

کله‌کالباسی‌ها

نویسنده: خورشید رشاد

تاریخ انتشار: ۷ تیر, ۱۴۰۱

چاپ
کله‌کالباسی‌ها-خورشید رشاد

.
کوچه‌ی افسون پر بود از آدم‌هایی که نصف سرشان مثل کالباس بریده شده بود. جمجمه نداشتند. توی سرشان جای مغز کالباس بود. پوست روی سر و صورت هم مثل پلاستیک دور سوسیس و کالباس باعث می‌شد مغز کالباسی‌شان نریزد وسط کوچه. از چشم یکی دو نفر خون بیرون می‌زد. مگس‌ها زیر طاق آجربهمنی کوچه بال‌کوبی می‌کردند. یک آجر از طاق افتاد روی سر یکی از کله‌کالباسی‌ها که داشت زور می‌زد لبه‌ی روپوش سفیدم را به طرف خودش بکشد. بوی کالباس آدم‌های سالم را به کوچه می‌کشاند. می‌آمدند و می‌رفتند. کسی عین خیالش هم نبود. ولی تا از کوچه خارج می‌شدند، کله‌شان انگار که احمد سوسیسی با دستگاه بریده باشد، نصف می‌شد و کالباس می‌زد بیرون. داد زدم: «تو کوچه نیاین! کله‌کالباسی می‌شین.» اما با دو ماسک روی هم و شیلد روی صورتم فقط کله‌کالباسی‌های زیر طاق صدام را‌ شنیدند. نگاه همه‌شان با هم چرخید به طرف من. خون چشم‌هایشان روی خاک کوچه لک می‌انداخت. می‌پریدند تا دستشان به روپوشم برسد. نمی‌توانستم بلندتر پرواز کنم. دراز به دراز افتادم روی کف خونی کوچه. کله‌کالباسی‌ها بالا سرم. خون کله‌کالباسی‌ها می‌چکید روی روپوش سفیدم. با هم دست دراز کردند طرف صورتم. یکی‌شان شیلد را برداشت. به بقیه و رهگذرهای هنوز سالم نشان داد. همه با هم بلند خندیدند. حالا مردم سالم هم جمع شده بودند. دیگری ماسک‌ها را در هوا تکان داد. صدای خنده‌ی جمعیت من را به شک انداخت. فقط من کله‌کالباسی‌ها را می‌دیدم؟ زیر چشمم گرم و تر شد. دست زدم. دستم خونی شد. داد زدم: «مسریه! مسریه!»
«از وقتی این مرض اومده بچه‌م شده نی قلیون. سه ساعت با قرص، اگه بخوابه. گوشی دستت انگار بیدار شد.»
در دستشویی را روی مامان بهین و گوشی توی دستش می‌بندم. فقط یک ژلوفن دیگر مانده. می‌اندازمش بالا. تنها راه خلاصی از دست این سردرد‌های عصبی. باز تو گلوم گیر ‌کرده. مامان بهین می‌گوید: «الان اومد بیرون ازش می‌پرسم.» آب سرد را باز می‌کنم و با دست یک قلپ می‌خورم. آب جمع‌شده توی دستم مزه‌ی ماده‌ی ضدعفونی‌کننده می‌دهد. «خانم دکتر ایزدیار کپسول اکسیژن از کجا؟…» و من فقط توانستم گوشه‌ی روپوش سفیدم را از دست‌هایشان بکشم و بروم پارکینگ. ژلوفن همچنان گیر کرده. جسد روی جسد روی جسد. ما هم که مرده‌ی متحرک. آب سرد را می‌پاشم روی صورتم. قطره‌های آب سرد از لای یقه می‌روند بین پستان‌هایم. آب جای دو شیار قرمز روی صورتم را می‌سوزاند. حوله‌ می‌کشم رو خیسی صورت: «آی!» جای ماسک عجیب می‌سوزد. دستم می‌رود طرف کشوی کرم‌ها و پودرها. باز مامان بهین این کشوهای دستشویی را به هم ریخته. به قول خودش مرتب کرده. معلوم نیست ویتامین آ ـ دی را کجا گذاشته! کیف لوازم آرایشم اینجاست. این هم ویتامین. از بریدگی گوشه‌‌ش کمی به سرانگشتم می‌زنم. می‌مالم روی دو خط سرخ صورتم. آینه می‌گوید زیرچشمم دو تا گودی بزرگ سیاه افتاده. دست می‌کشم روی چروک‌های دور چشمم. چه‌قدر دلم برای رژ لب و پودر و کرم‌هام تنگ شده. رژ صورتی را درمی‌آورم. جسد، جسد، جسد. می‌اندازمش در کیف. با وجود ماسک نیازی به آرایش نیست.
ریمل‌ها در یک قطره عرق جمع ‌شدند و از کنار چشمش به عرق‌های کرم‌پودری روی گونه پیوستند. اکسیژن را دوباره بهش وصل ‌کردم. خانم نظری گفت: «خانم دکتر تلفن! اورژانسیه!»
مامان بهین با گوشی در دستش ایستاده روبه‌روم. با سر به گوشی اشاره می‌کند. چشم‌های سبزش را ریز می‌کند. دستی به ریش نداشته‌اش می‌کشد. یعنی خواهش می‌کنم. می‌گویم: «سلام خاله شهی. چی شده؟» خاله شهین می‌گوید: «سلام و زهرمار! این چه طرز برخورد با بزرگ‌تره؟ یه سلامی، یه حالتون چه‌طوره‌ای!» می‌گویم: «شما ببخشین. منظورم از چی شده همون بود.» هم‌زمان گوشی موبایلم را از شارژ درمی‌آورم و روشن می‌کنم. خاله شهین می‌گوید: «یه مدته غذا که درست می‌کنم اصلاً بوی غذا رو نمی‌فهمم. سرم رو تو زردچوبه هم که بکنم…» پیغام پشت پیغام. یکی عکس قفسه‌ی سینه‌ش را فرستاده. روش زوم می‌کنم. به نظر مشکل‌دار نمی‌آید. در جواب ایموجی انگشت اشاره و شست به‌هم‌پیوسته را می‌فرستم. خاله شهین می‌گوید: «گوشِت با منه یا باز سرت با یه جا دیگه‌ت داره یه قل دو قل بازی می‌کنه؟» مامان بهین یک استکان چای می‌گذارد کنار دستم. می‌چرخد سمت یخچال. بوی سیب و پرتقال و موز می‌پیچد. خاله ادامه می‌دهد: «سرم هم هی درد می‌کنه.» مریض بعدی جواب آزمایش خونش را فرستاده. یک تکه موز از بشقاب کنار دستم در دهانم آب می‌شود. صدای جلز ولز سوسیس در تابه می‌آید. کله‌کالباسی‌ها. عُقم را قورت می‌دهم. مامان بهین دوتا تخم‌مرغ هم روش می‌شکند. خاله باز طلبکار می‌شود: «گوشِت با منه دیگه؟» دیگر وقتش است که به این خاله یک جواب دندان‌شکن بدهم: «شهی‌جون، البته تخصص من چیز دیگه‌ایه. اما اینا که می‌گی علائم زوال عقله. شماره‌ی یه دکتر خوب رو برات می‌فرستم ازش وقت بگیر. با اجازه!» مامان بهین نان و پنیر و گردو را می‌گذارد روی میز: «می‌خوای سکته‌ش بدی؟» هر دو می‌خندیم. تابه‌ی روحی را می‌گذارد رویِ زیرقابلمه‌ایِ چوبیِ گرد. همان‌جور ایستاده یک تکه نان لواش را می‌کند در زرده‌ی تخم‌مرغ و با ناخن‌های نقره‌ای‌ش یک سوسیس تپل می‌گذارد روش: «بگو آآآ» یک قطره خون از چشم‌های سوسیس می‌چکد روی سیب و پرتقال. با دست پس می‌زنم. می‌پرسد: «از کی تا حالا سوسیس‌ تخم‌مرغ اخ شده؟» ابروهایش شبیه گیاه بهمن‌پیچی شده که چند روز پیش یکی از مریض‌ها عکسش‌ را فرستاده بود. زیرش نوشته بود: «خانم دکتر دارویی که تجویز کرده بودین بیمه پرداخت نمی‌کرد، این رو از عطاری گرفتم. خوبه؟» زبان و حلقم سوختند. استکان را می‌گذارم روی میز: «اَخ نشده، دیر شده! باید برم.»
کوچه‌ی افسون گرگ‌ومیش است. یک موش سعی می‌کند از آشغال‌دانی سر کوچه بالا برود اما نمی‌تواند. خبری از طاق آجری نیست. اصلاً هیچ‌وقت هم نبوده. تک و توک از شمشاد‌های کنار کوچه دستکش‌های پلاستیکی و ماسک‌های سیاه و خاکستری آویزان است. میرزایی بسازبفروش با بقچه‌ی کله‌پاچه در دستش از آن سرکوچه دست تکان می‌دهد. صدبار درباره‌ی مضرات کله‌پاچه برایش گفته‌م. ماسک‌ هم که نزده. فقط چند قدم به ماشین مانده. می‌نشینم. از ماده‌ی ضدعفونی‌کننده فقط چند قطره مانده. در دست دیگرش نان تازه دارد. از آن‌ور کوچه می‌آید طرفم. نان را بالا می‌آورد و روش چند تا سرفه می‌کند. انگار خواسته دستش را جلو دهانش بگیرد، اما فراموش کرده نان در دستش است. خم می‌شود. سرش را به شیشه نزدیک می‌کند. کله‌اش کالباسی‌ست. با چند مغز پسته. گاز می‌دهم.
رادیو را روشن می‌کنم: «و اما خبر فوتی‌های جدید بیماری کوید نوزده. بر اساس آمار رسمی وزارت بهداشت، ایران در روز گذشته تنها بیست و چهار نفر درگذشته بر اثر این بیماری داشته. این آمار در مقایسه با خیلی از کشورها ناچیز محسوب می‌شود.» فقط سی‌جسد در دو روز گذشته از زیر دست خودم رفته‌اند. یکی از سی‌ جسد شانه‌هایی داشت که هیچ‌وقت نتوانسته بودم سرم را رویشان بگذارم. مو‌های پرپشت سیاه و حلقه حلقه‌ای که در تمام چهل و نه سال عمرم وقت نکرده بودم انگشت‌هایم را لایشان بپیچم. از اول می‌دانسته کرونا دارد و در خواست مرخصی داده. رد شده. رفته سر کار. نشسته پشت صندوق بانک. پول داده دست مردم. همان روز حالش وخیم شده. تنگی‌نفس. جسدش را خودم گزارش کردم. می‌پیچم تو دروس. ساعت تازه یک ربع به هفت است اما صدای آهن و سنگ در این شهر تمامی ندارد. بچه‌مدرسه‌ای‌ها، معلم‌ها، کارمندها و کارگرها در هم می‌لولند. یکی‌شان دیشب جلو چشم خودم مرد. شوهرش هم کارگر همان کارخانه. بی‌ماسک و با سیگار لای گوش آمده بود دنبال کارهای زنش قبل از این‌که بمیرد. تو بخش داد زدم: «مگه نگفتم کسی رو بی ماسک راه ندین!» بی‌ماسک گوشه‌ی روپوشم آویزان: «خانوم دوکتور ماکس نیست. اوکسیژن نیست. دوا نیست. من چی‌ کنم؟» اشک گوشه‌ی چشمش داشت می‌افتاد روی کفشم. پا پس کشیدم. دوست داشتم بدوم تا حیاط. ماسک و شیلد و کلاه را بردارم. داد بزنم: «قرنطینه ای بی‌همه چیز‌ها! تعطیل کنین ای بی‌‍وجدان‌ها!» اما باید به صد مریض که احتمالا چندتایشان در روزهای بعد به جسد تبدیل می‌شدند، رسیدگی می‌کردم.
احمد کالباسی کر‌کره‌ی دکانش را می‌کشد بالا. کرکره چسبیده به شکم گنده‌ش و هم‌زمان با بالا کشیدن کرکره پیرهن آبی‌ش هم بالا می‌رود. بوق بوق بوق. در این خیابان باریک و دراز همه حتا برای رفتن به نانوایی ماشین می‌خواهند. آقا صدیق میوه‌فروش انگار پیر شده. احمد کالباسی را با انگشت نشان می‌دهد و قاه‌قاه می‌خندد. احمد دستش را در هوا طوری تکان می‌دهد انگار چیزی به طرف او پرت کرده. به هم نزدیک می‌شوند. احمد دو تا می‌زند پشت صدیق. با هم دست می‌دهند. هیچ‌کدام ماسک ندارند. کله‌ی احمد شبیه کالباس شده. هجوم بوق و چراغ. رادیو می‌گوید: «و اما امروز روبه‌روی ستاد مرکزی وزارت بهداشت هستیم تا از تجمع جمعی از شهروندان مخالف طرح اجباری شدن ماسک و واکسیناسیون برای شما گزارشی تهیه کنیم. ساعت اعلام‌شده برای تجمع هشت صبح بوده اما شهروندان عزیز از حالا جنب در ورودی این ستاد ایستاده‌اند.» بخش بالایی سرم مثل زودپزی که درش خوب بسته نشده از شدت فشار بخار مغزم بالا می‌رود و دوباره کوبانده می‌شود روی سرم. بوم بوم بوم. سردرد لعنتی ول نمی‌کند.
خانم نظری از پشت ماسک رو به جمعیت جلو بیمارستان داد زد: «یک ماه شبانه‌روز کار کردیم! کرونا گرفتیم اما حقوق نه!» خبرگزاری‌ها نبودند. فقط چند همراه مریض از روی سر رفتن حوصله فیلم می‌گرفتند.
بوق بوق بوق. این ترافیک که تمامی ندارد. یک دقیقه دیگر سرم را روی فرمان نگه دارم و چشم‌هام را ببندم، به جایی بر نمی‌خورد. خانمی از شهروندان معترض در رادیو ادامه می‌دهد: «مردم! این ماسک و واکسن همه‌ش بازیِ گلوبالیست‌هاست! بهوش باشین! من خودم تو دانشگاه واکسیناسیون خونده‌م. این واکسنا می‌خوان ژن ما مسلمونا رو تغییر بدن!»
چند ماشین گشت ویژه وارد محوطه‌ی بیمارستان ‌شدند. لباس و سرپوش سیاه ماموران ویژه با لباس سفید چند پرستار معترض آدم را یاد صحنه‌ی‌ شطرنج می‌انداخت. جمعیت پراکنده ‌شد. اما خانم نظری همچنان بالای پله‌ها. مشت لرزانش رو به مامورها: «کل فروردین بچه‌م رو ندیدم… کثافتا ولم کنین! ولم کنین!» موبایل‌ها نظاره‌گر. پرده را کشیدم و به بخش ‌رفتم.
زن در رادیو فریاد می‌زند: «گلوبالیست‌ها به مردم خودشون آب‌مقطر می‌زنن! اما می‌خوان از روی دکل ما رو همه‌چی‌مون رو از نماز خوندن تا غذا خوردنمون رو کنترل کنن!» بوق بوق بوق. یکی می‌زند به شیشه. ریشش را نتراشیده. ماسکی زیر چانه‌ش بسته. لباس سفید و کلاهی با نوار قرمز. لابد مامور رانندگی‌است. با دست چراغ را نشان می‌دهد. سبز است. بوق بوق بوق. می‌خواهم گاز بدهم اما پاهایم قفل کرده. باز می‌زند به شیشه. مغز سرش مثل کالباس زده بیرون. خون از گوشه‌ی چشم روی ریشش جاری می‌شود. می‌کوبم روی بوق. جیغ. دو کله‌کالباسی دیگر هم نزدیک می‌شوند. در ماشین قفل است. پاهایم قفل کرده. باید به جایی زنگ بزنم. گوشی را از روی داشبورد برمی‌دارم. دستم انگار که روی ویبره باشد می‌لرزد. گوشی می‌افتد جایی نامعلوم. کله‌کالباسی‌‌ها دوره‌‌ام کرده‌اند. دو کله‌کالباسی با لباس پلیس باقی کله‌کالباسی‌‌ها را می‌دهند کنار. در ماشین باز می‌شود. داد می‌زنم: «به من دست نزن! مسریه!» یکی از کله‌کالباسی‌ها چادر سرش کرده اما من کله‌ی کالباسی‌اش را از زیر چادر هم می‌بینم. بوی کالباس و خون. تکه‌های موز و سیب و پرتقال از دهانم می‌ریزد روی زمین و چادر کله‌کالباسی. می‌گوید: «نجاست رو ببین!» بازوم را محکم فشار می‌دهد. می‌توانم گازش بگیرم اما می‌ترسم کله‌کالباسی بشوم. من را می‌کشد طرف ماشین پلیس. بدنم را سفت می‌کنم. رو به جمعیت داد می‌زنم: «فرار کنین! مسریه!» می‌گوید: «اگه با زبون خوش سوار نشی مجبور می‌شیم آمپول بزنیم!» داد می‌زنم: «کله‌کالباسی ولم کن!» توی ماشین پلیسم. بازوم می‌سوزد. تصاویر تکان می‌خورند. تصاویر تارند. انگار یک لایه بخار جلوی چشمم است. زیر چشمم مرطوب و گرم است. دست می‌کشم. دستم خونی می‌شود.

 

دی ۱۴۰۰
گوتینگن، آلمان

 

عکس از: Caitilin Ochs

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
وصیت کافکا به ماکس برود

«همه‌چیز را به‌طور کامل و بدون استثنا بسوزانید»

  «همه‌چیز را به‌طور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱   ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچ‌کس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...

یادداشتی بر مجموعه داستان میمِ تاکآباد

  «میمِ تاکآباد» داستان کشف است. رازهای سربه‌مهری که دست خواننده را بسته نگه می‌دارد از همان پشت جلد، از میمِ تاکآباد؛ که این اسم را چطور صدا بزنم؟ و نویسنده ...

رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

واحد پول خود را انتخاب کنید