ناداستان؛ فراخوان همهگیری کرونا
نویسنده: ماهگل سالمی
تاریخ انتشار: ۱ تیر, ۱۴۰۱
موهایم را با فرق وسط، پشت سرم گوجه میکنم. با خودم میگویم: این هم از خانوم دانورس، پیشخدمت ماندرلیِ ربهکا. شال گُلدار هم بهانهای است برای تاش رنگ گذاشتن روی این روزگار خاکستری که نمیدانم آیا بالاخره به آخر میرسد یا نه؟ این باران زمستانی پاریس بند میآید یا نه؟ وظایف دستهایم را به دو بخش تقسیم و به هر دست، بخشی از وظایف را محوّل کردهام. دست راست برای فشار دادن دکمهی آسانسور، باز کردن در واگن قطاری که هنوز با اتکّا به شعور خودش، باز و بسته نمیشود. برای درآوردن کلیدی که توی جیب راست سنگینی میکند و نباید که قامت آهنیاش به سایر وسائل داخل کیف مالیده شود. دست چپ برای تماس با وسائل توی جیب چپ. برای تماس با گوشییی که آنقدر الکل خورده که تلو تلو خوردناش با چشم غیرمسلّح دیده میشود. همکارم با لبخند و بغل باز به سمتام میآید: نه! نه! دست دادن و بوس کردن نداریم. پوزخند میزند. با آن یکی همکارم با کوبیدن کفشها به هم سلام احوالپرسی میکنیم. یکی از همکارهایم از دو متری بوسهای هوایی میفرستد. برای منشی گروه، یک جعبه بیسکوییت شکلاتی برای تشکر خریدهام چون که جمعهی پیش، مجبور شد یک به یک به شاگردهایم زنگ بزند و کلاسهای جمعه و شنبهام را کنسل کند. به شاگردهایم بگوید که مادام سالمی، صبح امروز، توی این هیر و ویر روی سکّوی مترو سُر خورده و مچ پایش پیچیده و نمیتواند از جایش تکان بخورد. منشی گروه از پشت کامپیوترش بلند شد که برای جعبهی بیسکوییت شکلاتی ببوسدم و بعد با دست راستاش کوبید روی پیشانیاش و منصرف شد. این روزها، نشستن در مترو شبیه به دیدن یک مسابقهی تنیس ناجذّاب شده. آدمهایی که وسط واگن نشستهاند با شنیدن صدای عطسه سرشان را از راست به چپ و از چپ به راست حرکت میدهند و با هر سرفهی اطرافیان، بیشتر در لایهی شالهای کلفت و نامناسب با هوای چهارده درجه، دور گردنشان فرو میروند. الان میتوانم مثل داور مسابقههای فوتبال، بدون یک میلیمیتر خطا، با اسپری رنگی، دورِ خودم، حریمی با شعاع یک و نیم متر بکشم و یک مرز پرگهر دیگر تعیین کنم. بپُکد این ایدهی قطعیّت و جدیّت مرز. تازه فهمیدهام که چهقدر تلفظ پ، ت و ب، پرتاب تُف بیشتری نسبت به بقیهی حروف الفبا دارد و تنها کاری که از دستام برمیآید این است که در مقابل کلمههای پ، ت و ب-دار جاخالی بدهم. بعد از اینکه میز، دستگیرههای در، کشوها، کیبُرد، ماوس کامپیوتر، جلد پوشهها و زونکنهای روی میز را با دستمال مرطوبی که روی بستهاش ادعا کرده که ۹۹.۹ باکتریها، قارچها، ویروسها و هرپِس را از بین میبرد، پاک کردم، تازه فکر میکنم که حالا آمدیم و این کووید-نوزده جز آن یک دهم درصد ویروسهای مقاوم در برابر مرطوبیت دستمال بود. کش دور گوجهی پشت سرم را کمی شُل میکنم. اگر از آبان تا حالا لای منگنهی خبرهای مهلک آن مرز پرگهر و فشار اعتصابها، تبصرهها و مادهقانونهای تحمیلی دولت این مرز پرگهر نبودم، باز هم از منافذ پوستام مُل به مُل ژل آب و الکل بیرون میزد یا من هم مثل بعضیها به این دیوانهگی دستهجمعی پوزخند میزدم؟
از امروز ساعت دوازده ظهر، یعنی دقیقاً دو ساعت و چهل و چهار دقیقهی پیش، با زمان قرار گذاشتیم که کِش بیابد، یک قِر به کمرش بدهد و شکماش بالا بیاید. وقتی پیش از همهگیری از کمبود وقت حرف میزدیم، دقیقاً از چه حرف میزدیم؟ وقتی حالا از روزهای خالی و گَل و گشاد حرف میزنیم، از چه حرف میزنیم؟ وقتی فردای همهگیری دوباره با زنگ ساعت از خواب بیدار شویم و با دور تُند از نُه صبح تا دو شب را بگذرانیم، مفهوم زمان چه فرقی کرده است؟ دیشب رییسجمهوری که همسن و سال مَن است و توی برنامهی روزانهاش به جای پُر کردن یخچال و فریزر، دورکاری، شمردن رولهای دستمال توالت، فرستادن لینکهای خبر و جوکهای تصویری به دور و بَریها، جواب دادن به ایمیلهای کاری و پَنیکهای گاه به گاه، وظیفهی مدیریت امورات یک کشور شصت و هفت میلیون نفری را به عهده دارد، اعلام کرد که از سهشنبه ظهر باید مرحمت کرده، باسنها را روی کاناپهی خانه سنجاققفلی کنیم. اینکه باید خروجمان از خانه فقط به قصد رفتن به سوپرمارکتهای در شعاع یک کیلومتری باشد و آن هم فقط برای خریدن خوراکی، نوشیدنی و دستمال توالت. چندین بار تکرار کرد که در شرایط جنگی هستیم و علیه ویروس بدقواره اعلام جهاد کرد. گفت حق رفتن به مطب دکتر و داروخانه را هم البته داریم. مشق شب داد و گفت که باید علت خروجمان از منزل را روی یک کاغذ آچهار سفید شرح دهیم که اینجانب ماهگل سالمی صادره از تهران مایل هستم برای خریدن دو عدد بطری شراب سفید از منزل خارج شده و در همین راستا امضا والدین را هم ذیل این نامه الصاق مینمایم. رییسجمهور همسن و سال من، درِ کیف پول خزانه را باز کرد و اسکناسها را یکی یکی نشانمان داد بعد هم صدایش را پایین آورد و گفت من تا ته این همهگیری با شما خواهم بود. درهای منطقهی شنگن را موقتاً و برای سی روز قفل میکنم و وزیر کشور هم کلیدها را قورت میدهد. همین رییسجمهوری که میخواست برای صرفهجویی کردن ده میلیارد یورو ناقابل، کل سیستم بازنشستهگی را اصلاح کند و بابت میلاش، دو ماه زندگی ما را به واسطهی اعتصاب مترو و قطار لای منگنه گذاشت، یک هویی دیشب ساعت هشت شب، سخاوتمندانه، باران پول به سرمان بارید. از دیروز، کارکنهای داروخانهی محلهام روی زمین خطهای سفید با فواصل یک متری کشیدهاند و مراجعهکنندهها، مجهز به ماسک احتکاری و دستکش، پشت خطها، منتظر پیچیدن نسخههاشان ایستادهاند. شعارهای تبلیغاتی روی در و دیوار داروخانه یکباره بیمعنی شدهاند: «هفتهای دو کیلو لاغر شوید و توی بیکینیتان بخزید.» یا «تعطیلات کجا؟ تعطیلات با ما در سواحل همهجای دنیا». در داروخانه و سوپرمارکت، مشتریها با رعایت فاصلهی «از جلو نظام»، برای اولین بار به قصد، توی چشمهای هم نگاه میکنند. یک جور نگاهی که یعنی طاقت بیاور که همه با هم از این مرحله هم میگذریم. بعضیها با ایمان به نقطهی آخرِ جمله و بعضیها با نگاه پر از علامت سوال. رادیو گزارش میدهد که همین چند نفری که چند دقیقه به شروع رسمی قرنطینه مانده، با سرعت از میدان رپوبلیک رد میشوند، گل به دست دارند. چون که گلفروش محل تصمیم گرفته به جای دور ریختن گلها، آنها را به عابرها هدیه کند. یعنی عابرها به ساقهی گلشان، ژل آب و الکل مالیدهاند؟ رادیو نیم ساعت از برنامهاش را به جفتهای هتروسکسوئل و هوموسکسوئل اختصاص داده و اینکه مجردها چهطور باید با چندین هفته قرنطینه کنار بیایند. میان هر برنامه، وزارت بهداشت صدایش درمیآید که مصرف بیرویهی الکل، ریسک مریضیهای جدی را بالا میبرد. تکرار میکند که الکل، ته تهش روزی دو لیوان، تازه آن هم نه هر روز. شیر فهم شد؟ با خودم فکر میکنم چهقدر خوب شد که خانهم را برای روز مبادا پر از کتاب کردم. خوب شد که با سرپیچی از قانون دانلود کردن فیلمها، این همه فیلم روی کامپیوترم دارم. خوب شد که لای سالهای پیش از اینترنت قرنطینه نشدیم. خوب شد که وسط جنگ و قحطی قرنطینه نشدیم. خوب شد که پیکسلهای روی ماه شما با ادواتِ دیجیتال قابل رویت است. اصلاً شاید همهی اینها شد که فردای همهگیری، رعایت انسان در همهی سطحها معنی دیگری پیدا کند.
بگذرد این روزگار تلختر از زهر؟ این روزها که ما خانهنشین شدهایم، خورشید درخشیدناش گرفته. از اول صبح تا آخر شب در آسمان جولان میدهد و به ریش ما میخندد. اصلا خورشید تنها فرمانروای آسمان شده، بدون اینکه ردّ تردّد هواپیما روی صورتاش را بخراشد و مجبور شود که صورتاش را بخاراند و از ویروسهای بخار شدهی زمینی، زبانام لال دچار کووید-نوزده شود. آسمانِ چین و ماچین آبی شده و آب کانالهای ونیز، شفّاف. مام وطننشینهای هیجانزده از نوروز، بچههاشان، ترموس آب، فلاسک چای و کیسهی پر از تخمه را سوار ماشین کردهاند و یک صندوق عقبْ مالامال از ویروس را برای فامیلهاشان عیدی میبرند. پنگوئنهای باغ وحش نیویورک، دست در جیب به کوچه پسکوچههای باغشان سرکشی میکنند. غازها و اردکها برای لمس سنگفرش شهر با آن پاهای پهنشان از لانهشان بیرون آمدهاند. رادیو برنامه گذاشته و از جامعهشناس و نویسنده و مورّخ میپرسد که فردای بعد از همهگیری را چهطور میبینند. یکیشان جهان را پر از عشق به همنوع و مالامال از همدردی و همبستهگی میبیند و معتقد است که همه چیز از نو تعریف میشود. این یکی به هوش جمعی و حرکت گروهی هوشمندانه اعتقاد راسخ دارد. آن یکی گلویش را صاف میکند و میخواهد بداند که مِلاک، هوش جمعی آنهایی است که توالتشان را از زمین تا سقف با رولهای دستمال توالت قاب گرفتهاند یا حرکت گروهی هوشمندانهی آنهایی که بستههای ژل آب و الکل داروخانهها را غارت کردهاند؟ حالا که روزگارمان در یک منفی ضرب و جای صورت و مخرج کسرها جابهجا شده، حالا که یک صفر در مخرجِ کسر روزمرهمان، زمان تهی را به بینهایت میبَرد، حالا که دولت مکزیک، برای ساختن دیوار روی مرزش با آمریکا، پا پیش گذاشته، حالا که کاتالونیای کلّهشق، دست احتیاجاش را به سمت دولت مادرید دراز کرده، حالا که مسجد کنار ورزشگاه امجدیهی تهران، به توزیع الکل رو آورده، حالا که برنار آرنوی میلیاردر، الکل عطرهایش را به ژلِ روی دست دکترها و پرستارها هدیه کرده، شاید روزگار تلختر از زهرمان هم در یک منفی ضرب شد و بار دگر روزگار چون شکر آمد.
دیشب، یک آمبولانس، آژیرکشان، سر چهارراه بغلِ خانه، کوبید به یک موتور یا به عبارتی دیشب، یک موتور، سر چهارراه بغلِ خانه، کوبید به یک آمبولانس آژیرکِش. اوّل، صدای آژیر آمبولانس را شنیدم که نزدیک میشد و احتمالاً خودشْ هم. آنقدر صدا مهیب بود که از روی تک صندلی قرمز نیمه راکینگ، مستقیم به پشت پنجره پرتاب شدم. موتور سوارْ دراز به دراز روی زمین افتاده بود و بُرادههای موتور، دورش را قاب گرفته بودند. سه نفر از آمبولانسِ آژیرکش بیرون آمدند. دو دقیقهی بعد، آمبولانس دیگری از راه رسید. همین که آمبولانسچیها داشتند از ماشین پیاده میشدند، پلیس آمد و خیابان را بست. دو نفر با لباس شخصی از راه رسیدند و بازوبندهای نارنجیشان را روی بازوهاشان سفتْ کردند و نبضِ نظم خیابان بیتردّد را بر عهده گرفتند. آمبولانس قرمز آتش نشانی از راه رسید. موتور سوارْ بیحرکت روی زمین افتاده بود و من جرات نمیکردم به سمت آنْ یکی پنجره بروم شاید از لای برگهای تازه سبزشدهی درختهای خیابان، بتوانم جزییات بیشتری از بالاتنهی موتورسوار را ببینم. من که تمام روز، تصویر مرگ را به دورترین فاصلههای مغزم رانده بودم، سایهی مرگ آمده بود و لبِ پیادهرویِ خیابانِ جلویِ خانهام نشسته بود. هفتْ هشت نفر روی موتورسوار چمباتمه زده بودند. بعضیشان با ماسک و بعضیشان بیماسک. موتورسوار را به یک دستگاه وصل کردند. برانکار آمد. یک جوری که آبْ توی دلش تکان نخورد، موتورسوار را روی برانکار گذاشتند. موتورسوار را با ماشین قرمز بُردند. یکی از پلیسها از صحنه عکس میگرفت. از در فرو رفتهی آمبولانسِ اوّل که نیم متر تو رفته بود هم عکس گرفت و بعد با رانندهی آمبولانس صحبت کرد. بدون ژل و دستکش، مدارک را ردّ و بدل کردند امّا کسی به صورتاش دست نزد. یک کامیون آمد. تمام بُرادهها و خردهموتورهای روی زمین را دانه به دانه سوار کامیون کردند. اصلاً آن که آمبولانسِ آژیرکش به قصدش میرفت، کارش به کجا رسید؟ موتورسوار زنده ماند؟ چه کسی مامور شد که به خانوادهی موتورسوار زنگ بزند؟ آن هم وسط این روزگار بحران به کمرش زده. دو شب قبل، رفته بودم پایین ساختمان که هنوز سال نو نیامده، آشغالها را در اتاق سطلهای رنگارنگ آشغال، بین سطلِ مخصوص شیشهها، سطل مقواها و پلاستیکها و سطل زبالهی تَر به طور نامساوی قسمت کنم. بین من و خیابان فقط یک در شیشهای باقی مانده بود. یواش در را هول داده بودم و پاهایم را با ترس روی آسفالت خیابان گذاشته بودم. فکر میکردم که آسفالت از شدّت عدم تردّد، شُل شده و در باتلاق آسفالت فرو خواهم رفت. فرو نرفته بودم. مسیرِ تا کوچهی بعد را روی همان پیادهروی موازی ساختمانام تا تَه رفته بودم. چند دقیقه به چراغهای راهنما زل زده بودم با این فکر که این چراغها چه بیدلیل و چه بیناظر، سبز و زرد و قرمز میشوند. شب، ساعت هشت پنجره را باز کردم که برای چهارمین شبِ پیاپی برای تمام دستاندرکارهای بیمارستانها و درمانگاهها دست بزنم و سوت بکشم. دو سه نفری که توی خیابان هنوز به امورات تصادف آمبولانس و موتورسوار مشغول بودند، دست از کار کشیدند و محکم دست میزدند. چشمهایم را به جلو لغزاندم تا از بالای برجهای لَ دفانس توی عمق آسمان فرو بروند. سرم را به راست چرخاندم تا موجهای خاکستری روی رودخانهی سن را ببینم. به سمت چپ نگاه کردم و نور چرخان بالای ایفل را دیدم که شهر را را نوارش میکرد: آرام باش! کلّ این کابوسْ چندْ ماه طول میکشد؛ چند ماه در مقایسه با عمرِ تاریخ بشر چیزی نیست.
هشت روزِ پیش، بعضی از روسای حکومتهای ملوکالطّوایفی کرهی زمین، افسار از پیشتر لگام گسیختهی زمان را گرفته و بعضاً از شل تا سفت و حتّی تا خیلی سفت آن را کشیدند. حالا زمان، فربه و خمار روی یک چهارپایه توی آفتاب نشسته و هر از چندگاهی پشت چشمی هم نازک میکند. تنها صدای پر زدنهای گاه به گاه کبوترهای زشت و خاکستری پاریس، بسته شدن درِ ماشین لباسشویی همسایهی آن طرف خیابان که به عرض یک خیابان و دو پیادهرو با من فاصله دارد و تردّد هر چند دقیقه یک بار ماشینها، به این اینرسی کِشدارِ زمان تلنگر میزند. زمان لای چشمهایش را باز میکند، اما ثقلِ پلکها از نو روی چشمها را میپوشاند. پرده دوباره کشیده میشود و زمان، قیلولهی بیحضور مزاحم انسان دو پا، روی شانههای گوشتآلودش را از سر میگیرد. دودکش بالای دیوار آجری ساختمان سمت چپ، دودها را به سمت ساختمانهای آن طرف میدان ژرژ پمپیدو سُر میدهد. ساکنین آن طرف میدان، دست زدنهای ساعت هشت شب برای تشکر از کارکنان بیمارستانها را خیلی باشکوهتر از ساکنین خیابان من برگزار میکنند. یک بیحوصلهگی عمیق بر ساکنان اکثراً سالخوردهی خیابان من غلبه کرده است. ساعت هشت شب که میشود، دستشان را برای سی ثانیه از پنجره بیرون میآوردند و شلپ شلپ روی هم میکوبند و بعد هم صدای ناله و تق بسته شدن پنجره میآید. من این روزها را برای فردای آن روز که آزاد شویم زیر سبیلی رد میکنم. آن روز که از حبس آزاد شویم به سوشیفروشی مورد علاقهاَم در شهر خواهم رفت و تمام این لحظههای چغر و منجمد زمان را در حوض کوچکی از سس سویای شور فرو خواهم کرد و وقتی که خوب خیس خورد، آن را ریز ریز، مزه مزه خواهم کرد. آن روز که از حبس آزاد شویم بهترین شراب سفید آن کاوِ شراب خیابان مونتولون در پاریس نُه را سفارش خواهم داد و به سلامتی همهی آنها که جان انسان را شریفترین و مهمّترین دارایی جهان دانستند، خواهم نوشید تا روزهای حبس، ریز و کوچک شوند و فقط خاطرهشان به گوشهی خاطرم سنجاق بخورد.
صبح با صدای پچپچی که از لای بالاترین کشوی میز توالت اتاقِ خوابام بیرون میآمد، از خواب بیدار شدم. ماتیکها و ریمیلها مشغول بحث پر سر و صدایی دربارهی من بودند و اینکه آیا هنوز در قید حیات هستم یا نه. ماتیک قرمز شمارهی صد و چهار معتقد بود که حتماً چند هفتهای میشود که از دنیا رفتهام. در لحناش هم اثر و نشانهای از تاسف شنیده نمیشد. صدایش خیلی عادی و در حال شانه بالا انداختن به گوش میرسید. یک جوری که انگار دربارهی مزهی خیار توی سالاد شیرازی حرف میزند. صدای ریمل قد کوتاه سیاه را شنیدم که میگفت: حالا شاید مسافرت رفته باشه. ماتیک کم رنگ ماتِ شمارهی ۶۰۸ با لحنی که کمی نگران به نظر میرسید گفت: نه! اگر مسافرت رفتهبود، حداقل من را با خودش میبُرد. ریمل پیرِ ته کیف دستهی ریملها، چند تا تک سرفه کرد و بعد هم صداش را صاف کرد. گفت که آنقدر ته کیف خوابیده و گوشاش به کفِ کشو چسبیده که به رغم کهولت سن، میتواند حرفهای کشوی پایین را هم بشنود. با لحن حکیمانهای گفت که انگار در دنیای بیرون از کشوها اتفاقی افتاده. چون دیروز از کشوی همسایههای طبقهی پایین، یعنی کشوی سوتینها شنیده که آنها هم بیکار شدهاند. سرم را کمی بلند کردم تا صداها را بهتر بشنوم. دیدم که تِرمومتر مسئول سنجیدن دمای بدنم و کرمهای دور چشم و ضد چروکِ روی میز، دور هم جمع شدهاند و دستشان را روی دلشان گرفتهاند و به حرفهای سادهلوحانهی ساکنین کشوها میخندند. همین که دیدند حواسام بهشان هست، یکهو جدّی شدند و دست از لودهگی برداشتند. این کارشان نگرانم کرده که مبادا به خاطر استفادهی زیاد ازشان، بخواهند علیهام اعتصاب کنند؛ عددهای گرمای بدنام را کج و معوج نشان بدهند؛ چهل و هشت و نیم، سی و دو و سه عُشر، یا بگذارند چروکها، خوب در صورتام جا بگیرند و خودسرانه، قانون منعِ حضورِ خطوطِ همگرا در گوشهی بیرونیِ چشمهایم را مُلغی اعلام کنند. یا روغن نارگیل بخواهد از نرم کردنِ موهای آفتاب نخوردهام طفره برود و صابونهای جامد و مایع، بالاخره بعد از سالها اختلاف بنیادی، با هم متّحد شده و به سندیکای مایعات کفزا شکایت ببَرند. باید هر چه سریعتر یکی را پیدا کنم که زبان حرف زدن با اشیا را بلد باشد و به من بگوید چهطور میتوانم از کووید، از قرنطینه و از قوانین منع عبور و مرور برایشان بگویم.
کتاب «بانو و سگ ملوس و داستانهای دیگر» انتشارات پروگرس چخوف را سالها پیش توی یکی از چمدانهایم چپاندم و به پاریس آوردم و کتاب، از همان سالهای پیشْ لای کتابهای روی تاقچهی کنار تختام جا خوش کرده بود تا یک شب قبل از خواب، بالاخره دستام به سمتاش برود و چشمهای نخوابیدهام روی کاغذهای مرغوب و فُنت قشنگ و منحصر به فرد کتابهای انتشارات پروگرس مسکو سُر بخورد. دیشب کتاب را برداشتم و هنوز به کلمههایی که از سوراخِ قلمِ چخوف سرازیر شده نرسیده بودم که چشمام به خط ریز و قشنگ بابا افتاد که روی اولین صفحهی بعد از جلد کتاب، طبق عادت سالهای قبل از تأهلاش، تاریخ خریدِ کتاب و اسمش را نوشته بود. بابا با خودکار قرمز، قشنگ و ریز و خوانا نوشته بود: «جمعه سیام فروردین چهل و هفت، علی». توی کلّهام با دو تا جمع و تفریق فهمیدم که حالا باید اواخر فروردین باشد. تلفن را برداشتم و روی گوگل کروم نوشتم: «تقویم». ساعت دو بامداد شنبه، گوگل کروم تاریخ شنبه سی فروردین رو بهم نشون داد. قلبام تندتر زد. پنجاه و دو سال پیش از همهگیری، دقیقاً سیم فروردین، بابا، توی تهرانِ سالهای آخر دههی چهل، به مغازهی کتابفروشی رفته و کتاب چخوف را خریده و جمعه صبح، بعد از سیگار و چای اوّل صبح، خودکار قرمز را برداشته و برای این روزهایم یادداشت نوشته. جمعهی سیام فروردین سال ۱۳۴۷ معادل نوزده آوریل سال ۱۹۶۸ است؛ دقیقا معادل همان روزهایی که ناآرامیهای ماه مِه شصتوهشتِ دبیرستانها و دانشگاههای فرانسه شروع شده است. وبسایت تبدیل تاریخهای شمسی به میلادی، گذشتن هجده هزار و نهصد و نود و دو روز از آن روز را نشان میدهد؛ درست دو سال وَ نیمقرنِ پیش از حدوث همهگیری. روی گوگل، دنبال جدول بهترین آهنگهای هفته در فرانسهی آن روزها میگردم. امواج رادیوی آن زمانه پر از آهنگهای جو دَسَن، شِیلا، دلیدا، تام جونز و مودی بلوز بوده و آهنگ هی جودِ بیتلها(۱)، میسیز رابینسون سایمون و گارفانکل(۲)، هِلو، آی لاو یوی دِ دورز (۳) و دوز وِر دِ دِیز مِری هاپکین(۴) هم از پرفروشهای سال شصت و هشت. دلام یکباره برای صبح جمعهی سالی که هیچوقت زندگی نکردماش، پَر میکشد. دلام ضعف میرود که پای میز چای و سیگارِ بابا بنشینم و از سال رفتناش یعنی سال ۲۰۰۳ تا همین الان را روی دور تُند برایش تعریف کنم. میز صبحانهای که احتمالا در یک گوشهاش یک رادیو پیدا میکنم که به فراخور ساعتهای مختلف روز، بابا پیچاش را میچرخاند و عقربهی رادیو را روی ایستگاهی با نویز و خِرخِر زیاد میایستاند. نوستالژی دههها و سالهایی که وقتها قبل از تولّد من به پایان رسیدهاند، همیشه آنقدر در من قوی است که حدس میزنم شاید یک بار، اواخر دههی هفتاد میلادی، درست وسط تبِ همهگیری جان تراولتا و گریس، روی بهشتی از اسید و در حال گوش دادن به لد زپلین فوت کرده باشم.
۱) Hey Jude -The Beatles ۲) Mrs. Robinson – Simon & Garfunkel ۳) Hello, I love you – The Doors ۴) Those were the days – Mary Hopkin
این روزها که قرنطینه مثل هشتپا روی زندگیمان افتاده، بیشتر وقت میکنم که روزهای موازی و متناظر با این روزهای بیافق و آتیه را در سالهای حین جنگ تهران بچهگیام دنبال بگردم. یکی از کانالهای تلویزیون از دغدغه و دلهرهی بهجای پدرها و مادرها از بازگشایی هفتهی بعد مدرسهها میگوید، از امکان حفظ فاصلهی فیزیکی، از ژل آب و الکل، از اینکه معلمهای مدرسه باید ساعتی یک بار بچهها را ببرند دَم روشویی که دستهایشان را از نو بشورند. از این که هر کودک باید یک خودکارْ با رنگ مشخصْ برای خودش داشته باشد. صدای اَن سوفی لَپیکْس (گویندهی اخبار ساعت هشت شب کانال دو تلویزیون دولتی فرانسه) در سرم کش میآید و دور میشود و به جایش صدای آقای حیاتی و خانم تاجنیا، زوجِ خبررسان اخبار ساعتِ اَنجَزَ انجَزَ، گوشام را پُر میکند. دبستانام برای دبستان بودن ساخته شده بود. با دقت و سلیقهای که توران میرهادی برای زنده نگه داشتن اسم پسرش «فرهاد»، کمْ خرجاش نکرده بود. اوائل دههی شصت، اوّل به سرشان زده بود که یک فوج دخترک، نباید به مدرسهای بروند که اسماش فرهاد است. از فردایش مدرسه را هاجر نامیدند. بعد دیوار مدرسه را دو متر بالاتر بردند، آن هم با ایرانیت موٌاج زرد. کف حیاط مدرسه را آسفالت خاکستری ریختند که اگر موقع دویدن و گُرگام به هوا زمین خوردیم، خوب مغزمان در بیاید. یک سازهی آهنی زشت و مکعبْ شِکل هم دمِ آبخوری بنا کردند که زنگ تفریح از آن بالا برویم و به تناسب انعطافپذیری بدنهایمان، مثل میمون از پا و دست از آن آویزان بشویم. دیوار ایرانیتی و آسفالت کف حیاطْ یک طرف، هر از چندگاهی سایهی شوم هواپیماهای صدّام، به قصد زدن خیابان شریعتی و ساختمانهای مخابرات هم روی سرمان میافتاد و یک بمبهایی هم ازشان پرت میشد. بلندگوی مدرسه را گذاشته بودند دمِ رادیویی که آژیر قرمز پخش میکرد و همهمان را برده بودند توی زیرزمین. زیرزمینی که به اندازهی تمام زیربنای مدرسه با اتکّا به ستونهای پرتعداد، کِش آمده بود. یک عده دختربچه توی آن زیرزمینْ به گریه افتاده بودند و با دهنهای باز و آب دماغِ فراوان پدرْ مادرهایشان را صدا میزدند. گزارش تلویزیون، بخش دیگری را به صدای پدرها و مادرهای ناراضی از خانهمانیِ پنجاه روزه اختصاص داده که میگویند بچههایشان به پارک، به طبیعت، به درخت و گل و سبزه احتیاج دارند و آپارتمانهای بیخِ هم چسبیده، جای ارتکاب به خانهمانی اطفال نیست. جمعهها یکی در میان یا مامان و بابای من و یا دایی و زنداییام، ما طفلهای خانواده را میبردند پارک ملّت. بعد هم از کتابفروشی کانون پرورش فکری مستقرّ در لوکوموتیو سیاهِ از ریل خارج شدهی پارک ملّت، برایمان کتاب میخریدند. این پارک رفتنها تا وقتی ادامه داشت که سن دخترها به آنها اجازه میداد توی پارک دوچرخهسواری و اسکیتسواری کنند، یا دنبال توپ زرد واترپلویی بدوند که بابا از سوپرْ شیلان خریده بود. فکر کنم یک جایی پدرها و مادرهایمان دلشان سوخت که به پسرها بگویند، شماها بدوید و ریهتان را پر از اکسیژن و زانوهایتان را پر از زخم کنید و به دخترها بگویند، دخترم، سفت روی نیمکت بنشین و به هیچ نقطهای غیر از نوک درخت نگاه نکن، مبادا مردی از کجی نگاهت، صاف شود. اصلاً همین شد که رابطهی من با درخت و گل و سبزه به سالها بعدْ موکول شد و مواجههمان با هم، توام با آلرژی، عطسه و التزام عملی به آنتیهیستامین. همین موقعها بود که دورهی جمعه بعد از ظهرها، جای پارک ملّت را گرفت. دورههای دو سه هفته یک بار با جمعی از فارقالتحصیلهای دانشگاه هنر دههی چهل و پنجاه؛ تنها فرصتی که دوستهای بابا و خودش برای بروز بیدغدغهی هنرشان پیدا کردهبودند، تزیین سالاد و ظرف میوه بود، آن هم به خلاقانهترین شکل ممکن تا جایی که دور ظرف سالاد یا ظرف میوه جمع میشدند و اساتیدِ نقاشی رنسانس ایتالیا را اسم میبردند. برایشان دقّت در کیفیت موسیقی متنِ دورههای عصر جمعه مانده بود و مرور خاطرات سالهای دانشگاه و آخرالامر هم بحثهای سیاسی و شمردنِ راههای برونرفت از بنبست! دو تا از دوستهای بابا، قبل از انقلاب، برای ماه عسلشان رفته بودند ایتالیا. برای بابا اسلایدهای شَپِل سیکستین را سوغاتی آورده بودند و برای خودشان یک قطاع خوش آب و رنگ از فلورا، الههی گُل در نقاشی پریماورای بوتیچلی را. هر بار که مهمانی خانهی آنها برگزار میشد، میرفتم سیخ، دم بهار [پریماورا] بوتیچلی میایستادم و جزییاتاش را قورت میدادم. لابهلای این دورهها هم، ما بچههای همسنّ و سال، هی قد میکشیدیم و جوش روی صورتمان قابل رویتتر میشد. چند سال پیش توی یکی از مدرسههایی که درس میدادم، یک پسرک هجده ساله، حدودِ سرکشی و حاضرْ جوابی را از سر گذرانده بود و برایش کمیتهی انضباطی تشکیل دادهبودند. یادم میآید که آن قد کشیدنها و آن بروز جوشهای صورت، در خاطر هیچکدام از مراجع تصمیمگیرندهی روزگارمان در آن برههی نامرد، تاثیر جدّی نگذاشته بود. از مدیر و ناظم گرفته تا خانوادههای فرهیخته، درسخوانده و اهل علم و فرهنگ و هنر ما کسی نبود به مغزش خطورکند که شاید یک کمی جفتک پراندن و یاغیگریمان را باید به سن و سالمان نسبت بدهند. مدیر و ناظمها در بنبست مغزیشان حبس بودند و والدینمان هم در بنبستِ راههای برونرفتْ از بنبستشان و ما محکوم شده بودیم که از خردسالی، یکراست و بدون گذار، وارد بلوغ عقلی و جسمی بشویم. پسرک هجده ساله را قبل از کمیتهی انضباطی دیدم و مطمئناش کردم که حین کمیتهی انضباطی از او دفاع خواهم کرد. این تکّه را مطلقاً به خودم و به حقوق دفاع نشدهام، بدهکار بودم، هر چند که حین جلسه کمیتهی انضباطی متوجه شدم که همهی اعضای کمیته، با استناد به خطشکنیهای رایج و متدوال برای این سن و سال، متفقالقولند که باید سر و ته مجازات پسرک را با سه روز اخراج و یک تعهّدنامه هم بیاورند. بین صدای ان سوفی لپیکس و خانوم شاقول، آقای حیاتی و همکارش خانم تاجنیا، خاطرات روزهای خاکستری آن سالها، پیوسته شفّاف و کدر میشوند. یک بار ناظم قد کوتاه با لب پایین چین¬خورده زیر دندانهای بالا، یک دستاش را به کمرش زده بود و آنیکی دستاش را هم بالاتر از ارتفاع قدّش به چارچوب در کلاس چسبانده بود و داد زدهبود: من نمی¬فهمم شما چه سالی به دنیا اومدین که انقدر وحشی هستین.
دلام برای شرقِ شهر، لک زده بود. خورشیدْ هر روز صبح، خیلی قبلتر از گرفتن خط دو مترو از ناسیون به دروازهی دوفین، خط سه از گالیانی به پل لوولوآ، خط هشت از کْرِتِی به بَلَغ یا حتّی خط نُه از مونتروی به بولُنْیی، از پشت تپّههای شُمُن، سرکی میکشد تا خیالاش راحت شود که همهچیز امن و امان است و آب در دل شهر تکان نخورده. (خطوط دو، سه، هشت و نُه خطوطی از شبکهی مترو پاریس هستند که از شرق به غرب و از غرب به شرق تردد میکنند.) دلام برای کتفِ دردمندِ ماریان، مجسّمهی وسط میدان رپوبلیک تنگ شده بود که سالهاست پرچم انقلاب سال هزار و هفتصد و هشتاد و نه را بالا نگاه داشته است. تمام ژلهای آرنیکای دنیا را باید به شانهی ماریان هدیه کرد که تمام این سالها، دامناش را به وسعت میدان رپوبلیک، برای تجمّعهای مختلف و رنگ به رنگ، پهن کرده؛ از آن روز که شمعهای شهر برای روزنامهنگارهای شارلی اِبدو روشن شده بود تا روزی که شهر برای کشتههای بَتَکْلان گریه میکرد و از آن بعد از ظهری که پرچم اروپا برای تجمّع انتخاباتی بنوآ اَمون وسط میدان میرقصید تا حتی همین هفتهی پیش که مردمْ برای معلّم سلٌاخی شدهی شهر، کلاههاشان را از سر ماسکزدهشان برداشتهبودند، دامن وسیع ماریان، بستر فریاد عدالتخواهی بوده است. یک جمله در سرم رنگ میگیرد که تا حماقت و دُگم در جهان باقیست، لکّهی موم شمعهای آب شده روی دامن ماریان هم باقیست. دور تا دور میدان، در هر فرورفتهگی دیوار، پر از کیسهخواب شده؛ پر از چهرههای ناآشنایی که در ماههای اخیر، در دستههای دهتایی به چهرههای آشنای ساکن میدان اضافه شدهاند. دلام تنگ شده بود که از خیابان فُبوغ دو تامپْل بالا بروم؛ خیابانی که بوی کبابِ تُرکی از همهی سوراخهاش بیرون میزند و توی هوا پخش میشود و کبابفروشها در حالی که لایه به لایه، سلولیتِ روی تکّهگوشتهای روی هم تلنبار شده را با چاقو، روی سینی پایین پنجرهشان میریزند، ادعا میکنند که کبابشان از همه خوشمزهتر است. خیابان فُبوغ دو تامپْل پر از بوهاییست که با ماسک کمرنگ شدهاند. دلام تنگ شده بود که پا به پا، کنار کانال سنمارتن راه بروم و خاطرم جمع بشود که تمام رستورانها و کافههایی که خاطرهی سالهای سالام، شقّ و رقّ و واضح، پشت میزهاشان نشستهاند، درهاشان هنوز باز است و خوشخطترین کارکُن کافه، اسم غذاها و دسرها را خوشخط و شمرده روی تختهسیاه جلوی کافه نوشته؛ که هنوز آتش اجاقشان گرم است و تراسهاشان برقرار. تعجب کردم از اینکه برگ درختهای بدرقه کنندهی کانال سنمارتن، بدون دچار شدن به پاییز، هنوز سبز سبز بود. دلام تنگ شده بود که از خیابان بِلویل قدم به قدم بالا بروم و از بالای پارک بلویل به شهر نگاه کنم؛ از جلوی رستورانهای تنگ و بیتراسی رد بشوم که رنگ، بو و مزهی شرق خیلی دورتر را به تپّهی انقلابیهای سال هزار و هشتصد و هفتاد و یک ِپاریس میآورند. هر چهقدر که بخواهم به کمون پاریس بدون حضور بوی «فو»، «نِم» و «رامن» فکر کنم شدنی نیست و بوی چاشنیهای آسیایی، در تار و پود کُت مندرس گَوْرُش عمیقا جا خوش کرده. از بالای بلندی پارک بلویل به شهر نگاه میکنم. برگ درختهای زرد شدهی پارک، بین من و منظرهی نفسگیر شهر زبانه میکشد. از دید خورشید به شهری نگاه میکنم که سایهی مقررات منع رفت و آمد شبانهاش، قرار است که دوباره در تمام طول روز کِش بیاید. با شرقِ شهر قول میدهم که دوباره به دیدناش میروم ، بدون اینکه ویروسها و بربریّت قرونِ وسطینشینها بتواند بین من و مطلعِ خورشیدِ شهرِ روشنگریها فاصله بیاندازد.
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
«میمِ تاکآباد» داستان کشف است. رازهای سربهمهری که دست خواننده را بسته نگه میدارد از همان پشت جلد، از میمِ تاکآباد؛ که این اسم را چطور صدا بزنم؟ و نویسنده ...
یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی
«من سالهاست که فقط دفترچه خاطرات مینویسم... شاعر بودن به این سادگیها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...
«این جنگیست میان دو روایت»
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه ...
نویسنده: اطلس بیاتمنش
نویسنده: آزاده اشرفی
نویسنده: آرش مونگاری
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی