تعداد خطها از قبل تعیین شده بود
نویسنده: - مترجم: اطلس بیاتمنش
تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد, ۱۴۰۱
.
در سال ۱۹۶۶ کتابی به نام «آنها بچههای من نبودند»، در پراگ به چاپ رسید که شامل برخی از نامههای کودکان زندانیان اردوگاههای کار اجباری دوران آلمان نازی است. در میان آنها نامهای نیز از هونزا کریتساروا دختر میلنا یسنسکا منتشر شده. میلنا در چهارده نامهای که از زندان برای خانوادهاش نوشت، همیشه نگران دخترش، هونزا بود و ملتمسانه میخواست که هونزا، نامههای مفصلتر و با جزئیات بیشتری را برایش بنویسد. ولی در این نامه میبینیم که هونزای یازده ساله بنابر کودکی و بازیگوشی و یا از ترس و گاهی هم خشم، بسیاری از حرفهایش را ناگفته میگذاشته. در این نامه به هونزا اجازهی نوشتن فقط شانزده جمله را داده بودند. همان جملههایی که پررنگتر شدهاند را در اصل برای مادرش نوشته و جملههای بعدی که حرفها و دردهای اوست، همانهایی که باید میلنا، مادرش در کنارش میبود تا به او گفته میشد را با خودش واگویه کرده. آن خطوطِ مابین شانزده جملهی اصلی، زمزمههای یک دختربچه است که حتا هنوز به درستی نمیداند، چرا مادرش در زندان است و چرا او اینطور آواره و سرگردان. از سرنوشت هونزا، بعد از مرگ میلنا اطلاعات زیادی در دسترس نیست. تنها این مورد که او، حدود چهل سالگی بر اثر تصادف میمیرد و برای همین هم بسیاری از جزئیات زندگی او و مادرش در هالهای از ابهام باقی میماند. (مترجم)
مادر عزیزم، من خوب و سالم هستم.
اینکه آنفولانزا گرفتم را نمینویسم، وگرنه پدربزرگ ناراحت میشود که چرا مادرت را نگران کردی.
در مدرسه همهچیز خوب پیش میرود، در زبان آلمانی نمرهی خوب خواهم گرفت.
شاید او از این بابت خوشحال شود. اگر دیکته را کپی نمیکردم نمرهی بدتری میگرفتم. اما زبان آلمانی بسیار نفرتانگیز است و معلمم هم همینطور. او مرا دوست ندارد، و همیشه به من غر میزند. پدربزرگ هم همین را میگوید. به محض اینکه مامان برگشت بهاش میگوید تا بفهمد تقصیر من نیست. اما من در مورد آن نمینویسم، به هر حال جای کافی هم برایش ندارم.
وقتی برگردی، ما با پدربزرگ زندگی خواهیم کرد، چون ما دیگر آپارتمان خودمان را نداریم.
نباید این را مینوشتم. اگر پدربزرگ بخواهد آنچه را که نوشتم بخواند، عصبانی میشود. اما که چه! بالاخره این حقیقت است و آنها هم نمیتوانند آن را انکار کنند. ما دیگر خانهای نداریم چون او را دستگیر کردند. اگر پدربزرگ بعد از من این را نمیخواند و اگر سانسور نبود، برایش یک نامهی واقعی مینوشتم. اما در این شانزده خط جا به اندازه کافی نیست.
پدربزرگ اتاقش را به ما میدهد و خودش در اتاق غذاخوری میخوابد.
به هر حال اتاق پدربزرگ را دوست ندارم، تاریک است و بوی واکس کفش میدهد. من دیگر هرگز اتاقی مثل اتاقم در خانهی خودمان نخواهم داشت، الان یک نفر آنجا لم داده است و من اینجا حتی شبها هم نمیتوانم کتاب بخوانم زیرا نور عمه را اذیت میکند.
پدربزرگ با من خیلی خوشرفتار است و من حرفگوشکن هستم، تا تو خوشحال شوی.
دیروز برای شام دیر آمدم و پدربزرگ عصبانی شد. اما مطمئنن این را برای او نخواهم نوشت. راستش خیلی دیر نکردم، نزدیک نیمساعت. فقط پدربزرگ مدام مرا متهم میکند که با پسرها رفتوآمد دارم. اما او فقط زمانی در مورد آن صحبت میکند که فکر میکند من نمیشنوم. چون اگر با آنها سروسری نداشته باشم با این حرفش ممکن است به ذهنم خطور کند که این کار را شروع کنم. اما او همچنان با عمه در این مورد صحبت می کند.
من خیلی بزرگ شدهام، وقتی مرا ببینی تعجب خواهی کرد که چقدر قدم بلند شده.
احتمالن آنقدر هم بزرگ نشدهام، نمیتوانم خودم تشخیص بدهم که قدم بلند شده یا نه، اما شاید نه زیاد، زیرا عمه حتی شیرینی زنجفیلی سیاه را هم از جلوی من برمیدارد و مدام مرا سرزنش میکند که بیش از حد پرخور هستم و این برای سلامتیام ضرر دارد. سینههایم هم دارند بزرگ میشوند. دخترهای دیگر همه سینهبند میپوشند، اما پدربزرگ به ذهنش هم نمیرسد و من هم نمیتوانم به او بگویم. اگر مامان بود خیلی وقت پیش آن را برای من خریده بود، من نمیتوانم خودم به مغازه بروم و یک سینهبند بخرم! سینههایم وقتی لباس میپوشم خیلی به چشم نمیآیند ولی بالاخره یک جایی ممکن است بخواهم لباسم را عوض کنم…؟ و من نه پول دارم و نه کارت بانکی!
خواهی دید، تو مرا نخواهی شناخت.
چهجوری وقتی او سه سال است که آنجاست! خدای من چی باید بنویسم! نمیتوانم برایش بنویسم که دیروز گریه کردم. باید خودش بفهمد چرا، چون من پدر ندارم، باید بروم پیش پدربزرگ. خودش از دستش فرار کرد چون نمیتوانست تحمل کند و من – تازه او آن موقعها اینقدرها هم پیر نبود! الان فقط روزنامه میخواند و تمام روز حرفی نمیزند. از طرف دیگر، عمه مدام غرغر میکند: مادرت نباید به فکر سیاست میافتاد، بلکه باید نگران بچهاش میبود – عمه احمق است و هیچچیز نمیداند. اما مامان هم مجبور نبود مرا تنها بگذارد.
وقتی برگردی، یک درخت نمدار بزرگ به تو میدهم، آن را برای تو کاشتهام.
اما کی خواهد شد! و درخت نمدار آنقدرها هم بزرگ نیست، فقط برای خوشحال کردن او میگویم.
من خیلی دلم برای تو تنگ شده است، به جز این حالم خوب است و مشتاق دیدار تو هستم. تو را میبوسم…
چه نامهی احمقانهای! او حتمن میداند، من آنقدرها هم احمق نیستم و فقط به این دلیل مینویسم که آنها از من میخواهند. او بهعنوان یک قهرمان، احتمالن همچین نامهای را نمینوشت، حتی اگر کسی از او میخواست… اما چه کنم، من که قهرمان نیستم و هرگز نخواهم بود، پس من میتوانم. هر دوی ما نمیتوانیم به آنچه که نیستیم تظاهر کنیم، من حتی همین را هم نمیتوانم برای او بنویسم.
منبع نامهها
نامههای اول تا سوم میلنا
نامههای چهارم و پنجم میلنا
نامههای ششم و هفتم میلنا
نامههای هشتم تا دهم میلنا
نامههای یازدهم تا سیزدهم
نامهی چهاردهم
نامهی پانزدهم؛ نامهی دستنویس مارگارت بوبر-نویمان به یان یسنسکی
برای آشنایی بیشتر با میلنا یسنسکا، دربارهی میلنا یسنسکا نویسندهی چک را بخوانید.
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»
«همهچیز را بهطور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱ ۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچکس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی ...
«میمِ تاکآباد» داستان کشف است. رازهای سربهمهری که دست خواننده را بسته نگه میدارد از همان پشت جلد، از میمِ تاکآباد؛ که این اسم را چطور صدا بزنم؟ و نویسنده ...
یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی
«من سالهاست که فقط دفترچه خاطرات مینویسم... شاعر بودن به این سادگیها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...
«این جنگیست میان دو روایت»
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه ...
نویسنده: اطلس بیاتمنش
نویسنده: آزاده اشرفی
نویسنده: آرش مونگاری
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی