نامهی یازدهم تا سیزدهم
نویسنده: میلنا یسنسکا - مترجم: اطلس بیاتمنش
تاریخ انتشار: ۱۸ خرداد, ۱۴۰۱
.
آگوست ۱۹۴۱ پدر عزیز؛
خوشحالم که کارلا بهتر شده است. به نظر میرسد که تو به خوبی از او مراقبت کردهای. از تو متشکرم. خوشنودم که هونزا سالم، زیبا و باهوش است. فقط میتوانی برای من توضیح دهی که چرا چنین دختری نمیتواند یک نامهی درست و مفصل بنویسد، در حالی که میداند این موضوع چقدر برایم مهم است؟ جدا از اینکه چقدر این بیتفاوتی من را شرمنده میکند – مادران دیگر نامههای زیبا و پر از معنا میگیرند، این اولین و تنها باری بود (یک کلمهی ناخوانا) اینجا احساس سرافکندگی کردم – من خوبم، آرزوی دیدار شما را در پراگ دارم، خدا میداند چقدر! ساعتهایی میرسند که فکر میکنم دیگر تحملشان را نداشته باشم. هونزا، من این ماه ۴۵ ساله شدم و تو ۱۳ ساله. دخترم، آرزوی ارادهی محکم برایت دارم، موفق باشی، همیشه به تو فکر میکنم. همچنان حرفشنو باش رفیق عزیزم. به همهی شما سلام میرسانم، روکیتا، میسول، مارنا، روژنکا. چرا آنها همراه نامهی شما برایم نمینویسند؟ و هونزا تو بالاخره کی برایم مینویسی، که یارومیر چه کار میکند؟ من هم خوبم، لاغر شدهام و بسیار چابک، موهایم بلند و تقریبن سفید شدهاند و پوستم بر اثر آفتاب بسیار سوخته. هوای اینجا محشر است، دور تا دور سراسر جنگل، درختها آنجا ایستادهاند، گوش میدهند و فضا را معطر میکنند. فکر میکنم اگر روزی دوباره آزاد شوم، نتوانم این خوشبختی را تحمل کنم. به همهی شما سلام میرسانم. میلنا
سپتامبر (؟)۱۹۴ عزیزترین پدر؛
به خوبی میدانی که کلمات لطیفت برای من چه معنایی دارند. آنها مرا بسیار خوشحال میکنند، لطفن به زودی دوباره آنها را برایم بفرست. دربارهی هونزا هیچچیز نمیدانم. تا امروز نفهمیدهام، چرا باید از پیش تو میرفت! او برای من نامههای کوتاه و کودکانه مینویسد، یارومیر هم همیشه فقط پایین نامهی هونزا سلام میرساند. تمام سؤالات، درخواستها و التماسهای من بیپاسخ میمانند. من نمیتوانم برایت شرح دهم که این چقدر طاقتفرسا است. بدتر از کل زندان، این نگرانی برای بچهام است و ندانستن هیچچیز در مورد او. من خوبم، نگران من نباش. اینجا اگر رفتار مناسبی داشته باشی و دقیق کار کنی، میتوانی همهچیز را به خوبی تحمل کنی و من حتی کار بسیار درخوری هم دارم – دو سال است که اینجا هستم بدون یک تذکر – همچنین چیزهای زیادی یاد گرفتهام. آرزوی وصفناشدنی برای دیدن تو و بچه دارم، کی دوباره شما را خواهم دید؟
میلنای شما
۱ اکتبر (؟)۱۹۴ یارومیر عزیز؛
ممنونم از بیان حقیقت. امیدوارم بتوانم باور کنم که تو بعد از این همیشه حقیقت را برایم خواهی نوشت. لطفن فوری به همهی سؤالات من با جزئیات پاسخ بده (تو میتوانی ۲ صفحهی پر، پشت و رو بنویسی). تمام سؤالات من: چرا ه دیگر پیش پدر نیست؟ میدانم ترجیح میدهد بعد از من با تو باشد، ریوا۱ و تو برایش بهترین هستید، فقط او را به شما ندادم چون تو بیکار و مریض هستی. آیا پدر او را از نظر مالی تأمین میکند و چهطور؟ آیا او به مدرسه میرود و کدام مدرسه؟ چه کسی برایش لباس میخرد؟ باژانت۲ هزینهی اقامتش را خودش پرداخت میکند؟ خودت در حال حاضر کار میکنی؟ او از چ۲ به پراگ میآید و چندبار در هفته؟ اصلن دیگر پیش پدر میرود؟ حقیقت را کامل برایم بنویس، ریوا باید زیر نامه با دستخط خودش تأیید کند. من حرف او را باور میکنم: هونزا سالم است؟ اگر کمی به قدرتی که من برای تحمل کردن این وضع نیاز دارم اهمیت میدهی، پس به خاطر خدا دیگر دروغ نگو! – هونزا، عزیزم، باید این را بدانی که من با تو و در کنار تو هستم، مهم نیست که چه کاری با پدربزرگ کردی! تا زمانی که من زندهام، هر کاری که در زندگی انجام بدهی، من همیشه، همیشه با تو هستم و هرگز از تو ناراحت نمیشوم! لطفن صادقانه و با جزئیات برایم بنویس که چهطور زندگی میکنی و به چه فکر میکنی، من به تو جواب خواهم داد، باشد؟ من همهی شما را میبوسم. از تو بسیار ممنونم ریوا، لطفن بلافاصله برایم بنویسید. میلنای شما. من خوبم.
پانویسها: ۱ ریوا همسر یارومیر. ۲ اتو باژانت، هونزا مدتی با او و خانوادهاش در چوچلنا در نزدیکی سمیلی زندگی میکرد. ۳ چوچلنا شهری در حدود ۱۰۰ کیلومتری پراگ.
منبع نامهها
نامههای اول تا سوم میلنا
نامههای چهارم و پنجم میلنا
نامههای ششم و هفتم میلنا
نامههای هشتم تا دهم میلنا
برای آشنایی بیشتر با میلنا یسنسکا، دربارهی میلنا یسنسکا نویسندهی چک را بخوانید.
من ترجیح میدهم سرم به کار نوشتن باشد
«در ژانویهی ۱۹۹۰، طی سفرم به مجارستان، چکسلواکی، لهستان، آلمان شرقی و بلغارستان، احساسی که داشتم آمیزهای بود از سردرگمی به اضافهی امید. میدانستم که این سفر هم مثل تمام ...
یادی از عباس معروفی؛ اما شما در متن هستید.[۲]
. ژانویهی سال ۲۰۱۷ است. شما برای رونمایی کتاب «فریدون سه پسر داشت» به کلن آمدهاید. کتاب به تازگی به آلمانی ترجمه و توسط انتشارات بوشرگیلده منتشر شده است. پاییز همان ...
داستان کوتاه
. شب هفتم عینو افتاده بود. از تشک جاکن شد و حس کرد انگشتان پاهایش به هم چسبیدهاند. مثل وقتی که با کفشهای خیس خوابیده باشد. دید در آجار مانده و ...
داستان کوتاه؛ فراخوان همهگیری کرونا
. به تو التماس میکرد اول با زبانش بعد کمکم با چشمانش. وقتی التماس رسید به چشمانش نزدیک بود از دیدنش جان بدهی. چشمانت را میبستی. اما التماسهایش حتی به چشمهای ...
نویسنده: عطیه رادمنش احسنی
نویسنده: نعمت اماموردی
نویسنده: فاطمه معارفوند
نویسنده: ای، تامیکیم - مترجم: زاهده امینی