او آتشی زنده است
نویسنده: اطلس بیاتمنش
تاریخ انتشار: ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۱
یک زنجیره از تصادفات، اتفاقات و البته خوششانسی منجر به کشف چهارده نامه از میلنا یسنسکا ۱ شد که از سال ۴۳-۱۹۴۰ در زندانهای درسدن، پراگ و اردوگاه کار اجباری راونسبروک نوشته شده بود.
در دنیای ادبی، میلنا یسنسکا بهعنوان مخاطب نامههای فرانتس کافکا شناخته شدهاست. دههها طول کشید تا نامهها و نوشتههای او منتشر شد و میلنا به شخصیتی مستقل در تاریخ فرهنگی و اجتماعی بهخصوص در اروپای مرکزی در قرن بیستم تبدیل شد. با این حال، برای فرانتس کافکا، میلنا یسنسکا فقط مخاطب نامههایش نبود؛ برای او این آشنایی یک جنبهی کاملن متفاوت داشت. رویارویی بین دو نفر که یکدیگر را در اعماق وجودشان میشناختند. کافکا او را در می ماه ۱۹۲۰ در نامهای به ماکس برود، چنین توصیف میکند:
«او آتشی زنده است طوری که من پیش از این مثل او را ندیده بودم […]. و در عین حال بسیار لطیف، شجاع و باهوش […].»۲
و با خواندن مقالات او در روزنامهی “تریبونا”، زبان نوشتاری او را با ادبیات کلاسیک چک مقایسه میکند و مینویسد:
«من فقط یک نثر آهنگین در زبان چک میشناختم، زبان Bozena Nèmcová. آنچه تو مینویسی یک موسیقی دیگریست، اما تشابهاتی هم دارد. دارای عزم، اشتیاق، لطافت و از آن مهمتر یک خرد روشنبینانهست.»۳
کافکا با چهار کلمهی عزم، اشتیاق، لطافت و هوش روشنبینانه، شخصیت یسنسکا را با تمام پیچیدگیها و تضادهایش توصیف میکند. با توجه به زندگی و نوشتههای میلنا، شخصیتشناسیای دقیقتر و ریزبینانهتر از او به سختی قابل تصور است.
میلنا یسنسکا در ۱۰ اوت ۱۸۹۶ در پراگ به عنوان دختر یان یسنسکی (پروفسور دندانپزشکی در دانشگاه کارلز شهر پراگ) و خانم میلنا هیزلاروا به دنیا آمد. تضاد بین یانِ پرجنبوجوش که دخترش را تا سرحد مرگ دوست داشت و مادر فرهیخته و ظریفی که به زودی به شدت بیمار میشود و از دنیا میرود، به عاملی سازنده در شکلگیری شخصیت او تبدیل میشود. میلنا یسنسکا در زندگی خود با مهمترین محیطهای فرهنگیِ مدرن اروپای مرکزی در تماس بود. حتی حضور در دبیرستان دخترانهی “مینروا” در پراگ، که تقریبن تمام طبقهی تحصیلکردهی زنان در جمهوری چکسلواکی بعدی از آن بیرون آمدند، قابل توجه بود. در آن دورهی تاریخی در پراگ زنان اندکی بودند که به لاتین و یونانی تسلط داشتند. میلنا در سال ۱۹۱۵ از دبیرستان فارغالتحصیل شد. دختری جسور و گستاخ که زندگیش در مهمانیها و خوشگذرانیها خلاصه میشد. او در همان زمان، با دوستانش از بازدیدکنندهگان دائمی کافه “آرکو”ی معروف بود. محلی برای ادبیات آلمانی-یهودی در پراگ، جایی که با ماکس برود، فلیکس ولتش، فرانتس ورفل، فرانتس کافکا، ارنست پولاک، ویلی هاس و بعدها یوهانس اورزیدیل آشنا شد. آنها در جستوجوی شناختن وجه دیگری از پراگ بودند. به مانند میلنا و دوستانش که با وطنپرستی افراطی پدرانشان غریبه بودند، برای نسل آنها رهایی، آزادی و آشنایی با دیگر فرهنگها در اولویت بود. میلنا جنونآمیز عاشق روشنفکر و منتقد ادبی ارنست پولاک – که در حلقهی آرکو بسیار مورد توجه بود – شد. او دانشکدهی پزشکی را بعد از دو ترم رها کرد. با مشکلاتی که بعد از سقطجنین برایش پیش آمد، پدرش ترتیب بستری شدن موقت او در بیمارستان روانی را داد. اما در نهایت با رسیدن به سن قانونی، میلنا با پدرش قطع رابطه و با پولاک در بهار ۱۹۱۸ازدواج کرد و آنها به وین آمدند. همفکران پولاک که حلقهی برجستهی ادبی متأثر از فرهنگ متأخر مونارشی را در کافه سنترال تشکیل داده بودند، برای او جایگزین دانشگاه شدند. او دورهی کوتاه پزشکی را بهطور کامل فراموش کرد و آنجا در مرکز فئولتونیسم وین، در جمعی که با او احساس غریبهگی میکردند، توانست مبانی روزنامهنگاری را بیاموزد. در پایان سال ۱۹۱۹ و در قحطی پس از فروپاشی سلطنت او با موفقیت شروع به نوشتن برای روزنامههای چک دربارهی زندگی در وین کرد. در همان زمان برای تأمین معاش و کسب درآمد مشغول به ترجمهی آثار نویسندگان آلمانی شد. او وقتی داستان کوتاه “مأمور سوخت” از فرانتس کافکا را خواند، برای دریافت مجوز ترجمهی این داستان از آلمانی به چک، به کافکا نامه نوشت. این شروع مکاتبات احساسی کافکا و یسنسکا بود. آنها دو بار با هم ملاقات کردند، و چهار روز را در کنار هم گذراندند. این رابطه بعدها توسط کافکا قطع شد احتمالن به این خاطر که میلنا نتوانست همسر خود را ترک کند. ارتباط نامهای آنها کموبیش باقی میماند و کافکا قبل از مرگش دفترهای خاطرات روزانهی خود را به میلنا واگذار میکند. ربع قرن بعد، نامههای کافکا خطاب به او باعث شد که میلنا بهعنوان معشوقهی کافکا، از گمنامی بیرون کشیده شود. آخرین نوشتهی میلنا در مورد کافکا اعلامیهی تسلیت درگذشت اوست که برای مجلهی “نارودنی لیستی” نوشت. از میان کلمات پیداست که درک این دو نفر از یکدیگر چقدر عمیق و پیچیده بودهست:
«او هنرمندی با وجدان بسیار حساس بود که گوش فرامیداد حتی آنجایی که دیگران خودشان را به کری میزدند و در جای امن پناه میگرفتند.»۴
در اواسط سال ۱۹۲۵، رابطهی بین او و پولاک بهخاطر خیانتهای پولاک از هم پاشید و میلنا یسنسکا بهعنوان یک روزنامهنگار مشهور و موفق به پراگ بازگشت. او بهزودی خانهی دوم خود را در محیط آوانگارد چک یافت – که تبادل فعالانهای با مکتب باهاوس و سوررئالیستهای فرانسوی داشت-. مدیریت بخش مد در مجلهی “نارودنی لیستی” این امکان را برای یسنسکا فراهم کرد تا ایدههای آوانگارد و سبک زندگی مدرن را به دایرهی وسیعی از خوانندگان منتقل کند. در همین دوره با معمار جوان یارومیر کریتسار آشنا میشود و ازدواج میکنند. میلنا از دورهای که در انتظار تولد فرزندش است، بهعنوان خوشبختترین دورهی زندگیاش یاد میکند. اما این دوره بسیار کوتاه است؛ یک عفونت جدی در زانوی راست، او را طوری بیحرکت کرد که تولد دخترش هونزا (یانا) برایش مسئلهای بین زندگی و مرگ شد. میلنا ماههای زیادی را در بیمارستان در حالی گذراند که دردهایش فقط با مسکن آرام میشدند و او پس از مدتی به مورفین معتاد شد. وقتی پس از تقریبن یک سال لنگلنگان به زندگی بازگشت، او بر ویرانههای زندگی قبلیش ایستاده بود؛ نه شغلی داشت، نه پول و رابطهی آنها نیز به پایان رسیده بود. او در آغاز دههی سی به اندیشههای کمونیسم علاقهمند شد و مدت کوتاهی نیز قلم خود را در خدمت این ایدئولوژی قرار داد. اما حزب کمونیست استالینیستی جایی برای او نبود. هنگامی که او در سال ۱۹۳۵ حزب را ترک کرد، پراگ از قبل پر از مهاجران و پناهندهگان از آلمان هیتلری بود که در مقالههای میلنا به «مردم به ساحل رسیده» مشهور شدند. در این زمان اروپا هم در حال نزدیک شدن به بحران بود. او سرانجام این فرصت را پیدا کرد که نشان دهد بهعنوان یک روزنامهنگار سیاسی چه کاری میتواند انجام دهد. گزارشهای اواز این دوره در هفتهنامهی پریتومنوست، بهویژه از سودتِن (شهر مرزی و آلمانیزبان در چک) آشفته در سال ۱۹۳۸، از برجستهترین نکات روزنامهنگاری مدرن چک هستند. پس از توافق مونیخ دیگر نوشتن کافی نبود . میلنا یسنسکا در مدت دو هفته اعتیاد هشتساله را ترک و بهعنوان مأمور فرار شروع به فعالیت کرد و آنها در یک جنبش زیرزمینی توانستند تعدادی از یهودیان و غیریهودیان سیاسی را از مرزها فراری بدهند و به جای امن برسانند. او خودش ماندن را انتخاب کرد. پس از اشغال جمهوری چک در ۱۵ مارس ۱۹۳۹، تنها یک گزینه را پیش روی خود میدید: مقاومت. مشارکت او در روزنامهی غیرقانونی V boj (به معنی پیش به سوی جنگ) در ۱۲ نوامبر ۱۹۳۹ با دستگیری او توسط گشتاپو پایان گرفت. او ابتدا در زندان پانکراک پراگ و سپس در درسدن آلمان و در آخر در اردوگاه کار اجباری راونسبروک زندانی بود. این آخرین میدان نبرد میلنا بود، جایی که پای همهچیز در میان بود: حفظ و نجات آخرین بقایای کرامت انسانی و میراث فرهنگ جامعهی اروپا در برابر سیستم وحشیانه. او در می ماه سال ۱۹۴۴در سن ۴۷سالگی بعد از تحمل پنج سال زندان و بر اثر نارسایی کلیه در اردوگاه کار اجباری راونسبروک جان سپرد.
در سال ۲۰۱۰ آنا میلیتز اهل لهستان که در حال تحقیق برای پایاننامهی فوقلیسانسش راجع به معماران معاصر چک بود این نامهها را در جایی دور از انتظار پیدا میکند. در پروندهی امنیتی-سیاسی یارومیر کریتسار همسر سابق میلنا و پدر دخترش هونزا. در سال ۱۹۵۰یک خانم جوان (احتمالن هونزا کریتسار) یک پوشه پر از کاغذ و مدرک را در رستورانی در پراگ جا میگذارد. بعد از چند روز که کسی بهدنبال این بسته نمیآید، صاحب رستوران آن را در اختیار پلیس قرار میدهد. مأمور بررسی با دیدن تکرار اسم یارومیر کریستار در نامهها و دانستن پیشینهی سیاسی او این نوشتهها را مشکوک مییابد و به پلیس مرکزی میفرستد تا در پروندهی امنیتی او قرار گیرد. این دستنوشتهها آنجا میمانند تا ۶۰سال بعد به دست یک دانشجوی کنجکاو کشف شوند. این چهارده سند تنها کسری از نامههاییست که میلنا یسنسکا در طول پنج سال حبس خود به پدر و دخترش نوشته است. میتوان حدس زد که در مجموع حدود پنجاه نامه نوشته شده بودند. این نامهها میتوانند تا حدی شکاف تاریخی داستان را پر کنند، زیرا تا کنون تنها دو نامه از دوران زندان او به دست آمده بود. یکی از شگفتیها کشف نامهی پانزدهم، نامهای از مارگارت بوبر-نویمان (همبندی و دوست میلنا) به پروفسور یان یسنسکی (پدر میلنا) بود که بلافاصله پس از مرگ میلنا در می ۱۹۴۴نوشته است.
در یادداشتهای بعدی این ۱۵ نامه را میخوانید.
۱ تمام نامها با تلفظ چک به فارسی نوشته شدهاند. در زبان چک، اسم فامیل بسته به جنسیت فرد تغییر میکند برای همین در متن نامهها پدر میلنا Jesensky و خود میلنا Jesenskà خوانده میشوند. ۲کتاب نامههایی به ماکس برود، فرانتس کافکا ۱۹۲۰- ۱۹۱۸، صفحهی ۱۴۲ ۳کتاب نامههایی به میلنا یسنسکا-پولاک، ۱۹۲۰، صفحهی ۱۴۸ ۴ چاپ شده در Nardonilisty، ۱۹۲۴
کفشهاش شبیه کفشهای سربازی مرتضی است. دارم کفشهاش را نگاه میکنم. بالا سرم ایستاده. دست میاندازد زیر چانهام. درد میکند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد ...
بخش نخست: قسمتی از دستنوشتههای فرزاد ن. (بدون تاریخ) خانمها و آقایان! امشب میخواهم داستان یک مخلوق دریایی را برایتان بازگو کنم، پدیدهای بیهمتا و آفریدهای شگفتانگیز که جناب پروفسور پطرسیان ...
ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه میراند با آنها بود. تمام طول مسیر. از شهر تا همان روستاهای دور. هرجا که ...
اسمش را گذاشته بودیم «محلهی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازندهاش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به ...
نویسنده: سمیرا نعمتاللهی
نویسنده: نادر هوشمند
نویسنده: فائزه مرزوقی
نویسنده: نویسنده: هاروکی موراکامی - مترجم: اکرم موسوی