نوشتن، هم دم فرو بستن است و هم گفتن
نویسنده: حدیث خیرآبادی
تاریخ انتشار: ۱۴ اسفند, ۱۴۰۰
دوراس چند هفته پیش از مرگ خود، به عاشق و واپسین شریک زندگیاش یان آندرهآ میگوید: «خودتان خواهید دید که بدون من، زندگی بدون من، چقدر سخت میشود برایتان، و تقریباً ناممکن.» پیشبینی دوراس درست از آب درمیآید. او عاشقاش را خوب میشناسد. یان قریب به دو سال پس از مرگ دوراس خودش را در اتاقی محبوس میکند. میان تهماندهی غذاهای آماده، بوی تعفّن، مگسها، پاکتهای خالی سیگار و بطریهای تهی از شراب. حتا به گورستان مونپارناس، به نزد دوراس هم نمیرود. تا اینکه از خودش و آن وضعیت به ستوه میآید، زنگ میزند به مادرش، که بیاید دنبالش. و با او، کوچهی سنبنوآ را ترک میکند. همان موقع در خیال، صدای دوراس را میشنود که نسخهی شفابخشاش را با او در میان میگذارد. اما نسخهی شفابخش دوراس برای یان چیست؟
«امروز یکشنبه است، سوم مارس ۱۹۹۶، حدود هشت صبح. قلب از تپیدن باز میماند. توی بسترتان هستید، کوچهی سنبنوآ. جان سپردهاید.» اینها را یان آندرهآ مینویسد. یان آندرهآی چهل و پنج ساله. شوریدهی همیشه حاضر. حیّ و حاضر، در شانزده سال پایانی عمر دوراس. حالا، نشسته بر بالین مرگ مارگریت دوراس هشتاد و دو ساله. واگویه میکند: «پس مردهاید شما. تنها. تنها روانه شدن به وادی مرگ، اینطور میشود گفت. و من اینجا هستم.» یان آندرهآ آنجاست. تنها. بعدِ شانزده سال جداییناپذیری. شانزده سال پرسه زدن در حوالی دوراس. در اتاق دوراس. که دوراس کلمهها را هجّی میکرده و یان مینوشته است. «آن اتاق کلمه و اتاق نوشتن حالا از بین رفته است.» دوراس غایب است. برای همیشه غایب است. یان آندرهآ در غیاب دوراس، غیابی که نام دیگرش مرگ است، نمیداند چه کند. این تمام شدن، افسرده و بیچارهاش کرده. مشحونِ خیال و سودا، در زایش وقت و بیوقتِ مالیخولیا، یاد دوراس را مدام احضار میکند. شاید ارادهای هم در کار نیست، خودش خودبهخود احضار میشود، آن زنِ شیدایِ شوریدهاحوالِ مشدّد. یاد و خاطرهی دوراس، طنین صدایش، کلمههایی که شاید اگر زنده بود، از دهانش خارج میشد. یان آندرهآ را چطور میشود نجات داد؟ یان آندرهآی مفلوک، مصیبتزده، خانهنشین؛ در عزلتی خودخواسته، بیهیچ جنبشی. غم فقدان دوراس، از او موجودی ساخته که هولانگیز و رقتبار است. حتا میخواهد خودش را سربهنیست کند. بارها به آن فکر کرده و فکرش را پس زده. نسخهی شفابخشِ دوراس برای یان چیست؟ آن داروی التیام و تسکین، چه میتواند باشد؟ نوشتن؛ همین و تمام. همان نسخهای که دوراس در همهی عمر، برای خودش تجویز میکرد و متعهد بود به آن؛ به آنچه التیامش بود از هرچه درد. «به تحملش نمیارزد، این همه رنج. ولی چرا. میارزد. کتابها هم همینطور، به نوشتنش نمیارزد ولی من تمام عمرم کتاب مینویسم، همین فقط. و دیگر؟ دیگر هیچ. اینطور رقم خورده.» همین است لابد، که یان آندرهآی سوگوار را در خیال به دام میاندازد. عتاب و خطابی شاید، از نوعِ دوراس، آمیخته به مهر. که یان آندرهآ خودش را از مهلکه به در بَرَد، قلم به دست بگیرد و بنویسد. «کاری جز این نکنید. بنویسید. مهم نیست چی. شروع کنید. موضوع جالبی برای نوشتن دارید، موضوع باارزش. به حرفم گوش کنید. دیگر بدقلقی نکنید. بنویسید. چه فایده که خودتان را سربهنیست کنید؟ دیوانگی نکنید… برای من هم بنویسید. شخص من را موضوع کتابتان کنید. چیز بدیعی است…» کلمه، پناهگاه دوراس است. مخفیگاهش در دلِ عزلت. گفتوسکوتش، آوازش. «نوشتن، هم دم فرو بستن است و هم گفتن. گاهی هم مرادفِ آواز خواندن است.»
متن کامل این مطلب را میتوانید در گاهنامهی پیرنگ، شمارهی یک (بهمن ۱۳۹۹) بخوانید. لینک خرید گاهنامه
متن کامل این مطلب را میتوانید در گاهنامهی پیرنگ، شمارهی یک (بهمن ۱۳۹۹) بخوانید.
لینک خرید گاهنامه
«این جنگیست میان دو روایت»
به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرمنژاد نقد و بررسی شد. مجموعهداستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است. این جلسه ...
ناداستان
وسطهای فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی میرفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاههای استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم بهطرف دفتر ...
داستان کوتاه
بچه که بودم مدام میترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشمها و آدمهای غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه میشد یکجا. دره و رودخانهاش که دیگر ...
به بابا گفتم: «صدف شبها گریه میکنه نمیذاره من بخوابم.» بابا بوسیدم و گفت: «اشتباه شنیدی دخترم صدف نبود..» میدانم خسته است و هنوز غصهی مردن صدف را میخورد. نمیخواهم اذیتش کنم. ...
نویسنده: گروه ادبی پیرنگ
نویسنده: علی سیدالنگی
نویسنده: فاطمه دریکوند
نویسنده: نسیم فلاح
نویسنده: محسن شایان