ناداستان

بیدارپیشه

نویسنده: عطیه رادمنش احسنی

تاریخ انتشار: ۳ اسفند, ۱۴۰۰

چاپ
ناداستان بیدارپیشه

بی خبری. حال. آلمان.

ایمیلی آمده بود از طرف خانم شهردار محله و آدرس دو خانه در نزدیکی تا برایشان خرید کنم. خرید دومین خانه را گذاشتم و زنگ در را زدم، که دیدم آنجلا سرش را از پنجره بیرون آورد. سه سال است آنجلا، هفته‌ای چهار نوبت، ردیف اول، سمت راست، مقابل‌ام یوگا می‌کند. یک پک طولانی به سیگارش زد و گفت: «عه تویی! چه خوب!» از چند ‌هفته پیش تا حالا که کلاس‌ها تعطیل شده او‌ هم هفتاد‌ساله‌تر شده. گفت: «یک اوم بخوان از همان پایین پنجره»، من هم با دست‌کش پلاستیکی وسط کوچه ایستادم و اوم خواندم. آنجلا هم خواند. بعد سیگارش را از لب پنجره برداشت و گذاشت گوشه‌ی لب‌اش و گفت: «من از این ویدئوهای یوگا خوش‌ام نمی‌آید». به خریدش نگاه کردم، یک باکس سیگار ال اند ام قرمز، چند تا سالاد سیب‌زمینی، ژامبون، نان خشک و چند شیشه شرابِ سفیدِ شیرینِ منطقه‌ی آیفل.
این که مردم چه می‌خورند برایم جالب شده بود. چیزهایی را می‌خریدم که برخی‌شان را در تمام سال‌های بعد از مهاجرت‌ام، حتا یک بار هم امتحان نکرده بودم.

اول فقط پیرها در خانه ماندند. باقی داوطلبانه برایشان می‌رفتند خرید. روز خرید خودشان، خرید چند نفر را هم می‌کردند. من هم می‌رفتم. کلاس‌ها و جایی که در آن کار می‌کردم تعطیل شده بود و آن اوایل امکان دورکاری برای خیلی از شغل‌ها وجود نداشت. دولت یک‌شبه، خانه‌نشین‌مان کرده بود. بدون هیچ توضیحی و برای حفظ جان‌مان.
بی‌کار شده بودم، و این‌طور دست‌کم، دلیلی داشتم برای غذا خریدن و از خانه بیرون رفتن. وگرنه که عذاب‌آور است خرید. شال و کلاه کنی برای چه؟ برای این که شکم‌ات را سیر کنی. اگر مرد بودم حتما چند تا بچه درست می‌کردم تا دلیلی داشته باشم برای دنبال غذا بودن.
می‌گویم مرد بودم، چون زن‌‌ها نمی‌توانند به تنهایی و به شکل طبیعی و بدون هزار تا فرم پرکردن، بچه‌دار شوند. تازه اگر در کشورهایی زندگی کنند که بتوانند به تنهایی بچه‌دار شوند. و نمی‌شود به مردها هم گفت بیا یک بچه‌ای برایم درست کن، فرار می‌کند. بعدتر تعریف می‌کنم افسانه‌ی آن مرد بوهمیایی را که فرار کرده بود. سر همین بچه، ترسیده بود. همه از بچه می‌ترسند، ولی مردها بیش‌تر. زن‌ها از تنها ماندن وحشت دارند. بیش‌تر از مردها.
البته این مدت هم مردم دنیا بی‌کار نبودند، هی بچه‌دار شدند. از آن طرف دسته‌دسته از کرونا می‌میرند و از این طرف هی به جمعیت شیرخوارها اضافه می‌شود. انگار وقتی مرگ می‌چسبد به زندگی، از ترس نابودی، بچه‌دار می‌شویم.
در دوران آنفولانزای اسپانیایی هم، با آن همه مرگ‌ومیر، نسل اروپایی‌ها منقرض نشد. مثلاَ اگون شیله، همان نقاشِ همیشه افسرده و عصبی و نابغه‌ی اتریشی، که هم خودش و زن‌اش در پاندمی مردند، در همان دوران بدبختی و افسردگی بچه درست کرده بودند. یعنی زن‌اش حامله بود که ویروس را گرفت و مرد با بچه‌ی توی شکم‌اش و بعد هم که نوبت خودش شد. همین‌طوری بوده که نابغه‌ها روز به روز کم‌تر می‌شوند. چون نابغه‌ها یا زود می‌میرند و یا بچه‌دار نمی‌شوند. مثل همین شیله، یا ون‌گوگ، یا موتسارت و یا جاکومتی و کافکا. مالر هم که چندتایی بچه درست کرد، همه‌شان مردند، از همین بیماری‌های مسخره گرفتند و مردند. مالر اهل بوهمیا بوده، و زن‌اش هم، و بچه‌دار می‌شدند و بچه‌هاشان می‌مردند. مالر هم مردی نبود که فرار کند، مانده بود. خیلی بدبخت بود مالر، آن‌قدر که از شدت بدبختی، اندوه‌گین‌ترین سمفونی مرگ جهان را نوشت. دیوانه هم که شده بود. عاقل بود که دیوانه شد، مگر می‌شود آدم بماند با آن‌همه جنازه‌ی کوچولوی سفید در تابوت و دیوانه نشود.
این‌ها را بعدها فروید تعریف کرده، که دوست مالر بوده و درمان‌گرش. همان‌وقت‌ها که هنوز در بوهمیا بوده و جنگ نشده بوده. حتا فروید هم برایش غصه خورده. هم برای بچه‌هایش و هم به خاطر زن‌اش که خیلی خواستنی بوده، و همین مالر را دیوانه‌تر می‌کرده. و به نظر من اصلاَ هوای بوهمیا است که همه را دیوانه می‌کند. و بوهمیا بخش مهمی از پادشاهی آن دوران بوده. دورانی که سالن‌ باله‌ی وین پر بوده از دوک‌ها و دوشس‌های سراسر خاک بوهمیا و نه انباشته از هنرپیشه‌ها. همین اوایل قرن بیستم میلادی را می‌گویم. دورانی که هنوز فرهنگ آلمانی‌زبان، به یهودی و غیر یهودی تقسیم نشده بوده. و هنوز تمام نویسنده‌ها و نقاش‌ها و موسیقی‌دان‌های آلمانی‌زبان در همین جغرافیای بوهمیایی زندگی می‌کردند. بوهمیا، با آن خاکستریِ همیشگی‌اش، و لرزان بودن تمام خطوط اشیا و بناهایش زیر باران و پشت مه‌، که مثل یک عتیقه‌فروشی بزرگ در دل اروپا است. شاید به خاطر همین آب و هوایش بوده که همه را وادار می‌کرده، یک کاری بکنند. یک کار شگفت‌انگیز که دیگر به هوا فکر نکنند. آن مردی هم که قرار بوده نقاش شود ولی سیاست‌مدار شد، اهل بوهمیا بوده و به یک کار ماندگار فکر می‌کرده و نقشه می‌کشیده و با نقشه‌هایش کل بوهمیا و بیش‌تر اروپا را به آتش کشیده و برای همیشه آن فرهنگ نابغه‌پرور را از بین برده و به جایش صنعت و تولید و ابزار آورده. و تاریخ معاصر اروپا را دو نیمه کرده، قبل از جنگ و بعد از جنگ.
من هم در این جغرافیا، دچار همان حس‌وحال شده‌ام، که باید یک کار شگفت‌انگیز بکنم. نه البته شبیه به آن نقاشِ سیاست‌مدار. ولی دو تا مشکل سر راهم هست، یکی این‌که بوهمیایی نیستم و مهم‌تر این که صد سالی حدوداَ دیر آمده‌ام. تنها کاری که می‌کنم نوشتن همین روزها و فکرها است. می‌نویسم تا بتوانم زمان بیداری را کوتاه‌تر کنم و زمان رؤیا را بلندتر.

بعد از خرید آنجلا، نوبت خرید خانواده‌ی اشمیت بود. پیرمرد سرطان روده دارد و تازه جراحی کرده. این‌ها را زن‌اش گفت. بیمارستان او را زودتر مرخص کرده تا هم کرونا نگیرد و هم تخت خالی شود. دولت آلمان در تمام دنیا به سیستم بیمه و درمان‌اش مغرور بود. شهروندان‌اش هم. بعد از هر جراحی، یک ماه با هزینه‌ی بیمه‌ی درمانی دولتی، مراکز بازپروری بود برای بازگرداندن بیمار به زندگی روزانه. بیمار را با ناله و زخم و لوله نمی‌فرستادند خانه. الان می‌فرستند. آقای اشمیت را فرستاده‌اند. یک جمله تبصره کرده‌اند که وضعیت جنگی است و تمام قوانین بیمه متغیر و تابع زمان و مکان. در کتاب قانون آلمان به همه‌ی شرایط فکر شده.
خانم اشمیت بالای هفتاد سال دارد. مستأصل و آشفته نمی‌داند با یک شوهر مریض چه کند. می‌گوید: «ما به کمک احتیاج داریم. ما سی‌سال، چهل درصد از حقوق‌مان را مالیات دادیم که این‌طور در پیری رها نشویم.» خریدها را که گذاشتم مقابل در خانه‌شان، گفت: «اگر از کرونا نمی‌ریم، از یک چیز دیگر می‌میریم! پیریم! وقت مردن‌مان است. حالا از کرونا، از افسردگی و یا ترس بیماری» گفت که فکر می‌کند بهتر بود پیرها که بیش‌تر در معرض خطرند و احتمال مردن‌شان بالاست را به حال خودشان می‌گذاشتند و باقی در خانه می‌ماندند. بعد به سختی سعی کرد اسم مرا تکرار کند و سؤال نکرد که اهل کجا هستم و به جایش پرسید معنی اسم‌ات چیست؟ گفتم به فارسی می‌شود هدیه، و او تکرار کرد «گشنک». پس تو هدیه‌ای هستی از ایران برای ما در آلمان. جمله‌اش، خیلی شبیه به جمله‌های کتاب مقدس بود. با آن مسیحِ رنجور و مصلوبِ چوبیِ بزرگی که روی دیوار بلند پلکان آویزان بود، معلوم بود زن مؤمنی است، ولی با این حال خیلی ناامید بود. خواستم بروم که با ناراحتی گفت که مثلاً اگر من و او با هم در بیمارستان ونتیلاتور بخواهیم، می‌گذارند او بمیرد و مرا نجات می‌دهند، تأکید کرد که در اخبار شنیده است، چون جوان‌ترم. بعد هم اشاره کرد به خریدها و گفت «درست‌اش هم همین است». خانم اشمیت سه قوطی بستنی شکلاتی با تکه‌های بیسکوییت هم سفارش داده بود که اشاره کردم آب می‌شوند. که برود داخل خانه و من بیش‌تر بی‌جواب و کلافه مقابل‌اش نمانم.

 

بی خبری. حال. بوهمیا.

زمستان تازه شروع شده. تاریک‌تر و سردتر از همیشه. این‌جا بود، که با مفهوم زمستان آشنا شدم. با لباس‌های سنگینِ پشمی و بیماری‌های فصلی و ریه‌های ناتوان. با زورگوییِ سرما که سهم گرما را همیشه می‌بلعد. سرمایی که می‌ماند. نمی‌رود. حتا در اندک روزهای گرم سال هم ناگهان شب‌ها می‌آید و می‌لرزاند، با خانه‌نشینی‌های بلندمدت در ماه‌های سرد. و بلند‌مدت‌تر در بیماری‌های فراگیر فصلی. فراگیر جهانی. و حالا هم کووید. کووید چینی، ایتالیایی، انگلیسی، هندی، آفریقایی و واکسن. واکسن ترکی، روسی، آلمانی، آمریکایی، انگلیسی، هندی. کرونا هم شبیه به سرما است، سرمای اروپا. اروپای مرکزی. قسمت متمدن‌تر و پیشرفته‌تر و خودخواه‌تر اروپا. آمده و نمی‌رود و قرار است همیشه بماند. ولی ترکیبِ کرونا و زمستان‌های این‌جا خودش یک پاندمی دیگر است. یک مرگ دیگر. آمار دیگر. چون سرما به خودی خود می‌تواند کشنده باشد.
مرگ روزانه‌ی کووید در آلمان، به حوالی هزار و چهارصد نفر رسیده. رسیده بود و یا دوباره می‌رسد. بیش‌تر در میان سالمندان. و بیش‌تر سالمندانی که به آلزایمر مبتلا هستند، به آلزایمر مبتلا بودند. ساده است، آن‌ها فراموش می‌کنند، فراموش می‌کردند، که فاصله‌ی اجتماعی را رعایت کنند. آن‌ها که به خاطر همین فاصله با خودشان و جامعه به مرور حافظه‌ی خود را از دست داده‌اند، حالا یادشان می‌رود در آن فاصله بمانند، در خودشان تا زنده بمانند، در خودشان تا زنده می‌ماندند. زنده تا هفته‌ای یک‌بار بچه‌هاشان را مثل غریبه‌ها نگاه کنند و بچه‌هاشان تلاش کنند تصویر آن پدرومادری را که داشتند، جایگزین آن نگاه خیره و ناآشنا کنند.
قرنطینه‌‌ی عمومی حداقل تا پایان نمی‌دانم کدام ماه، ادامه دارد و این‌بار مدارس هم بسته می‌مانند. هواشناسی اعلام کرده، تا آخر هفته، صفر دقیقه تابش خورشید داریم. در روزهای دیگر هم در اغلب سال، میانگین، بیست دقیقه خورشید می‌تابد. البته من سال‌هاست از وضع هوا گله‌ای نمی‌کنم، یعنی حوصله‌اش را ندارم که پشت‌بند گله‌های من در مدح باران و برکت و این‌جور چیزها بشنوم. حوصله ندارم بگویم این‌جا از شدت برکت، باید مراقب کپک‌زدن خانه‌ها باشیم و کشاورزان از شدت برکت، سالانه محصول زیادی از دست می‌دهند. آمار بیماری‌های ریوی و آسم بسیار بالاست، افسردگی‌های فصلی و آنفولانزاها و ویروس‌ها و باکتری‌ها. مدت‌هاست می‌دانم که ما خوب و بد را از زاویه‌ی نگاه خودمان می‌بینیم. از جهان زیسته‌ی خودمان، انگار که قبل ما تاریخی نبوده است و همزمان با ما جهان‌های دیگری وجود ندارد. این‌که تولد و زندگی و مرگ را جدا از هم می‌بینیم، در صورتی که همه‌ی این‌ها می‌توانند به موازات هم باشند، یعنی همان‌وقت که به دنیا می‌آییم، مرده باشیم در جایی دیگر. و این‌که این مثبت‌اندیشی بیمارگونه و روان‌شناسی صورتی به اندازه‌ی سیاه‌اندیشی مجال حرف‌زدن به کسی نمی‌دهد. چون هر دو به دور از واقع‌بینی است. هر دو تک‌بعدی و به دور از جهان چندصدایی.
در آلمان و در فصل‌های سرد سال، میان گفت‌وگوهای روزانه یک کافکا پنهان شده. و در این دوران کرونا، ناخودآگاه، انزوایی هراس‌آور فراگیرتر. انزوایی که تاریکی هوا و بارش باران، توانمندترش می‌کند. با این تفاوت که اغلب با آن افیون تسلابخشِ کافکا، یعنی نوشتن، بیگانه اند. انزوا و سرما، و آن منطق زبانی بی نقص در هزارتوهای ذهن، هیولای بزرگی می‌شود اگر برای پدرها و میلناها نوشته نشود. هیولایی که می‌تواند بسیاری را بعد از درآمدن خورشید و روزهای روشن در همان فاصله و تاریکی تا ابد نگه دارد.
زیرا کلمه‌ها همیشه برای دیگری نوشته شده. دیگری‌ای که نبوده، نشنیده و ندیده. مثل همان افسانه‌ی قدیمیِ بوهمیا که می‌گوید اولین قصه را زنی برای جنین مرده‌اش گفته. معشوق‌اش بعد از آن که فهمیده دختر حامله است، او را ترک کرده. چون شک کرده. شک کرده که نکند هروقت می‌رود شکار، زن‌اش با مرد دیگری که از راه می‌رسد، بخوابد و بعد بچه‌ای درست کند و او مجبور باشد تمام روزهای سرد سال را، در آن جغرافیای همیشه برفی و بورانی، دنبال غذا بگردد. آن هم برای شکم یک سری حرامزاده‌ی قد و نیم‌قد. البته این‌ها را پیش خودش فکر کرده، در سرما و تاریکی و در راه. بعد از همان راه، زن را ول کرده و برنگشته. زن هم بچه را به دنیا آورده و چون آن‌قدر از بی‌کسی گریه کرده بوده و درد کشیده بوده تا بچه‌ به دنیا بیاید، پستان‌هایش خشکِ خشک بوده. نوزاد هم هر چه مکیده، شیری، گیرش نیامده و بعد از دو سه روزی مثل چوب خشک شده و مرده. زن برای این که از تنهایی دیوانه نشود، آن جسمِ بی‌ جان را خاک نکرده، بغل‌اش کرده و با او حرف زده. هوا هم که سرد بوده و چیزی هم که در سرما نمی‌گندد. نوزاد هم با دهان نیمه‌باز و چشم‌های چروکیده و دست‌هایی مشت‌کرده کنارِ صورت‌اش، یخ‌ زده‌ بوده. زن تمام زمستان که این‌جا اندازه‌ی ده ماه است، یک بچه‌ی مرده‌ی یخ‌زده در آغوش می‌گرفته و از این مهمان‌خانه به مهمان‌خانه‌ی دیگری می‌رفته و قصه‌اش را می‌گفته. دیگران هم نان و شراب داغی به او می‌دادند و بعد، بیرون‌اش می‌کردند. یکی هم پیدا شده که همین‌ها را نوشته. سرگذشت بدبختی آن زن را، تا برای دخترهایش بگوید، تا هر کسی از وسط برف و کولاک رسید، پاهاشان را هوا نکنند و حواس‌شان باشد، بچه درست نکنند. برای همین هم بیش‌تر دخترهای آن زمانِ بوهمیا می‌ترسیدند با کسی بخوابند، و منتظر می‌شدند تا با کسی ازدواج کنند. از ترس بچه‌دار شدن. و نه از ترس خود بچه، از ترسِ تنهاییِ بعدش. خیلی وقت‌ها هم ازدواج می‌کردند و باز هم شوهره می‌رفته. و زنه باید انتظار می‌کشیده و دیگر کسی زنی که باید انتظار مردی را بکشد، نمی‌خواسته، مگر در مستی و تاریکی و سرما که بخواهد یکی رختخواب‌اش را گرم کند و تن‌اش را آرام. برای همان چند ساعت. و این‌طور بوده که دوباره زن‌ها تنها می‌ماندند و قصه‌های خودشان را برای هم تعریف می‌کردند.

 

بی خبری. حال. بوهمیا. کافکا

ایرس، آن‌روز زنگ خانه را زده بود که تخم‌مرغ‌ها را پس بدهد. حالا که کم‌تر برای خرید، بیرون می‌رویم و این یعنی این که اصلاً از خانه بیرون نمی‌رویم، یک گروه مجازی درست کرده‌ایم با یکی دیگر از زن‌های همسایه و اسم‌اش را گذاشته‌ایم، مغازه‌ی «عمه اِما»، به یاد بقالی‌های قدیمی آلمانی که همین اسم را داشتند و حالا جایشان را داده‌اند به فروشگاه‌های زنجیره‌ای مواد غذایی. من و ایرس و ناتالی، یک بقالی درست کرده‌ایم از ذخیره‌های مواد غذایی خودمان. این‌طور که مثلاً اگر کره‌ای، آردی، سس گوجه‌ای و این قبیل چیزها تمام شود، در گروه می‌نویسیم و هر کسی داشت خبر می‌دهد. در خرید بعدی هم پس می‌دهیم. هم هوا سرد است، و هم بچه‌هامان تمام روز در خانه هستند و نمی‌شود زیاد تنهاشان گذاشت. ایرس تخم‌مرغ‌ها را که داد، اشاره کردم بیا تو، سرد است. این‌پا و آن‌پا کرد و گفت آخر نمی‌شود که. قرار است تا اول بهار هیچ‌کس خانه‌ی کسی نرود. وزیر بهداشت گفته. دستور داده و جریمه گذاشته. غروب بود و آخر هفته، پسرهایش رفته بودند خانه‌ی پدرشان. حال مادرش را پرسیدم که آلزایمرش مدام بدتر می‌شود. پدرش پیر است و هیچ پرستاری به خاطر کرونا اجازه نداشت بیاید خانه‌شان برای کمک به کارها. ایرس هم نمی‌توانست برود هر روز دیدن آن‌ها، چون بچه دارد و بچه‌ها ناقل بیماری اند. البته مدارس و مهدها بسته است. ولی با این حال وزیر گفته بچه‌ها خطرناک اند. دیگر مجبور شدند، مادرش را بستری‌ کنند. و حالا پدرش هم تنها مانده و عذاب‌وجدان گرفته که از زن‌اش نگهداری نکرده. شدت باد آن‌قدر زیاد بود که دمای بیرون و درون خانه، یکی شده بود و ایرس نمی‌توانست بیاید داخل و نمی‌خواست هم برود خانه. گفت خیلی غم‌انگیز و منجمد‌کننده است، نه؟ کلمه‌ی منجمدکننده در آلمانی لغت اندوهگینی است. کاملاً بازتاب یک وضعیت روانی است. گفتم خیلی، ولی در آن لحظه واقعاً به لحاظ فیزیکی در حال انجماد بودم. گفت که مادرش بدتر هم شده. نمی‌توانیم زیاد به دیدن‌اش برویم و بار آخر نوه‌ها را به یاد نیاورده بوده. ایرس این را که گفت چانه‌اش لرزید. البته سرد هم بود. اشاره کرد به دست‌ام که یعنی چه می‌خوانی، یاد کتابی افتادم که دست‌ام بوده تمام‌مدت. جلد را گرفتم سمت‌اش. قصر! سرگرم‌کننده است؟ بخوانم؟ گفتم اصلاً، هیچ‌وقت نخوان. گفت پس چرا تو می‌خوانی، گفتم از ناچاری. بعد هم همان‌وقت موبایل هر دومان صدایی کرد. ناتالی نوشته بود، تخم مرغ چهارتا. ایرس خندید و دوباره کاسه را از من گرفت که سر راه برساند به ناتالی. از پشت پنجره دیدم که مدتی هم با ناتالی حرف زد و دیگر چراغ‌های کوچه روشن شده بود که رفت سمت خانه‌ی خودشان.

کافکا هم اهل بوهمیا بوده و لابد افسانه‌ی زن بوهمیایی را شنیده بوده. و با آن که مرد بوده، حواس‌اش بوده برای خودش و دیگران دردسر اضافی درست نکند. و به جای تمام سهم زندگی‌کردن، می‌نوشته. و البته دو باری تصمیم می‌گیرد تا با زنی ازدواج کند و هر دو بار پشیمان می‌شود. چون فکر می‌کرده به درد این کار نمی‌خورد و نمی‌تواند کسی را خوش‌بخت کند. چون نمی‌توانسته شب‌ها بخوابد. و نمی‌توانسته روزها هم بخوابد. و هیچ‌کس نمی‌تواند با یک آدمِ همیشه بیدار زندگی کند.
کافکا مردد بوده بین آن که اتفاق‌های زندگی‌اش واقعاَ اتفاق افتاده‌اند و یا او خیال می‌کند که اتفاق افتاده‌اند. اتفاق‌های ساده و روزانه‌اش. فکر می‌کنم همین آب و هوا و بیماری‌اش باعث خلاقیت‌اش شده بوده و یا شاید البته خلاقیت و جنون‌اش باعث بیماری‌اش شده بوده. به هر حال در اروپا، خلاقیت و جنون و سرما خیلی به هم نزدیک اند. بر خلاف ما در ایران، که آفتاب و دریا و روزهای بلند جنون آمیزترند. به هر حال کافکا خیلی خیال می‌کرده و واقعیت را مثل رؤیا می‌دیده و رؤیا را مثل حقیقت. نمی‌دانسته سیب و شیرش را خورده و یا فکر کرده که خورده. چون پیوسته بیدار بوده. و آدم بیدار نمی‌فهمد کی گرسنه است و کی باید غذا بخورد و آدم بیدار در یک زمان بلند زندگی می‌کند، یک زمانِ بلند خط‌خطی. این‌طور که اتفاق‌ها نه دایره‌وار تکرار می‌شوند و نه پشت سر هم جلو می‌روند. همه‌چیز درهم تکرار می‌شود و عقب و جلو می‌رود. او همه‌ی این‌ها را می‌نوشته. و همه‌اش چهل‌ویک سال عمر کرده. احتمالاً در زمان سردرگم و خسته بوده و چهل‌ویک سال را به اندازه‌ی چهارصد سال زندگی کرده بوده. لابد خیلی حس سردرگمی داشته، که همان مدت کوتاه را هم فقط نوشته و یا کشیده و بیش‌تر البته نوشته، برای خودش، که بیرون را نگاه نکند، که بیرون را یادش برود. آسمان را و سرما را و ابر را و باران را و همه‌ی این‌ها را که شاعرهای سرزمین‌های گرم و خشک در شعرهاشان آورده‌اند. آورده‌اند تا غزل‌هاشان عاشقانه شود و یا مردم با غزل‌هاشان عاشق شوند و عاشق‌ها غزل‌های بارانی و ابری‌شان را در فراق یارهای بی‌وفاشان بخوانند. و سرما و رطوبت کافکا را عذاب داده، ریه‌هایش را از کار انداخته، خلاقیت‌اش را کند کرده و بعد به نوشته‌هایش شک کرده. و خیلی‌ از نوشته‌هایش را آتش زده و از بین برده. چون از آن‌ها ترسیده. چون در همان بیداری‌ها، خوابِ روزهای جنگ را دیده. خوابِ آینده‌ی اروپا را، بدبختی دنیا را. مصیبت یهودی بودن در آن روزگار را. اقلیت بودن را. خواب اردوگاه‌ها و کاغذهای اداری و فرم‌های مشخصات. و خواهرهاش را. بویِ بدن سوخته‌ی خواهرهاش. چون در یک زمان دوار، آدم می‌تواند جلو برود و تا ته همه‌چیز را ببیند. و با آن که گیاه‌خوار بوده، بعد از آن بوها، بوی آدم‌ها که بعدتر، در تمام آسمان اروپا پخش می‌شده، بی‌اشتهاتر می‌شده و ریه‌هایش تنگ‌تر می‌شده و خون بالا می‌آورده. شاید چیزهای دیگری هم در بیداری‌هایش دیده بوده و یا نوشته بوده و بعد از وحشت پاره کرده بوده. چیزهای دیگری از آینده. آینده‌ی کافکا که می‌شود گذشته‌ی اروپا و همین حالای ما.

 

بی خبری. گذشته‌حال. کافکا

برای خرید نان که رفته بودم، در پیشخوان نانوایی، چشم‌ام افتاد به صفحه‌ی اول بیلد. طبق معمول عکس دختری با دکلته‌ی رنگی را نیم‌صفحه چاپ کرده بود. روزنامه‌‌ای که هنوز بین پیرمردهای آلمانی خریدار دارد. زیر عکس نوشته شده بود: «راه‌های سرگرمی در روزهای تاریکِ کافکایی»، البته روزنامه تا خورده بود و روش سرگرمی، سردرگم بود بین عکس دختر و نیمه‌ی پنهانِ روزنامه.
قبل‌ترها، فقط روزنامه‌نگارهای رو‌شنفکر بودند که از این کلمه در متن‌هاشان و برای انتقاد از حزبی و یا دولتی استفاده می‌کردند. بعد از پاندمی، حتا روزنامه‌نگارهای حوادث هم، این صفت را می‌چسبانند دنباله‌ی موقعیت‌ها. آن‌ها که تا قبل و در میان انبوه خبرهای ازدواج فلان خواننده و یا بچه‌دار شدن آن یکی مدل، نهایتاً از قایق‌های شکسته‌ی پناهجوها و خبر جنازه‌ها در ساحل لسبوس نوشته بودند، حالا از کافکائسک می‌نویسند، البته به شیوه‌ی خودشان. آن هم به این خاطر که حجم جنازه‌هایی که خاک می‌شود و ریه‌های تنگی که در حال از کار افتادن است بسیار فراتر از جشن‌های فرش قرمز فستیوال‌ها است. آن‌ها چیز دیگری ندارند جز نوشتنِ گزارشِ همین موقعیت‌‌های روزانه‌ی کافکایی.
خواننده‌ی کافکا بودن، هم خوش‌بختی است و هم بدبختی. به قول آن نویسنده‌ی خطابه‌گو، آدم‌های خوش‌بخت در خوش‌بختی‌شان شبیه به هم اند و آدم‌های بدبخت، هر کدام به شکلی بدبخت و غمگین. خوش‌بخت‌ها زیادترند. و یا خوش‌بختی لابد چون زیباتر است، بیش‌تر به چشم می‌آید. بدبخت‌ها پنهان‌ترند. بدبختی هزار شکل دارد. مثل یک اژدهای هزار سر و هزار پا و هزار دست و هزار زبان و هزار دم و هزار چشم، که هر کدام را که قطع کنی، به جایش هزار سر و هزار پا و هزار دست و هزار زبان و هزار دم و هزار چشم دیگر در می‌آید. بدبختی مدام در حال زایش است. چون خوش‌بخت‌ها برای سرگرم‌کردن خودشان، مدام در حال ور رفتن با اژدهای بدختی اند. بدبختی شبیه به کرونا است از جهتی. این که یک‌باره حمله می‌کند و راه نفس آدم را می‌بیندد. این‌طوری که یک روز آدم چشم‌اش را باز می‌کند و می‌بیند گرفتار است. نمی‌تواند حرف بزند، غذا بخورد و یا به گردش برود. آدم بدبخت نمی‌فهمد که بدبخت است، مثل آدم عاشق که نمی‌داند عاشق است. بعدها می‌فهمد، بعدها که زندگی‌های دیگر را می‌خواند. با خواندن هم البته آدم گرفتارتر می‌شود. خوش‌بخت‌ها کم‌تر می‌روند دنبال نوشتن و یا حتا خواندن. خواندن به معنی زنده‌ماندن و نه برای سرگرم‌شدن. و از آن طرف کم‌تر نویسنده‌ای هم می‌رود دنبال خوش‌بختی، چون وقتی قهرمان‌ نوشته‌اش به بیداری می‌رسد و زندگی بیرون از قصر خوش‌بختی را می‌بیند، می‌فهمد که واقعیت پر از رنج و بدبختی است. البته خواننده از نویسنده‌، بدبخت‌تر است. بدبخت‌تر، چون بعضی از نویسنده‌ها، دست‌کم به شهرت و محبوبیتی می‌رسند. ولی خواننده یک موجود درخودمانده است. داستان‌ها را نویسنده‌ها نوشته‌اند که دیوانه نشوند. و خواننده‌بودن یعنی دیوانه‌بودن.

 

بی خبری. حال. بوهمیا.

روشنی سهم بزرگی از خوش‌بختی است. یک بهار گذشته. روزها بلندتر است و هوا کمی گرم‌تر. کارها هم گاهی حضوری است و گاهی غیر حضوری. همه‌چیز وابسته به آمار هفتگی کرونا. کلاس‌های ما هم بیش‌تر آن‌لاین برگزار می‌شود و گاهی حضوری و با فاصله‌ی اجتماعی و ماسک. یوگا با ماسک شبیه به خودکشی دسته‌جمعی نهنگ‌ها است. آخرش به جای آن که خوشحال باشیم با صورت‌های کبود از اتاق بیرون می‌آییم و خودمان را به خیابان می‌رسانیم تا نفس بکشیم.

مدت‌هاست که می‌خواهم ماجرای جنت، همکارم را بنویسم، طوری که ترحم‌انگیز نشود. واقعی بماند. خلاصه‌اش این است که جنت دچار فروپاشی روانی شد و حالا در آسایشگاه است. پنجاه‌وچند ساله، تنها و بسیار زیبا و فریبنده. هم خودش می‌دانست که زیباست و هم برای تبلیغ همیشه عکس‌های او را چاپ می‌کردند. کار با کامپیوتر سخت‌اش بود و آن اوائل مدام مضطرب. فکر می‌کردم او هم عادت می‌کند. عادت نکرد. چندباری با هم قرار گذاشتیم برای آموزش برنامه‌ی زوم و کار با میکروفون و همین چیزهای از دید خیلی‌ها مسخره. یکی از همان صبح‌ها که داشتم برایش توضیح می‌دادم، لابه‌لای حرف‌هام گفتم ببین خیلی ساده است، که دیدم دارد گریه می‌کند و می‌گوید خیلی سخت است. تصمیم گرفت مدتی کار نکند، تا این دوران بگذرد. که نگذشت. زود نگذشت. خانه‌اش را مجبور شد پس بدهد و چون حالش خوش نبود، بیمه قبول کرد که برود آسایشگاه. البته بعد از آن که هزار آزمایش و مصاحبه‌ی پزشکی انجام داد. کلاس‌هایش را هم سپرد به من. اوایل، هر هفته برایش پیغام صوتی می‌فرستادم، چون می‌دانستم تایپ‌کردن سخت‌اش است. او هم از کارهایش می‌گفت و پیاده‌روی در جنگل و آخرش یک ماچ آب‌دار می‌فرستاد و می‌گفت به زودی. کم‌کم روحیه‌اش را از دست داد. گمان می‌کنم با طولانی شدن بی‌کاری و بی‌پولی، حال‌اش بدتر شد.
یک روز حال شاگردان‌اش را پرسید، گفتم خوب اند و منتظرند تا تو برگردی. در جواب یک پیغام طولانی فرستاده بود و گفته بود امیدوار است که پرونده‌ی روان‌رنجوری‌اش تایید شود، آن‌وقت می‌تواند به آسایشگاه برود و نگران اجاره‌ی خانه و قبض‌های پرداخت‌نشده نباشد. و گفته بود با تایید پرونده‌اش البته دیگر شاگردان‌اش را نخواهد دید، چون هیچ‌کس معلم یوگای دیوانه نمی‌خواهد. و دیگر جواب پیغام‌هایم را نداد. و دیگر عکس غروب دریا و خودش در حالت ویرابهادراسانا را نگذاشت. چون دیگر جنگجو نبود. رنجور بود.

در یکی ازگزارش‌های بازداشتگاه‌های جنگ دوم می‌خواندم که تعداد زیادی از زن‌های اردوگاه‌های کار اجباری، خودکشی می‌کردند. اکثراَ حامله بودند، حامله از تجاوز سربازهای نازی و از شدت تنفر به جنین‌، قبل از آن که نوبت اتاق گاز و یا کوره‌شان برسد، خودشان را خلاص می‌کردند. آن‌ها بر خلاف داستان زن بوهمیایی از هیولایِ کوچولویِ شکم‌شان، وحشت داشتند. اغلب به طرز وحشیانه‌ای خودشان را می‌کشتند، یکی‌شان با آجر آن‌قدر بر سر خودش کوبیده بوده تا مرده بوده. یکی گلوی‌اش را پاره کرده بوده.
زن‌های زیادی از آن روزها، نامه‌ نوشته‌‌اند و یا داستان‌شان را برای کسی تعریف کرده‌اند. گفته‌اند که از «زمان» می‌ترسند. از این که جنین رشد کند و یک هیولای نیمه‌نازی به دنیا بیاید، و کثافت تمام نشود و هی بزاید.
در ماه‌های قرنطینه در آلمان هم، زن‌ها بیش‌تر از مردها خودشان را می‌کشند، می‌کشتند. زن‌های کتک‌خورده و مستأصل. همان که سوژه‌ی سلبریتی‌های مجازی است، که اسم‌اش را گذاشته‌اند خشونت خانگی و یا به قول آن مجری که به اشتباه گفت خشونت خانوادگی. مدام هشتگ درست می‌شود و پول از سازمان‌های بشرنادوستانه گرفته می‌شود. و باز هم زن‌های بیش‌تری خودشان را می‌کشند و یا کتک می‌خورند در یک خشونت جمعی، خانوادگی، قبیله‌ای، اجتماعی. با پخش‌شدن خبرها، بر خلاف تصور سوزان سانتاگ‌های مجازی، آگاهی کسی بالا نمی‌رود، چون آن بدبخت‌ها اصلاً فرصت نگاه کردن به این چیزها را ندارند. یا در حال عذاب کشدن اند و یا فرار کردن و یا مردن. مثل داستان دخترِ بوهمیایی که باعث نشد، زن‌ها دیگر با مردها نخوابند و یا حواس‌شان باشد که مردها فرار نکنند. نه، همچنان بدون حضور کشیش و با حضور کشیش، دخترهای جوان با مردهای خسته خوابیدند و مردهای گرسنه با دخترهای ناامید خوابیدند و بچه‌هایی به دنیا آمدند و یا به دنیا نیامدند و مردند و فقط قصه‌های بیش‌تری درست شد.
با پخش شدن این خبرها، اینفلوئنسرهای بیش‌تری به کارزار حمایت از زنان می‌پیوندند و این‌طوری است که بودجه‌های دولتی در بخش زنان و با موضوعات زنان بالاتر می‌رود. از آن طرف هم زن‌های بدبخت که خبر به گوش‌شان رسیده، نمی‌دانند که چه‌طور بدبخت نباشند و یا چه‌طور اعلام کنند که بدبخت اند و یا در خطر. چون هنوز زنده‌اند و نمرده‌اند. لابد خودشان را می‌کشند که دست‌کم خبر پخش شود و بچه‌هاشان نجات پیدا کنند. در دوران کرونا که حالا ماه‌ها از آن گذشته، «خانه‌ی زنان» اکثر شهرها تعطیل شده. مفهوم «در خانه بمانید» مضحک و سانتی‌مانتال است. همین‌طور شعار جهانی کرونا که «مسئله مرگ و زندگی است، در خانه بمانید». کدام خانه؟ کدام مرگ؟ کدام زندگی؟

 

بی خبری. حال. بوهمیا. کافکا. میلنا.

خواب سهم بزرگ‌تری از خوش‌بختی است. کافکا، وقتی یک شب، آن‌قدر خون بالا می‌آورد که بی‌رمق روی تخت می‌افتد، به جای ترس و وحشت، خوشحال می‌شود. چون حالا می‌توانسته بخوابد. یعنی پلک‌هاش سنگین شده بوده. بعدها این‌ها را نوشته. برای میلنا. کافکا، آن‌شب و در همان لحظه‌های مرگ و زندگی‌اش به این فکر می‌کرده که خون‌ها که بیرون بریزند، ریه‌هایش سبک می‌شود و او می‌تواند بعد از ماه‌ها و سال‌ها بی‌خوابی، بخوابد. این‌ها را بعدها که میلنا به سل مبتلا می‌شود، برایش نوشته. حمله‌ی بیماری، داروی کافکا بوده، درمان‌اش. مخدری که او را از کابوس‌های بیداری به خوابی چند ساعته می‌برده. به فراموشی. میلنا سال‌ها بعد از مرگ کافکا، دچار همان کابوس‌ها و بیداری‌ها می‌شود. زمانی که به خاطر کمک به یهودی‌ها، بازداشت بوده، با آن که خودش یهودی نبوده. میلنا کمک کردن را دوست داشته، چون نمی‌توانسته بخوابد. و کسی که نتواند بخوابد مدام به مرگ فکر می‌کند. چون از زندگی و از انتظارِ آمدنِ خواب، خسته می‌شود. و برای این که به مرگ فکر نکند، تلاش می‌کند که به زندگی فکر کند. زندگی هم یعنی واقعیت. واقعیت هم یعنی آدم‌ها. برای همین میلنا چون می‌خواسته زنده بماند، زندگی می‌بخشیده. تا آدم‌ها باشند و او حس کند که زنده است، که نمرده است، فقط بیدار است. بیدارپیشه‌گی بدبختی است. چون بیدارپیشه، زمان ندارد.

میلنایی که من بیش‌تر او را به واسطه‌ی نامه‌های کافکا، می‌شناختم و حالا او را لابه‌لای خاطرات مارگارت پیدا کرده بودم. از طریق نوشته‌های مارگارت، از سرگذشت میلنا و مرگ‌اش خبردار شدم. میلنا، که برای خیلی‌ها نماد زندگی و آزادی بوده. در همان زندان هم و برای خود مارگارت هم. آن‌قدر که مارگارت بعدها که آزاد شده تمام این‌ها را نوشته. این را در لابه‌لای کلمه‌های کافکا و امید و شوری که به او داشت هم می‌توان خواند و فهمید. میلنایی که بیمار می‌شود، در زندان.
او در بازداشتگاه که بوده، کابوس‌هایش را در چند نامه برای دخترش و خانواده‌اش نوشته و برای مارگارت تعریف کرده. مارگارت، که بعدها داستان میلنا را نوشته. مارگارت بوبر نیومن، در کتاب خاطرات خود، از دورانی نوشته که در ارودگاه آدم‌سوزی راونسبروک، زندانی بوده، از مخوف‌ترین اردوگاه‌های دوران جنگ دوم جهانی و مخصوص زنان. زن‌هایی که به‌طور زنده مورد استفاده‌ی آزمایش‌های سادیستی ـ علمیِ پزشکان اس.اس بودند. جدا از واقع‌نماییِ تلخ نیومن در نوشته‌هایش، دوستی و رابطه‌ی نزدیک او با میلنا یزنسکا جالب است.
میلنا در اواخر جنگ به شدت بیمار می‌شود. به گفته‌ی مارگارت، او در روزهای آخر تمام امیدش را از دست داده بوده و از انتظارِ مرگ وحشت داشته. وحشت داشته چون آن زمان، بیماران، پیران و معلولین را با تزریق‌های مخصوصی خلاص می‌کرند و یا به سمت کوره‌ها می‌فرستادند. مارگارت در جایی از کتاب آورده، او از این‌که به اجبار و زور قرار بود بمیرد، می‌ترسید. من صدای هق‌هق گریه‌ی او را در حالی که در تاریکی بر روی تشکِ کاه دراز کشیده بود، می‌شنیدم: «کاش می‌توانستم بی آن‌که مجبور به مردن باشم، بمیرم…»

 

بی خبری. حال. آلمان.

آنجلا مرکل، صدر اعظم قبلی آلمان، در سخنرانی زنده با مردم آلمان و اعلام قرنطینه‌ی سراسری گفته بود با همبستگی می‌توانیم این تونل را پشت سر بگذاریم. همان روزها که قرار بود کرونا در چند هفته تمام شود ولی مثل اژدهای بدبختی مدام زاییده بود. به‌جای «همبستگی» حالا بیش‌تر در وضعیت «چنددستگی» هستیم. دسته‌ی مخالف‌های واکسن و قرنطینه و دسته‌ی موافق‌ها. دسته‌ی افسرده‌ها، بی‌کارها، متنفرها، خودکشی‌کرده‌ها، خبررسان‌ها.
اواخر سومین زمستانِ کرونایی است. ایالت‌های شمالی گرفتارِ برف و سرمای شدیدی‌ اند. قیمت نان و سیب‌زمینی که خوراک اصلی این منطقه است، چندبرابر شده. کشاورزان در بهار و تابستان گذشته، محصول زیادی نکاشته‌اند، به خاطر کمبود نیروی کار. هر ساله در فصل‌های کاشت و درو، کارگرهای زیادی از لهستان و کروواسی و یونان، برای کار به آلمان می‌آمدند، که این چند سال به خاطر قوانین رفت و آمد، اجازه‌ی آمدن نداشتند.
مجلس آلمان قرار است دوباره تصمیم ‌بگیرد که آیا پایانی برای محدودیت‌ها هست یا نه. و یا بهتر است واکسن اجباری شود و یا فقط مدارس تعطیل شوند. تئاترها و موزه‌ها و سینماها هم که نیمه‌تعطیل است، چون گفته‌اند «بهتر است در خانه بمانید!» این جمله در وضعیت فعلی یک گروتسک تمام معنا است. شبیه به نمایش‌نامه‌ی در انتظار گودو. البته ما نمی‌خواهیم بمیریم. ولی تعدادی از بازیگران تئاتر، خواننده‌ها و کابارتیست‌ها و از همین شغل‌های غیر ضروری و صرفاَ برای سرگرمی، که هر ساله مالیات هم داده‌اند و حالا رها شده‌اند، خودشان را کشته‌اند. آن‌ها حتا مردن‌شان هم در اخبار نیامده، چون از کرونا نمرده‌اند. لابد آن‌ها نمی‌خواستند منتظر باشند. منتظر ادامه‌ی قرنطینه یا برداشتن آن، زدن و یا نزدن واکسن، و پوچیِ تکرارِ شعارِ «زولیداریتت» و یا همبستگیِ پوشالی. آن‌ها نخواستند در انتظارِ گودوی دروغین بمانند.
البته من هم انتظار چیزی را نمی‌کشم. انتظار چیزی جز یک خواب پیوسته. امیدوار بودن در این موقعیت، بیش‌تر یعنی سنگدل ‌شدن. مثل زندانی‌هایی که در زمستان با لباس‌های کهنه و از سرِ سرما و ناچاری، تسلیم ذهنیتِ «زندانی» می‌شوند. زندانی‌بودن، حواس آدم را عقیم می‌کند و خودخواهی و بی‌تفاوتیِ ترسناکی را به جایش بارور. باید بیدار بود و در بیداری رؤیا دید.

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

واحد پول خود را انتخاب کنید