داستان کوتاه
نویسنده: نویسنده: ویکتور لوال - مترجم: ندا حفاری
داستان کوتاهی از پروژهی دکامرون نیویورک تایمز
تاریخ انتشار: ۲۳ بهمن, ۱۴۰۰
پیدا کردن یک آپارتمان خوب در شهر نیویورک اصلاْ آسان نیست. حالا تصور کن بخواهی یک واحد خوب در یک ساختمان خوب پیدا کنی. نه، این داستانی دربارهی خانه خریدنِ من نیست. دارم از آدمها حرف میزنم. یک واحد آپارتمان خوب در یک ساختمان عالی در واشنگتن هایتس پیدا کردم. یک ساختمان شش طبقهی اجارهای در تقاطع خیابان ۱۸۰ و خیابان فورت واشنگتن . آپارتمان یکخوابهای که برای من زیادی هم بود. در دسامبر ۲۰۱۹ جابهجا شدم. باید تا الان فهمیده باشید این داستان به کجا خواهد رسید. سروکلهی ویروس پیدا شد و در عرض کمتر از چهار ماه نصف ساختمان خالی شد. بعضی از همسایهها به ویلا یا خانهی والدینشان در خارج از شهر نقل مکان کردند. بقیه، پیرها و فقیرها، به بیمارستانی ۱۲ بلوک آنطرفتر منتقل شدند. وارد یک ساختمان شلوغ شده بودم که ناگهان تبدیل به یک خانهی خالی شد. و درست در این زمان، میرتا را دیدم. – «به زندگیهای گذشته اعتقاد داری؟» در لابی ساختمان، منتظر آسانسور بودیم، درست بعد از شروع قرنطینهی سراسری. او سوال کرد ولی من هیچ نگفتم. البته نمیشود گفت جوابش را ندادم. همینطورکه به پاهایم نگاه میکردم، با لبخند کمرنگ همیشگیام، جواب دادم. من آدم بیادبی نیستم فقط به طرز وسواسگونهای خجالتیام. و این کمرویی حتی با شیوع ویروس هم از بین نرفته بود. من یک زن سیاهپوستم و مردم معمولاْ تعجب میکنند که بعضی از ما سیاهها هم میتوانیم خجالتی باشیم. میرتا ادامه داد: «هیچ کس دیگهای اینجا نیست، پس لابد دارم با تو حرف میزنم.» لحنش هم رک بود و هم تا اندازهای شیطنتآمیز. وقتی آسانسور رسید، به طرفش نگاه کردم و در آن لحظه کفشهایش را دیدم. کفشهای آکسفورد نوکتیز سیاه و سفید، که قسمت سفیدش به شکل دکمههای پیانو رنگ شده بود. با وجود قرنطینه، میرتا خودش را به زحمت انداخته و کفشهای به این قشنگی پوشیده بود. من داشتم از سوپرمارکت برمیگشتم و دمپاییهای پاره پورهام را پوشیده بودم. در آسانسور را هل دادم و بالاخره به صورتش نگاه کردم. میرتا طوری که انگار دارد پرندهای خجالتی را به نشستن روی انگشتش تشویق میکند، گفت: «ببین کی اینجاست.» میرتا احتمالاْ بیست سال از من بزرگتر است. وقتی به این ساختمان نقل مکان کردم، چهل ساله شدم. مادر و پدرم برای تولدم از بیتزبرگ زنگ زدند و تولدت مبارک خواندند. با اینکه اخبار را شنیده بودند، از من نخواستند به خانه بروم، و من هم نخواستم. وقتی با هم هستیم، مدام دربارهی زندگی و آیندهام سوال میکنند و این کارشان من را تبدیل به یک نوجوان بداخلاق میکند. پدرم یک سری وسایل روزمره برایم سفارش داد و پست کرد. او با اطمینان پیدا کردن از اینکه کمبودی ندارم، نشان میدهد دوستم دارد. میرتا داخل آسانسور گفت: «میخواستم دستمال توالت بخرم، ولی این مردم ترسیدهن و هول شدهن، و من نتونستم هیچی پیدا کنم. واقعاً فکر میکنن کون تمیز ازشون در مقابل ویروس محافظت میکنه؟» میرتا نگاهم کرد. آسانسور به طبقهی چهارم رسید. از آسانسور خارج شد و در را باز نگه داشت. – «به جکهام که نخندیدی! حتی اسمت رو هم نمیگی؟» اینجا خندیدم، این دیگر تبدیل به یک بازی شده بود. گفت: «پس این یه چالشه. دوباره میبینمت.» به انتهای راهرو اشاره کرد. «من تو شمارهی ۴۱ زندگی میکنم.» در را رها کرد. من به طبقهی ششم رفتم و خریدهایم را مرتب کردم. آن موقع فکر میکردم همه چیز تا آوریل تمام میشود. الان دیگر خندهدار به نظر میرسد. به دستشویی رفتم. یکی از چیزهایی که پدرم برایم فرستاده بود، ۳۲ تا رول دستمال توالت بود. به طبقهی چهار برگشتم و سه تا رول دستمال توالت را جلوی در آپارتمان میرتا گذاشتم.
متن کامل داستان «به یاد آوردن یک دوست قدیمی» را میتوانید در گاهنامهی پیرنگ، شمارهی یک (بهمن ۱۳۹۹) بخوانید. لینک خرید گاهنامه
متن کامل داستان «به یاد آوردن یک دوست قدیمی» را میتوانید در گاهنامهی پیرنگ، شمارهی یک (بهمن ۱۳۹۹) بخوانید.
لینک خرید گاهنامه
داستان کوتاه؛ فراخوان همهگیری کرونا
. کوچهی افسون پر بود از آدمهایی که نصف سرشان مثل کالباس بریده شده بود. جمجمه نداشتند. توی سرشان جای مغز کالباس بود. پوست روی سر و صورت هم مثل پلاستیک ...
ناداستان؛ فراخوان همهگیری کرونا
موهایم را با فرق وسط، پشت سرم گوجه میکنم. با خودم میگویم: این هم از خانوم دانورس، پیشخدمت ماندرلیِ ربهکا. شال گُلدار هم بهانهای است برای تاش رنگ گذاشتن روی ...
. همهچی داغه. عین یک بختک نیمپز افتادم تو رختخوابم که خودش عینهو گلخن گرمابهس. نیمخیز میشم. تنم همچین کوفتهس پنداری آژانای نظمیه یک فصل با باتوم زدنم. یه غلت که ...
آقای میم در یک شرکت واردکنندهی ادوات کشاورزی کار میکند. از بیست سالگی به تهران مهاجرت کرده است و حالا در سن چهل سالگی با زن وراجش در یک آپارتمان ...
نویسنده: خورشید رشاد
نویسنده: ماهگل سالمی
نویسنده: هدیه قرائی
نویسنده: علیرضا افتخاری
نویسنده: - مترجم: اطلس بیاتمنش