. شب هفتم عینو افتاده بود. از تشک جاکن شد و حس کرد انگشتان پاهایش به هم چسبیدهاند....
. به تو التماس میکرد اول با زبانش بعد کمکم با چشمانش. وقتی التماس رسید به چشمانش نزدیک...
. گویا مادرش گریه کرده بود و برای سارهخانم تعریف کرده بود. او هم داشت برای مادرم با...
. کوچهی افسون پر بود از آدمهایی که نصف سرشان مثل کالباس بریده شده بود. جمجمه نداشتند. توی...
. همهچی داغه. عین یک بختک نیمپز افتادم تو رختخوابم که خودش عینهو گلخن گرمابهس. نیمخیز میشم. تنم...
آقای میم در یک شرکت واردکنندهی ادوات کشاورزی کار میکند. از بیست سالگی به تهران مهاجرت کرده است...
تابستانِ هشتادوهفت، من و سعید هجدهساله شدیم و طبق قراری که گذاشته بودیم، شب تولد به قبرستان رفتیم....
به ژیلا.ر شب از نیمه گذشته بود که تلفن زنگ خورد و صدای نازک و شکستهای...
آن روزها هم همینطور بود که هست: دورهمیِ شلختهی مهاجرهای سرگردان. کرج، وعدهی بیمیزبانی است که توش، همه...
سایهاش توی راهرو سنگینی میکند. خودم را میاندازم در اولین کلاس خالی. توی جامیزها را میگردم، شاید چادری...