بچه که بودم مدام میترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشمها و آدمهای غریبه، از تلی خاک...
به بابا گفتم: «صدف شبها گریه میکنه نمیذاره من بخوابم.» بابا بوسیدم و گفت: «اشتباه شنیدی دخترم صدف...
سوزش سُر خوردن سوزنی را زیر پوستم حس میکنم. صدای هراسان زنی میگوید: «تا پنج بشمار.» لب باز...
صبح روزی که بهادر مرد، آنقدر باران باریده بود که رودخانهی سزار تاب نیاورده، دست دراز کرده، غسالخانه...
مسافرانی که از رم با قطار تندروی شب آمده بودند باید تا طلوع خورشید در ایستگاه کوچک...
این خرس عروسکی زمانی چشمهایی کهربایی داشت – چشمهایی از جنس شیشهای خاص – هر چشم او...
ضربهی آرامی به درِ باز اتاق آقای امینی زدم. آقای امینی کارمند جوانی با کت و شلوار سرمهای...
عصر دمکردهی تابستان بود. پشهها توی هوای عرقکردهی حیاط دنبال هم گذاشته بودند. صادق سرش را پایین انداخته...
«نگرانم بود که تکوتنها در خوابگاه دانشگاه زندگی میکنم. نگران سوز و سرمای چلّهی زمستان بود. نگرانم بود...
. سه روز بعد از اینکه به آپارتمان جدیدشان نقلمکان کردند، زنی که یک طبقه بالاتر از آنها...