حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی...
کفشهاش شبیه کفشهای سربازی مرتضی است. دارم کفشهاش را نگاه میکنم. بالا سرم ایستاده. دست میاندازد زیر چانهام....
بخش نخست: قسمتی از دستنوشتههای فرزاد ن. (بدون تاریخ) خانمها و آقایان! امشب میخواهم داستان یک مخلوق...
ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه میراند با آنها...
اسمش را گذاشته بودیم «محلهی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازندهاش نبود. منظورم این است که آن...
بچه که بودم مدام میترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشمها و آدمهای غریبه، از تلی خاک...
به بابا گفتم: «صدف شبها گریه میکنه نمیذاره من بخوابم.» بابا بوسیدم و گفت: «اشتباه شنیدی دخترم صدف...
سوزش سُر خوردن سوزنی را زیر پوستم حس میکنم. صدای هراسان زنی میگوید: «تا پنج بشمار.» لب باز...
صبح روزی که بهادر مرد، آنقدر باران باریده بود که رودخانهی سزار تاب نیاورده، دست دراز کرده، غسالخانه...