نویسنده: نغمه کرمنژاد
تاریخ انتشار: ۲۵ آذر, ۱۴۰۴
.
آنِسه بعدِ سالها برگشته بود. نشسته بود روی صندلی چوبی، پا روی پا انداخته و ساق روشن یک پاش بر زانوی چپ تاب میخورد. پشت سرش برج بلندی بود با ساعتی بزرگ بر بالا. پاندول ساعت برج همراه با ساق پای آنِسه چپ و راست میرفت. آنِسه دستهاش را از پناه گُردهها بیرون آورد: «من رو نفروشی قشنگهخانوم!» بعد بلند شد، رو برگرداند و به دل برج ساعت رفت که تا آسمان سر کشیده بود. چند تکه ابر هم توی آسمان دید. آنِسه البته اسمش آنِسه نبود. کوتاهشدهی چیزی بود و سالها بود دیگر نداشتش. از آشفتهچُرتش پرید. برای بار چندم دورادورِ زیرپله را گشت. گوشهکنار دو تکه رختخواب بود و اجاقکی و دیگچهای. بطریهایِ پشت ستون زیرپله را تکان داد؛ خالی بودند. کپهی آشغال تهِ اتاقک را زیرورو کرد؛ چیزی ندید. چشمهای تیرهاش پف کرده بودند و دهانش خشک شده بود. «اگر جایی بالیده بودم…*» لعنت فرستاد به هر چه آنجا بود و شعری که از صبح تکهتکه میآمد توی سرش. دست گذاشت روی پیشانیش که پهن و بلند بود و حالا داشت با درد کشندهای در هم میپیچید. خزید سمت متکایِ لکافتادهای. رویهش را پاره کرد و از لابلای ابرِ تکهتکه، آنِسه را بیرون کشید. گرفت توی دست. انگشت کشید روی بدن آنِسه. «چیزی نیست درست مثل باقیِ چیزهاست.» از زیرپله که خواست بیرون بزند نگاهش به تصویر محو خودش افتاد. توی شیشهی مات درِ زیرپله، چیز زیادی نمیدید. ولی هاشمسیرابی یکبارگفته بود: «یه چیزی هنوز تهِ چشات قشنگه، قشنگهخانوم.» و اسمش توی راستهی شیطانبازار شد قشنگهخانوم. باید انتخاب میکرد؛ خودش یا آنِسه؟ تناش که خودش نبود. آنِسه هم که آنِسه نبود. اما چیزی در آنِسه که حالا داشت لابلای انگشتهای لرزانش میچرخاندش بود که میخواست همانطور بماند. نه مثل آنِسه که رفت. زیرپله تهِ کوچهای برِ خیابان شهناز بود. هاشمسیرابی گفته بود بمان تا ببینیم چه میشود. چیزی نشده بود. فقط یکبار هاشم گفته بود: «ها قشنگه! دعوت هم نمیکنی به زیرپلهی خودمون!» قشنگه لیچاری تَشَروار بارش کرده و هاشم هم چندروزی روبرگردانده بود. همین. قشنگهخانم هر چه داشت را قبلها تکتک برده بود بازار شیطانها. زیرسیگاری برنزی؛ از مغازهی سرایمشیر کِش رفته بود، کفش مردانهای که چرمش درِ مسجدی برق میزد و یا آخرین کاسهبشقابهای مسیِ ماماناختر که مانده بود برای قشنگهخانوم در وصیتی به قد و قوارهی: «مادر خیرات کن برام». اختر دیگر چشم و چار به نوری نداشت و ندیده بود که دو سوی گونههای دخترش دارد توی صورتش فرو میرود و زیر چشمهاش پف افتاده. وقتی مامان اختر مرد، کاسه بشقابها را کول گرفت و از خانهی اجارهای بیرون شد. ماماناختر که مُرد، مستمری بنیاد شهیدش هم انگار با او مُرد. سرِ بازار چند جوان دستبهیقه بودند. دورتر، زیر نور تکهتکهی شیطانبازار کریم شیرهای را دید. دستش صاف مانده بود جایی میان زمین و آسمان. میدانست حالا چشمهاش بستهاند، تنش در خلسهای بدرکاب گیر افتاده و متاعِ توی دستش هیچ به چشم رهگذرها نمیآید. آنِسه را فشرد توی مشت. راه کج کرد دورِ دروازه. شیطانبازار یکتنه به جمعهشبهای دروازهاصفهان مثل روزهاش آتش میانداخت. از بالای میدان نگاهی به آنطرف کرد. جوانها، مشتخورده حالا هر کدام رفته بودند سر بساط خودشان. خمیده، لاغر و رنگپریده چیزهاشان را میچیدند. از کفشهای استوک لنگهبهلنگه گرفته تا ابزار دستچندم و آلبومهای قدیمی که مانندش جایی پیدا نمیشد؛ فندک، هواکش توالت، لنت ترمز، جعبهی سیگار، تسبیح و… ایستاد کنار بساط کسی. یکی دو نفر سر گرداندند و سلامی دادند. گرهی روسریش را سفت کرد. دید دستهاش دارند لرز لرز را شروع میکنند. آنها داشتند میآمدند. جانش که الکل کم میآورد میآمدند: ماماناختر، پدرش میآمد. میدید؛ سربازست سر برجک نگهبانی شهربانیِ شیراز ایستاده و دارد مردمی که مرگ بر شاه میگویند را میشمارد. روزهای آخر واقعهی ۵۷ بوده و تیری از ناکجا مینشیند تختسینهی باباحمید. ماماناختر میگفت همان لحظه توی شکمم لگد زدی. میدید برادرش روز آخر سربازی و روز آخر جنگ سر برجک نگهبانی داشته به جوک همرزمش میخندیده که پیشانیش به قوارهی یک سکه ۵ ریالی قدیم سوراخ شده. همانطور از پشت افتاده و دهانِ باز از خندهش رو به آسمان مانده و دیگر نخندیده. توی خوابهای قشنگهخانوم هم نمیخندد. وقتی رگهاش پر خونِ مست باشد، آنها را نمیبیند و آنِسه هم او را به حال خودش میگذارد. آنسه حالا دیگر خیلی دور بود برای تهِ چشمهای قشنگهخانوم. از تمامیِ آنسه فقط گردی صورتش را یادش بود و این جمله: «دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟» و اینکه دستِآخر فهمیده بود از آن همه دوستیهای تودرتو فقط آنِسه بود و خودش. کاش فقط همینها یادش میآمد: آنسه و او روبهروی سردرِ دبیرستان رسالت؛ آنسه یک پایش را جلوتر گذاشته و گردن به عقب رانده بود. آنسه و او پشت نیمکتهای چوبی کلاس؛ اینجا آنسه دم موهاش را از زیر مقنعه آورده بود تا پشت لب و ابرو درهم کشیده بود. و چند عکس دیگر که سیاه و سفید بودند و قشنگهخانوم تاریخ ده سال قدیمیتر پشتشان زده بود و لابهلای عکسهای کهنهی دیگر (عکسهایی که نادر از جبهه فرستاده بود. عکس بابا با لباس نگهبانی. ماماناختر توی یکی از عکسها نادرِ دو ساله را گرفته بود توی دامنش. ونادر غشغش میخندید.) برده بود بازار شیطانها. قبل از نفسِ آخر ماماناختر او خیلی چیزها را فروخته بود. باید خالی کند خودش را از هر خاطرهای. بارها افتادن درحفرهی تخت سینهی بابا و پیشانی نادر را میتواند تحمل کند. اما گیر کردن در نگاهِ آخر آنِسه را، نه. عربدهی فروشندهها بالا گرفته بود. شبیهِ جانکندن بود بازار شیطانها. زیر نور زرد لامپهای رشتهایِ راستهی بازار میشد جان کندنِ جانها را دید و سکرات اشیا؛ مالخرها، مالفروشها، به تهرسیدهها و خمارها و نشئهها و بین آنها چند فروشندهی تازهکار که هنوز رنگی به رخسار داشتند. سوا از بازار نو با آنهمه اصالتِ کهنه و جاندار، هفتهای یک شب، شیطانبازاری بود به نگاه برخی تن مالیده به حورالعین. قشنگهخانوم از کنار گاری بامیهفروش گذشت. بوی روغن سوخته زد زیر دماغش. رفت گوشهای و تکیه داد به دیوار و آنسه را گذاشت توی جیب مانتواش. کسی داد زد: «قشنگهخانوم چطوره؟ نبودی هفتهی پیش!» مرد داشت چند اسکناس را میشمرد و میگذاشت توی جیبش. از پولها که فارغ شد خواست بیاید نزدیکتر. قشنگهخانوم تکیه از دیوار برداشت: «سریش نشو.» «اوه چه لوندی تو خانوم!» پشت کرد به طعنهاش و رفت دورتر. رو به حورالعین. مثل آنسه نبود. آنِسه اندازهی لوندی را میدانست. پا روی پا که میانداخت انگار به جهانِ زیر پاش حکم میراند. نور کدر و مات دیماه تابیده بود تا نیمهی نمازخانه. خودش بود و آنسه. خیز برداشت تا نزدیک صورتش. آنسه هم سرکی خم کرده بود به ناز. تا قبل از اینکه لبهای او برسد به هرجایی از گردی صورت آنسه، در باز شد و بلندای تیرهی خانم شوکتی افتاد توی چارچوب درِ نمازخانه. درست بعد از اینکه آنسه گفته بود برای اینکه عاشق پسری بشی، باید بوسیدن بلد باشی. یادت میدهم؛ اول تو. سربهراه و دمی کوتاه خواست او را ببوسد. بعدها آنسه گفت: «غمت نباشه. این دبیرستان نشد یک دبیرستان دیگه.» برای آنِسه البته که شد.
آنِسه حالا خیلی دور بود ولی آنِسه بود. «اگر جایی بالیده بودم که روزها سبکترند…*» از صبح این شعر چرخ میخورد توی سرش. آنسه گاهی میخواند و یا روز آخر خوانده بود فقط؟ باقیش را به خاطر نمیآورد. امروزِ لعنتشده، بد شروع شده بود و حتم داشت جاهای بدترش هنوز مانده. قرار بود گذشته با تمام جزئیاتش بیاید و بنشیند، زیر پلکهای پفکرده و ملتهب قشنگهخانوم. باید کاری کند. امشب اگر عرق نخورد تاب نمیآورد. باباحمید را باز میساخت با قصههای ماماناختر. پیشانی برادرش نادر بارها سوراخ میشد. بارها دم آخر را که ماماناختر تُنگی آب، نذر کوچه کرد را میدید. روز آخر سربازی، روز آخر جنگ. هفت سال و ۱۱ ماه و یک روز جنگ. اختر ضجه میزد: «خدا اَمون نداد اون یک روز رو به تو؟» و سر میدزدید از فشار دستهای همسایهها که میفشردند روی دهانش و چیزهایی که نداشت را حوالهی خدا و آدمهای خدا میکرد. حالش که خوب بود فقط کلیات را میدید. و همه چیز در کلبودنش به نظر مهربانتر میرسد. نگفت به ماماناختر که اخراج شده. راه میافتاد توی خیابانهای شیراز و برمیگشت. پدرِ آنسه، پروندهاش را شست و جایی دیگر اسمش را نوشت. آنسه گفت: «چرا خشکخشک؟ منم گاهی جیم میزنم بریم دوردور.» مهمانی قصردشت بهترین جایی بود که رفتند. یک دکمه سردست طلایی توی بوفهی میزبان، اولین چیزی بود که کش رفت تا دهن ماماناختر بلکه بسته شود به غرزدنِ دیرآمدنش. دکمه را تا از آنسه جدا شود آنقدر توی مشت فشرده بود که مبادا مچش جلوی آنسه باز شود. میخواست پیش نگاه آنسه همانطور بماند، همانطور که دوست داری با دوست من که دوست داره… بعدها اما بالاخره مچش باز شده بود که! حالا اما همهچیز سخت بود، هر جا میرفت، چهرهی پفکرده و ملتهبش را چار نفرمیپاییدن. آنطرف بازار را دید زد، بلکه قیصربابا را ببیند که گاهی چشمکی میزد وته بطریای را پیشکش میداد. نبود. ته بطری البته به کارش نمیآمد ولی زمان میخرید. تا یادش نیاید آن بار آخر را. و آن فرو ریختن پیش نگاه آنسه را. «ایش چیه اینا! بابا میگه لب نزن به این سگیا.» آنسه شات عرق را یکضرب رفت بالا. و حلقهی نازک خیاری را پیش برد تا جلوی دهان او. «اون پسره رو نیگا. گمونم عاشقم شده. نخند اینقدر. بفهمه وا دادیم پررو میشه.» نتوانسته بود نخندد. عرق آتشین سُر خورده بود و هنوز تهِ دلش جا نگرفته، حس میکرد آتشدان توی دلش روشن کردهاند. با دومی ترسهاش رفتند و با سومی دلش میخواست عاشق شود. با چارمی حس کرد که تا ابد میماند پیش آنسه. آنسه گفت چرا که نه. من هم همهی اینها را ول میکنم. «ودستانم چنینات میگیرند.*» و دستهاش را حلقه کرد دور شانههای او. نیم لیتر عرق اگر داشت، فکر کردن به آنسه و این شعر را میسپرد به بعد. اما حالا آنها، همهشان از هم پیشی میگرفتند برای خاک کردنِ قشنگهخانوم.
کسی تنهای زد و گذشت. زن چادر رنگرفتهای بر سر داشت و تند دنبال مردی به پیچ کوچهای خزید. صورتش را کیپ گرفته بود. پاشنهی تخممرغی کفشهاش سابیده بودند. هاشمسیرابی گفته بود هنوز چیزی ته چشمات قشنگه، قشنگهخانوم. آنسه را اگر میفروخت بهقیمت، پول الکل و نانِ چند ماهش جور بود. از سر بازارِ نو برگشت سمت شیطانبازار. توی بازار وکیل لیچار بارش میکردند. اعصاب لیچار نداشت و وقتِ پاچهگرفتن نبود. آنسه اگر بود شاخ در میآورد و حتما میگفت: «اوهو چه سگی شدی برای خودت.» آنسه نبود. آنسه بود، توی جیبش. حالا که هرچه توی سرش است دارد مثل ابر طوفانزده تکهتکه میشود، نوبتِ ماماناخترست. یک چادر مشکی رنگرفته برداشته و راه افتاده سمت خلیلی. او هم تندتند پیاش رفت. مامان رفت توی کمیتهی خلیلی. بعد از یک ساعت با آنسه برگشت. انعامِ گروگذاشتنِ گیس سفیدش و اینکه «بخدا پدر و مادر این دختر رفتن سفر و اینو سپردن به منِ مادرِ شهید.» و به چند جهتِ قبله قسمخوردن تا آنسه آزاد شود؛ شد یک شامِ قشنگ توی رستوران. مامان اختر چند پرس کباب سفارش داد و داشت توی دلش فکر میکرد که میارزید و بد نیست بار دیگر هم این دختر را بگیرند، چیزی نمیشود که. باقیش را هم میبرد خانه. خوشحال بود اخترمامان. آنِسه اینطوریها بود با خودش شادی میآورد و برکت.
«زیادی ول گشتیم. دیگه خوش نمیگذره. میخوای برات دیپلم بخرم؟ به بابام بگم؟»
از دهنش پرید که او و ماماناخترش حواسشان به همه چیز هست. و اختر برایش برنامههایی دارد. بعد فکر کرد شاید باید بیشتر شاخ و برگ میداد به برنامههای ماماناختر. به نظر توجهی آنسه اصلا جلب نشده بود. آنسه یک غنچه بهار نارنج از بالای سرش کند. «چه بویی داره سعدیه. اگر حافظ بفهمه!» بعد آرنجی حوالهی پهلوی او کرد: «بخند دیگه زهرمار. مثل انِ مرغی بخدا.» خندید. اما آخر هنوز داشت به او خوش میگذشت که آنِسه؟! بعد آنسه پسری را نشانش داد که طاق موهاش سایه انداخته بود تا روی فکاش. آرش بود یا علی؟ آنسه دمِ گوشش گفت: «قیافه رو! مال تو». ترسید. بیشتر میخواست انتخاب شود تا انتخاب کند. آنسه انتخابش کرده بود. گفت: «حالا وقت زیاده.» آنسه گفت: «عجب خری هستیا. چند ساله همینو میگی.» و خودش زخم کهنهی گوشهی چانهاش را جوری نشان پسر داده بود که انگار تمامی زیباییش در آن الههی ناسور خلاصه میشد. و میشد هم.
از کنار سکینه گذشت؛ از پس و پیش تنهایی که دورادورش را گرفته بودند به سختی دیده میشد، کارتها را چیده بود روی زمین. نفسها حبس بود. پیرمرد از شدت هیجان گونههاش گر گرفته بود، سه اسکانس توی دستش را پر داد توی هوا تا همه ببینند. سکینه بلند گفت: «همه خوب سِیرِش کنین بعد نگین اَلَمون کِردی. زیرکشی نداریم دبه نکنینا.» پیرمرد باز اسکناسها را توی هوا پر داد یعنی قبول. سکینه کارت وسط را برگرداند. سفید بود. ولوله بالا گرفت. پیرمرد پولها را انداخت کنار کارتها و باز دستبهجیب شد. سکینه تندی اسکناسها را قاپید. داد زد: «خوششانس بعدی!» سکینه که همزمان هم تنومند بود هم چروکیده باید اسکناسهات را توی دستت میدید وگرنه کارتی برایت رو نمیکرد. قشنگه گذشت. توی آینهی گرد و کوچکی که توی بساطی کف زمین بود، خودش رادید زد. با همهی ورم پلکها و چند پر موی سفید هنوز قشنگی داشت ته چشمهاش که سیاهِ سیاه بودند. برای کجا و کی و کِی نگه داشته بود این بکارت فرسوده را؟ آنسه اگر بود چشمهای عسلیش را تابهتا میکرد و میگفت: «بکارت فرسوده چه حرف ها! واه واه.»
چشمهای آنسه زیر نور عصرگاهیِ تراس عسلیتر شده بودند. داشت فکر میکرد چی شد، آنسه از کلاس دوم ب فقط او را انتخاب کرده برای دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟ و ۵ سال مانده؟ آنسه که توی خانهی دو طبقهی سفیدرنگشان و آن تراس پهناور با نردههای سنگی، شکل پرنسسی بود، با دو لیوان در دست. «فقط اندازه نگه دار دختر. مثل اونبار بدمستی نکنیا. بابااینا دو ساعت دیگه میرسن.» دنیا را بلد نبود تا اندازه نگه دارد. آنسه دو تا تکه یخ انداخت توی لیوانها. به دستهاش نگاه کرد که بهقاعده و دقیق لیوانها را پر کردند. از دعوت و ورودشان به آن خانهی باشکوه تا نشستن و پذیرایی با جام و شراب و همه چیز شبیهِ برگزاری یک مراسم آیینی بود در چشمش. بیا مال تو. مال خود خودت. «توی بندش طلا هم داره. مال تو.» توی سرسرا داد ساعت را یا تراس؟ کاش توی تراس داده باشد؛ وقتی آن واقعیتِ گداخته، مدام میسوزاندش. سرد نمیشود. کاش اینطور بود و همه چیزِ آن روز شکل معجزه زیبا میماند. آنسه خیره شد به شاخهی درخت خرمالو که سر کشیده بود تا پشت ستونهای سنگی تراس. یک خرمالوی نارس از سرش آویزان بود. بلند شد پشت به او. دست کشید روی سرِ خرمالوی نارس. و آن لعنتی را خواند که حالا پیچیده توی سرش. «اگرجایی بالیده بودم که روزها سبکترند و ساعتها باریکمیان…*» عادت نداشت آنسه اینطور چیزهایی بخواند و یا فقط در حضور او نمیخواند؟ «تا آخر این ماه رفتیم دیگه. به این ترم دانشگاه اونجا نمیرسم. دیگه همهچیز توی زندگیم بایددقیق باشه. آخه ناسلامتی داریم میریم کشور ساعتها.» دیگر از آن لوندی و شیطنت خبری نبود امروز. ویسکی ته معدهاش را سوزاند. آنسه هنوز سر برنمیگرداند تا آنطورکه او خیال میکرد، داد بزند: «سورپرایز. شوخی کردم. قیافشو.» و قاهقاه بخندد. داشت به خط کوهسرخ که کمرنگ و مهگرفته از دور پیدا بود، نگاه میکرد. خواست بگوید کجا آنسه؟ نگفت. بطری را برداشت. باز لیوان خود را پر کرد و تا قبل اینکه آنسه سربرگرداند یکراست رفت بالا. آنسه سر برنگرداند. بلوز آستینکوتاهِ سفید پوشیده بود با دامن چارخانهی پشمی. اینطور نمیپوشید معمولا. فکر کرد که فقط یک حرکت، این زیبایی را حک میکند کف حیاط و برای همیشه میماند روی سنگفرش سرخرنگ. همینطور میماند. آنسه برگشت و زل زد توی چشمهاش.
«اوهوی چیزی نمیخوای بگی؟» و ته لیوانش را پاشید سمت او.
«آی قشنگهخانوم چه زهرماریه امشب نه؟» کریم شیرهای هنوز هواکش چارپر پلاستیکی توی دستش بود و پا میکشید سمت بازار نو. زهرمار بود امشب. باید همه چیزش را میداد تا همه چیزش یادش نیاید. کمی هم طلا دارد توی بندش؛ یادگاری. اسمش را هم بگذار آنِسه. باید انتخاب میکرد وگرنه زیر لرزِ هجومِ مدامِ گذشته و نگذشته جان میداد. برود تهِ چشمهاش را بگذارد کف دست هاشمسیرابی یا آنسه را رد کند برود؟ همان بیست سال پیش نرفته بود آنسه؟ اگر به اندازهی کافی خوب بود، آنسه نمیماند؟ نور کدر نمازخانه تابید پیشاپیش چشمهاش. کجاست حالا؟ یکبار فکر کرده بود تلویزیون نشانش داده. نمیدانست مدال برده بود یا باخته بود. شاید هم فقط شبیه آنسه بود. صدای تلویزیون بسته بود. تلویزیون را ماه بعد فروخت. برای اینکه شجاعتِ پیشِ هاشمرفتن داشته باشد هم، باید بخورد. داروخانهی میدان ولیعصر دیگر الکل نمیدهد. بدهد هم یک چیز تلخِ زهرماری توش ریختهاند که به او دهنکجی کنند انگار. بگذارید خودش آرامآرام جان میدهد دیگر. قشنگهخانوم زیر لب با خودش گفت: «نمیذارن که.» پای بساطی که ردیفردیف ساعت بود، ایستاد. مرد را نمیشناخت. زیرچشمی ساعتها را دید زد؛ زیر نورِ بیرمق، کمخواه و بی هیچ جاهطلبی نشان میدادند. نه مثل آنسه توی دستهای آنسه، وقتی دادش به او. تهماندهی قطرههای عرق، عرق شد روی پیشانیش. حالا کمکم واقعیت، وحشی و بیملاحظه پیش میآید. حالا زلزله به تناش افتاده و آن زنِ چادرکهنه اگر باز تنه بزند، مصیبتست. کمکم چشمهای پدر آنسه از تاریکیها بیرون میزنند و دوخته میشوند توی نگاهش. حالا دیگر باید آنسه پیدایش بشود تا او از ترس و شرم پخشِ زمین نشده. آنسه بدو بدو از پلههای سرسرا پایین میآید. پیشاپیش چهرهی پدرش داد میزند: «خودم دادم بهش.» پدرش دست او را گرفته بالا با ساعتی در پناه انگشتهاش. دست پدر شرمگون میافتد. حالا نوبت آنسهست ادای شرمندهها را در بیاورد.
مرد میبیندش. «کی بود اسمت؟ میفروشی؟» هیز هم نگاه میکند یا قشنگهخانوم فکر میکند هیزانه است. «زر نزن.» مرد کفری میشود. «چته؟ میخاره؟» قشنگهخانوم یورش میبرد. مشتی حوالهی دهن مرد میکند. مرد قشنگهخانوم را میکشد روی زمین. چند نفر میآیند و قشنگهخانم را دور میکنند. باز خیز برمیدارد سمت مرد. مرد لگدی میپراند. کسی او را میگیرد و هُل میدهد عقب. مرد هنوز چیزهایی میگوید. قشنگهخانوم هم. اما غائله خوابیده. از بازار میزند بیرون. دروازه کمی خلوت شده. نیمه شب است. قشنگهخانوم دست میکشد روی جیبش. هست. آنسه هست. گوشهای زیر نور نگاهش میکند. چیزیش نشده.
بعدِ آن بازیِ معجزه و نکبتِ آنسه، که خداخدا میکرد بازی باشد و نبود، از پلهها رفت پایین. تلوتلو میخورد. ساعت را توی کشوی میزتوالت آنسه دید. تهِ وسیکی را بالا آورده بود و ساعت را چندتا چندتا میدید. فکر کرد، چقدر شبیه آنسهست. بود هم؛ طلا داشت و نداشت. برش داشت. آنسه هنوز توی تراس بود و لیوانها را جمع میکرد. مراسم آیینی تمام شده بود. خواست بیخداحافظی برود تا آنسهی طلایی را با خودش ببرد برای همیشه. توی سرسرا چشم در چشم پدر آنسه شد. نگاه پدر سُر خورد تا دستهای او و ساعتی که توی مشتش جا نشده بود. دادِ پدرش که بلند شد، آنسه بدو بدو آمد پایین. آنِسه آنِسه. تازه فیلم بینوایان دیده بود. با هم دیده بودند، سینما کاپری. و او پیش نگاهِ آنسه فرو ریخت.
کاش آنسه دیگر نمیخواند: «و دستانم چنینات نمیگرفتند، به سختی وپریشانی که میگیرندت گاهی.*» هاشمسیرابی حالا دیگر خواب است لابد. اما آنقدر مرد هست عرقی بگذارد جلویش. بالاخره بایست از جایی شروع کند. اگر آنسه نباشد، نگاه آخرش هم نخواهد بود. چرا نگه داشته بود این سند بیآبرویی را. این نشانه را اگر پاک کند گذشته خود به خود پاک میشود. دیگر چیزی نیست برای به خاطر نیاوردن. قشنگه خانوم راستهی خیابان شهناز را لنگ زد. پشتِ تاریکی سر کوچه، سایهای تکان خورد. چشمهاش سایه را سیاهتر میدید حالا. به سر کوچه رسید. چیزی توی دستهای سایه بالا و پایین رفت. کریمشیرهای از پناه دیوار پیش آمد. قشنگهخانوم کنار کریم بیخ دیوار زانو خم کرد و نشست. کریم هم. «نشد نه؟» کریم زل زد به هواکش چارپر: «دووم نمیآرم تا صبح.» «دورم پرسه میزنه.» «چی؟» «زنگولهپاست. بلدمش.» کریم شیرهای پشت به دیوار خزید تا روی زمین. زمین نم داشت. آب تازهی ناودانی شره کرده بود تا کنار جوی آب. از جو بوی چرکاب بلند شد. «چی؟» قشنگهخانوم خون خشکیدهی گوشه لبش را با نوک انگشت کند. «مرگ. زنگوله به پاست.» «گمونم هنوز نوبهی من نرسیده.» بلند شد کریم. «میرم یه پِری میخورم. یکی پیدا میشه دواش رو بام قسمت کنه.» کریم شیرهای پاپوش بر زمین کشید و رفت توی تاریکی کوچه. قشنگهخانوم زل زد بهش. کریم خودیِ اوست. از تمام بازار شیطانها و از تمام عالم، رو از کریم نمیگیرد. کریم شیرهای آنقدر توی خودش مچالهست که بیرنگیِ قشنگهخانوم را نمیبیند. قشنگهخانوم صدای خودش را شنید. کریم رو برگرداند و راه رفته را برگشت. قشنگهخانوم توی تاریکی پناه دیوار ایستاد. کف دستش که پیش نگاه کریم بود برقی زد. دست کریم را گرفت و آنِسه را گذاشت کف دستش. «چیه؟» «آنِسهست.» «ساعته که!» «ساعت هم هست.» کریم پاتند کرد سمت بازار که هنوز از دور سوسویی میزد. داد زد قشنگهخانوم: «مفت ندی کریم.» صدای کریم از دورتر آمد: «دریغا از غم بی درکجایی. بُمون تا برگردم.» «کجا برم!» میدانست کریم حالا رسیده سر بازار و دیگر نمیشنود. میدانست تند هم اگر برود نمیرسد به او. میدانست تا برسد آنسه رفته. و انگار برای همیشه رفته.
سپیده هنوز نزده. شهناز تاریکتر از هر شب فقط چند تا نشئهی بی جا را جای داده توی خودش که دورتر دورِ پیتحلبیِ آتش سر در هم کردهاند. سپیده هم که بزند کریم برنخواهد گشت. تنِ قشنگهخانوم انگار دیگر مال خودش نیست با تکانههای ریزریز میرود تا داروخانهی سر ولیعصر. فروشنده باید بطری الکل صنعتی را از پشت قفسهها بکشد بیرون و بینگاه به تکانهها و چشمهای تیره قشنگهخانوم بگذارد کف دستش. میگذارد. به زیرپله نرسیده همان دم پشت به دیوار سُر میخورد تا زمین. بطری سرخرنگ را میگیرد توی دستها. شب لایهلایه شده از سیاهیهای کم و زیاد. درِ بطری را باز میکند. بو میسوزاندش. سر میکشد. صدای آنِسه حالا شفاف توی سرش میپیچد: «اگر جایی بالیده بودم که روزها سبکترند و ساعتها باریکمیان… دستانم چنینات نمیگرفتند، به سختی و پریشانی که میگیرندت گاهی.» باز جملهای را جا انداخته. به بالا نگاه میکند؛ به آسمان و چند تکه ابر. آنها بودند. بابا، ماماناختر و نادر روی یک ابر نشستهاند. آنسه تکه ابر خودش را دارد پا روی پا انداخته، میخواند و انگار به زمینِ زیر پاش و به او حکم میراند. قشنگهخانوم رو برمیگرداند. از چند پله پایین میرود و تاریکیِ زیرپله را به سر میکشد.
پایان
*پارهای از شعرِ ریلکه
همه چیز از باغشاه شروع شد. این نوبه. از نِفارِ میانِ باغ. مرتضیقلیخانِ صنیعالدوله در چایخانۀ میانِ باغ، چای را بی قند و نبات مزهمزه میکرد. در انتظارِ سوبلوف. معلمِ ...
. حور و پری در حجاب / شمس و قمر در نقاب از داستان سایه اثر احمد محمود میآغازم، اگرچه سال انتشار این داستان سال هزار و سیصد و هفتاد است و نسبت ...
بین زمین و آسمان ماندهام. این را بعدازظهر جمعهای به دوستی گفتم؛ چند روزی بود که هر کاری کرده بودم نشده بود با جولیا تماسی بگیرم. هفتۀ بعد به خارج ...
در ادامه داستان «الگوریتمها و هنرِ بهتر زیستن» اثر نائومی کریتزر (Naomi Kritzer) را میخوانید. این داستان برندهی جایزه هوگو برای بهترین داستان کوتاه ۲۰۲۴ و همچنین نامزد جایزه نبولا ...
نویسنده: الهام جوادی فرد
نویسنده: سپیده نوری جمالویی
نویسنده: یییون لی - مترجم: فاطمه ثابتی
نویسنده: نائومی کریتزر - مترجم: شبنم عاملی